نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 67

موضوع: شب ايراني | ر.اعتمادي | تایپ

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #4
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    ...و مرا تنهايي در داخل اتو مبيلش به دام انداخت و با كلمات جويده ،به رگبار نصيحت و دستور بست،و چنان تصوير فجيعي از پسران آلماني و ايراني مقيم آن كشور ساخت كه اگر اطمينان به خود نبود شايد پاسپورتم را همان جا ريز ريز مي كردم و از رفتن به سرزمين "ديوان"عذر مي خواستم ... منصور وقتي فهميد كه من با اراده اي محكم عازم اين سفر هستم و تابلو هاي هراس انگيز او هم كوچكترين ترس و وحشتي در دلم ايجاد نمي كند با لحن التماس آلودي مصرا از من خواست كه هرگز فريب رنگ و روغن ها و كلمات فريب كارانه پسران را نخورم و آبرو و حيثيت او و خانواده را حفظ كنم ...من هم به او قول دادم كه هرگز كاري نخواهم كرد تا او و پدر و مادر و ساير اعضاي فاميل سرافكنده و شرمسار بشوند ...وقتي اين حرف ها را مي زدم منصور از شدت شوق گريست و چند اسكناس صد ماركي كه در كيفش پنهان كرده بود بيرون كشيد و آن را به درون كيف من سر داد ،:
    خوب من هر چه بخواهي برايت پول مي فرستم ،اين ها را هم داشته باش ، تو نبايد به هيچ كس محتاج بشي...تو نبايد از هيچ كس قرض كني...
    در هنگام خدا حافظي، منصور همان طور كه مرا ميبوسيد يك بار ديگر از من قول گرفت كه هرگز كاري نكنم كه او و خانواده سر افكنده و خوار بشوند و من هم براي اين كه او را راحت كرده باشم مطمئنش كردم كه هرگز كاري نخواهم كرد كه سبب خواري و خفت او بشود ،در اين ميان من موقعيت مسعود را از همه سخت تر مي ديدم ، مسعود پسر عموي من است ، اكنون دانشجوي پزشكي دانشگاه تهران است مادرم مي گويد :
    از آنجا كه عقد پسر عمو دختر عمو را در آسمان هفتم بسته اند ما هم ناف تو را به اسم مسعود بريديم و تو زن شرعي مسعود هستي ...مسعود پسر مهربان و خوبيست ،ظاهر آرام و ساكتي دارد ، درسش مرتب است و همه او را به عنوان يك پسر درس خوان در فاميل نشانه مي گيرند و به رخ ميكشند ،ظاهرش هم بد نيست مثل اغلب پسرها هفته اي يك بار به سينما ميرود ،هفته اي يك شب با دوستانش دوره دارد، به خوانواده و پدر و مادرش احترام مي گذارد اما در طي سال هاي طولاني هرگز ما از عشق و ازدواج با هم حرف نزده ايم و هر وقت مادر هايمان با زرنگي و شيطنت جلو ما حرفي از عقد دختر عمو و پسر عمو مي زنند ، هر دو از شرم سرخ مي شويم و نگاهمان را از هم مي دزديم و سعي مي كنيم بلا فاصله مصير حرف را تغيير بدهيم ...راستي من حتي تا چند روز پيش كه سفر به آلمان به طور جدي مطرح شد رنگ دوست داشتن را هم در چشم هايش نديده بودم اما در اين روز آشكارا حس كردم كه مسعود از مسافرت من به آلمان به هيچ وجه راضي نيست ،عصبي و نا آرام شده اما تا آخرين لحظه و هنگام خداحافظي هم چيزي از مخالفت به زبان نياورد و ما بسيار دوستانه از هم جدا شديم ...در اين لحظه كه در هواپيما به نوشتن خاطراتم مشغولم تنها به يك چيز فكر مي كنم ... دنياي بيگانه ها ... هر چه باشد من دختري تنها و از سرزميني هستم كه دخترها عادت كرده ا ند كولبار زندگي را به تنهايي بر دوش بكشند و اگر من به اتكاي نيروي معنوي پدرم بتوانم بر ترس از تنهايي غلبه كنم تازه نمي دانم چگونه با مشكلات زندگي بجنگم .

