پسري كه روبرويم نشسته بود يك نوع خشونت و جذابيت توام داشت. او در حقيقت اولين پسر آلماني بود كه از نزديك با من سخن مي گفت، درست همان موجودي كه برادرم منصور به شدت مرا از او مي ترسانيد،و مسعود با نگراني در سكوت "او"را در ذهن ساده و خوش باورانه اش تجزيه و تحليل مي كرد تا بداند چگونه ممكن است من اسير عشق يا فريب يك پسر آلماني شوم و من بايد اعتراف كنم ناگهان شيطنت خاص دخترانه تمام ذهنم را پر كرد ...

من بايد اين پسر را بشناسم،اين پسر آلماني ...او چگونه موجوديست؟آيا مثل پسران ما احساساتي و خيال باف است و ناگهان از هر حركت دختري هزاران فكر و خيال به سرش مي زند يا اصولا به اين موضوعات اهميتي نمي دهد ؟... در مدرسه ما دختران زيادي بودند كه از قول برادران خود در فرنگ از روابط دختر و پسرها حرف مي زدن،... آن ها مي گفتند ارتباط بين دختران و پسران فرنگي مثل آب خوردن سهل و ساده است،تا به هم مي رسند يك سلام و بعد يك گردش و يك سينما و شب وقتي از هم جدا مي شوند تمام كار هايي كه دو عاشق و معشوق ايراني پس از چند ماه و يا شايد چند سال با هم مي كنند،آن ها به پايان رسانده اند ،آه چه مسخره ...چقدر شتابزده و كثيف...مگر انسان دستمال كاغذيست كه در يك چشم به هم زدن كثيف و آلوده به داخل سطل فراموشي بيفتد...
اين پسر و هر پسر فرنگي ديگر بخواهد با من چنين كاري بكند،پوزه اش را به خاك مي مالم ...
در اين افكار بودم كه صداي پسر آلماني در گوشم پيچيد كه با لحني بي تفاوت مثل اين كه با پسري طرف صحبت است گفت:
شما در دانشگاه ما چه رشته اي مي خواهيد بخوانيد .
او مخصوصا روي "دانشگاه ما "تكيهء مخصوصي داشت و من بي اختيار به ياد پدرم افتادم كه هميشه به آدم هايي كه صحبت از خانه من، اتومبيل من، ويلاي من ، مي كردند لبخندي مي زد و مي گفت :
خانه خدا، اتومبيل خدا ، ويلاي خدا ... ما صاحب چيزي نيستيم ...ما در اين كهنه رباط يك شب مهمانيم ...تو چه خيال ميكني آقا ...و حالا اين آلماني مغرور و كله شق، سرش را مثل يك خروس متكبر بالا گرفته بود و ميگفت دانشگاه ما ...خيلي ساده و راحت پرسيدم :
مگر در دانشگاه شما شهريه نمي گيرند؟ پسر مغرور آلماني چيني به پيشاني انداخت و پرسيد: _اين سوال را براي چي از من مي كني؟ _مي خواستم بدانم ...
-خب دانشگاه شهريه ميگيرد. من لبخندي زدم و گفتم: پس ذكر كلمه دانشگاه ما بي جاست ، اينطور نيست ؟ پسر آلماني كه تازه متوجه شده بود در اولين برخورد، با گستاخي حرفي زده است ، كمي خودش را در برابر من جمع كرد اما بلا فاصله با لحن تحقير آميزي گفت :_مگر شما دانشگاه نداريد؟ -چرا داريم ..._پس چرا در دانشگاه خودتان تحصيل نمي كنيد، شايد استاد فهميده و تحصيل كرده نداريد ؟
من حالا اين پسر آلماني را با آن چشمان آبي و براقش به مقابله خوانده به قول بر و بچه هاي فوتباليست خانه مان يك "ضد حمله "تمام عيار در ذهنم ريختم ، و به جاي جواب گويي به سوال معني دارش، پرسيدم :-شما مي دانيد محققين آلماني در مملكت من چه مي كنند؟
ظاهرا اينطور معلوم شد كه مخاطب با همه غرور نژاد ژرمن ،جواني تيز هوش و زيرك هم بود ،و بلافاصله گفت:-پس شما مي خواهيد بگوييد هدف از تحصيلتان در دانشگاه ما تحقيق در باره ماست .بلا فاصله جمله اش را اصلاح كردم و گفتم : _در دانشگاه آلمان... نه دانشگاه شما...
