امروز هفدهمين روزيست كه من در انستيتو گياه شناسي هامبورگ مشغول تحصيل هستم ، حالا تقريبا با تمام زواياي اين دانشكده آشنا شده ام ، با ديوارهاي سپيد،كلاس هاي باز و روشن پله هاي سنگي و سقف هاي يكدست و صافش آرام آرام دوستي برقرار مي كنم ،از حالا مي دانم كه اگر روزي از اين دانشكده بروم ، دلم برايش تنگ خواهد شد ، اما هنوز من با آدم هاي دانشكده با پسران و دختران دانشجو چندان آشنايي به هم نزده ام آن ها بيش از اندازه خشك،آرام و كم حرف هستند ،تنها آشنايان من دو دختر به اسامي "مونيكا"و "برگيت" هستند كه در خوابگاه من زندگي مي كنند و به تدريج چه در دانشكده و چه در خوابگاه آشنايي ما بيشتر رنگ گرفت و حالا تقريبا اغلب روزها با هم مي آييم و ميرويم، مخصوصا كه مونيكا يك اتو مبيل فورد آلماني هم دارد ، و مرا با خود مي برد و مي آورد. مونيكا نمونه كامل دختران ژرمن ،سفيد، با موهاي طلايي صاف و بدون چين ،چشمان آبيِ تر از رنگ دريا هاي ما ،قد بلند ، صاف و بدون شكم، پاهاي بلند و كشيده با عضلات يك نواخت و پيچيده ، لب هاي كشيده و خوشرنگ دندان هاي بسيار سفيد و صدايي كمي كلفت تر از صداي ريز ما زنان شرقي... عاشق تنيس است...به تماشاي مسابقه فوتبال شديدا عشق مي ورزد ، به تنهايي زندگي ميكند ، پدرش ار افسران نازي بوده كه پس از جنگ تا چند سالي هم زنده مي ماند ، اما زخم هاي متعددي كه از گلوله هاي دشمن برتنش جا باز كرده بود سرانجام مرگ او را زودتر از حد نصاب زندگي معمولي يك انسان در ميربايد ، و مونيكا را با مادرش تنها مي گذارد ، با اين كه قرار بود ، مادر مونيكا چند بار ازدواج كند اما هميشه دست آخر به نوعي عروسي به هم خورده و بيوه مانده است ، و حالا ديگر آن قدر پير است كه هوس ازدواج به سرش نزند. مونيكا بيست و يك ساله و بسيار پر شور است و در " تراور مونده "يك بوي فرند دارد كه در توصيف او هميشه مي گويد : او مثل يك اسب قوي است ، اما بسيار بد خلق و ترش رو است و عاشق والس است. "بوي فرند او در " هامبورگ " يك جوان فوتباليست و مو بلند است كه تحصيلاتش در دانشگاه نيمه تمام مانده و حالا در يك تيم حرفه اي فونبال توپ مي زند..."مونيكا " در باره بوي فرند فوتباليستش مي گويد ، او در برابر دختران شرورترين بنده خداست... و به همين خاطر دوستش دارم. وقتي من اين حرف را از دهانش شنيدم مدتي گيج و گنگ او را نگاه كردم ، آخر چطور مي توان يك انسان شرور را به خاطر شرارتش دوست داشت... مونيكا كه متوجه حيرت من شده بود با صداي بلند خنديد و گفت :
شهرزاد ... اميدوارم مرا دختر بي تربيتي نداني، تو در تجربه زندگي با پسران صفره صفري! پسرها هر كدام جصلت مخصوصي دارند ، بعضي ها نرم خو و آرام هستند ، بعضي ها آدم هاي متوسطي هستند كه در هر چيز رعايت اعتدال را مي كنند، عده اي از پسرها پر شور و تنوع طلب هستند ، بعضي ها مثل جيرجيرك فقط سر و صدا مي كنند ، عده اي زن ها را اصلا جدي نمي گيرند ، همانطور كه براي رفع خستگي سفارش قهوه مي دهند ، سفارش يك زن را مي دهند بعضي ها هم مثل" والتر " فوتباليست من در روابط با دختر ها بسيار شرورند. حالا عزيزم متوجه شدي؟
من سرم را تكان دادم ، چون نمي خواستم خود را دختري خنگ و عقب مانده جلوه بدهم ، اما من دختر ساده دلي هستم و بايد صادقانه اعتراف كنم كه من تقسيم بندي مونيكا را از پسران دقيقا نفهميدم.
