نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 67

موضوع: شب ايراني | ر.اعتمادي | تایپ

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #3
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    دو شنبه بيست و پنج شهريور 1350:
    چند لحظه پيش بلاخره همه تشويش ها و نگراني ها و اشك ها و زاري ها را پشت سر گذاشتم ساك دستي ام را در مشت گرفتم ،پس از عبور از سالن ترانزيت و تشريفات معمولي و خسته كننده خودم را به داخل هواپيما انداختم و روي صندلي شماره ب،14درست كنار پنجره نشستم، و از آنجا دوباره با نگاه خداحافظي به پدر و مادر و برادر و خواهرانم كه با شوهرانشان به فرودگاه آمده بودند و عده اي از دوستان تحصيلي كه به مشايعتم آمده بودند خيره شدم. هواپيما آماده پرواز بود و من آنها را ميديدم كه دست هايشان را مثل پرچم در فضاي بالكن عمارت فرودگاه به چپ و راست مي چرخانند،و در اين ميان پدرم، مادرم، برادر بزرگ ترم و مسعود مثل مات زده ها ايستاده و به هواپيماي من خيره شده بودند،پدرم در سالن فرودگاه مثل هميشه با آرامش و تسليم در برابر آنچه پيش مي آيد،دستم را گرفت و گفت :
    دخترم ،....من به تو اطمينان دارم...مطمئنا هيچ گرفتاري مخصوصي براي خودت درست نمي كني چون تو را خوب مي شناسم . در تماس با آدم هاي تازه اي كه از اين لحظه ميبيني و ميشناسي اسلحه تو انسانيت توست من اميدوارم زحماتي كه براي كشت و پرورش اين نهال كشيده ام هدر نرفته باشد...
    آنوقت پدرم سرم را روي سينه اش گذاشت و بوسه اي نرم و ملايم از روي موهايم برداشت و در آن لحظه من از شدت شوق و غرور به خاطر اينكه خداوند چنان پدر عاقل و فهيمي نسيبم كرده است آرام آرام ميگريستم ...
    بعد نوبت مادرم شد ، او از سه روز پيش كه من مشغول بستن چمدانم شدم يكريز گريه ميكرد ، فقط كافي بود كه يكي از وسايل ضروري مرا پيدا كند و آنرا بدست بگيرد وبه طرف چمدان ببرد، از همان لحظه تا وقتي آن شئ را در چمدان مي گذاشت قربان صدقه ام ميرفت و به صداي بلند گريه ميكرد... او در سنين پنجاه و چند سالگي حق داشت كه براي سفر تنهاي دخترش به يك دنياي ناشناخته آن همه پريشان و آشفته زار بزند،هيچ كدام از سه دختر و يك پسر بزرگش هرگز از او جدا نشده بودند و او مدام مثل مرغي پنج فرزندش را سال ها و سال ها زير بال هاي گرم و بلندش پنهان كرده بود و حالا هرگز نمي توانست قبول كند كه دختر ته تغاري كوچولو و عزيز كرده اش از آسمان هاي پي در پي كشور هاي بيگانه بگذرد
    و در سرزميني دور دست غريبانه زندگي كند،درس بخواند،و هيچ خطري هم او را تهديد نكند،...در تمام مدت سه شبانه روز به من سفارش مي كرد...
    مادر اگر ظهر تخم مرغ خوردي ...شب غذاي سنگين نخور،اگر با غذايت ماست مي خوري پشت سرش يك تكه شيريني يا نبات بخور ...وقتي از آپارتمانت بيرون ميروي مواظب باش چراغ گاز را خاموش كرده باشي ...تنهايي به پارك ها و اينجا و آنجا نرو...
    و من با حوصله اي فراوان حرف هاي مادر را مي شنيدم كه لااقل مطمئن شده باشد كه تمام دستوراتش را شنيده ام، و پدرم گاهي با اشاره چشم از من تشكر ميكرد كه كاري نمي كنم تا مادر بيش از آنچه مستحق نگراني باشد آشفته و ناراحت پشت سر گذارم ... برادرم "منصور" از سه چهار روز پيش مدام در اطرافم مي چرخيد،حتي كمتر به خانه و زندگي خودش مي رسيد و مي خواست با من حرف بزند،اما دو روز تمام فقط در اطرافم مي چرخيد و نمي توانست سر صحبت را باز كند ، و من خوب مي دانستم كه او چه مي خواهد بگويد ...منصور به قول پدرم يك "خروس"كله شق و متعصب است كه دلش مي خواهد حرم سرايش را از گزند شغال ها مصون بدارد ...با اين كه تجارتش رونق دارد و طرف معاملاتش اغلب شركت هاي صنعتي بيگانه هستند، و چندين بار به كشور هاي مختلف از جمله آلمان سفر كرده ولي دنياي محدود و تنگي دارد و هميشه سعي ميكند دنياي خودش را در حصاري آهنين از چشم دنياي خارج پوشيده دارد،او مدام از من و خواهرانم ايراد مي گيرد ...چرا بلند مي خنديد،چرا آرايش غليظ مي كنيد ؟چرا به تما شاي اينجور فيلم ها مي رويد؟...و مخصوصا او در باره من سخت ترين سختگيري ها را مي كند ...بيش از آنچه لازم بود به حساب پس اندازم پول مي گذاشت،مرتبا اسكناس هاي يكصد توماني به داخل كيفم سر ميداد (نكته: شنيده ام در آن زمان متوسط حقوق يك معلم 1200تومان بوده ،آسيه )و دليلش هم اين بود كه بسياري از دختران به علت كمبود هاي مالي فريب پسران را مي خورند...او از همان روز هاي اول كه من و پدرم برنامه سفر به آلمان و ادامه تحصيل را در آن كشور پيش كشيديم با همه احترامي كه براي پدر قائل بود يك تنه نغمه مخالفت مي زد، و همه ترس و نگراني او هم از "پسرها " بود هر وقت غير مستقيم به اين ماجرا گوشه اي مي زد رگ هاي گردنش متورم مي شد و دندان هايش را روي هم مي فشرد...
    پدرم گاهي به طعنه مي گفت :شهرزاد ، خروس متعصب اين روز ها خيلي غصه ميخورد نمي خواهي كمي راحتش كني ...
    من دست پدرم را مي گرفتم و بر آن بوسه مي زدم و مي پرسيدم :
    پدر جان شما نگران نيستي؟
    پدرم سرم را روي سينه اش مي فشرد و مي گفت:من تو را به دست" او"مي سپارم ...من تسليم" او" هستم ...
    پدرم نه تنها خودش را به "او"عادت داده بود بلكه آن قدر صميمانه از "او"سخن مي گفت كه به تدريج مرا نيز چنان به "او"عادت داده بودكه ترس از آينده به اتكاي دوستي "او" هرگز در من اثري نداشت و حتي گاهي دلم براي برادرم مي سوخت كه آن همه نگران و آشفته بود ... سرانجام ديروز، منصور مثل يك نارنجك دستي منفجر شد ....


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/