... خانم جان ... من در اين مدت كوتاه كه با خوانواده خوب شما رفت و آمد پيدا كرده ام متوجه شدم كه چه مردمان نازنين و شريفي هستيد و هزار مرتبه پيش خودم گفتم خوشبخت آن خانواده اي كه از شما دختر يا پسري بگيرد .. چون درست و حسابي عاقبت به خير مي شود و اگر شما مهندس مرا به غلامي بپذيريد بر من منت گذاشته ايد ... مادرم با همان تواضع و فروتني مخصوص گفته بود ، ...
_ خانم جان .. ما هم متوجه شديم كه شما چه مردمان نازنيني هستيد ، آزارتان به مورچه هم نمي رسد ، مخصوصا آقاي مهندس كه پسر بسيار كم رو و محجوب و شايسته آقايي است خداوند پيرش كند كدام يكي از دختران مرا خواستگاري كرده است ؟... مادر مهندس لبخند بر لب و راضي از جوابي كه تحويل گرفته بود مي گويد : شهرزاد ... مادر سرش را با تاسف تكان مي دهد و مي گويد :
_ خانم جان ... در فاميل ما رسم است كه اول بايد دختر بزرگتر شوهر كند چون خودتان مي دانيد اگر دختر كوچكتر شوهر كند و دختر بزرگتر در خانه بماند دق مرگ و جوان مرگ مي شود ، اول بايد شهلا به خانه بخت برود انشاالله نوبت شهرزاد هم مي رسد . مادر باز هم مثل هر مادر ديگري كه مي خواهد به هر ترتيب آرزو و اميال فرزندش را برآورده سازد ، آن قدر پافشاري مي كند تا مادرم با همان فروتني هميشه مي گويد ، خانم جان به ما يك هفته اي وقت بدهيد من با دخترم و پدرش صحبت مي كنم جواب را خدمتتان عرض خواهم كرد . اول بنا به رسم فاميلي پدر و مادر با هم مدتي پچ پچ كردند ، بعد با اين كه اين وظيفه مادرم بود مرا از جريان با خبر كند اما استثنا چون بچه ته تغاري بودم و نور چشم پدر ، اين بار پدرم اين وظيفه را به عهده گرفت و ماجراي خواستگاري مهندس جوان را برايم مفصلا شرح داد و گفت :
_ پدر جان حالا خودت مي داني ... مي تواني پيشنهاد مهندس جوان را قبول كني و مي تواني هم رد بكني ؟... من در حالي كه از شرم سرخ و سپيد مي شدم ، گفتم پس خواهرم شهلا چه مي شود ؟... پدرم برگشت و به من نگاه عميقي افكند وگفت:
_ دخترم .. به قلب خوب رجوع كن ... بست و چهار ساعت بعد من حرف ساعت بعد من حرف قلبم را زدم و گفتم : من مي خواهم به تحصيلم ادامه بدهم ! مادر مادرم بيدرنگ اين جمله را براي مادر مهندس جوان نقل كرد و مادر مهندس جوان بعد از بيست و چهار ساعت برگشت و با همان جملات و همان فروتني يك مادر ايراني خواستگاري از خواهرم شهلا را عنوان كرد و حالا خواهر من همسر آن مهندس است اما يادآوري اين خاطرات به من حكم ميكند كه يك بار ديگر صداي پدر در گوشم بپيچد كه دخترم به قلبت رجوع كن...
دستم را روي قلبم مي گذارم و ملتمسانه به صدايش گوش مي دهم ... اوست كه بايد حرف آخر را بزند اگر با آقاي مارتين با يك آلماني ديگر در باره سرنوشت اين به بحث مي نشستم مسلما آن ها به من مي گفتند خوب فكر كن ! اما فرق اساسي و بزرگ ما با اين مردم در همين است كه ما شرقي ها با قلبمان مشورت مي كنيم نه با مغزمان ،.. پدرم هميشه به من مي گفت : مغز مصلحت انديش است ، حسابگر است و وقتي پاي حساب و عدد و رقم به ميان آمد ديگر دو دو تا چهار تاست و بروبرگرد ندارد ، اما خيلي وقت ها دو دو تا چهار تا نمي شود !
