من به وسط اتاقم برگشتم ، نمي دانستم چه بايد بكنم ، فكر مي كنم هيچ دختر شرقي در يك سرزمين بيگانه با چنان تنگنايي روبرو نشده باشد ، پسر غربي ، بيگانه از هر احساسي كه تو در دل داري به ناگهان نيمه شب پشت در اتاقت مي ايستد و از عشق حرف مي زند ، از " قصه شيرين و فرهاد " از سرگرداني هاي " ليلي و مجنون "، از عشق هاي رنج آميز عارفانه ... آن وقت تو چه مي كني ؟ ! در اتاق را به رويش مي گشايي و مي گذاري بيايد و تو را در آغوش بگيرد ؟آيا او را ، در نيمه شب سرد و باراني پشت در مي گذاري تا حقيقت عشق را به خودش و خودت ثابت كند ؟... شايد اگر به جاي من يك پسر بود خيلي زودتر تصميم مي گرفت ، اما براي يك دختر . . . بله بايد يك دختر بود تا بتوان در باره عاشق سمجي كه سيصد كيلومتر راه پيموده است تا پشت در اتاق بايستد و التماس كند تصميم گرفت ... بيچاره و آشفته اول پشت پنجره رفتم ... صداي قلبم را آشكارا مي شنيدم ، و صداي قلب پيتر را هم پشت در مي شنيدم ، ... باران با نخ هاي بلورين خود همه فاصله آسمان و زمين را پر مي كرد .. پنجره را گشودم ، دستم را زير باران گرفتم ، آن را خيس كردم و بعد روي گونه ام گذاشتم ، .. گونه من از تبي عجيب مي سوخت ... پنجره را دوباره بستم و به طرف عكس پدرم رفتم ... دست هايم را به طرف پدرم دراز كردم و گفتم :
_ پدر ، كمكم كن .. كمكم كن .. تو هميشه شهرزاد كوچولو را حمايت مي كردي ، و من از تو ممنونم ، ولي حالا بايد چه كنم ؟ در اتاق را باز كنم و بگذارم او به اتاقم بيايد ، يا او را همچنان پشت در اتاق در انتظار بگذارم ؟! براي اولين بار حس كردم پدرم فقط مرا نگاه مي كند مثل اين كه به من مي گفت اين جا ديگر قلمرو من نيست ... دل تو ، فقط قلمرو خودت هست ... تو خودت بايد تصميم بگيري از شدت ضعف و اندوه خودم را به روي بستر انداختم ، آه خداي من ... من چرا اين طور مثل ديوانه ها رفتار مي كنم ... اگر يك دوربين مخفي در اتاقم نصب بود و از حركات ديوانه وارم عكس مي گرفت ، تمام مردم دنيا به من مي خنديدند ، .. لابد مي گفتند ... " شري " اين مسخره بازي ها چيست ؟ بلند شو برو در را باز كن ، ... بگذار او داخل اتاقت شود ... اين اداها ديگر كهنه شده است ...
اما من مي ترسيدم ... اگر حالا يك نفر از من بپرسد چرا مي ترسيدي جواب قانع كننده اي ندارم كه به او بدهم ولي مي ترسيدم مي ترسيدم .. ان طور كه حس مي كردم قلبم مي خواهد از راه گلو بيرون بيايد ... روي بسترم نشستم و چهره ام را در انتهاي دست هايم گرفتم و به خودم نهيب زدم :
شهرزاد آرم باش .. تو بلاخره بايد تصميم بگيري .. بي اختيار به ياد اولين لحظه ديدارم با پيتر افتادم ، او خيلي ساده و معمولي مقابلم نشست و مرا به يك دانسينگ دعوت كرد اما وقتي من دعوتش را رد كردم او چنان بي تفاوت از من گذشت كه گويي از يك رهگذر براي روشن كردن سيگارش شعله فندك خواسته و جواب رد شنيده است ... من فكر مي كردم كه او ديگر هرگز دعوتش را تكرار نمي كند . اما هر چند وقت يك بار دعوتش را به نوعي تازه تكرار مي كرد ، براي اين كه توجه مرا به خود جلب كند تمام كارهايي كه معمولا يك پسر غربي از نژاد خودش مي كند تا دختر را به سوي خود بكشد ، پي در پي تكرار مي كرد و بعد وقتي مايوس و نا اميد بر جاي ماند ، تلاش كرد ، تا مثل هر پسر هم نژادش مرا به فراموشي بسپارد . او به سراغ دختران ديگر رفت ، سعي كرد تمام هيجان جوانانه خود را در آغوش گرم و سخاوتمند دختراني كه او را با تحسين تمام نگاه مي كردند فرو بنشاند ، اما فكر اين كه قله تسخير ناشدني درست در چند قدمي اتاقش سر بر افراشته است او را وسوسه مي كرد و به خاطر اين وسوسه ها بود كه به سراغ كتاب