ديشب اولين دانه هاي برف روي چمن ها ، برگ هاي سوزني كاج و شيرواني هاي سرخ رنگ " هامبورگ " فرو نشست و من مدتي طولاني در اتاق خلوت خود و پشت شيشه ها به تماشا نشستم ، بازي دانه هاي پنبه اي برف هميشه مرا به تفكر و تعمق فرو مي برد ، براي من دانه هاي برف هم يك جور موجودات جاندار هستند كه در آسمان بارور مي شوند ، از شكم ابرها و در بستري سرد از زندگي چشم مي گشايند ، بي درنگ سفر كوتاه خود را آغاز مي كنند و چند ساعتي مشتاقانه و سفيد و پاك بر روي زمين ، دايه تازه خود مي نشينند و بعد بي آن كه كسي با خبر شود آرام آرام و عاشقانه ذوب مي شوند و در شكم زمين فرو مي روند . اما اين تغيير شكل پايان زندگيشان نيست بلكه تازه آغازيست براي يك زندگي ابدي ... شما هرگز ديده ايد آن ها نابود شوند ؟ آن ها ميليون ها سال در زير زمين ، و در رودخانه هاي عظيم زيرزميني جاري هستند و اگر روزي دوباره به سطح زمين آيند و بخار شوند باز هم به صورت قطره هاي باران و دانه هاي برف به بستر خروشان زيرزميني خود باز مي گردند ... من از خود مي پرسم آيا زندگي ما آدم ها نمي تواند چون برف ها باشد ... آيا هدف هاي زندگي ما موجودات با شعور ، حتي از هدف كوتاه مدت برف ها هم ناچيز تر است .. آيا مرگ ما پايان همه هستي ماست يا تولدي ديگر .. اگر برف ها مي توانند تولدي ديگر داشته باشند چرا ما نداشته باشيم ...
در اين نيمه شب سرد زمستاني به ياد پدرم مي افتم هيچ وقت فراموش نمي كنم آن نيمه شب را ، از صداي گريه خفه پدرم به نرمي از خواب بيدار شدم ، ابتدا خيال كردم خواب مي بينم ، بعد صداي گريه پدرم را آن قدر حقيقي و زنده شنيدم كه چشمانم را گشودم ، اتاق پدرم با يك در به اتاق من راه داشت ، من آهسته از جا برخاستم پاورچين به سوي در رفتم و به آرامي لاي در را گشودم ... پدرم در نور كم رنگ و ضعيف شمعي كه روي تاقچه مي سوخت به نماز ايستاده بود و روي پوست چهره اش كه در نور شمع زردي بيمار گونه اي مي زد ، دانه هاي اشك به آرامي ولي پي در پي فرو مي ريخت ... پدرم چنان در راز و نياز عاشقانه خود فرو رفته بود كه مطمئن بودم اگر در آن لحظه خانه بر سرش خراب مي شد ، عبادتش قطع نمي شد ، من همان جا كنار در نشستم و به راز و نياز عاشقانه پدرم با موجودي كه او را نمي ديدم ، ولي عظمت و تنفس سنگينش را در همه جا حس مي كردم ، گوش دادم ... پدر مثل همه عارفان ايراني از خداي خود تمناي وصل داشت ... او درست مانند اين كه با محبوب زيبا و زميني خود ، روبروست در وصف زيبايي ها و در بيابان شيفتگي ها و هيجان هاي خود سخن ها مي گفت ، و با اشتياق يك عاشق از او مي خواست كه در هاي آسمان را به رويش باز كند تا هر چه زودتر در ابديت هستي او غرق و فنا شود ... او چنان مشتاقانه و شوريده از مرگ سخن مي گفت كه من ناگهان گريه كنان خودم را به داخل اتاق پدر انداختم ، و روي پاهايش افتادم و گفتم :
_ نه ، نه ... پدر نه .. من نمي خواهم تو بميري .
پدر به آرامي سرم را در آغوش گرم خود گرفت و گفت :
_ دخترم .. دختر برگ گلم .. بيا و تو هم در اين سفر با من باش .. بيا به ديدار او برويم.
پدرم چنان از او سخن مي گفت كه گويي از دوست يا همسرش سخن مي گفت، حس كردم از انگشتان پدرم كه بر موهايم كشيده مي شد ، نوري سپيد و مايل به سبز مستقيما در رگ هايم مي نشست و من به تدريج به گردونه اي نوراني تبديل مي شدم كه در بطن شب سياه و ظلماني چرخ زنان به سوي آسمان ها پيش مي رفت .. به تدريج اشتياق تند و طوفاني در من مي شكفت و ديوانه وار مي خواستم باز هم و باز هم از زمين فاصله بگيرم و به نقطه اي برسم كه اين اشتياق سوزان ، اين هيجان جنون آميز ، اين تشنگي مطلق را فرو بنشاند .. صداي گرم و روحاني پدرم را مي شنيدم كه همچنان زاري كنان مي گفت :
دلبر من تويي
رونق كار من تويي
بهر تو بود، بود من
خواب شبم تو بوده اي
مونس جان تو بوده اي
درد ، توام نموده اي
غير تونيست سود من
جان من و جهان من
زهره آسمان من
. . . . . . . . . . .
