من به داخل اتومبيل نگاه كردم، راننده را فوري شناختم دوبار او را در رستوران دانشجويان ديده بودم ... اول ناخود آگاه عقب زدم چون در تهران هرگز پدرم اجازه نمي داد كه سوار اتومبيل يك مرد غريبه بشوم، اما چون او را شناختم، سرم را خم كردم و گفتم:
- متشكرم...
و بعد سوار اتومبيلش شدم ...وقتي روي صندلي نشستم بدون اينكه نگاهي به من بياندازد گفت:
اسم من "هانس"
و من هم گفتم:
شهرزاد...
عجيب بود كه او با موسيقي آشنا بود ، و بلافاصله گفت :
آهنگ " رميسكي كورساكف"
گفتم :درسته ...
و بعد وقتي كه از اتومبيلش پياده شدم نه او بامن حرف زد و نه من با او...بي اختيار به ياد تهران افتادم كه اگر دختري اينطور بي پروا سوار اتومبيل پسري مي شد،پسر به هر ترتيب و با هزار جور تعارف و چرب زباني مي خواست از او وعده ملاقات بگيرد... نمي دانم كدام يك درست است ...آن شور و هيجان و كشش دو انسان به يكديگر ، اين بي تفاوتي خشك و سنگين ... به هر حال من فرصت انديشيدن به اينگونه مسائل را ندارم...هنوز خيلي چيز هاست كه من بايد به آن انس بگيرم ، خيلي حرف هاست كه بايد به زبان آْماني بدانم ...ُظاهرا زبان آلماني من قابل توجه است اما من درست مثل راننده نوآموزي هستم كه فقط مي تواند در جاده مستقيم رانندگي كند...من اگر بخواهم اندكي از جاده اصلي منحرف شوم به دردسر مي افتم... و بايد هر چه زود تر قبل از آنكه كلاس هاي دانشكده افتتاح شود، زبانم را تقويت كنم، به همين خاطر بايد در يك كلاس تقويتي زبان ثبت نام كنم...
يك ساعت قبل از آن كه به اتاق خودم برگردم"پيتر"را ديدم همان دانشجويي كه شب اول با من بگومگوي غير دوستانه اي داشت ...او همانطور ساكت و تنها در گوشه اي از رستوران نشسته بود، به آرامي غذايش را ميجويد،وقتي من وارد رستوران شدم و نگاهي به اطراف انداختم او را هم ديدم كه خيلي معمولي مرا برانداز كردو بعد هم با چنگالش مشغول به هم زدن بشقابش شد،من غذايم را گرفتم و رفتم گوشه اي نشستم...سالن غذا خوري اخيرا شلوغ تر شده و مثلا امشب حدود بيست و دو سه نفردر رستوران بودند، اغلبشان سر و صدا مي كردند،يبعضي ها پايشان را روي ميز گذاشته بودند و غذا مي خوردند،به نظر خوابيده غذا مي خوردند، تقريبا تمام دختر ها و پسرها، با لباس خانه، با يك شلوار كابوئي و يك پيراهن يقه بازو سر و رويي ژوليده مثل هپي ها، در رستوران حاضر مي شوند دو دختر آلماني كه هر دو از اندام فوق العاده متناسب و زيبا هستند اما چهره شان چنگي به دل نميزند در سالن غذا خوري به چشم مي خوردند كه اولين بار بود آن ها را مي ديدم ... غذايم تقريبا تمام شده بود كه پيتر از جا بلند شد، و مستقيما به طرف ميزم آمد، و بدون اين كه از من اجازه بگيرد، صندلي پيش كشيد و نشست، و بي مقدمه گفت:
دوست داريد امشب بريم رقص؟
من خيلي ساده و معمولي گفتم:
نه متاسفم...
انگار پيتر انتظار چنين جوابي را نداشت، شايد هم او كه همچنان با وجود از راه رسيدن دانشجويان تازه باز هم خوش قيافه ترين و خوش اندام ترين مرد خوابگاه بود، انتظار چنين جوابي را از جانب هيچ دختري نداشت،چون به شدت برافروخته شد چشمانش را به هم كشيد و كوچك كرد و گفت :
شايد رقص بلد نيستيد...
من آشكارا لحن توهين آميز او را حس كردم اما با خونسردي مخصوصي پرسيدم :
كدام رقص،مگر رقص هاي شما قاعده و قانوني دارد كه آدم بايد ياد بگيرد؟
پيتر با ناباوري خاصي مرا برانداز مي كرد، دستش را در خرمن موهاي طلاييش فرو برد و با لحن نيش داريو تند و تيزش گفت:
آه نمي دانستم شما از جايي مياييد كه قاعده و قانوني ندارد...
من به آرامي از جا بلند شدم و در همان حال كه به طرف اتاقم ميرفتم گفتم:
آقاي عزيز...ما قاعده و قانون داريم ام نه براي شكلك در آوردن و ورجه ورجه زدن،ما براي معاشرت ها و روابطمان با يكديگر و از جمله چگونگي رفتار با يك تازه وارد خيلي قرار و قاعده داريم كه خيال نمي كنم هرگز به گوش شما رسيده باشد...