جوان آلماني كه به هيچ وجه انتظار چنان جواب هايي آن هم از يك دختر تنهاي شرقي را در اولين روز ورود به عمارت دانشجويان را نداشت از جا بلند شد و گفت:_ما باز هم با هم بحث مي كنيم .و هنگامي كه داشت به سر ميز خود باز مي گشت گفت :_راستي اسم من "پيتر"در رشته تعليم و تربيت درس مي خوانم . من با شيطنت مخصوص گفتم:_پيداست...
و او بدون اين كه اهميتي به من و نيش زهر آگيني كه در كلامم نهفته بود بدهد،دور شد و به سر ميز خود كه در حدود ده متري از من دورتر بود برگشت و طوري نشست كه نيم رخش را من آشكارا مي ديدم...
او پسري تقريبابلند قد ،مثل همه جوان هاي آلماني كشيده و اندكي لاغر و استخواني،با گونه اي پهن و چشماني آبي و مو هايي طلائي مايل به خاكستري بود...چهره اي مطلوب دختران ...وبيني متناسبي داشت و روي هم رفته من هر چه در سالن نگاه كردم چهره اي جذاب تر و مطلوب تر از او نديدم.
وقتي به اتاقم برگشتم لحظه اي در وسط اتاقم ايستادم و به تماشا پرداختم.خوب اين اتاقي است كه من بايد سه سال تمام در آن زندگي كنم ... روز ها و شب هاي پياپي...و اين اتاق در فاصله اي كمتر از يك ماه با من و با همه زندگي من آشنا خواهد شد ، حتي از صداي پاي من،از نفس من،از راه رفتنم مي تواند به غم ها و شادي هايم پي ببرد او تنها كسي است كه مرا برهنه خواهد ديد ...برهنه و بي پروا ...من جلوي چشمان سفيد او لباس از تن ميكنم،و بدون ترس از گوش هاي سفيدش نجوا و زمزمه هاي پنهاني خود را بلند به زبان خواهم آورد ...او شاهد گريه هاي غريبانه من خواهد بود ، شايد اين حرف ها را كه در دفترچه ام مي نويسم كمي احمقانه به نظر بيايد،من از كودكي همه چيز را صاحب چشم و حس و دل مي دانستم حالا هم همين طور ...چه روز ها كه وقتي مي خواستيم از خانه اي به خانه ديگر برويم براي اتاق خواب خودم اشگ ها ميريختم ،با گچ رنگي لبي روي ديوار اتاق خوابم مي كشيدم،و آنرا دوستانه به علامت خدا حافظي مي بوسيدم،و ديوار اتاق خوابم را با كلمات كودكانه دلداري ميدادم...
عزيزم ...از من ناراحت نشو ...بابا ميگه ما مجبوريم از اين خانه بريم، نمي دونم چرا ولي چون بابا ميخواد ما از اين خونه بريم من هم مجبورم ...نمي دوني از اين كه دارم از پيشت مي رم چقدر ناراحت و غمگينم برات دلم ضعف مي ره ...كاش تو هم زبون داشتي و با من حرف مي زدي ...اگر چه مي دونم تو هم ناراحتي...آخه بابا ميگه عادت بد چيزيه ،عيب آدم ها همينه كه به همه چيز عادت مي كنن،...لابد تو هم به من عادت كردي...خواهش مي كنم هميشه بياد من باش و بدون كه تا آخر عمر به ياد تو هستم ...