صفحه 57 از 57 نخستنخست ... 7475354555657
نمایش نتایج: از شماره 561 تا 569 , از مجموع 569

موضوع: شعرهای زنده یاد فروغ فرخزاد .

  1. #561
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    بعد از آن دیوانگی ها ای دریغ
    باورم ناید که عاقل گشته ام
    گوییا او مرده درمن کاینچنین
    خسته و خاموش و باطل گشته ام
    هردم از آیینه می پرسم ملول
    چیستم دیگربه چشمت چیستم؟
    لیک در آیینه می بینم که وای
    سایه ای هم زانچه بودم نیستم
    همچو آن رقاصه ی هندو به ناز
    پای می کوبم ولی بر گور خویش
    وه که با حسرت این ویرانه را
    روشنی بخشیده ام از نور خویش
    ره نمی جویم به سوی شهر نور
    بی گمان در قعر گوری خفته ام
    گوهری دارم ولی آن را زبیم
    در دل مردابها بنهفته ام
    می روم اما نمی پرسم زخویش
    ره کجا؟منزل کجا؟مقصود چیست؟
    بوسه می بخشم ولی خود غافلم
    کاین دل دیوانه را معبود کیست
    او چو در من مرد ناگه هرچه بود
    در نگاهم حالتی دیگر گرفت
    گوئیا شب با دو دست سرد خویش
    روح بی تاب مرا در برگرفت
    آه آری این منم اما چه سود
    او که در من بود دیگر نیست نیست
    می خروشم زیر لب دیوانه وار
    او که در من بود آخر کیست کیست؟
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. #562
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    رفتم مرا ببخش ومگو وفا نداشت
    راهی به جز گریز برایم نمانده بود
    این عشق آتشین پر از درد بی امید
    در وادی گناه و جنونم کشانده بود
    رفتم که داغ بوسه ی حسرت ترا
    با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم
    رفتم که ناتمام بمانم در این سرود
    رفتم که با نگفته به خود آبرو دهم
    رفتم مگو مگو که چرا رفت ننگ بود
    عشق من و نیاز توو سوزو ساز ما
    ازپرده ی خموشی وظلمت چونورصبح
    بیرون فتاده بود به یکباره راز ما
    رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
    در لابلای دامن شبرنگ زندگی
    رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان
    فارغ شوم ز کشمکش وجنگ زندگی
    من از دو چشم روشن و گریان گریختم
    از خنده های وحشی طوفان گریختم
    از بستر وصال به آغوش سرد هجر
    آزرده از ملامت وجدان گریختم
    ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
    دیگر سراغ شعله ی آتش ز من مگیر
    می خواستم شعله شوم سرکشی کنم
    مرغی شدم به کنج قفس بسته واسیر
    روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش
    در دامن سکوت به تلخی گریستم
    نالان ز کرده ها وپشیمان زگفته ها
    دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  3. #563
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    در آنجا برفراز قله ی کوه
    دو پایم خسته از رنج دویدن
    به خود گفتم در این اوج دیگر
    صدایم را خداخواهد شنیدن
    به سوی ابرهای تیره پر زد
    نگاه روشن امیدوارم
    زدل فریاد کردم که ای خداوند
    من اورا "دوست دارم دوست دارم"
    صدایم رفت تا اعماق ظلمت
    به هم زدخواب شوم اختران را
    غبار آلوده و بی تاب کوبید
    در زرین قصر آسمان را
    ملایک باهزاران دست کوچک
    کلون سخت سنگین را کشیدند
    زطوفان صدای بی شکیبم
    به خودلرزیده در ابری خزیدند