من كودكانه پرسيدم : پدر جان هميشه دو دو تا چهار تا مي شود ... پدر لبخندي زد و گفت : هميشه نه ... با سماجت پرسيدم مثلا چه موقع ... ؟ پدر با مهرباني و حوصله هميشگي گفت :
_ مثلا دخترم خوشگل من كه هميشه تنش بوي برگ گل مي دهد براي نهار و شامش دو تومان در جيب دارد ، كه يك تومان پول نهار و يك تومان شامش مي شود ،در آن روز اميدي براي بدست آوردن پول اضافي هم ندارد و اگر اين پول را به ترتيبي از دست بدهد ديگر نهار و شامي در كار نيست و ممكن است از گرسنگي بيمار شود ... در همين لحظه طفل گرسنه اي جلو راهش سبز مي شود و مي گويد : دختر جان من دو روز است هچ چيز نخورده ام دارم از گرسنگي مي ميرم ... لطفا به من كمك كن ... خوب عقل حكم مي كند كه دو تومان پولي كه در جيب داري براي نهار و شام خودت حفظ كني چون بدون آن پول نمي تواني شكمت را سير كني و از گرسنگي مي ميري اما دل به لرزه درمي آيد مي گويد نگاه كن ... تو لااقل صبحانه ات را خورده اي اين بيچاره دو روز است كه هيچ چيز نخورده است .. تا شب خدا كريم است . اگر اين پول را به آن بچه معصوم ندهي از گرسنگي مي ميرد ...؟ خوب تو حرف دلت را گوش مي دهي يا مغزت را . حرف مغزت دو دو تا چهار تاست حساب و كتابش درست است ، به آدم بي پول نان نمي فروشد و گرسنه نمي ماند اما حرف دلت اين طور نيست مصلحت انديش نيست ... او در فكر نجات آن بچه معصوم است است و اصلا به مصلحت خودش و حساب دو دو تا فكر نمي كند ... من بي اختيار پدرم را بغل زدم و گفتم : پدر ، پدر ، من به حرف دلم گوش مي دهم ...
حالا كه مدت هاست من در اين سرزمين زندگي مي كنم ، حس مي كنم بزرگترين تفاوت ما و آنها در همين است كه ما با دلمان فكر مي كنيم و انها با مغزشان ... و مي بينم كه عشق من " پيتر " را از طرز تفكر هموطنان و و خانواده اش گرفته و حالا او هم پشت در تسليم دلش شده است ...
ناگهان از جا برخاستم و به طرف در رفتم ... حس مي كردم تبديل به يك گلوله آتش شده ام ... صداي ريزش باران مثل يك نغمه شيرين آسماني در گوشم مي ريخت ، همه رنگ ها را مخلوطي از سبز و قرمز مي ديدم ، زير پاهايم سبزه هاي خيس و باران خورده صدا مي كردند ، و در تمام پيكرم يك نوع مستي و طراوت بهار مي دويد ، سرم را روي در گذاشتم و با لحني كه از اشتياق و هيجان پر بود پيتر را صدا زدم :
_ پيتر تو هنوز آن جا هستي ؟
صداي گرم و مشتاق پيتر در گوشم نشست :
_ شهرزاد تو هنوز بيداري ؟...
_ پيتر تو را به خدا برو بخواب ... فردا به هر جا كه دلت خواست مي رويم ... هر جا كه تو بخواهي ...
_ شهرزاد تو دعوت منو قبول مي كني ؟..
_ بله پيتر ... پس بگذار منم اعتراف كنم كه قلب منم تو را صدا ميزند ...
_ شهرزاد ... خواهش مي كنم حرف بزن .. خواهش مي كنم ... من سه ماه است كه منتظر شنيدن اين حرف از دهان تو بودم ...
_ نه پيتر دل هاي ما بايد حرف بزنن ... ما شرقي ها عشق را با سكوت تحمل مي كنيم ...
آن وقت در را به روي پيتر گشودم ، پيتر مانند مجسمه اي زيبا ، برابرم ايستاده بود چشمانش در روشني چراغ در راهرو برق مخصوصي مي زد ، هنوز موهايش از رطوبت باران خيس بود و قطره هاي باران روي موهاي بلند و در هم پيچيده طلايي او مثل دانه هاي الماس مي درخشيد ، لب هاي قشنگش مي لرزيد . در نگاهش هزار كلام خاموش ، فرياد مي زد . حالا من مي توانستم در عمق چشمان آبي او هزار كلام سحر آميز عشق بخوانم ... دستم را به سوي او بردم و او دست هايش را در دستم گذاشت . مثل اين كه هر دو از تب مي سوختيم .. نمي دانم چند ثانيه چند دقيقه آن طور بي حركت و خاموش برابر هم ايستاديم ... سينه ام بيتابانه بالا و پايين مي رفت ، و هنگامي كه به چشمان پيتر خيره مي شدم ، هزار خنده خورشيد صبح در عمق آبي چشمانش طلوع مي كرد ... پيتر به آرامي دستش را از دستانم بيرون كشيد آن را به طرف جيبش برد يك دفتر كوچك از جيبش بيرون كشيد و آن را به آرامي در دستم گذاشت ، و بعد مثل صحنه هايي از فيلم هاي رويايي ، مثل اين كه هزار بار حركات او را آرام تر و كند تر كرده باشند پيتر لغزان و آرام به سمت اتاقش به حركت افتاد ، و من در را بستم دفترچه را روي سينه ام گذاشتم و خودم را روي بستر انداختم ..
دفترچه اي كه از پيتر گرفته بودم ، اولين هديه عاشقانه اي بود كه من در زندگي ام قبول مي كردم .. بيش از ده بار آن را بوسيدم ، و اولين صفه اش را گشودم .. در اولين صفحه شعري از شاعر معروف آلماني " گوته " نوشته بود .


پايان بخش يازده