    دوشنبه شب _سرانجام من قدم به خاك يك سرزمين بيگانه گذاشتم ....
    ,وقتي هواپيماي من در فرودگاه هامبورگ به زمين نشست و من از هواپيما سرازير شدم لحظه اي روي زمين فرودگاه و به اطراف خيره شدم .قلبم تند تند مي زد ويك نوع دلهره و تشويش سراپايم را مي سوزاند ،من پايم را بي اختيار روي زمين فشردم ... انگار انتظار داشتم زمين آلمان غير از زمين خودم باشد ...نمي دانم چرا من اينطور فكر مي كردم كه كشور ها هر كدام كامل جداگانه از ديگر كشور ها هستند اما ، چنين نبود ،زمين آلمان و حتي ستاره هايي كه من در فرودگاه هامبورگ مي ديدم درست همان ستاره هايي بود كه من در تراس خانه مان مي ديدم ..."هفت برادران "جنازه پدرشان را بر دوش ميكشيدند و زهره كه روشن ترين ستاره آسمان ها بود همچنان مي درخشيد ...همه چيز با مختصر تفاوتي در لطافتي در شكل ظاهري ،همان بود كه در تهران هم مي ديدم ،...بي اختيار به ياد پدرم افتادم كه هميشه مي گفت
    انسان در هيچ نقطه اي از زمين غريبه نيست ، و هيچ انساني حق ندارد از درد غريبي و تنهايي بنالد چون همه ما در اين كهنه خراب غريبه و بيگانه ايم ...تشريفات گمركي را به سرعت انجام دادم و هنگامي كه از در مخصوص خارج شدم ، يكي از بازرگانان طرف معامله با برادرم كه براي من از دانشگاه هامبورگ پذيرش گرفته بود، طبق نشانه هايي كه از من داشت جلو آمد و با لحن دوستانه اي به زبان آلماني پرسيد : شما شهرزاد هستيد؟
    بله و شما هم آقاي "مارتين "هستيد .
    مارتين مردي پنجاه و چند ساله و بسيار آرام بود ،و ظاهري مهربان داشت ،به من كمك كرد تا چمدانم را در صندوق عقب اتو مبيلش بگذارم ، و از اينكه نتوانسته است به اتفاق همسرش به استقبالم بيايد عذر خواهي كرد چون زنش مبتلا به آمفولانزا شده بود و بعد هم از اين كه زبان آلماني من آنقدر خوب و بي نقص است سخت خوشحالي كرد و گفت
    شما مطمئنادچار هيچ اشكالي نخواهيد شد ،.او برايم توضيح داد كه در خوابگاه دانشجويي "گراندوك"اتاقي گرفته است ،جاي كاملا مطمئني است و من از هم اكنون كه دو هفته اي به افتتاح دانشكده مانده مي توانم با محيط تحصيلي و دانشجوئي المان آشنا شوم،او برايم گفت : كه در اين خانه دانشجويي يكصد نفر دانشجو زندگي مي كنند كه 55 نفر پسر و 45 نفر دختر هستند و من چهل و ششمين دختر اين خانه خواهم بود. اما تشريفات استقرار در خانه دانشجويي بيش از يك ساعت طول نكشيد ، و مارتين شماره تلفنش را به من داد و خدا حافظي كرد و رفت و من هم قبل از آنكه به وضع اتاقم برسم به رستوران دانشجويي كه در طبقه دوم بود رفتم تا شام بخورم ، ظاهرا هنوز همه دانشجويان از تعطيلات تابستاني به خانه بر نگشته بودند ، چون فقط چند نفري را در راهرو بيشتر نديدم ، در داخل رستوران هم فقط چند نفري مشغول صرف شام بودند و من ميزي را كنار پنجره انتخاب كردم و نشستم و به خودم گفتم : شهرزاد،خوب همه جا را تماشا كن ...اين جا خانه تو ناهارخوري تو و زندگي آينده توست و اين ها همخانه تو هستند ...درست مثل برادران و خواهرانت ...سرم را بالا گرفتم و به تماشاي در و ديوار رستوران پرداختم...روي ديوار شعارهاي متعددي به چشم مي خورد ...شعارهاي هيپي گونه اي كه معني و مفهوم درستي نمي توانست داشته باشد، چند جاي ديوار با نقش پا و دست رنگ گرفته بود و من بي اختيار به ياد برادر متعصبم افتادم كه اگر اين جا پيش من بود و اين نقش هاي عجيب را بر در و ديوار ميديد وحشتزده ميشد،دستم را مي گرفت و از اينجا بيرون ميكشيد و مي گفت:خواهرم اين جا جاي دختران نجيب نيست ...
    در همين لحظه ناگهان صدايي از پشت سرم شنيدم ...
    ببخشيد شما مثل اين كه تازه وارد هستيد ؟
    من به طرف صدا برگشتم...جواني بيست و سه چهار ساله،بلند قد،نسبتا زيبا،و مثل اغلب دانشجويان آلماني با چشمان آبي ريش كوتاه طلايي و موهاي بلند به طرفم آمد،خيلي خودماني صندلي را پيش كشيد و كنارم نشست...


    پايان بخش اول


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/