دلم نمي خواست من هم در رديف دختراني قرار گيرم كه هر نگاه تحسين آميزي آن ها را به شدت خوشحال و وسوسه مي كند، اما امشب بايد اعتراف كنم كه امواج نگاه هاي مشتاق پسرها هنوز هم مرا در خود گرفته است و يك نوع غرور دلچسب و شيرين به من داده است . پدرم هميشه مي گفت:
_شهرزاد
، من در رسيدن نوع بشر به سوي حق و كمال هميشه در يك نقطه به زن ها مشكوك و نا اميد مي شوم و آن لحظه ايست كه مردان با چرب زباني و نگاه هاي مشتاقانه، حس خودخواهي زن را تحريك مي كنند. امشب بايد براي پدرم بنويسم كه او چه مرد روشن دل و عميقي است، و چقدر در تحليل روحي انسان ها آگاه... راستي ديروز من سه نامه كوتاه از پدر، منصور برادرم و مسعود نامزد اسمي خودم داشتم كه بايد حتما در اين دفترچه ثبت كنم... پدرم نوشته بود:
دختر خوبم شهرزاد، اگر بداني كه جاي تو در پيش پدر چقدر خالي است مدرسه و كتاب را به زمين مي گذاري و يك سره به نزد پدر باز مي گردي، اما اين را هم خوب مي فهمم كه تو رضاي پدر را بر احساس او ترجيح مي دهي و خوب مي داني كه من داوطلبانه اين شكنجه را به خود پذيرفته ام، تا در اين روز ها چون يعقوب كه پيراهن يوسف را هزار بار مي بوسيد و مي بوييد و برچشمان نابيناي خود ميگذاشت، به ياد تو اشك ها بريزم، و هر روز از روز پيش رنجورتر و بيمارتر شوم. ما به رنج بردن عادت كرده ايم،.چرا كه از تنبلي و بيخيالي هرگز نديده ام كه انساني به خداي خود نزديك شود، و به قول شاعر، "تا دلي آتش نگيرد حرف جان سوزي نگويد..." تو نمي داني اين درد كشنده دوري و هجران چقدر زندگي خالي و تهي مرا پربار و پر ثمر كرده است، چقدر اين قلب فربه و پي گرفته من را كه در كنج سينه بي مصرف افتاده بود،زنده و بيدار كرده است...او مدام در سينه به ياد تو مي زند، درد مي كشد در غم، مثل انگور در پنجه "خم"ميفشرد و به من حالي و سوزي تازه مي بخشد كه هدف نهايي هر زندگي عارفانه است،شايد كه اين حرف ها براي دختر نازم سنگين و گران جلوه كند، امااگر دخترم بداند كه چگونه فراق او به زندگي من هدف و اميد بخشيده است به اين زودي و آساني به من طعم وصال را نخواهد بخشيد...آخر عشقي كه سوز وصال به خود نديده باشد روز وصال كي خواهد.
در خاتمه براي دختر از جان عزيزترم موهبت هاي بيشتري خواستارم. پدرت مراد
وقتي نامه پدر را تمام كردم مدت ها من هم نامه را بوييدم و بوسيدم و مشتاقانه به دنياي سكوت پيوستم تا آن چه را كه نوشته و گفته بود با اتكا به شور و شوق عارفانه اش جستجو و درك كنم ... شايد اگر اين نامه به دست دختر ديگري ميرسيد پدرش را به تازيانه بي محبتي و يا جنون مي بست ... اين كدام پدريست كه آرزو كند زمان هجران، به طول انجامد تا او فرصتي براي ناليدن و سوختن پيدا كند، اما من كه مي دانستم پدر چگونه از رنج دوري من ، آئينه قلبش را سيقل ميزند و غم پرستانه اندوه د,ري فرزند را چون جام شوكران سقراط، داوطلبانه مي نوشد، از دريا دريا محبت و شيفتگي جسورانه اش سيراب ميشوم، و او را در تحمل رنجهاي گرانبار زندگي معنوي اش دعا مي كنم ... حالا دفترجه عزيزم به من حق ميدهي كه نامه پر از عجايب افكار پدرم را در سينه تو ثبت و نقل كنم...
نامه دومي را كه گشودم نامه منصور برادرم بود ، منصور نوشته بود :
خواهر گرامي ام شهرزاد:
اميد است در اين لحظه كه نامه مرا مي خواني بدون دردسر و با كمك آقاي مارتين سر و سامان گرفته باشي و هيچ چيز خواهر عزيزم را پريشان و مكدر نكند.يك روز بعد از سفر آن خواهر گرامي دلم طاقت نياورد و به آقاي مارتين تلفن زدم و او خوشبختانه به من خبر داد كه در خوابگاه دانشجويان اتاق مناسبي برايت گرفته و تو از هر حيث در اماني!
