نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 67

موضوع: شب ايراني | ر.اعتمادي | تایپ

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #2
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    چهره اش مثل اغلب دختران هموطنش گندمگون بود بيني متناسب و كشيده، لب هاي گوشتالود به رنگ گيلاس تازه رسيده، گونه هايي گشوده با شيب بسيار ملايم،گردني بلند و صاف اندامي كاملا متناسب با الگوي روز كه معمولا در مجلات مانكني فراوان مي بينيم كلكسيون زيبايي او را تكميل مي كرد مخصوصا موهايش كه بلند و تا پشت كمر ميرسيد تصويري بسيار شيرين از افسانه هاي شرق راز آلود در بيننده مي آفريد ...
    شهرزاد همينطور كه مرا دوستانه مي پاييد گفت:
    _من" كفش هاي غمگين عشق "شما را خواندم نمي دانيد چقدر براي "نوري"بيچاره گريه كردم...
    او از سرگذشت نوري حرف ميزد و من همچنان در او خيره بودم تا هرچه بيشتر تصوير او را در ذهنم جاودانه سازم ...
    تصوير او يك جور مخصوصي گرم بود،...وقتي به او نگاه مي كردي انگار كه در زير پوستش صدها خورشيد كوچولو روشن كرده بودند تو از نگاهش از تصوير كلي چهره اش از پوست لطيف و گندمگونش يك اشعه و گرم و دلپذير حس ميكردي...اشعه اي داغ و شيرين موهاي سياهش را از سمت چپ فرق باز كرده بود و يكدسته از موها پيشانيش را پوشانده بودو اين پوشيدگي پيشاني او را مثل هر دختر مشرقي اندكي مرموز جلوه ميداد،گاهي طوري نگاه مي كرد كه انگار همه چيز در دنياي ما برايش بيتفاوت است و حتي يك بار احساس كردم او براي تعريف سرگذشتش دچار بي تفاوتي است، و دنبال بهانه اي مي گردد تا سر و ته صحبت را به هم بياورد اما وقتي خواستم رنجش خودم را از طرز رفتارش نشان بدهم با هوشياري خاصي متوجه رنجيدگي من شد و گفت:
    -نگران نباشيد... من گاهي در خودم غرق مي شوم ...
    تازه نگراني شما بيهوده است من دفترچه هاي خودم و" پيتر" را همراه آوردم همه چيز در اين دفترچه ها روشن است،و خيال نمي كنم شما به كوچكترين سوال اضافي مجبور باشيد...
    من از جا بلند شدم و او هم از روي نيمكت برخاست و من اين احساس را يافتم كه از دسترس جادوي چشمانش فرار كنم و به اندام متناسب و سليقه او در لباس پوشيدن برسم .بايد اعتراف كنم كه لباسش بسيار ساده و معمولي بود،لباسش به نظرم كمي پسرانه آمد،اما پيكرش چنان با خطوط متناسبي فراز و نشيب مي گرفت كه لباس و آرايشش را تحت تاثير قرار مي داد،راه رفتنش هم خالي از هر نوع لوندي معمول دخترانه بود و هر قدر چشمانش آلوده و وسوسه انگيز بود ،هر چقدر چهره اش داغ و خواستني بود ،حركاتش،حرف زدنش،چرخش دست هايش به هنگام حرف زدن و راه رفتنش خالي از هر نوع تكلف مي نمود و اوسادگي و فروتني و درويشي خاصي داشت،طوري بامن حرف ميزد كه انگار من از جنس مخالفش نيستم،آزاد و بدون قيد و بند و خيلي راحت...حتي وقتي از اندوهش سخن ميگفت براحتي اشك هايش به روي گونه اش ميپاشيد،همچنان كه وقتي از يك خاطره خوش سخن مي گفت مثل دختر بچه هاي شاد و شيطان سيزده چهارده ساله،سر و صدا مي كرد ...در وراي اين خصوصيات خاص حس مي كردم بيش از آنچه شايسته يك دختر جوان بيست و يكي دو ساله است در انزواي روحي خاصي دست و پا مي زند و براي ادامه زندگي به دنبال بهانه اي مي گردد،دفترچه ها را به دستم داد و "گفت:
    من عازم برلين هستم ... مي دانيد من از برلين خيلي خوشم مي آيد، انگار كه در "جزيره قيامت "زندگي ميكنم.
