آن وقت ها كه اين حرف ها را به در و ديوار مي زدم شايد همه آن را يك نوع ماليخولياي كودكي به حساب مي آوردند ولي راستش من هنوز هم به خاطره هاي كودكي خودم وفادارم ...باور كنيد هر وقت مي خواهم مثلا يك سنجاق سرم را دور بياندازم مدتي دزدانه آن را مي بوسيدم و با سنجاق حرف مي زدم ...دلم براي تنهايي هاي سنجاق مي سوزد...و بعد در حالي كه چشمانم از رطوبت اشك خيس شده سنجاق را به داخل سطل آشغال مياندازم ...نمي دانم تا چه موقع دست ها را به كمر زده بودم و در لطافت محض يك روياي شيرين، حوادث دوران كودكي را مرور مي كردم
...و نمي دانم براي من كه نيمي از زندگاني ام را در خيال مي گذرانم اينطور است يا همه اينطورند،كه در شب اولي كه از خانه و خانواده دور مي شوند تمامي زندگي كوتاه و يا بلند خود را مرور مي كنند ...من ساعت ها در وسط اتاق ايستاده بودم و در فضاي زندگي گذشته ام جام هاي خاطره را از روي طاقچه برميداشتم و يكي يكي گرد و خاكشان را مي گرفتم و بعد...سر جايشان ميگذاشتم و به سراغ جام ديگري ميرفتم...
من در خانواده متوسطي به دنيا آمده ام... همه چيز در زندگي ما از خورد و خوراك تا لباس و تفريح متوسط بوده است... به قول سعدي نه از بس مي خورديم از دهانمان بيرون مي آمد و نه از ضعف جانمان ...پدرم كارمندي متوسط ولي محترم بود ،من هيچ وقت نديدم كه هيچ كس صدايش را در حضور پدرم بلند كند ...مردم به من مي گويند پدرت از سلسله دراويش است ولي اول بار كه از پدرم با لحن بچه گانه اي پرسيدم :پدر بچه ها در مدرسه به من ميگن بابات درويشه مقصودشون چيه ؟اگر بابا شما درويش هستين پس چرا موهاي سرتون و سبيلتون بلند نيست ؟پدرم مرا در آغوش كشيد و مثل هميشه مرا بوسيد و گفت:
دخترم اولا تو مثل هميشه بوي گل وگلاب مي دي،بوي گل سرخ،ثانيا پدر به قربانت...ثالثا درويشي بابا جان به ريش و سبيل نيست ...وقتي بزرگ شدي آن وقت مي نشينيم و با هم در اين باره حرف مي زنيم ...من كه تازه در كلاس اول دبيرستان نشسته بودم (معادل دوم راهنمايي امروز)با سماجت بزرگ منشانه اي در حالي كه بغض گلويم را مي فشرد گفتم:
بابا جان... من ديگه بزرگ شدم...همين حالا بايد به من بگي براي چي به شما ميگن درويش؟درويش يعني چه؟
پدرم كه از سماجت من خوشش آمده بود،موهاي بلندم راكه از دو طرف بافته بودم به دو دست گرفت به طرف خودش كشيد و گفت:
دختر نازم... تو راست ميگي .تو حالا بزرگ شدي و بايد حرف هاي بزرگ تر ها را هم بفهمي شايد به همين زودي خيلي چيز ها به تو بگم ...ولي فقط به عنوان پيش قسط به دختري كه هميشه تن و بدنش بوي گل محمدي ميده مي گم اگر كسي از تو پرسيد درويش يعني چه بگو درويش هم مثل همه مردم بنده خداست.
آه پدرم...پدرم...به خاطر همين يك روز دوري چقدر دلم برايت تنگ شده ...باور كن اي دفترچه نازم من همين حالا حاضرم خودم را قرباني پدرم بكنم اي كاش او اينجا بود و اتاق مرا ميديد،و بو مي كشيد و ميگفت:
دخترم،اتاقت هم از تن و بدن تو بوي گل گرفته است... اتاقي كه به من داده اند همه وسايل ضروري زندگي را دارد،اگر مادرم با آن همه وسواس چمدانم را پر از خرت و پرت كرده اينجا بود ،دلش به حال خودش مي سوخت كه چرا آن همه وقت براي بستن چمدان هدر داده است ، آه مادرم .مادر زحمتكشم...چه زن نازنيني...انگار خدا او را آفريده است كه پاسبان و فرشته رحمت فرزندانش باشد... او از همه تفريحات زندگي يك جا و با ميل و رضاي عميقانه اي بريده و به فرزندانش پيوسته است،...من نمي دانم مادران فرنگي در اينجا چه مي كنند ...به زودي با آن ها آشنا خواهم شد ولي دوستان و آشنايان مي گفتند كه مادر فرنگي غير از مادر ايراني است...او خيلي ساده و معمولي اول به زندگي خود مي انديشد و بعد به زندگي فرزندانش...خودش را سال به سال به خاطر نگه داري بچه ها در خانه حبس نمي كند .
