و هر کاری که من دوست دارم انجام بدی فهمیدی؟
دیگه نمی تونست خودش رو کنترل بکنه. بازویش رو با خشم از دست سعید بیرون کشید و در حالی که سعی می کرد جلوی ریزش اشک هاش رو بگیره گفت:
_ خیلی زود خودت رو نشون دادی، اگه می دونستم این همه بی جنبه و کم ظرفیتی محال بود که امروز همراهت بیام. ازت متنفرم سعید! حالم ازت بهم می خوره.
سعید لبخند عصبی ای زد و گفت:
-حتی اگه حالت ازم به هم بخوره باید قبول کنی که برای مدت سه ماه زن شرعی و قانونی منی همین. برای آخرین بار هم این موضوع رو بهت گوشزد می کنم که دوست ندارم جلوی چشم هر بی سر و پایی اون طوری آرایش بکنی و لباس های رنگارنگ و تنگ بپوشی،امیدوارم که دیگه این حرف رو برات تکرار نکنم.
در حالی که خودش رو بازنده ی این جنگ می دید با خشم سینی رو، روی عسلی کنار دستش کوبید، و دوان دوان از پله ها بالا رفت و خودش رو توی اتاقش انداخت. قطرات اشک بی محابا از چشمان خوش حالتش روی گونه هاش می ریخت و شانه های عروسکی و خوش فرمش از فشار اندوه می لرزید. هر چه بد و بیراه بود به خودش گفت .دلش می خواست که فریاد بزنه. چه قدر ساده و راحت خودش رو تو دام سعید انداخته بود. انگار این سعید همان سعیدی نبود که حتی نمی تونست باهاش راحت حرف بزنه .چه قدر زود سعید رنگ عوض کرده بود، حالش از خودش و سادگیش به هم می خورد. چه قدر برای دیدن سعید دلهره داشت و بی تاب بود ولی سعید با بی رحمی اون طوری بهش تهمت می زد و هر چی از دهنش دراومده بهش گفت. حالا باید چی کار می کرد؟ یعنی واقعاً بعد از این نمی تونست بدون اجازه ی سعید کاری بکنه؟ یعنی الان زن سعید بود؟ وای چه کار اشتباهی کرده بود! اگه سعید ازش خواسته نا معقولی داشت چی؟ اگه سعید با انجام این کارش قصد انجام کار بدی رو داشته باشه چی ؟ چرا باید این طوری می شد؟ چه قدر همه ی حوادث پشت سر هم اتفاق افتاد بود . حالا دیگه انیس خانم هم توی اون خونه نبود و او به هیچ وجه نمی تونست احساس امنیت بکنه. کاش انیس خانم تنهاش نذاشته بود. بودن انیس خانم توی اون خونه براش دلگرمی و قوت قلب بود ولی حالا با رفتن انیس خانم و بودن اون صیغه ی مسخره بینشون چه قدر او احساس ترس و بی کسی می کرد. اون باید با یکی مشورت می کرد. هیچ کسی رو توی اون شرایط بهتر از النا ندونست باید همین فردا النا رو می دید تا بعدها اگه از طرف سعید عکس العمل بد و خطایی رو می دید جایی رو برای موندنش داشته باشه پس چه کسی رازدار تر و مطمئن تر از النا.
14
با نبودن انیس خانم خونه حسابی سوت و کور شده بود و دیگه بوی مطبوع غذا توی خونه نمی پیچید وفا هم که اصلا حال و حوصله ی پخت و پز نداشت. صبح به زور برای خودش چای دم کرده بود. و حالا هم که ساعت یک و نیم ظهر بود دلش داشت از گشنگی مالش می رفت. خبری هم از سعید نبود. بعد از کنتاکی که دیروز عصر بی نشون اتفاق افتاده بود دیگه همدیگه رو ندیده بودن. گوشی تلفن رو برداشت و از رستوران سر خیابون برای خودش سفارش غذا داد. نمی خواست با بیرون رفتنش .باز هم دست سعید بهونه بده. یک ربع بعد زنگ خونه به صدا در اومد. دامن فیروزه ای رنگ تنگ و بلند با بلوز قرمز تنگ و کوتاه تنش بود یقه ی بلوز قایقی باز بود و کل گردن مرمر ین و سر شانه های پر و بلورینش بیرون بود. صبح از سر تنهایی و بی کاری هم حسابی به خودش رسیده بود و آرایش کرده بود. شال سفیدش رو سرش کرد و برای تحویل گرفتن غذا کیف دستی اش رو برداشت و دوان دوان بیرون رفت.پسر جوانی با موتور جلوی در ایستاده بود با ظاهر شدن وفا پشت در پسر جوان دست و پاش رو گم کرد و با من و من گفت:
- منزل کامروز.
- بله.
پسر جوان از روی موتور نایلون غذا رو برداشت و به دست او داد. او بعد از پرداخت پول می خواست در رو ببنده که با دیدن ماشین سعید در جا میخکوب شد ولی به سرعت به خودش مسلط شد و بدون این که در رو ببنده به طرف خونه به راه افتاد. سعید که با دیدن پسر جوان غریبه ای که از او خداحافظی کرد و رفت باز هم خشمگین شده بود با عجله غذایی رو که برای ناهار خریده بود رو از داخل و ماشین برداشت و وارد حیاط شد. او رو دید که با قدم های تند و پرشتاب وارد خونه شد با رسیدن به سالن نایلون غذا رو روی میز عسلی کنار مبل گذاشت و بعد از درآوردن کت طوسی رنگش دوباره غذا رو برداشت و به آشپزخونه رفت. او رو دید که مشغول خوردن غذا ست و بدون توجه با خونسردی به خوردنش ادامه داد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)