امروز صبح نامه اي از پدرم داشتم ... نامه اش را بي تابانه سر كلاس گشودم تا بخوانم ... طبق معمول نامه اي سراپا شور و شوق و هيجان و جذبه بود ... رنجي كه پدرم از دوري من مي كشيد روز به روز گسترده تر و بارور تر مي شد و به نظرم مي رسيد ، كه پدرم غير از ميوه رنج هاي دوري من هيچ چيزي براي چيدن و خوردن ندارد ... مادرم هميشه مي گفت : پدرت عادل ترين مرد روي زمين است اما عشق و علاقه اش به تو چيز ديگريست . انگار خداي خود را در چهره تو نشانده و مي پرستد
پدرم يك بار در جواب اين سوالم كه چرا مرا اين قدر دوست دارد گفت : دخترم آدم بايد خداي خودش را در زمين تماشا كند !.حتي حالا كه اين دفترچه خاطراتم را سياه مي كنم نمي توانم مفهوم حقيقي تمثيل هاي او را دريابم ... او چه مي خواست بگويد ، نمي دانم اما هر كلمه از نامه پدرم نشاني آن تمثيل هاي عارفانه را دارد ...
دخترم ، برگ گلم ... بهار نارنجم ، شكوفه هاي سيبم ! ديروز پيراهني را كه از تو دزديده ام و اين تنها دزدي من در همه عمر طولاني ام به حساب مي آيد ، هزار بار بوييدم ، بوسيدم ، و مثل اين كه تو در برابرم نشسته اي فرياد زدم دخترم ، دختر نازم ، مي داني تنت بوي گل سرخ مي دهد ؟ ( ... هيچ كس به تو گفته است كه تنت بوي غنچه هاي تازه شكفته گل سرخ مي دهد ؟ پيراهنت را بر چشم كشيدم، بر سرم انداختم و گذاشتم بوي معطر تن تو تا اعماق ناشناخته پوستم فرو رود و بعد ساعت ها مست و بي خود در گوشه اي به عالم بي خودي فرو رفتم ... مادرت اين روز ها مدام غصه مرا مي خورد ، او مي گويد تو كه دختر عزيز دردانه ات را اين قدر دوست داشتي چرا او را به سفر فرستادي ، چرا او را از خودت دور كردي ، ... بيچاره نمي داند كه من تو را عزيز خود كردم ، يوسف خود كردم تا تو را به سفر بفرستم و در فراقت زاري ها كنم و بار رنج ها و درد ها را بر دوش ضعيف خويش بكشم . ظاهرا روز به روز تكيده تر و رنجورتر مي شوم اما هر قدر زارتر و خسته تر مي نمايم در عمق انديشه ها و زواياي ناپيداي روحم به معنويتي قدسي و آرامشي روحاني كنان به شوق اتصال به تو از خاكدان مي رسم ،. .. چيزي نماند كه رقص تيره پرواز گيرد .
پدرم ... خوبم ... مهربانم ... ديشب تو را خواب ديدم ... شنلي از گل هاي سرخ بر قامت جادو وش خود دوخته بودي و بر كالسكه اي از گل سوار بودي و نوري بينهايت روشن ، از چهره ات بر مي خاست و همه اطراف را روشن مي كرد و جز من كه چشمانم را بي محابا و عاشقانه به تو دوخته بودم هيچ كس را ياراي نگاه كردن به تو نبود ،... تو از كجا مي آمدي در آن سرزمين هاي دوردست چه كرده اي كه هزار هزار خورشيد در پيشانيت نور مي افشانند ؟...
پدرت مراد
نامه پدرم را نمي خواستم در دفترچه بياورم ، چرا كه اگر روزي دفتر چه ام به دست آدم نا اهلي بيفتد يا پدرم را ديوانه و يا مرا خودخواه و مغرور مي داند ، و هرگز نمي تواند حقايق افكار حرف هايش را درك كند مگر آن كه مثل من از سال هاي كودكي به روي زانويش بنشيند و نفس گرم و معطر او را به درون بدهد ...