    من پرسيدم :
    منظورتان از جزيره قيامت چيست؟...تا كنون چنين اصطلاحي نشنيدم...شايد اين صفت را به اين جهت به برلين داده ايدكه اين شهر جزيره ايست در قلب يك كشور كمونيستي ...(در اين سال ها آلمان كشوري تجذيه شده بود آلمان شرقي كمونيستي و آلمان غربي سرمايه داري آسيه )
    لبخندي زد و گفت :خير اين اصطلاح مخصوص پدر جانمه ...او هميشه وقتي تمام راه ها به رويش بسته مي شد مي گفت :بچه ها اين روز ها من در جزيره "قيامت " ساكن شده ام...
    -آه بله ...پس ما همديگر را نمي بينيم .
    متاسفم ..اما هرچه بخواهيد توي اين دفترچه ها پيدا ميكنيد،...آدم ها وقتي مي نويسند بيشتر خودشانند...
    دستم را جلو بردم ...
    پس خدا نگه دار ...
    - شهرزاد در برابرم ايستاد ،آن نگاه شيرين را كه با لبخندي شيرين تر همراهي ميشد به رويم دوخت و گفت :
    اشتات پارك،يكي از خانه هاي قشنگ عشق من بود،كمي در اين پارك قدم بزنيد بد نيست ...سرم به نشانه تاييد تكان دادم :
    - من توصيه شما را خوب حس ميكنم ...همين كار را هم ميكنم ...
    شهرزاد سرش را به سرعت از من برگردانيد،...من حس كردم بايد قطره اشكي در چشمانش جوشيده باشدولي ديگر هرگز آن چهره زيبا وآن نگاه شيرين را نديدم.
    بيش از يك ساعت من در "اشتات پارك"قدم مي زدم باران پودر گونه اي كه از ظهر بر هامبورگ مي باريد، پا هاي نرمش را بر سر شهر مي گذاشت و من زير باران قدم مي زدم و صفحات دفتر چه پر ورق شهرزاد را مي خواندم... هر قدر در صفحات دفترچه پيشتر مي رفتم حس مي كردم من به چيزي بالاتر از يك سرگذشت دسترسي پيدا كرده ام ،...شهرزاد در ميان دختران هموطنش و با همه خصوصيات خوب و قابل تحملشان،چيزي بالاتر داشت،پدري با استادي خاص انديشه هاي عارفانه اش را در جان دخترش تزريق كرده بودو برادري كه درست نقطه مقابل روح آزادگي پدر بود، و مادري كه خصوصيات يك مادر امل و ساده ولي مهربان را داشت، و با صبر و حوصله اين تضاد ها را به هم مي دوخت تا خانواده را با رنگ هاي زندگي به هم مربوط سازد ....
    و زماني كه در زندگي شهرزاد به نقطه روشن يك عشق رسيدم باز هم چيزي بالاتر از يك عشق ياقتم و همه اين خصوصيات جالب توجه مرا به خانه دوستم راند تا هر چه زودتر به كمك او يادداشت هاي آلماني"پيتر"را كه گهگاه جمله اي ايراني چاشني آن شده بود ترجمه كنم ...همه اين كار ها را با چنان اشتياقي انجام دادم كه خودم هم باورم نمي شد و هنگامي كه موفق شدم همه چيز را تنظيم كنم و در كنار هم قرار دهم با رضايت خاطر عميقي آلمان را به سوي وطنم ترك كردم.......
    باز هم در همان اتاق كوچك دو متري ام كه خلوتگاه خصوصي خودم به شمار ميرود و هيچ كس را در اين قلمرو با من كاري نيست به نوشتن بنشينم ...
    من اميدوارم شهرزاد در هر جا كه هست مرا ببخشايد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/