در راهرويي كه اتاق من در آن قرار دارد، پنج اتاق ديگر هم هست كه در يكي از آن ها " مونيكا " ، در دومي يك پسر عرب به نام " عبدالحميد "، در سومي يك آلماني اخموو عصبي به نام " ميشائيل "، در چهارمي " برگيت " ودر پنجمي هم "پيتر"زندگي ميكند.
من معمولا سعي ميكنم خيلي بي سرو صدا از جلوي اتاق هايشان عبور كنم مونيكا مي گويد شهرزاد مثل ارواح در راهرو حركت مي كند ، اما دلم نمي خواهد آرامش ديگران را به هم بزنم اگر چه بيرون از اين خانه در دنياي ما هرگز آرامشي در كار نيست ، بيشتر وقت خود را در اتاق كوچكم سر مي كنم ، اتاقم را كاملا به سبك ايراني تزئين كرده ام .
يك قاليچه قشنگ با نقش هاي صميمي كه هميشه بوي خوب وطنم را مي دهد،. يك پرده قلمكار اصفهان با آن دختر و پسر عاشق كمر باريك و پياله به دست كه زير يك درخت نشسته و در چشمان درشت و خمار هم خيره مانده اند... يك كشكول و تبرزين سياه با نقش هاي برجسته كه به ديوار كوبيده ام و مقدار ديگري از اين قبيل كه هر چه بيشتر به اتاق كوچكم رنگ وطن و خانه اي كه در آن رشد كرده و باليده ام، بدهد. تنها چيزهايي كه از اينجا خريده ام يك گرام و يك تلوزيون كوچولوست ، ولي از گرام من بيشتر آوازهاي سوزناك وطنم بيرون مي زند ...اوازهاي دختران و پسراني كه غم پرستانه از خورشيد از قلب هاي ستارگان ،و از آرزوهاي شيرين جواني و ناكامي هاي آن سخن مي گويند ... گاهي يك مرتبه حس مي كنم كه آهنگي بيش از ده مرتبه تكرار شده و من هرگز متوجه اين تكرار نبوده ام ، بلكه بر بال هاي رنگين كماني موسيقي به سفر رويايي سرزمين خوب خودم رفته ام ... مادرم را ديده ام كه با آن چهره نسبتا چاق گرد ، موهاي كوتاه و لبخند متواضعانه اش در آشپزخانه مشغول تهيه نهار بروبچه هاست دستش را مثل هميشه گرفته ام و مي گويم ...مادر...مادر .... تو چقدر زحمت مي كشي، بگذار اين انگشتان نازك و لطيف تو را عاشقانه ببوسم.و مادر چشمانش را مي بندد و مي گويد :
خداوند همه شما را برايم سالم نگه دارد ...پدرم را ديده ام كه در كتابخانه اش نشسته و دست ها را زير چانه و غرق در انديشه هاي عارفانه اش از پنجره به نقطه اي از آسمان خيره شده است ، مثل هميشه مي پرسم:
_پدر به چه چيز خيره شده اي ؟ در جستجوي چه چيز هستي...
پدر دست هاي پر محبتش را به سرم مي كشد ، مرا روي زانوانش مي نشاند و مي گويد :
_در جستجوي خودم هستم .
من از جواب پدر كودكانه به قهقهه مي افتم ، سبيلش را نوازش مي كنم و مي گويم :
_ پدر خودت كه تو اتاق هستي !
او هم نگاهم ميكند ، مرا مثل هميشه بو ميكشد و مي گويد :
_ من همه جا هستم ...
من هنوز كه دختر بزرگي شده ام و ناسلامتي برچسب دانشجو به پيشانيم خورده است نمي دانم آن طعنه هاي عارفانه پدر چگونه چيزي است ... اما هرگز از باز شكافتن و تكرار جمله هاي پدر نمي مانم... هميشه به نظرم مي آيد كه حقيقتي در آن حرف هاست كه يك روز بايد آن را دريابم .
آه كه من چقدر حاشيه مي روم بيشتر از نيم ساعت گذشته و من به جاي اين كه از پارتي دانشجويي خودمان حرف بزنم هزار جور حاشيه رفته ام "مونيكا "حق دارد كه بچه هاي شرقي را خيال پرداز و خيال باف بداند .