***
چهار شب پي در پي است كه " پيتر " را در خوابگاه نديده ام او بيشتر يا در اتاقش به سر مي برد يا با دختراني كه از زمين فوتبال تا در خوابگاه مشايعتش كرده اند مي گذراند ، يك بار وقتي سه چهار دختر در خوابگاهش مشغول رقص و بازي بودند مونيكا را وادار كرده بود تا به اتاقم بيايد و مرا دعوت كندتا به جمعشان بپيوندم ، اما جواب من فقط يك نه بود ... به نظر مي رسد كه تير " پيتر " به سنگ خورده است و حالا نمي دانم اين پسر موطلايي و خوشگل باز به كدام وسيله براي جلب دختر تنهاي مشرقي ، به جنگ خواهد آمد ، فقط خدا كند كه ديوانگي نكند ...
***
ديروز وقتي در پارك معروف هامبورگ قدم مي زدم بي اختيار به ياد پيتر افتادم ، تازگي ها هوا اندكي سرد شده است پاييز با تمام خوصوصيات شاعرانه اش از زمين سر برداشته و چنان در خلق تابلوي رنگين خود موفق شده است كه من كمتر چنان تابلو زيبايي از پاييز را به خاطر مي آورم ، تمام فضاي پارك غرق در رنگ است . درختان بلند و مغرور ، با جامه هاي هزار رنگشان چشم را نوازش مي دهند .
من مدام بر روي برگ هاي فرو ريخته اي راه مي روم كه نقش هاي متنوعشان ، قاليچه هاي ايراني را به خاطر مي آورد . پارك خلوت و آرام است و كمتر عابري را مي بينم كه براي گردش و پياده روي پارك را انتخاب كرده باشد . براي ژرمن ها چنان مناظري همه جا به فراواني پيدا مي شود اما براي ما ايراني ها كه بيشترين سرزمينمان در دره ها و كوه ها و كوير هاي خشك و سوزان قرار دارد ، تماشاي جنگل ها و پارك هاي پاييز زده يك مائده بهشتي است . ما شرقي ها در كنار درختان و آرامش روحاني كه از بن تا سر شاخه درختان متصاعد است ، بيشتر به رازهاي پيچيده خلقت ، خود را نزديك مي بينيم ..
يك پرنده زيبا و نا شناس كه من هرگز در سرزمين خودم نديده ام مقابلم روي بوته اي نشسته و بر و بر تماشايم مي كند شايد براي او هم من موجودي بيگانه باشم ... اما آيا بيگانگان نمي توانند با هم دوستي كنند.
" پيتر " ظاهرا شكست خورده و خسته و كوفته ، مرا رها كرده است . بعد از آن كه نمايش او در زمين ورزش هم نتوانست مرا تسليم دعوت هاي پي در پي اش به " دانسينگ " كند ، شانه هايش را بالا انداخت و رفت . او به " مونيكا " گفته بود : شهرزاد زن نيست !... و بعد با عصبانيت از اتاق مونيكا خارج شده بود ... مونيكا با نوعي بدجنسي اين اظهار نظر بسيار دوستانه را برايم تعريف كرد و من عصباني فرياد زدم : آخر چه طور ممكن است راضي شوم كه مردي در اولين وعده ملاقات همان انتظار را از من داشته باشد كه يك شوهر از زنش !.. تازه " عشق " چيزي بالاتر از اين حرفهاست !... مگر مي شود بدون " عشق " به سلام مرد غريبه اي پاسخ گفت :
طفلك مونيكا كه اشتهاي جنسي را چيزي در رديف غذا خوردن و نفس كشيدن مي داند ، با چشمان از حدقه در آمده پرسيد : يعني تو هيچ احساسي نداري ؟ تو دلت نمي خواهد مردي نياز هاي تو را جواب بدهد ؟! .. او نمي داند كه زنان مشرق زمين به جفت خواهي خود هرگز رنگ و نام اشتها نمي زنند ! .. آغوش يك زن مقدس تر از پايه هاي عرش خداست . لااقل من نمي خواهم آن چنان آلوده اشتهاي سيري ناپذيري جنسي باشم . مونيكا شانه هايش را بالا انداخت و انگار كه موجودي از كره ديگر را ديده كه حرف هايش را نمي فهمد راهش را گرفت و رفت و من به اتاقم پناه بردم و مدتي به آرامي اشك ريختم ...
حالا حس مي كنم كه سبك و آرام مي توانم ساعت ها در پارك هامبورگ قدم بزنم و با درختان كه حالا سردشان شده است و پر و بالشان مي لرزد راز دل بگويم .
پايان بخش ششم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)