مادرم هميشه فقط دو نوع تقسيم بندي مردان داشت مردان خوب ، مردان بد، مردان خوب براي زندگي با زنان شايستگي دارند و بايد آن ها را به عنوان شوهر ، و " مرد "قبول كرد و وظيفه زنان است كه اين گونه مردان را خوب تر و خشك كنند، وسايل آسايش انان را فراهم نمايند ، و در جلب رضايتشان بكوشند ، مردان بد ، از نسل شيطان هستند و زن ها بايد خود را از گزند اين موجودات شرير و خطرناك برحذر دارند و اگر روزگار و بخت بد يكي از اين شياطين را نصيب كرد بايد تلاش كنند تا با آوردن بچه هاي متعدد او را سرگرم و آرام كنند چون هر بچه اي كه در خانواده متولد شود يك حلقه آهنين تازه است كه بر دست و پاي مرد مي خورد ...
اما حالا اين جا با صد ها نوع تقسيم بندي از مردان روبرو هستيم و انتخاب يكي از اين تقسيم بندي هاي وحشتناك كاريست مشكل ، و من در قلب خودم تقسيم بندي مادرم را بيشتر مي پسندم...وقتي من عقيده ام را در اين زمينه با مونيكا در ميان گذاشتم ، قاه قاه خنديد و گفت :
چشم و گوش بسته شرقي...شما از مردها چه مي دانيد هيچ؟...و من راستش طبق تربيت خانوادگي خاصي كه هنوز در خلق و خوي من است بحث مردان را ختم كردم و يك موضوع درسي را پيش كشيدم ،ولي مونيكا به هيچ وجه حاضر به خاتمه بخشيدن به بحث مردان نبود ، بايد اعتراف كنم كه او كلمه مرد را درست ، مثل يك تكه " قره قروت " توي دهانش مزه مزه مي كرد،ُو هر چه بيشتر اين ماده ترش را در دهان مي چرخانيد ، بيشتر بزاغش تحريك مي شد...
_ببين شهرزاد ، تو آن قدر از دنياي مردان پرت افتاده اي كه كريستف كلمب هنگام كشف قاره آمريكا... بيچاره او قاره جديدي كشف كرده بود اما تا هنگام مرگ هم خيال مي كرد به هندوستان رسيده است...تو در آلمان فرصتي يافته اي تا قاره هاي جديدي را كشف كني و اين فرصت را از دست نده ...
من نمي دانستم به او چه جوابي بدهم ، من ظاهرا مغلوب شده بودم ،ولي مطمئن هستم اگر پدرم اينجا بود جواب قانع كننده اي داشت كه با او بدهد.خوب به خاطرم هست كه يك روز منيژه دختر بلاي فاميل را ديدم كه شاد و سرحال ،دست در دست پسري غريبه و ژوليده كه رخت معتادان را داشت انداخته بود و با صداي بلند مي خنديد و مي رفت ، در يك لحظه متوجه او شديم ، پدرم نگاهي به منيژه و آن پسر انداخت ، بعد به طرف من بر گشت ، و نگاه نافذش را به چشمانم دوخت و گفت:
_دلم فقط براي اين دختر مي سوزد ،
من به پدرم گفتم :
_ولي منيژه كار بدي نكرده است . او بالاخره مردي را براي خودش دست و پا ميكند.
ُپدرم خنديد و گفت:
_ولي بدبختانه او خريدار بدي است... هر انساني حق دارد از بازار زندگي خريد كند ، اما بعضي ها مرواريد اصل و بعضي ها بدلي آن را انتخاب مي كنند. منيژه بدبختانه بدلي آن را پيدا كرده است . من گستاخي را بيشتر كردم و گفتم :
خوب پدرم مهم نيست اگر بدلي بود پس مي دهد و يكي ديگر را مي گيرد...
پدرم به عادت هميشگي دستي به پشت موهايش كشيد و كفت :
_اگر قرار باشد هر چيز را چند بار تكرار وآزماش كنيم هم ذائقه مان خراب مي شود و هم ديگر طعم چيزهاي تازه را نمي فهميم و هم ذائقه مان گمراه ميشود و طعم خوب را ل ز بد تشخيص نمي دهد...آن وقت مي داني دخترم چه اتفاقي مي افتد؟ ذائقه ما كه يكي از نعمات بزرگ خداوندي است بر اثر تكرار فراوان منحرف مي شود .
براي يك لحظه فكر كردم كه جواب استدلال هاي مونيكا را يافته ام ...او آن قدر پسران متعدد را آزمايش كرده است كه ذائقه اش منحرف شده ، و همان طور كه معتادان بايد هر دفعه نوع تندتري از ماده اعتياد را به داخل بدن بكشند، تا بدن جواب بدهد مونيكا نيز ناچار هر بار براي تحريك ذائقه اش ناچار است چيزي تندتر به دهان بگذارد ، تا ذائقه اش جواب بدهد...چنان كه امروز او يك پسر شرور را انتخاب كرده تا ذائقه اش كه ديگر در برابر پسرهاي معمولي از كار افتاده به "شرارت" غير عادي و تند و تيز آن پسر جواب بدهد...