هنوز صداي غوغاگر موسيقي جوانانه امروزي از سالن بزرگ خوابگاه به گوش مي رسدو نشان مي دهد كه سمج ترين آن ها همچنان در آغوش هم مي رقصند و در گوش هم زمزمه ها دارند ، رقصيدن بچه ها در حقيقت از غروب شروع شده بود ، بلند گوي سالون رستوران كه براي رقص و پارتي شب آماده شده بود ، مرتبا آهنگ پخش مي كرد ، و بچه ها در اتاق ها ، يا راهرو ها رقص كنان حرف مي زدند ، حركت مي كردند و به شوخي و شيطنت مي پرداختند .مونيكا بيشتر از همه سر حال بود ، دو بار در اتاقم را زد و هر بار با يك لباس تازه مقابلم ايستاد و پرسيد :
_مي پسندي ... فكر مي كني والتر خوشش بيايد ...؟
هر دو لباس بسيار سكسي بود، از آن لباس هايي كه اگر در وطن من هر دختري بپوشد مردم هرگز با نظر خوش آيندي به او نگاه نمي كنند . من نمي دانستم چگونه در باره اين لباس قضاوت كنم ...
_ببين مونيكا .. اگر من چنين لباسي بپوشم ، مادرم از شدت ناراحتي دق مي كند .
_ببين مونيكا... پشت لباست خيلي بازه ...
من هنوز هم از به ياد آوردن لباس پشت بازي كه مونيكا پوشيده بود احساس شرم مي كنم اين لباس كه از پارچه قرمز آتشين دوخته شده بود ، درست تا خط باسن باز بود و رنگ سپيد پوست تن مونيكا و سرخي پيراهن ، منظره اي اغواگرانه آفريده بود كه نمي دانستم پسرها در برابر چنان تابلو هوس انگيزي چه خواهند كرد و چه خواهند گفت ، ولي ظاهرا پسرها ، مخصوصا آلماني ها كه اكثريت كامل را داشتند هيچ گونه توجهي به اين تابلو رسوايي برانگيز نداشتند ، و آنقدر طبيعي از كنار مونيكا مي گذشتند كه انگار مونيكا يك تابلو معمولي وسط مجله هاي سكسي است كه به فراواني در اين كشور همه جا در دسترس است .
از ساعت هشت پچه ها يكي يكي به سالن پارتي مي رفتند من تنها لباس شبي كه در چمدانم داشتم بيرون كشيدم ، اين لباس را خواهر بزرگترم برايم خريده بود ، يك پيراهن بلند كه سراپايم را خيلي تنگ در هم مي فشرد و با اينكه جز بازوانم تمام تنم در پنجه هاي نرم و خاكستري براق اين لباس پوشيده مي شد ،اما همان روز كه براي آزمايش جلوي خواهرم آن را پوشيدم او فرياد زنان گفت :
واي خداي من ،... كدام مردي است كه اين برجستگي ها را ببيند و بيهوش نشود ،
_ انگار كه مجسمه چي چي ميگن ...ونوسه ... خوش به حال شوهرت ...
ما خواهران ايراني عادت داريم از يكديگر در نهايت زشتي تعريف كنيم . اما وقتي به اتفاق مونيكا و برگيت وارد سالن شدم حس كردم كه پسران خونسرد آلماني هم متوجه ام شدند و همين مرا شرم زده و دست پاچه ام كرده بود مونيكا از سر بدجنسي مرا ، من دختر مشكي و گندم گون شرقي را در وسط و خودش و برگيت با موهاي طلايي ، قد بلند و پوست بسيار سفيد در طرفين قرار داد و از اين تضاد و تنوع دلنشين همه را متوجه خود ساخت ، پيتر جلو آمد و گفت :_ امشب مثل اين كه از هاليوود ميهمانان افتخاري داريم !!
او همان طور كه اين جمله تهنيت انگيز را كه كمتر به زبان جوانان آلماني مي آيد، بر زبان مي راند چشمانش را با گستاخي در چشمان من دوخته بود ....