هايي رفت كه شاعران و نويسندگان معرف هموطنش يا پيرامون شرق نوشته بودند يا ترجمه شان كرده بودند ، ده روز در اتاق را به روي خودش بست ، و با سرنوشت هاي تلخ و دردناك عشاق مشرق زمين به خلوت نشست ، تفسيرهاي عارفانه عشق هاي مشرق زمين را در سكوت اتاقش مزمزه كرد و بعد پيش خودش گفت : نه ... هرگز نمي توانم مثل " فرهاد " در آرزوي خام يك عشق تيشه بردارم و بر سينه كوه هاي بلند بكوبم ... من هرگز نمي توانم چون مجنون در انتظار اين كه يك شب در آغوش گرم ليلي به صبح برسانم سال ها آواره و سرگردان بيابان ها گردم .. نه هر روز صد ها ليلي خوشگلتر و شوخ و شنگ تر و سخاوتمندانه تر بر سر راهم سبز مي شود .. نه اين كار ها در اگر در زندگي ماشيني امروز مشرق زمين هم دور از ذهن و مسخره نيايد براي ما كه هرگز اين كتاب ها را ننوشته ايم و نخوانده ايم احمقانه و بي دليل است ... آنوقت آخرين تلاش رل براي گريز از كمند جادوي عشق يك دختر مشرقي به كار گرفت . يك دختر اهل يوگسلاوي كه موهاي بلند و طلايي او تا كمر مي رسد و سينه هايش بي قرار و آشفته يك مرد بالا و پايين مي رفت با خود برداشت و براي يك سفر ده روزه طولاني به دوردست ترين نقطه سرزمينش فرار كرد . اما تلاش او ديگر بيفايده بود ، او خواندن كتاب جادوي عشق مشرق زمين را شروع كرده بود و نمي توانست هرگز از طلسم كتاب فرار كند ... ناگهان در روز سوم آهسته و بيصدا از بستر گرم و از كنار سينه چون عاج سپيد دختر اهل يوگسلاوي لغزيد ، خودش را به اتومبيلش رسانيد ، پشت آن نشست و با همه توانايي به راه افتاد ... و حالا پشت در اتاق من نشست و با همه توانايي به راه افتاد ... و حالا پشت در اتاق من نشسته و كلمات غريبي بر زبان ميراند كه هر كس از بچه هاي خوابگاه آن ها را بشنود هيچ ترديدي نمي كند كه با ديوانه اي روبرو شده است ...
دلم سوخت ، چنان از تصوير گذشته ها دلم به درد آمد كه مي خواستم از جا بلند شوم ، در را باز كنم و " پيتر " را در آغوش بكشم ، و تا سپيده صبح بالاي سرش بنشينم ، و برايش لالايي بخوانم ... بطرف تصوير پدرم كه با آن نگاه موشكافش روي ديوار نشسته و مرا تماشا مي كرد خيره شدم ...آه پدر تو چرا به كمك نمي كني..؟ من بايد چه كنم ؟.. پدرم همچنان ساكت و آرام مرا مينگريست ، ناگهان بياد روزي افتادم كه در تهران برايم خواستگار آمده بود ، من كلاس پنجم دبيرستان را تمام كرده بودم و تعطيلات تابستاني را مثل هر سال ، در يكي از باغ هاي ميگون مي گذرانديم ، در همسايگي باغ ما يك مادر با پسرش كه مهندس جواني بود زندگي مي كردند ، مادرم كه متوجه شده بود آن ها تنها هستند ، خيلي زود با آن خلق و خوي مهربانش دستش را به سوي آن مادر و پسر دراز كرد و هر وقت به قول خودش غذاي بوداري مي پخت بشقابي هم براي ان ها مي كشيد ، هر وقت بچه ها دور هم جمع مي شدند و بزن و بكوب داشتند يك نفر در پي آن ها مي فرستاد ... به تدريج آن مادر و پسر مثل قديميترين دوستان خانوادگي ، به زندگي ما قدم گذاشتند . از همان لحظات آغاز آشنايي ، من نگاه دزدانه مهندس جوان را كه پسري كوتاه قد محجوب و بسيار كم رو بود روي چهره ام حس مي كردم و همين كه سرم را به سويش بر ميگرداندم ، نگاهش را مي دزديد ، دخترهاي پر شر و شور فاميل هم خيلي زود متوجه نگاه هاي دزدانه و آه هاي طولاني مهندس جوان شدند ، هر لحظه براي من و مهندس جوان و كم رو مضمون هاي تازه اي كوك مي كردند و مهندس جوان را از شرم سرخ و كبود بر جا مي گذاشتند و مي رفتند .
سرانجام مادر مهندس جوان مثل هر مادر آرزومند آيراني با استفاده از يك فرصت كوتاه خودش را به مادرم رساند و گفت :
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)