خواهر عزيزم، من اميدوارم كه تو تمام حرف هاي مرا مثل يك سرمشق در حافظه ات حفظ كرده و هر شب آن را پيش رو بگذاري و تكرار كني... خواهرم، دنياي ما دنياي بسيار بدي است مخصوصا كه در كشوري زندگي مي كني كه بي بند و باري و ولنگاري سرا پايش را خورده و من نمي دانم چگونه اين مردم بر سر پا بند هستند، اما متاسفانه ما به تكنيك آن ها محتاجيم و بايد فقط و فقط همين قسمت را بگيريم و به سرعت از بقيه مظاهر زندگيشان فرار كنيم!همين چند روز پيش يكي از دوستانم كه از شهر فرانكفورت به تهران آمده است مي گفت: اين شهر تبديل به يك عشرتكده ء بزرگ شده و زن و مرد، حتي در داخل خانواده به هم خيانت ميورزند و فساداخلاق از هيچ خانواده اي نگذشته و همه سرگردان و پريشان نمي دانند چگونه شب و روز را در اين گنداب به سر آورند. من اين حرف ها را مي نويسم كه تو بيشتر و بيشتر به مراقبت از خود بيافزايي، مخصوصا اميدوارم كه ريخت هپي هاي چندش اور را به خود نگيري، و من سعي مي كنم تا يك ماه ديگر به هر ترتيب سفري به شهر تو بكنم ... و از نزديك به وضع درس و تحصيل و اخلاق تو برسم ... مطمئن هستم خواهر نازنينم كاملا به حيثيت خانوادگي ما پايبند مي ماند ، مخصوصا كه من در هامبورگ چند همكار ايراني دارم، كه خداي ناكرده اگر از تو كوچكترين خلافي ببينند فورا به من گزارش مي دهند، امروز باز هم برايت دوهزار تومان حواله كردم، تا كوچك ترين نياز مالي نداشته باشي...خواهرم را ميبوسم و به دست خدا مي سپارم.
برادرت منصور
خوب دفتر نازنينم در باره نامه برادرم چه مي گويي...لابد خواهي گفت كه اين نامه ديگر ارزش ثبت كردن نداشت كه آن را با فشار نوك قلم در سينه من فرو كردي. اما اگر از من ميپرسي نقل اين نامه هم واجب بود، بيچاره برادرم با زبان بي زباني و براي اينكه من آبرو حيثيت خانوادگي را بر باد ندهم در اين نامه چه وعده ها و تهديد ها كه نكرده است، وعده پول، تهديد به جاسوسي و تازه با اين وسايل هم رضايت نداده مي خواهد به زودي مثل عقاب بر سر من فرود آيد،... من نمي دانم بين اين دو انسان آن هم از يك خانواده چگونه اين همه تفاوت فكري ميتواند وجود داشته باشد ، پدرم مرد دريا دليست كه مرا به خود وا مي گذارد، و برادرم مدام مثل يك جاسوس زير نظرم مي گيرد و به انواع حيله ها و دست آويزها مي آويزد، تا مرا آنطور كه دلش مي خواهد در اين سرزمين بچرخاند و بگرداند...
و تو خودت شاهدي كه من چگونه هستم.
اما سومين نامه از مسعود پسر عمويم بود، دفترچه خوبم به من اجازه بده كه اين نامه را هم نقل كنم، چون پسرعمويم تازه از تاريكي بيرون آمده و چيزهايي مي گويد كه برايم كاملا تازگي دارد، بگذار اول نامه پسر عمو جان را نقل كنم بعد در اين باره با هم بحث خواهيم كرد.
شهرزاد عزيزم..
نميداني جايت در تهران ما چقدر خالي است.. ديروز جمعه با بچه هاي فاميل به اوشان رفته بوديم، باغ مش حسن را مثل هميشه اجاره كرده بوديم، همه جمع بودند، منيژه مثل هميشه آكاردئونش را آورده بود و برايمان تصنيف هاي روز مي خواندو "شهره "آتش پاره هم از اول صبح رقصيد و لوندي كرد،و همه را دست انداخت، با اين كه همه جمع بودند ،و رقص و بازي و شور و نشاط جوانانه همه جا برقرار بود ،من دلتنگ بودم،از شلوغ بازيه بچه ها خوشم كه نمي آمد سهل است كه در يك فرصت متناسب از جمع آن ها فرار كردم ، و در حاشيه رودخانه تا دوردست رفتم و بلاخره روي يك تخته سنگ نشستم و به آب هاي زلال رودخانه خيره شدم..شايد مرا مسخره بكني، اما من توي زلال آب رودخانه تصوير تو را ديدم، تازه فهميدم چرا اين قدر بي تاب شده ام ،لوندي هاي شهره ، و موسيقي ،خوش منيژه رانمي فهمم و دلم مي خواهد تنها باشم، يادم هست وقتي كلاس نهم دبيرستان بودم يك روز از معلم انشا پرسيدم :-آقا عشق يعني چي؟ و او جواب داد :عشق كشش ميان دو نفر است،پرسيدم چه موقع آدم متوجه مي شه كه عاشق شده ؟و او خنديد و گفت: هر وقت ديدي كه در يك سمت اين كشش ايستاده اي،... در آن لحظه من هر چه در آب نگاه مي كردم ، بيشتر و بيشتر تصويرهاي تو را مي ديدم حس كردم كه عاشق شده ام چون در يك سمت اين كشش ايستاده بودم،اما همان وقت از خود مي پرسيدم آيا در اين سمت هم تو ايستاده اي؟!...