مونيكا كه مرا در افكار خود فرو رفته ديد با دست به پشتم كوبيد و گفت:
_آهاي كجايي...ما شنيديم كه شرقي ها خيلي خيالاتي هستند لابد تو هم غرق در خيالات خودت شده اي...عزيزم به جلو نگاه كن ...خيابان ها ، چراغ هاي نئون ،ويترين هاي قشنگ مانكن هاي لخت پشت شيشه ها ،مردان رنگارنگ كه زنده و حقيقي و گرم هستند ... اين ها حقيقي هستند! اما شاهزاده خيال تو هرگز حقيقي نيست...
او هيچ وقت سوار كالسكه از ميان ابرها بيرون نخواهد آمد، هيچ وقت...
شايد هم مونيكا راست مي گفت ،شايد هيچ وقت كالسكه شاهزاده آرزوهاي دختران شرقي از ميان ابرها بيرون نيايد اما خيالش را كه از ما نمي گيرند...او مثل خدا هميشه در پرده رمز و راز جاوداني خود زندگي ميكند ، اما همان گونه كه ظهور خدا در لحظه هاي سپيده دم ،در تنهايي يا آن جا كه قلبمان از اندوهي تيره پوشيده باشد و اشگ از راه گونه ها فرو مي غلتد ،حتمي است ظهور شاهزاده خيال در تيره ترين روز هاي زندگي تسكين بخش است ... مونيكا لبخند مسخره اي زد و گفت :
-بسيار خوب حوصله بحث ندارم ...ما دو تا از دو سرزمين جداگانه هستيم ،شايد روزي كه دانه هاي زندگي را در روي زمين ميكاشتند جنس دانه ها در هر قاره اي از كره زمين متفاوت بوده است... مثلا دانه اي كه در آفريقا ميكاشتند سياه بوده ، دانه كه در آسيا به زمين ريختند گندمگون و دانه حيات انسان هاي اروپايي هم سفيد بوده است ...
من بلا فاصله گفتم :
_مونيكا اگر مجبور باشم عقيده ات را قبول كنم مي گويم تو در عقيده ات مرتكب يك اشتباه بزرگ شده اي ...انسان ها همه از يك دانه بودند فقط پوست دانه ها رنگ هاي متفاوت داشت...
مونيكا با چشمان گشاد پرسيد:
_چي گفتي؟
-گفتم كه :رنگ دانه ها فقط تفاوت داشته ...مصالح ساختمان هاي هامبورگ شما از سيمان و گچ و آهك است ولي در رنگ هايشان متفاوت است ، چون نقاش ، دوستدار تنوع است و نماي هر ساختماني را رنگي تازه ميزند ، اما همين كه با يك تكه پارچه رنگ ها را پاك كني زير آن رنگ ها هميشه يك چيز است...
مونيكا غش غش خنديد و گفت :
_شهرزاد تو چرا بيولوژي ميخواني تو بايد فلسفه مي خواندي...من شنيده ام شرقي ها خيلي فلسفي هستنداما نه تا اين اندازه ...خوب در باره پيتر چه ميگويي؟
من حيرت زده پرسيدم:
مقصود؟
مونيكا همان طور كه اتومبيلش را در خيابان هاي هامبورگ مي راند گفت :
_او دلش مي خواهد با تو باشد...
من با عصبانيت گفتم :
_او دلش بخواهد مگر دنيا روي دل او مي گردد؟!
_چرا عصباني شدي؟... مگر گناه كرده است كه دلش مي خواهد با تو باشد...
_او گناه نكرده ...فكرش گناه بوده است... مي داني مونيكا من گيج مانده ام كه شما غربي ها با چه منطقي زندگي مي كنيد ، يك جا مي گوييد زن كالاي خريد و فروش نيست ، و يك جا به هر پسري حق مي دهيد كه هر وقت دلش خواست با دختري باشد... و هر وقت هم كه خسته شد او را بگدارد و برود ... پس عادات انساني چه مي شود ؟...من وقتي از اتاقي كه چند روزي در آن زندگي كرده ام جدا مي شوم برايش دل مي سوزانم چطور ممكن است تمام هستي ام را به دست پسري بدهم ، به عشق او بپيوندم و شب و روزم را به ياد او بگذرانم ولي ناگهان يك روز چشمانم را باز كنم و او را ديگر در كنار خود نبينم ؟!
پس يكتا پرستي عشق چه مي شود ...پيتر اگر دلش مي خواهد با دختري باشد ، جرا مرا انتخاب كرده است يكي از هموطنانش را انتخاب كند كه به اين جور زندگي عادت كرده است...
