امروز ار رختخواب برخاستم و به دانشکده رفتم ، پیتر مثل همیشه مرا تا جلو دانشکده رسانید و رفت . از او پرسیدم به دانشکده خودت می روی ، گفت : " نه می روم اشتات پارک " قدم بزنم ... گفتم عزیزم پس برای قوهای من هم غذا ببر ! .. جلو در ورودی ساختمان " کورت " را دیدم ، شیطان جسور دانشکده ، فکر کردم باز می خواهد مرا تهدید کند ، اما خیلی آرام دستش را جلو سینه ام گرفت و گفت :
- شری ، می دونی از این ک با تو نیستم چقدر خوشحالم ؟!
- جمله عجیبی می شنیدم ، گره به پیشانی انداختم و او را نگاه کردم . کورت دست هایش را به علامت تسلیم بالا گرقت و گفت :
- - نه نه ... عصبانی نشو ... تو قشنگ ترین زنی هستی که در تمام عمرم دیدم ولی بچه ها می گن تو جادوگری ! امروز پسره دوستت را دیدم که مثل یه چوب خشک راه می رفت فهمیدم بچه ها راست گفتن ، دلم هیچ نمی خواست چوب بشم ....
نمی دانم چرا اصلا عصبانی نشدم ، هر قدر مردم مرا بیشتر در فشار می گذارند بیشتر احساس عشق و محبت می کنم ، این رسم عشاق واقعی است که از رنج و اندوه استقبال می کنند . دیروز مونیکا را دیدم ، طبق معمول چند جای بدنش کبود شده بود ، و مدام سیگار دود می کرد ، مدتی کنار بسترم نشست و بعد ناگهان گفت :
- شری .. ، من می خواهم رازی را برای تو فاش بکنم . وبعد بدون این که منتظر جواب من باشد ادامه داد :
- من سه روزه از والتر بریدم ... -
- پس با کی هستی؟-
- با یک پسر شرقی؟-
- ولی شرقی ها که بلد نیستن مثل والتر ...-
مو نیکا پک عمیقی به سیگارش زد و گفت : درست به همین دلیل با اون هستم ... اون پسره با نگاهش منو کتک می زنه ... خدای من هنوز دو هفته از آشناییمون نگذشته من ، دیونه شم .
و بعد در حالی که اشک چشمان قشنگش را پر کرده بود ، از اتاقم بیرون دوید و من از شدت شوق چشمانم را بستم ... مونیکا پادزهر بیماری خود را یاقته بود ، و من از ته دل خوشحال بودم .
* * *
امروز " پیتر " یادداشتی روی در اتاقم چسبانیده و رفته بود ، او برایم نوشته بود :
کبوتر حرم من ، عزیز تر از جانم ، من کاری داشتم ، و رفتم بعد از ظهر پیش تو برمی گردم ... پیتر .
این برای اولین بار بود که پیتر کاری را که داشت از من پنهان می کرد . نامه را از روی در کندم ، و در مشت گرفتم و بعد دزدانه آن را بوییدم ، بوی دست های پیتر را می داد ، راستی پیتر کجا رفته بود ؟
ناگهان از دستش عصبانی شدم و تقریبا در خلوت اتاقم جیغ زدم ، پس اون کجا رفته ؟ حتی برای یک لحظه هم فکر این که رقیبدر کار است به مغزم راه نیافت اما در ته دلم چیز بدی را احساس می کردم ... چیزی که بسیار غم انگیز بود .
* * *
امروز هم پیتر باز یادداشتی روی در اتاقم چسبانیده و رفته بود دیشب وقتی از او پرسیدم پیتر کجا رفته بودی؟دستم را گرفت و بر لب گذاشت و گفت : شری من نمی خواهم به تو دروغ بگویم ... گفتم پس به همین دلیل نمی خواهی به من جواب بدهی ؟ ... پیتر گفت : بله عزیزم ... تو که دلخور نمیشی ؟
من سکوت کردم اما چشمانش را بوسیدم ، او خوب می دانست که هر وقت چشمانش را می بوسم یعنی این که پیتر ، من عاشق تو هستم ، فدایی تو و همه هستی تو هستم . پیتر راضی و خوشحال دستم را گرفت و گفت :
- عزیز دل من امشب دوست داری به کجا بری ؟
گفتم : - دنسینگ " تاگوماگو " !
پیتر سرش را تکان داد و گفت : اونجا خیلی ارزونه ... دلم می خواد گران قیمت ترین رستوران ها رو انتخاب کنی ! گفتم ، پیتر ما دانشجو هستیم ، یک زن و شوهر آریستو کرات که نیستیم ... پیتر مرا در آغوش کشید و گفت : دلم می خواهد تمام پس اندازم را برایت خرج کنم ... پرسیدم چرا عزیزم ؟ ما این پول را لازم داریم ! ... پیتر پرسید برای چه کاری پول رو لازم داریم ؟ جواب دادم برای تابستون ، من و تو تابستون به کشورم می ریم ، من می خوام به رسم مملکت خودمون با تو عروسی کنم .
پیتر با نگاه غمگینش که از آبی به خاکستری می زد خیره خیره تماشایم کرد و من خجالت زده گفتم :
من دختر خیره سری شدم مگه نه ؟ -
پیتر مرا در آغوش کشید و من ادامه دادم ...
من نباید این ازدواج را به تو تحمیل بکنم ... -
پیتر سرش را توی موهایم فرو کرد و گفت : شری ، تو نمی دونی چقدر دلم می خواد همیشه مال هم باشیم...
این جمله را پیتر طوری گفت که انگار هرگز این آرزو برآورده نمی شود ، گفتم پیتر تو چرا این طوری حرف می زنی؟تو را به خدا بگو ببینم چه اتفاقی افتاده .؟ پیتر مرا تنگ تر در آغوش فشرو و گفت :
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)