. . . . . . . . . . .
. . . . . . . . . . .
من در نشئه اين سفر و اين موسيقي مرموزي كه همراه اين كلمات ناب از دهان پدرم بيرون مي ريخت در خلسه هي ناشناخته اما شيرين فرو مي رفتم .. انگار سراسر جهان ، فضايي كه زمين و جنگل ها و باغ ها و آسمان و ستارگان و خورشيد ها را در خود داشت پر از يك موسيقي لطيف و سحر آميز بود ، يك نوع موسيقي كه انسان وقتي به تماشاي حركت و پرواز پروانه ها در باغ هاي وحشي و بكر مي نشيند در موج پروازشان حس مي كند ، نرم ، لطيف ، آسماني ، ...
وقتي چشم گشودم صبح دريچه اش را به روي شب گشوده بود پدر رفته بود ولي خانه هنوز خاموش بود، روزهاي جمعه بچه ها تا دير وقت مي خوابيدند ، و مادرم سماور را خيلي دير تر از روزهاي معمول آتش مي كرد ، از جا بلند شدم ، سعي كردم چگونگي ورودم به اتاق پدر و ان پرواز و آن موسيقي را به خاطر آورم اما گويي همه آن تابلو هاي خيال انگيز و نقش آفرين را در خواب ديده بودم .. تنها چيزي كه حقيقي و واقعي بود اين بود كه من در اتاق پدرم بودم .. تنها يك سبكي مطبوع يك نشاط سحر آميز در من جاري بود و دلم مي خواست رقص كنان بالاي سر خواهران و برادرم بروم و آن ها را از خواب بيدار كنم و همه چيز را به آن ها بگويم . اما همين كه اين فكر در سرم افتاد ناگهان همه نشاط خود را از دست دادم ... حس كردم كه من رازي دارم كه بايد آن را از همه پنهان كنم . اين راز مثل " قلب " اين پنهاني ترين نقطه حيات انساني ، بايد هميشه از چشم هاي ظاهر بين حفظ شود .. اين تنها پدر بود كه از آن سفر رويا گونه با خبر بود ، و هر وقت چشم در چشم او مي دوختم آشكارا خط سير اين سفر شيرين و آسماني و آن موسيقي عجيب و خلسه انگيز را مي ديدم ، ولي هرگز تاب گفتگو از آن را ، حتي با پدرم هم نداشتم اين راز شيرين و مقدسي بود كه در آن خانه و در زير آسمان بزرگ خدا ، من و پدرم با هم داشتيم ..
***
ديروز تا مدتي مقابل آينه نشستم ، و خود را تماشا كردم هيچ دختر يا زني نمي تواند از جاذبه آينه بگريزد ولي من هميشه سعي مي كنم مدت زماني كه برابر آينه مي نشينم كوتاه باشد ُ، اما ديروز من هم اسير وسوسه هاي آينه شده بودم " مونيكا " معتقد شده است كه هواي مرطوب آلمان پوست مرا شفاف تر و زنده تر كرده است و به همين دليل هر پسري در دانشكده سعي مي كند خودش را به من نزديك كند ، من مدت ها در آينه به تماشاي خود نشستم ، شايد تحت تاثير تبليغات مونيكا بود كه حس مي كردم پوست چهره ام لطيف تر و شفاف تر شده و يك نوع شادابي خاص چمن هاي سبز و باران خورده هامبورگ ، در چهره ام دويده بود ، نمي دانم شايد هم به قول مونيكا به همين جهت پسرها هر روز متوجه من مي شوند ، مخصوصا پسر شرور دانشكده مان " كورت " او چند روزي است كه به بهانه هاي احمقانه خودش را به من مي چسباند ، " كورت " پسري بيست و چند ساله ، بلند قد و قوي هيكل مانند زارعين كوهستان نشين است . دماغش اندكي پهن است و انگار روز تولد يك نفر انگشتش را روي دماغ او گذاشته و به سرعت فشار داده است ، دو سوراخ بيني اش رو به بالا باز شده و منظره ناخوش آيندي به چهره استخواني اش مي بخشد دست هايش آن قدر پهن است كه گاهي فكر مي كنم اگر بر سر من فرود آيد گردنم در تنم فرو مي رود . حس مي كنم كه پيوسته از او بويي برمي خيزد كه اشتهاي سيري ناپذير صاحبش را مي رساند . هيچ دختري در دانشكده ما با او ميانه اي ندارد ، ولي او به هر دختري كه مايل باشد خودش را تحميل مي كند و حالا سه چهار روز است كه چشمان فرو رفته و سبزش را به طور ثابت روي چهره من مي گرداند .. با اين كه پدرم شجاعت مقاومت را در خونم تزريق كرده است اما هر وقت حس مي كنم كه نگاه " گورت " روي چهره من ميخكوب شده عرق سردي روي مهره پشتم مي نشيند.
***
چهار روز تمام است كه من فرصتي براي يادداشت خاطراتم نيافته ام چون منصور برادرم سر انجام خودش را به هامبورگ انداخته بود تا به قول خودش به وضع من سر و صورتي بدهد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)