وقتي خودم را به داخل اتاق انداختم، خودم هم نمي دانم چرا گريه مي كردم،ولي اشك مجالم نمي داد ... درست مثل باران هاي موسمي گرم و تند از چشمانم فرو مي باريد و من در وسط اتاق ايستاده بودم ، و نمي دانستم چه بايد بكنم ... نمي دانم شما هرگز در شهر و يا محلي تنها و غريب مانده ايد يا نه ...؟غريبي و تنهايي اندوه بار است،...و اگر شما غريب و اندوه زده مورد حمله يك بيگانه هم قرار بگيريد،آنوقت حال مرا بهتر مي توانيد حدس بزنيد،...مدتي مثل تك درختي كه در سينه كوهستاني خشك روييده باشد، در وسط اتاق ايستادم و بعد وقتي طوفان خوابيد ،روي لبه تختم نشستم و به فكر فرو رفتم ... من در شهر خودم تهران، هرگز با پسرها روابط مخصوصي نداشتم، يكي از دوستانم معتقد بود كه شهرزاد، در يك "زاويه بيروح"از كره زمين ايستاده و هيچ پسري او را در اين زاويه ناپيدا نمي بيند و گرنه چطور ممكن است كه دختري به اين زيبايي آزادانه در اين شهر بيايد و برود و هيچ شماره تلفن يا نامه عاشقانه اي نگيرد... شايد هم آن دوست من مبالغه مي كرد اما زندگي من با زندگي پر سرو صدا و پر ماجراي دختراني كه مي شناختم فاصله زيادي داشت . من در خلوت انديشه هاي خود عالمي داشتم كه با عوالم زندگي آن دختران اصلا سازگار نبود،...تنها پسري كه سايه اش را در زندگي ، آن هم به سبكي و كوتاهي يك مترسك در يك مزرعه بزرگ حس ميكردم مسعود پسر عمويم بود او هفته اي يكي دو بار گاهي به تنهايي و گاهي همراه با پدرش به خانه مان مي آمد. اغلب اوقات ساكت مي نشست و مرا تماشا ميكرد،و گاهي هم در باره درس ها و مباحث مختلفي كه پيش مي آمد، به قول خودش گپي ميزديم و از هم جدا مي شديم بنابراين من در روابط با پسر ها صرف نظر از فضاي ذهني خودم اصلا دختر بي تجربه اي بودم .درست برعكس دختراني كه در اين چند روزه در اين سرزمين بيگانه ديده ام كه هر چه خوشگل ترند پر تجربه ترند!
من عادت دارم كه هر وقت دچار گرفتاري تازه اي مي شوم بنشينم و نيم ساعتي در سكوت غوطه بزنم ،... پدرم هميشه به من ميگفت:
شهرزاد هر وقت دچار حادثه سختي شدي در اتاقت را ببند و در گوش هايت پنبه بگذار و در سكوت فرو برو...
درست مثل يك غواص كه در زير آب هيچ صدايي را نمي شنود و مستقيما در سكوت به سوي صدف مي رود، آن را از بوته اش ميچيند و در كيسه مي گذارد، و با خودش به ساحل مي آورد آن وقت اگر مرواريدي در صدف بود جنجال و سر و صدا مي كند، مي زند و مي رقصد ...ولي فقط در سكوت مي توان صيد مرواريد كرد...
نيم ساعتي را در سكوت محض به سر بردم،و بعد تنها دست ها را از روي گوش هايم برداشتم،زندگي را مطبوع تر و آرام تر از پيش حس كردم و بي هيچ نوع شتاب زدگي عصبي لباس خوابم را پوشيدم، دفترچه خاطراتم را برداشتم و به ذكر حوادثي كه در اين چند روزه برمن گذشته است پرداختم... و حالا كه همه حرف هايم را تا اين ساعت شب نوشته ام خودم را در وضعي بسيار مطبوع و دلچسب حس مي كنم ...حتي مي توانم به عادت هر شب چند دقيقه اي هم موسيقي بشنوم و همراه با اين صداي سحر انگيز و خدايي، پله پله در جهان هاي ديگر كه محرمانه ترين هستي هر بشري است،بالا بروم ... آه كه وقتي در اين سفر رويايي ابرهاي مرطوب آسمانها مثل پرهاي نرم پرنده گان به گونه ام مي خورد چقدر لذت مي برم ...
امروز دانشگاه هاي سراسر آلمان و از جمله دانشكده من سال تحصيلي را شروع كردند، نيم ساعت زودتر از معمول از خواب برخاستم تا بتوانم به كمك اين وقت زيادي، بر وسوسه انتخاب نوع لباسم پيروز شوم،سر انجام يك بلوز نارنجي با آستين بلند و يقه اسپورت، يك دامن اسپورت خاكستري و يك جفت كفش صندل نوع حصيري پوشيدم و در حالي كه فقط آرايش مختصري كرده بودم و موهايم را طبق معمول از روي شانه و پشتم فرو ريخته بود وارد دانشكده شدم .دانشكده من در كنار برج تلوزيون و باغ گل قرار دارد و قرار است من در اين دانشكده از رشته بيولوژي فارغ التحصيل شوم.
فضاي دانشكده چيزي نا مانوس نبود، بچه ها هم به ظاهر تفاوتي با همنوعان خود در سرزمين من نداشتند اما در درونشان چه خبر است خدا مي داند ؟!...نكته جالبي كه در دفترچه ام بايد يادداشت كنم اين بود كه ظاهرا من از نقطه توقفم در زاويه بيروح بيرون آمده ام چون در اولين لحظات ورودم به عمارت دانشكده اغلب بازي ملموس نگاه هاي پسران را روي چهره و اندام خود حس مي كردم.
............
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)