سخنان و انديشه هاي گرم " حافظ " در دلم مي نشيند ، از جا بلند مي شوم و پشت پنجره مي ايستم ، آسمان از غروب امروز صاف و روشن به نظر مي رسد ، چهره آسمان درست حالت زن فرزند مرده اي دارد كه بعد از مدت ها شيون و زاري ، در سوگ فرزند ، صورتش را از اشك ها مي شويد و آرامش از دست رفته را باز ميابد ُستاره ها شفاف تر از هميشه با آن سيماي مهربانشان به من لبخند مي زنند ، انگار كسي آن ها را با دستمال سپيد و تميزي برق انداخته ... به اشعار گرم و سرشار از صميميت حافظ فكر مي كنم ... و مثل هميشه سيماي مهربان و آسماني حافظ را در پيشاني آسمان نقش مي بينم ... يك روز به خواهرم گفتم من هر وقت شعري از حافظ مي خوانم خود حافظ را هم مي بينم ... خواهرم هميشه از دنياي من جدا بود ، ريشخندي زد و گفت :
_ واه ... پناه بر خدا .. چيزي نمانده كه بگي هر وقت شعر حافظ را مي خوانم ، خود حافظ هم كنارم مي نشينه ! ..
هيچ وقت يادم نمي رود كه از مسخره بازي هاي خواهرم چنان عصبي شدم كه چهار ساعت تمام در حالي كه كتاب حافظ را در بغل مي فشردم خودم را در اتاقم زنداني كردم ... و حالا باز من حافظ را ، حافظ محبوب و آسماني ام را با چشمان ژرف بين و عميقش كه به سياهي شب رفته است ، بيني كشيده و صاف پيشاني باز كه با دو سه شيار كوتاه و كشيده ، بسيار انديشمند به نظر مي رسد ، موهاي مشكي و بلند كه از زير شال سپيدي بيرون زده است و لبخندي با هزار گونه معني بر لب ،در تمامي صفحه آسمان مي بينم ...
يك روز به پدرم گفتم : بابا ... من عاشق حافظم!.. پدرم از شنيدن اين جمله يكه اي خورد ، اما خيلي زود آرامشش را به دست آورد و گفت : چقدر خوب است كه آدم دامادي مثل حافظ داشته باشد ...
و من از شرم سرخ شدم و به اتاق خودم دويدم ... حالا حافظ عزيز من ، خيلي رك و دوستانه مي گويد كه محبتت را از او دريغ مدار !..