دختر عمو جان، مي بخشي كه اين طور گستاخانه با تو حرف مي زنم... با اين كه هميشه مادر هاي ما جلوي همه و جلوي خودمان ما را نامزد هم معرفي مي كردند ،و ما را از شرم سرخ و سفيد مي كردند ، اما من هيچ وقت جرات اين كه تو را به چشم نامزد نگاه كنم نداشتم . هر وقت هم تصادفا با هم تنها مي شديم از تنها چيزي كه حرف نمي زديم از نامزدي و از خودمان بود..درست روزي كه تو از فرودگاه مهرآباد پرواز كردي ناگهان حس كردم كه دلم مي خواهد خودم را جلوي چرخ هاي هواپيما بيندازم و بگويم از زير اين چرخ ها بلند نمي شوم، مگر اين كه شهرزاد را به من پس بدهيد، او نامزد منست، او حق ندارد مرا تنها بگذارد و برود..افسوس كه اين ها فقط خيال بود.من تنها و دلتنگ بر جا مانده بودم،و تو در آسمان ها پرواز ميكردي...و حالا كه اين نامه را برايت مي نويسم، تو در شهر ديگر در سرزمين ديگر و با مردمان ديگري زندگي مي كني و هرگز به تنهايي من نمي انديشي... چيزي كه مرا بيشتر رنج مي دهد حظور آدم هايي است كه در آن جا به تو نزديك مي شوند،پسر هاي دانشجويي كه شانه به شانه تو قدم خواهند زد،به هنگام مطالعه نفس گرم و معطر تو بر چهره شان ميدود و افكار شومي در مغزشان زنده ميكند، نمي دانم چه توصيه اي مي توانم بكنم، اصلا نمي دانم تو به اين توصيه ها كوچكترين اهميتي مي دهي يا نه اگر دلت براي پسرعمويت و زخم هايي كه در سينه اش از دوري تو عميق تو گسترده تر مي شود،مي سوزد،خواهش مي كنم هر وقت در كلاس درس يا در محوطه دانشگاه يا در يك رستوران يا در يك دانسينگ شانه به شانه يك پسر ايستادي فراموش مكن كه در تهران قلب من از جا كنده مي شودو از حسادت غصه مي خورم، و دق مي كنم.
نمي دانم اين تقاضا تا چه حد مورد قبول قرار مي گيرد، ولي من حق دارم از دختر عمويم، از نامزد قشنگم تقاضا كنم با نوشتن چند خطي دل مرا به نور عشق خود روشن كند،مرا مي بخشي كه هنوز بلد نيستم نامه هاي عاشقانه بنويسم چون اين اولين نامه عاشقانه من است كه به سوي دختري پرواز مي دهم و نمي دانم تا چه اندازه آن را احمقانه نوشته ام ،به هر صورت مرا ببخش و برايم دعا كن كه اين جدايي را تحمل كنم.
در انتظار بازگشت تو_مسعود
خوب دفترچه عزيزم، تو در باره نامه پسرعمو مسعود چه مي گويي؟عقيده ات چيست؟ مثل اين كه من واقعا از زاويه بي روح خارج شده ام، بيست سال از عمرم را بدون يك نامه عاشقانه، يك نگاه گرم و داغ گذرانيده ام، اما وقتي در روي زمين جابجا ميشوم ناگهان، از زاويه بيروح هم خارج ميشوم حضورم را به رخ همه مي كشم،و آنوقت برايم نامه عاشقانه ميرسد. نمي دانم تو چه فكر مي كني دفترچه عزيزم ولي نامه عاشقانه پسر عمو هيچ چنگي به دلم نزد، آن چيزهايي كه من در كتاب ها در باره هيجان هاي اولين عشق خوانده ام.آن احساس منقلب كننده اي كه يك دختر از دريافت اولين نامه عاشقانه در خود تماشا مي كند، هرگز هنگام دريافت و خواندن نامه عاشقانه پسر عمو به من دست نداد. پسرعمو بيشتر از اين كه يك نامه عاشقانه بنويسد يك نامه حسودانه نوشته است...نه اين همان عشقي كه پدرم از آن سخن مي گفت نيست، اين يك نوع طلب جفت است... خوب بگذار پسر عمو نامه بنويسد.ابراز عشق كند، شايد هم يك روز موفق شد، اين احساس را در من بيدار كند... كسي چه مي داند...؟

پايان بخش دو