وقتي نامه پسر عموي عاشق پيشه و ساده دلم را خواندم چيزي نمانده بود كه به خاطر سادگي بيش از حد و آرزوهاي دور و درازش كه فكر نمي كنم هرگز شريك و سهيمش شوم سوخت حتي قطره اشكي از گوشه چشمانم فرو ريخت ... براي يك لحظه حس كردم كه انسان ظالم و پر مدعايي شده ام . و اين درست همان چيزي است كه پدرم مرا از آن بر حذر داشته و هرگز نمي توانم موجود ظالم و شريري باشم ... من با گل هاي سرخ و ميخك كبوتران ساده و زمزمه آبهاي روان و صاف و قلبي به آرامش و مهرباني قلب خدا بزرگ شده ام . چگونه مي توانم به عشق ها و اميد هاي پسر عمويم بخندم .. يا مسخره اش كنم ؟... مدتها نشستم و فكر كردم و از خودم پرسيدم : در برابر اظهار عشق پسر عمويم چه مي توانم بكنم ؟...
درست است كه او با همه احساسش عاشق و شوريده من است اما من چه ؟ آيا من بايد به خاطر اين كه هرگز نتوانسته ام عاشق او يا موجود ديگري باشم گناهكارم ؟.. از خودم مي پرسم اگر پسر يا دختري با تمام صداقت هاي جهان بزرگ ما ، عشقي يكطرفه پيدا كرد آيا طرف مقابل ، اگر او را نخواهد و نپسندد گنه كار است يا من مجبورم فقط براي نوازش احساس عشق يكطرفه پسر عمو ، و فقط از سر ترحم ، به عشق او جواب بدهم ؟!.نه اين بدترين و ظالمانه ترين كاريست كه يك زن يا يك مرد مي تواند نسبت به به موجود عاشق و دل باخته اي مرتكب شود .. ترحم به جاي عشق !... دلسوزي بجاي علاقه ، نه !... اگر كسي بخواهد در حق من اين كار را بكند ، هرگز او را نمي بخشم .. عشق يك درياست .. و دو موجود عاشق بايد كه در كنار آب هاي اقيانوس عشق ، شانه به شانه هم شنا كنان غوطه بزنند و رازهاي ناشناخته اعماق دل دريا را با هم بكاوند . مگر مي شود يكي در ساحل بياستد و غوطه زدن ها ، التماس ها ، جست و خيز هاي ديگري را در آب ها تماشا كند ؟... من هرگز نمي خواهم در ساحل بياستم و با تكان دادن دست و لبخند هاي ترحم انگيز پسر عموي بيچاره ام را كه عاشقانه در عمق آب ها دست و پا مي زند فريب بدهم .
... تصميم مي گيرم كه در يك فرصت مناسب وقتي بتوانم همه اين كشمكش هاي ذهني و دروني را صادقانه با خود حل بكنم ، براي مسعود نامه اي بنويسم و او را از اشتباه خطرناكي كه روز به روز بيشتر دامنه مي گيرد ، در آورم ، .. فقط از خدا مي خواهم كه هر چه زودتر مرا در نوشتن اين نامه كمك كند . ضمنا بايد از برادرم به خاطر جعل پيامي از جانب من گله كنم ..
***
ديروز براي من يك روز استثنايي بود .. شايد ذكر كلمه استثنا چندان مناسب نباشد بلكه بهتر است كلمه عجيب را به جاي استثنا بگذارم ، صبح خودم را با يك باران شديد و پر سر و صدا آغاز كردم . تختخواب كوچك من طوري قرار گرفته بود كه من تا چشم باز مي كنم آسمان و فضاي سبز محوطه خوابگاه و درختاني كه در حاشيه خيابان هميشه ايستاده اند مي بينم ، امروز صبح تا چشم گشودم نخ هاي سپيد ياران را ديدم كه آسمان را به زمين دوخته بود . باران آنقدر تند و هيجان زده بود كه من حركت سيلاب هاي كوچك را روي برگ هاي سبز درختان چنار مي ديدم . من باران هاي ريز و آرام را بيشتر دوست دارم .
هميشه به نظرم مي آيد كه زمزمه باران هاي ريز و آرام ، فاصله هاي نا معلوم هستي ... فاصله هاي كوتاهي كه از حيات ما انسان ها ، در صحبت ها ، در نگاه ها ، در حركتمان گم مي كنيم .. پر مي كند . اما باران هاي تند پر از خشونت است ... خشونتي كه با لطافت آفرينش بشر هرگز جور در نمي آيد ،.. با همه اين ها من آنقدر باران را دوست دارم كه خشونتش را به لطافتش مي بخشم و خودم را جلوي دست و پاي باران مي اندازم تا مرا هر طور دلش مي خواهد شستشو بدهد...