...ما بچه هاي خانه هميشه مثل پروانه در اطراف مادر حلقه مي زديم و سرا پايش را غرق بوسه مي كرديم و او معمولا در اين گونه مواقع به زحمت خودش را از حلقه محاصره ما بيرون مي كشيد و عاجزانه تقاضا مي كرد،...دختر هاي شيطون بلا ،شما را به خدا مادرتان را اذيت نكنين،من كه كاري براي شما نميكنم ،...ما دسته جمعي فرياد مي زديم مامان فدات بشيم تو همه كار مي كني...آن وقت مادر خسته از سر و صداي محبت آميز ما مي ايستاد يكي يكي ما را مي بوسيد و قربان صدقه مان مي رفت و مي گفت:پدرتون همين حالا مي آد...بايد سفره را بچينم...بگذاريد برم...
خواهر بزرگترم به شوخي مي گفت:
خوب خواهران گرامي، دست از سر مامان گرامي برداريد چون باباي گرامي همين الان از راه ميرسد... آن وقت ما به افتخار مامان سه بار هورا مي كشيديم و او را رها مي كرديم و او مثل تيري كه از كمان رها شده باشد، از حلقه ما مي گريخت و به آشپزخانه فرار مي كرد...يك روز با كنجكاوي مادرم را تعقيب كردم و دزدانه خودم را مثل سايه اي به داخل آشپز خانه انداختم و مادرم را ديدم كه به صداي بلند گريه مي كرد و مي گفت:
بچه هايم ...بچه هايم...خدايا آن ها را به تو مي سپارم من تحمل ندارم كه ببينم يكي از آن ها مريض شده يا مورد ظلم و آزار واقع شده...خدايا بچه هايم را به تو مي سپارم... اين صحنه چنان مرا منقلب كرد كه بي اختيار و گريه كنان خودم را به دامان مادر آويختم ... مادر ... مادر...
خواهران ديگرم كه متوجه فرياد هاي من شده بودند،به داخل آشپزخانه دويدند،آن ها گريه كنان خودشان را در آغوش مادر انداختند.آه كه چه صحنه اي بود ...ما سه خواهر در آغوش مادر و مادر در آغوش ما سه نفر زار مي زديم .از به ياد آوري اين خاطرات اشك هايم را آهسته گرفتم و يك بار ديگر به فضاي اتاقم خيزه شدم ...اتاق كوچك سه در دويي است.در يك سمت آن كاناپه ايست كه شب ها به سادگي تبديل به رختخواب مي شود ، دو صندلي راحتي در دو سمت اين كاناپه به چشم مي خورد، يك كتاب خانه كوچك در سمت شرقي اتاق به ديوار نصب شده است يك ميز كوچولو كه يك چراغ مطالعه رويش نصب شده، درست زير كتاب خانه آماده است تا دانشجو سرش را روي آن خم كند و بخواند و بخواند. اين اتاق يك هال كوچولو دارد كه در دستشويي به آن باز مي شود...ودر هال يك كمد كوچك لباس گذاشته اند كه من تا ساعت يك بعد از نيمه شب مشغول مرتب كردنش بودم ...حالا من يك كمد با هفت هشت دست لباس، مقداري لباس زير و جوراب و چند جفت كفش دارم كه بدون شك اگر تا يك سال هم لباس نخرم مي توانم به راحتي از آن لباس ها استفاده كنم فقط پالتو درست و حسابي نداشتم كه پدر قبل از حركت آهسته در گوشم گفت: -پدر جان پالتو ات كهنه است ، ان را با خودت ببر، سعي مي كنم در ماه دوم پاييز برايت پولي براي خريد پالتو حواله كنم .
پدرم از محل حقوق اندك بازنشستگي زندگي ما را مي چرخاند و براي تنها در آمدش دقيقا حساب دارد و وقتي مي گويد من در فلان ماه فلان چيز را برايت مي خرم دقيقا همه حساب هايش را كرده و از عهده انجام چنين وعده اي برمي آيد...
فكر مي كنم براي نخستين شب اين همه وراجي كمي زيادي باشد...شب به خير دفترچه عزيزم...