***

تمام امروز افكارم پريشان و آشفته بود " مونيكا " چند بار به من گفت : شهرزاد پس اون لبخندهاي شيرين و قشنگ كو ؟چرا اين طور اخم كردي.. چه خبر شده ؟ . او حق داشت ، من هميشه لبخندي بر لب جاري داشتم اما از سپيده صبح تا اين لحظه كه در بسترم دراز كشيده ام و دارم خاطرات روزانه ام را مي نويسم هرگز لبخندي بر لبانم نروييده است ..شايد اگر از خودم هم بپرسم چرا اين طور آشفته و پريشانم ُنتوانم روي علت خاصي انگشت بگذارم ، اما عصبي هستم .. براي اولين بار خودداري ام را از دست داده ام .. به هر صدايي از جا مي پرم .. با هر حركتي به شدت سراسيمه و مضطرب مي شوم ، دوست ندارم با هيچ كس همراه باشم .. تمام بعد از ظهر را سعي كردم به پارك محبوب خودم بروم اما نتوانستم ،.عصر ، وقتي از سالن كتابخانه خارج مي شدم ، " كورت " با همانم خشونت چندش آورش دستش را جلو راهم به ستون تكيه داد و گفت :
_ شري حاضري امشب با هم باشيم ..
رفتار " كورت " آن قدر زننده و توهين آميز بود كه با خشونت گفتم :
- من فقط با خودم هستم آقا ... دستتان را برداريد.
كورت كه هرگز انتظار چنين عكس العمل تند و خصمانه اي را نداشت بي اختيار دستش را از سر راهم برداشت ، من به راه افتادم در حالي كه مي ترسيدم هر لحظه او مرا از پشت بغل بزند و مثل يك حيوان به من بچسبد .. ناگهان صداي خشك او را كه مثل بهم خوردن دو تكه فلز گوش را مي آزرد شنيدم كه گفت :
_ حالا خواهيم ديد ..
من بدون اين كه پشت سرم را نگاه كنم راهم را در خط مستقيم ادامه دادم ، وارد خيابان شدم ، طبق معمول سوار تراموا شدم و بعد هم از نزديكترين ايستگاه به خوابگاه " گراندوك " پياده به راه افتادم هوا دوباره ابري مي شد ، پرنده هاي اين سرزمين غريب مثل اشباح سرگردان از اين درخت به آن درخت مي پريدند و من حس مي كردم حتي نفس كشيدن هم برايم مشكل شده است جلو در خوابگاه سه چهار نفر از بچه ها ايستاده بودند مثل اين كه مي خواستند به مهماني بروند . " برگيت " هم بين آن ها بود ، دستي برايم تكان داد و گفت :
_ شري .. ما ميريم دانسينگ با ما مي آي ؟
_ نه متشكرم... چيزي نمانده بود اشك هايم سرازير شود ، از پله طبقه اول بالا رفتم و خودم را به طبقه دوم رساندم بعد وارد راهرو شدم از برابر اولين اتاق گذشتم و ناگهان چشمم به روي اتاق پيتر متوقف شد ، در اتاق بسته بود ، اما صداي آرام و غم انگيز يك آهنگ كه در روي پيانو مي دويد به گوشم نشست ، بي اختيار ايستادم ، حس كردم از پشت در به راحتي داخل اتاق " پيتر " را مي بينم .. او روي كاناپه دراز كشيده بود و از پنجره اتاقش به آسمان به غروب نشسته خيره شده بود .. قطره اشكي به نرمي از كنار درياي آبي چشمانش به سوي گونه ها راه مي گشود .. اتاق به هم ريخته و آشفته بود ، كتاب ها اين سو و آن سو پراكنده بودند صفحات گرام و نوار ها اين طرف و آن طرف ريخته بودند . لباس ها و جوراب هايش هم روي صندلي و كف اتاق به چشم مي خورد ... در آن لحظه ناگهان متوجه شدم آشفتگي بي دليل من از صبح تا آن لحظه به خاطر " پيتر " بوده است . . اين پنجمين روزيست كه پيتر به دانشكده اش نمي رود ، از اتاقش بيرون نمي آيد ، هيچ كس او را در رستوران نديده است .. آه خداي من .. نكند كه .. نه نخواستم فكر شومي كه از سرم گذشته بود بر زبان بياورم ، با شتاب به طرف اتاقم رفتم ، در اتاق عبدالحميد ناگهان گشوده شد ، مونيكا با چهره اي سرخ و متورم و عرق نشسته از ميان در بيرون دويد ، موهايش نا منظم و آشفته بود ، حتي دانه هاي عرق روي پشت لبش مي لغزيد . . تا چشمش به من افتاد ناگهان مثل بچه اي خودش را در آغوشم انداخت و صداي خفه گريه اش بلند شد .. من او را به داخل اتاقم كشيدم او را روي كاناپه نشاندم .. مونيكا دمر روي كاناپه افتاد و من وحشت زده كبودي هاي خون آلود را روي پشتش ديدم و چشمانم را بستم .. بي اختيار اشك هايم سرازير سد .. نمي دانم براي مونيكا گريه مي كردم يا براي " پيتر " ..
مونيكا وقتي متوجه اشك هايم شد از جا برخاست ، مرا بغل زد و گونه ام را بوسيد :
_ عزيزم شري .. چيز مهمي نيست .. خوب ميشم.
من ناگهان دست مونيكا را گرفتم و او را به طرف خودم برگرداندم :
_ مونيكا چرا به دكتر مراجعه نمي كني ؟
مونيكا لحظه اي به من خيره شد و بعد زير لب گفت :
_ من اين طوري دوست دارم .. باور كن !
و بدون اين كه منتظر جوابي يا حرفي از من باشد از اتاقم بيرون رفت ، من پشت سرش بيرون دويدم ، مي خواستم زخم هايش را كمپرس كنم اما او در يك چشم به هم زدن دوباره خودش را به داخل اتاق عبدالحميد انداخت .. من به اتاقم برگشتم اما حس مي كردم من يك لحظه نمي توانم در يك گوشه اتاق قرار بگيرم ، كتاب هايم را يكي يكي به دست مي گرفتم و بعد به گوشه اي پرتاب مي كردم ، صفحه اي روي گرام گذاشتم اما حوصله گوش دادن نداشتم .. خواستم قهوه اي درست كنم اما نيمه كاره رهايش كردم .. انگار تمام پل هاي ارتباط من با دنيا و اطرافم قطع شده و در فضاي بي انتها و بي شكل رها شده بودم .. خودم را در برابر تصوير پدرم كه به ديوار كوبيده بودم رساندم مقابل پدرم ايستادم و در چشمان قهوه اي و عميق پدرم خيره شدم .. پدر .. پدر.. چه شده ؟ براي دخترت شهرزاد چه اتفاقي افتاده .. ؟ حس كردم صداي پدرم را مي شنوم ، كه مثل هميشه مي گويد :
_ دخترم شهرزاد ( او هميشه اسم مرا به طور كامل ادا مي كرد ) هيچ چيز در اين دنياي خاكي ابدي نيست ... اگر روزي بتوانيم اين قفس خاكي را بشكنيم و پرواز كنيم خودمان ابدي مي شويم ، پس تا آن روز صبر كن ... خودت را پريشان و آشفته مكن ...

براي اولين بار صداي گرم و كلمات پدر نتوانست بر بي قراري ذهني و روحي من مسلط شود ... مثل اين كه چيزي در من مي شكفت كه نيرو و قدرتش تا آن روز برايم نا شناخته بود ، يا از نيروي قدرت روحي پدر هزاران برابر بيشتر بود ... به همين خاطر مي ترسيدم ... سخت مي ترسيدم ... و از خودم مي پرسيدم ... شري چه خبرت شده ؟ براي چه كسي آشفته اي ؟ چه چيزي را مي جويي ؟
و عجيب اين بود كه در متن تمام اين آشفتگي ها و بي قراري ها درهاي اتاق پيتر را مي ديدم كه مرتبا باز و بسته مي شود ...............