مونيكا لحظه اي سكوت كرد ، نمي دانم شايد استدلال من پتكي بود كه بر سرش خورد ، و شايد هم پيش خود فكر مي كرد كه اين شرقي ها چقدر از خود راضي و مغرور هستند ، شايد هم مرا در قلب خود تحقير مي كرد ، اما بعد از چند دقيقه اي گفت :
_شهرزاد اميدوارم مرا ببخشي ...من مقصود بدي نداشتم .پيتر چند روز پيش به من گفت كه يك بار از تو به رقص دعوت كرده ولي تو دعوتش را رد كرده اي ...
_و لابد حيرت كرده بود كه چطور ممكن است دختري به خوشگل ترين پسر خوابگاه جواب نه بدهد،...
_بله همين طور بود...و به همين دليل عقيده داشت كه شايد تو مفهوم دعوتش را درست درك نكرده اي و...
_نه خيلي هم خوب درك كردم ...من حوصله اينطور پسرها را ندارم ...بيا و اصلا پيتر را فراموش كن...
مونيكا لبخندي زد و گفت :
_بسيار خوب ... راستي مي داني كه بچه ها براي يكشنبه آينده در خوابگاه يك پارتي به راه انداخته اند.
_نه من خبر نداشتم...
_خوب فردا آكهي جشن را مي زنند ، هر نفر با پرداخت پنج مارك مي تواند در اين پارتي شركت كند... من مي خواهم والتر را دعوت كنم ،وقتي والتر شرور مرا ببيني به من حق مي دهي كه دوستش داشته باشم.
_آه بسيار خوب ...
نمي دانم طرز حرف زدنم با مونيكا درست بود يانه پدرم هميشه به من سفارش مي كرد هر شب موقع خواب خاطرات و كار هاي روزانه ات را بنويس و از خودت سووال كن آن روز تا چه اندازه انسان و تا چه اندازه شيطان بوده اي ... پدرم مي گفت :
_انسان و شيطان جدا از هم نيستند، هر دو يكي هستند و هر موجودي مي تواند تمام انسان و يا تمام شيطان باشد...
پدرم براي اين كه مرا روشن كند هميشه برايم يك مثال ساده مي زد ... او مي گفت:
فكر كن كه نيمي از تن تو را رنگ سفيد و نيمي ديگر را رنگ سياه بزنند،
اين دو رنگ قابل پاك كردن هستند مي تواني قلم مو سياه را بگيري و نيم ديگر بدنت را هم سياه كني و بعكس مي تواني قلم موي سفيد را به دست بگيري و تمام تنت را سفيد بزني ... حالا اگر تو هر شب در دفترچه خاطراتت بنويسي تا چه اندازه شيطان و تا چه اندازه انسان بوده اي ، مي تواني هر شب قلم موي سفيد را برداري و رنگ سياه را از حاشيه سفيدي ها پاك بكني ...آه كه من چقدر از پدرم حرف مي زنم... ظاهرا او توانسته است تمام افكار خودش را به من تزريق كند ، و همانطور كه ميكروب وبا نمي تواند به آدمي كه واكسن وبا را تلقيح كرده باشد اثر كند ظاهرا من هم بر ضد افكار مونيكا و پيتر و دوستانش تلقيح سفت و سختي شده ام ...
ولي حس مي كنم در برابر مونيكا خشونت زيادي نشان داده ام ، و بايد حتما از او معذرت بخواهم ... من امروز در سخن گفتن و استدلال كردن آدم بي گذشتي بوده ام و قابل سرزنش.
خوب سرانجام امشب پارتي دانشجويي خوابگاه ما برگذار شد ، و من چند دقيقه پيش ، وقتي ساعت روي عدد دو افتاد خودم را به اتاقم رسانيدم ، در را از پشت بستم تا بچه ها دنبالم نيايند ، چراغ را خاموش كرده ام و چراغ كوچك مطالعه را به داخل بستر برده ام تا بتوانم خاطرات امروز را كه خيال مي كنم بسيار هيجان انگيز باشد ، بنويسم ... در اين لحظه فوق العاده هيجان زده و ناراحت هستم و حس مي كنم جمع كردن افكار و نظم و ترتيب دادن به آن ها ، و سري كردن خاطراتم ، كار دشواري باشد ، اما با وجود اين سعي مي كنم تا آنجا كه ممكن است همه چيز را بنويسم ،... اصلا احتياج زيادي به نوشتن دارم و اگر ننويسم با اين كه خيلي خسته هستم ،نمي توانم بخوابم... من حالا ديگر به نوشتن خاطراتم معتاد شده ام .
پايان بخش سه
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)