امروز سومين روزيست كه من در يك سرزمين بيگانه نفس ميكشم، در يك فضاي بيگانه راه مي روم، بر گرده يك زمين بيگانه قدم مي زنم و از خوراكي هاي يك كشور بيگانه به ادامه زندگي مشغولم... وقتي فكرش را مي كنم مي بينم اين ما هستيم كه با هم بيگانه ايم و در اين بيگانه گي زمين و فضا، يا خوراكي ها هرگز مقصر نيستند ...اگر ما آدم ها بيگانگي را از دل هاي خود بكنيم و دور بياندازيم ،بيگانه اي ديگر در روي زمين نيست ...من به اين موضوع اعتقاد دارم و به همين خاطر من اين جا فقط با آدم ها بيگانه ام نه با درخت ها، گل ها،زمين ها و چمن ها و پارك هاي قشنگ و درياچه هايي كه از شدت زيبايي آدم دلش مي خواهد در كف دست بگذارد و يك جا تمام آب هاي زلالش را بنوشد...
اين سه روز را من بيشتر به آشنايي با محيط تن در داده ام سري به عمارت دانشكده ام زده ام ...انستيتو گياه شناسي در قلب شهر هامبورگ و زير برج معروف تلوزيون شهر است و درست مشرف به نمايشگاه گل...انسان به راحتي مي تواند از فراز برج تلوزيون و در پشت ميز رستوراني كه درست در مغز سر برج كار گذاشته اند و مدام در كاسه سر برج مي چرخد تمامي شهر هامبورگ را تماشا كند .
نمي دانم شما هم از آن دسته آدم هايي هستيد كه براي شهر ها هم مثل آدم ها خوي و خصلت مخصوصي قائل مي شوند يا نه ؟...ولي من همان طور كه اتاق ها و ميز ها و صندلي ها و حتي سنجاق سرم را صاحب جان و شخصيت مي دانم، براي شهر ها هم همين خصوصيات را قائل هستم ... مثلا من معتقدم شهر شيراز دختريست كه بيش از حد لوند و پر سر و صداست ...شهر اصفهان يك هنر مند عبوس و متكبر است،كه به خودش خيلي مي بالد.تهران از ديد من يك مرد صميمي ولي شلوغ و پر حرف و گاهي هم قالتاق و حقه باز است، و چالوس يك دختر طناز كه مدام دلش مي خواهد از جنگل به دريا و از ساحل به آغوش جنگل بدود و تفريح كند...هامبورگ در اين دو سه روز به نظر من يك زن اشرافي و شسته رفته آمده كه اغلب بي تفاوت و گاهي هم اندكي با مهرباني به آدم نگاه مي كند و انسان مي تواند بدون ترس از خشونت و نا مهرباني، بي سر و صدا از خيابان هايش كه مثل دامن هاي مجلل زنان اشرافي معطر و شفاف است بگذرد .
من در اين سه روز به تنهايي نيمي از اين شهر را زير پا گذاشته ام ...از خيابان "يونك فرن اشتيك"با بوتيك ها و فروشگاه هاي بزرگ و دلربايش گذشته ام،و سوار بر كشتي هاي كوچك سفيد رنگ كه از دور بر درياچه وسط شهر هامبورگ مثل قوي سپيدي به نظر مي آيد،به آسمان و مرغابي ها لبخند زده ام و خلاصه تا آنجا كه زمان به من فرصت داده است، تلاش كرده ام تا خود را به هامبورگ معرفي كنم، و با زبان اشراف منشانه اين شهر آشنا شوم ، و حالا حس ميكنم هامبورگ اين زن اشرافي و زيبا مرا نيز به خود پذيرفته است و اجازه داده است روي دامن چين دار و بلندش راه بروم، بي آن كه او بر سر خشم آيد...
راستي خوابگاه دانشجويان هم به تدريج پر سر و صدا مي شود دانشجويان خارجي خوابگاه كه به كشور هاي خود يا كشور هاي اطراف سفر كرده بودند اغلب برگشته اند، چند دانشجوي عرب و يك دانشجوي دختر ايراني كه هنوز با او حرف نزده ام و خيال مي كند من اسپانيولي هستم ،در بين دانشجويان غريبه مشخص و معلوم هستند، بقيه آلماني هستند كه هر روز سر و كله يكي دو تا از آن ها پيدا مي شود ، و هنوز آن طور كه فهميده ام همه شان به خوابگاه برنگشته اند...ديروز وقتي مي خواستم از خوابگاه براي گردش به شهر بروم و دنباله آشنايي هايم را با هامبورگ بگيرم يك اتومبيل فولكس واگن جلوي پايم ايستاد و راننده به زبان آلماني گفت:
-به شهر مي رويد؟....