    ستون همچو ماران پیچ درپیچ
    درختان در مه سبزی شناور
    صدایم پیکرش راشستشو داد
    زخاک ره درون حوض کوثر
    خدا در خواب رویا بار خود بود
    به زیر پلکها پنهان نگاهش
    صدایم رفت و با اندوه نالید
    میان پرده های خوابگاهش
    ولی آن پلکهای نقره آلود
    دریغاتا سحرگه بسته بودند
    سبک چون گوش ماهی های ساحل
    به روی دیده اش بنشسته بودند
    صدا صدبار نومیدانه برخواست
    که عاصی گرددو بر وی بتازد
    صدا می خواست تاباپنجه ی خشم
    حریر خواب اورا پاره سازد
    صدافریاد می زد از سر درد
    به هم کی ریزد این خواب طلایی؟
    من اینجاتشنه ی یک جرعه ی مهر
    تو آنجا خفته بر تخت خدایی
    مگر چندان تواند اوج گیرد
    صدایی دردمندو محنت آلود؟
    چو صبح تازه از ره بازآمد
    صدایم از صدادیگر تهی بود
    ولی اینجا به سوی آسمانهاست
    هنوز این دیده ی امیدوارم
    خدایا این صدارا می شناسی؟
    "من اورا دوست دارم دوست دارم
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. #564
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    در منی و این همه زمن جدا
    با منی ودیده ات به سوی غیر
    بهر من نمانده راه گفتگو
    تو نشسته گرم گفتگوی غیر
    غرق غم دلم به سینه می تپد
    با تو بی قرارو بی تو بی قرار
    وای از آن دمی که بی خبر زمن
    بر کشی تو رخت خویش از این دیار
    سایه ی توام به هرکجاروی
    سر نهاده ام به زیر پای تو
    چون تو در جهان نجسته ام هنوز
    تا که برگزینمش به جای تو
    شادی وغم منی به حیرتم
    خواهم از تو در تو آورم پناه
    موج وحشتم که بی خبر زخویش
    گشته ام اسیر جذبه های ماه
    گفتی از تو بگسلم دریغ و درد
    رشته ی وفا مگر گسستنی ست؟
    بگسلم ز خویش و از تونگسلم
    عهد عاشقان مگر شکستنی ست؟
    دیدمت شبی به خواب و سر خوشم
    وه مگر به خوابها ببینمت
    غنچه نیستی که مست اشتیاق
    خیزم و زشاخه چینمت
    شعله میکشد به ظلمت شبم
    آتش کبود دیدگان تو
    ره مبند بلکه ره برم به عشق
    در سراچه ی غم نهان تو
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  5. #565
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    گاهی وقتها فکر می کردم که همیشه پایان، آدم را به سمت یک آغاز می کشاند ... اما وقتی دلم شکست، وقتی صدای شکستن دلم را شنیدم ... و تا چشم گشودم دیدم، که کوه غرورم پر شده از شکسته های آیینه آینده روشن ... وقتی دیدم چگونه پا روی دلم گذاشتی، از اوجِ غرور به قعرِ دلتنگی سقوط کردم ... وقتی که بوی خاک خیس و سرمای لطیف، که از درز پنجره سکوتم، گونه دلم را ... نوازش می داد و دل سنگی احساسم با اولین بارش غربت شکست ... باور کردم که ... همیشه یک پایان انسان را سمت آغازی دیگر نمی کشاند ... گاهی باید پایان را آموخت اما بی آغازی دیگر ... گاهی باید در پایان زندگی کرد و از پشت پنجره پایان به خاطرات گذشته نگریست ... گاهی باید پشت حصارِ حسرت در خاطرات ... زمانی که دستهای دلمان را گره کورِ عشق زدیم ... و با تیغ وداع گسلاندیم، غرق شویم... باید پشت پرچین تنهایی نشست و غبار دل را با اشک شست ... و باور کرد ... پایان را، بی آغازی دیگر ..!!
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. #566
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    پنجره رابازکن

