8

سعید اصلا آروم و قرار نداشت انگار که یه چیزی گم کرده بود. همش بین پنج واحد فروشگاه در رفت و آمد بود. نمی دونست که چی کار می کنه و به فروشنده ها و کارگر ها چی می گه. انگار تو خواب بود و همه چی جلوی چشمش تار و نامفهوم بود. فقط تصویر صورت زیبا و دلربائی وفا جلوی چشمش بود و به هر طرفی که نگاه می کرد اون رو می دید. انبار رو خالی کرده بودن و قرار بود که تا ساعت سه بعدازظهر جنس ها ‏برسه. به ساعتش نگاه کرد. احساس کرد که چه قدر زمان کند می گذره. هنوز یازده و نیم بود . تا شب و برگشتن به خونه خیلی زمان باقی مونده بود. طبق عادت از روی خشم انگشت های دستانش رو لای موهای سیاه و براقش کرد و اون ها رو به عقب زد. با خودش گفت: -دلیل این همه بی تابی و بی قراری من چیه؟
دیگه نتوانست طاقت بیاره و بعد از دادن سفارش های لازم به چند تا از کارگر ها و فروشنده های مورد اطمینانش از فروشگاه خارج شد . اون قدر با سرعت رانندگی کرد که انگار کسی دنبالش کرده بود با نزدیک تر شدن به خونه نفس هاش هم به شمارش افتاده بود .نمی دونست چه بهانه ای برای برگشتن به خونه بیاره . مخصوصا انیس خانم که تا اون روز ندیده بود که سعید وسط روز به خونه برگرده . .
پیش خودش گفت
-می گم که برای برداشتن یه سری از صورت حساب ها و دفتر ها برگشتم خونه .
مقابل در بزرگ اهنی ماشین رو پاک رد . احساس خفگی می کرد همه تنش خیس عرق شده بود با دستمال کاغذی عرق پیشانی بلندش رو پاک کرد . بعد کت خوش دوخت طوسی رنگش رو از تنش در آورد و انداخت رو دستش .