بدبختانه وقتي در هامبورگ باران مي بارد هرگز بوي خاك باران خورده بلند نمي شود اما در كوچه هاي وطن خودم هنوز هم وقتي باران مي آيد ، بوي خوش خاك در دماغ آدم ها مي پيچد و آن ها را سرمست و نشئه مي كند ، امروز من مجبور شدم براي رفتن به رستوران خوابگاه و صرف صبحانه يك بلوز يقه اسكي ارغواني و يك شلوار بپوشم . در سر ميز صبحانه ناگهان سينه به سينه " پيتر " شدم . او سيني صبحانه در دست ، ايستاده و مرا تماشا مي كرد ...
در يك لحظه به نظرم رسيد كه همه اندام " پيتر " به يك چشم بزرگ سبز تبديل شده و اگر كوچكترين درنگي بكنم مرا در لابلاي پلك هاي گشاده اش مي گيرد و پنهانم مي كند.
گفتم : ببخشيد ! و به سرعت خودم را پشت ميز خلوتي رساندم ...
مونيكا از سر ميزش در حاليكه به عبدالحميد دانشجوي عرب تكيه زده بود فرياد زد :
_ شري ... من در مسابقه انتخاب ملكه زيبايي خوابگاه دانشجويان به تو راي مي دهم .
من از شرم سرم را به زير انداختم .. هرگز عادت نكرده ام كه تعريف هاي ديگران را با چشم گشاده تماشا كنم .. پدرم هميشه مي گفت : انسان چيزي فراتر از تعريف هاي معمولي است .. انسان به يك هستي بي انتها به يك ابديت جاويد به يك عالم بسيار بالا تعلق دارد و نبايد او را با كلمات حقيرانه زميني آلوده ساخت !.. او براي انسان مرتبه اي خدايي قائل است و خدا را هم با دل ستايش مي كند نه با كلمات . از اين كه در اولين لحظات روز به ياد پدرم مي افتم خوشحال مي شوم ...
من هميشه فكر مي كنم كه از نزديك يا دور ، پدرم چون موتور نيرومنديست كه تا دستم را به سويش دراز مي كنم حتي در لحظه اي كه به يادش مي افتم ، مرا در راه رفتن ، پيش رفتن و انديشيدن كمك و نيرو مي دهد ..
همين كه سرم را بلند مي كنم دوباره " پيتر " را مي بينم .. او با همان نگاه بزرگ و پر وسعتش مرا تماشا مي كند . نگاه او ، با نگاه اولين روزهاي آشنايي تفاوت زيادي دارد ، من خيلي خوب به ياد دارم او مقابلم نشست و با نگاهي بسيار معمولي و ساده ، نگاهي كه ممكن است يك گوجه فرنگي رسيده را در سبد ميوه فروشي تماشا كرد ، مرا به يك پارتي دعوت نمود و وقتي جواب رد شنيد برق خشم و تحقير را آشكارا در چشمانش خواندم .. اما نگاه امروز او ، يك نوع برق مخصوص داشت ، برق اشك برق غم .. نگاه سبزش ( من بلاخره متوجه نشدم چشماي پيتر آبيه يا سبز ؟! ) مثل يك " بركه " ،عميق و غم انگيز بود ..
براي من باور كردن چنين حالتي آن هم در يك پسر آلماني مشكل بود .. من در كلاس درس در كتابخانه ، در خيابانها دختران و پسران زيادي را مي ديدم ، كه عاشقانه دست در گردن هم حركت مي كردند اما نگاه هاي آن ها شاد ، متحرك و بيقرار بود ، درست مثل گل هاي بهاري ، پر از رنگ هاي شاد بود ،ولي وقتي آن نگاه ها به روي يك اتومبيل قشنگ ، يك پيراهن خوش دوخت ، يا يك ويترين دلپذير مي افتاد ، هيچ تغييري نمي يافت . آن ها در همه حال يك جور نگاه مي كردند اما نگاه ما ايراني ها براي هر لحظه ، هر شيئي ، رنگ و معني ديگري دارد ... نگاهي كه در چشمان هيچ اروپايي نديده بودم ولي حالا برق آن را در چشمان پيتر مي ديدم ..
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)