    بیا!

    داردآفتاب می رود - غروب شود

    دارد دیرمی شود

    خودمان هم اگرنخواهیم

    دست های مان - میانِ راه

    گم می کنند هم دیگر را

    .



    دارد دیرمی شود

    نگاه کن!

    این طوراگربرویم

    زیرِ پای مان پاییز

    هیچ گاه به آخرنمی رسد

    می مانیم میانِ برگ ها وُ... ،

    آه ، نه!

    پنجره رابازکن - بیا

    بایدبه ایستگاه بهاربرسیم!



    بهاریادت هست؟

    ودانه های معطرِکاج؟

    بیدارباشِ گنجشک ها و پروانه ها؟

    ریسه های بیدوُ

    شرم-خنده های کودکی

    که من بودم؟

    وگیاهِ نارنجیِ خورشید

    بی غروب وُ - همیشه درطلوع؟

    *

    زیباست ، اما

    ایستگاهِ خوبی نیست پاییز!



    بِجُنب !

    پنجره رابازکن

    دست هام رابگیر - بیا

    باید

    تا بهار

    بدویم


  7. #567
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    بعضی از آدم ها انقدر نگاهشان

    چشم هایشان
    دست هایشان
    مهربان است ..كه دلت میخواهد

    یكبار در حقشان بدی كنی و نامهربانی

    و ببینی نگاهشان،چشم هایشان،دست هایشان

    وقتی نامهربان میشود چگونه است

    در نهایت حیرت تو

    میبنی

    مهربان تر میشوند انگار

    بدیت را با خوبی

    نامهربانی ات را با مهربانی

    پاسخ میدهند

    چقدر دلم تنگ است برای دیدن چنین ادم مهربانی

  8. #568
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    خسته ام
    از هر روز گلایه و گریه
    خسته ام
    از هر روز بودن و مردن
    خسته ام
    از هر روز شکستن و بستن
    خسته ام
    می فهمی؟
    از اینکه می خواهم و نیست
    از اینکه هست و نمی خواهم
    می داند میمیرم
    میدانم مرده است!
    خسته ام...

  9. #569
    کاربر فعال
    بهترین هدیه ای که میتوانیم به دیگران بدهیم وقت و صبرمان است.
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    مشهد
    نوشته ها
    5,023
    تشکر تشکر کرده 
    1,716
    تشکر تشکر شده 
    2,026
    تشکر شده در
    1,243 پست
    حالت من : ShadOsarhal
    قدرت امتیاز دهی
    3731
    Array

    پیش فرض

    شعر از راهی دور فروغ فرخزاد




    en1578
    دیده ام سوی دیار تو و در کف تو
    از تو دیگر نه پیامی نه نشانی
    نه به ره پرتو مهتاب امیدی
    نه به دل سایه ای از راز نهانی
    دشت تف کرده و بر خویش ندیده
    نم نم بوسه ء باران بهاران
    جاده ای گم شده در دامن ظلمت
    خالی از ضربهء پاهای سواران
    تو به کس مهر نبندی ، مگر آندم
    که ز خود رفته، در آغوش تو باشد
    لیک چون حلقهء بازو بگشایی
    نیک دانم که فراموش تو باشد
    کیست آنکس که ترا برق نگاهش
    می کشد سوخته لب در خم راهی ؟
    یا در آن خلوت جادوئی خامش
    دستش افروخته فانوس گناهی
    تو به من دل نسپردی که چو آتش
    پیکرت را ز عطش سوخته بودم
    من که در مکتب رویائی زهره
    رسم افسونگری آموخته بودم
    بر تو چون ساحل آغوش گشادم
    در دلم بود که دلدار تو باشم
    «وای بر من که ندانستم از اول»
    «روزی آید که دل آزار تو باشم»

    بعد از این از تو دگر هیچ نخواهم
    نه درودی، نه پیامی، نه نشانی

    ره خود گیرم و ره بر تو گشایم
    ز آنکه دیگر تو نه آنی، تو نه آنی

    ((اعتقاد))و((عشق))شهامت اورد و همه ترس ها را از دل ببرد;هر اعتقاد که تو را گرم کرد,انرا نگه دار,و هر اعتقاد,که تو را سرد کرد از ان دوری کن.عشق شادی است,عشق ازادی است عشق اغاز ادمیزادیست.

صفحه 57 از 57 نخستنخست ... 7475354555657

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/