خاله پردیس درمانده و مستأصل از روی زمین بلند شد و روی صندلی کنار میز غذا خوری نشست و گفت
-نمی دونم خاله جون ! به خدا اصلا دیگه مغزم کار نمی کنه، فقط دعا می کنم که خدا کمکت بکنه و پشت و پناهت باشه. غیر از این کار دیگه ای از دستم برنمیاد.
او از روی صندلی آهنی بزرگ تاب بلند شد و در حالی که روی سنگ فرش های تمیز قدم می زد گفت:
_ همین دعا برام کافیه خاله جون، راستی خاله هر دو سه هفته یک بار با مادر بزرگ تماس بگیر و بهش بگو که مثلا من بهتون زنگ زدم و ازتون خواستم که اونا رو هم از سلامتی و احوالم مطلع کنین. نمی خوام اون بیچاره ها هم مدام دلواپس و نگران من باشن.
- باشه، من باهاشون تماس می گیرم. تو نمی خواد به این چیزها فکر کنی. فقط مراقب خودت باش و حواست رو جمع کن که خدای نکرده اتفاقی برات نیفته که تا آخر عمر پشیمون بشی.
-چشم خاله جون، خیالتون راحت باشه، دیگه کاری باهام ندارین؟
خاله پردیس بغض کرد و گفت:
-عزیزم، فقط دلم برات یه ذره شده. خیلی سنگ دلی وفا.از روزی که رفتی .منو از زندگی عادی انداختی. به خدا حتی حوصله ام نمی کشه برای محسن غذا درست بکنم.
او که حالا نزدیک در بزرگ حیاط رسیده بود ایستاد و بعد از این که غنچه ی گلی رو از شاخه اش جدا کرد اون رو لای موهای تاب دار و سیاهش گذاشت و گفت:
-خاله جون، به خدا دل منم براتون خیلی تنگ شده. مگه من غیر از شما چه کسی رو دارم .خواهش می کنم بیشتر از این خودتون رو عذاب ندین خوب دیگه وقتتون رو نمی گیرم . الانه که محسن خان برسه خونه و ببینه که شما دوباره غذا درست نکردین.
-اون بیچاره دیگه به این کم محلی ها و کج خلقی های من عادت کرده هر روز می گه، مگه این که دستم به وفا نرسه ببین با رفتنش چه زندگی برای ما درست کرده . ولی تو نمی خواد فکرت رو ناراحت بکنی خیلی مواظب خودت باش عزیزم. میدونی که تنها امید و دلگرمی خاله ای، پس حسابی هوای خودت رو داشته باش خدا می سپارمت.
او دوباره بغض کرد و با صدای لرزانی گفت:
- الهی که فداتون بشم، شما هم مواظب خودتون باشین. خداحافظ.
هنوز تلفنش رو خاموش نکرده بود که با شنیدن صدای باز کردن در با کلید چند قدم از در فاصله گرفت و عقب رفت. خیلی از خونه دور شده بود و نمی تونست با سرعت به خونه برگرده برای همین همون طوری ایستاد و به در خیره شد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)