لحظه گنگ و خفقان آوری است لحظه جدایی، وقتی که واژه خداحافظی چونان بغضی گلویت را می فشارد و زبانت را یارای گفتن آن نیست. زمانی که ایستگاه قطار را ترک می گفتی لحظه ها با نوک پنجه می گذشتند، و هیچ صدایی در گوشم نواخته نمی شد تنها شبح تو را می دیدم، که چمدانت را بر می داشت و سوار قطار می شد تو میرفتی، برای همیشه، و زمان از حرکت باز می ماند
تلاش کردی تا پنجره کوپه ات را باز کنی اما خیلی زود خسته شدی آرام نشستی و از پشت شیشه در چشمان من خیره نگاه کردی. لبانت جنبید، شاید سخنی هم گفتی اما هنوز در خاطرم هست طرح آن لبخند کمرنگ تو و سایه ی اندوهی که بر چشمان مضطربت افتاده بود
قطار خسته به راه افتاد و رفتن تو صدایی بیش از فرو افتادن یک برگ ایجاد نکرد واژه های گنگ و مبهم، مانند واگنهای بی انتهای قطار در ذهنم می گذشتند و آونگ این پرسش، مدام در سرم در رفت و آمد بود که چرا نتوانستم بگویم، بمان، برای من بمان حالا من مانده ام و ایستگاه متروک و هنوز واژه خداحافظی بر لبانم خشکیده است. نرو
__________________
دارم نفس نفس نبودنت رو کم میارم...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)