-کجا رفت ؟ یعنی چی که شما رو ول کرد ؟ مگه میشه ادم مادر خودشو فراموش کنه ؟
انیس خانم که چشم های سبز رنگش با سوال وفا پر از اشک شده بود با گوشه ی روسریش کرد و گفت:
-چرا نمیشه مادر ؟ وقتی که یه فرزندی نا خلف بشه هر بلایی سر پدر و مادرش میاره .پسر منم نا خلف بود سر به راه نبود وقتی که پدرش مرد من موندم و اون... بچه دیگه ای نداشتیم .همونهرمز رو خدا بهمون داده بود، اونم که از شانس بد ما عیاش از اب دراومده. یه خونه ی کوچک تو شهر خودمون از شوهرم به ما رسید که اونم هرمز فروخت و پولش رو برداشت و منو به امان خدا ول کرد و خودش هم رفت ژاپن. ما با خونواده ی آقا سعید همسایه بودیم. مادر سعید خان روح انگیز خانم وقتی فهمید که من آواره شدم و می خوام برم پیش خواهرم جلو مو گرفت و منو با عزت و احترام برد خونه ی خودشون، پدر آقا سعید رئوف خان گفت که باید پیش اونا بمونم و هیچ جای دیگه نرم حتی خونه و خواهرم. اون گفت که تا آخر عمرم نبايد فکر جا و مکان و خرج و مخارجم باشم و هر چی خواستم فقط به خودش بگم خدا پدر و مادر آقا سعید رو حفظ کنه و سعید خان رو هم برا اونا نگه داره. من همه زندگیم رو مدیون اونا هستم. اگه اونا به من رحم نمی کردن الان باید سربار خواهر بخت تر از خودم می شدم.
از شنیدن ماجرا و زندگی انیس خانم تحت تاثیر قرار گرفت. با ناراحتی گفتم
-پس چه طوری شد که اومدین خونه اقا سعید و پیشش موندین ؟
-مادر جون اقلا وقتی من حرف می زنم تو یه چیزی بخور ضعف می کنی ها .
وفا از توی قندان کریستال قندی برداشت و توی دهانش گذاشت و چایش رو که تقریبا سرد هم شده بود سر کشید .
انیس خانم دوباره گفت
-یه هفته ای تو خونه پدر اقا سعید بودم که از شانس من اقا سعید اومد مریوان که به پدر و مادرش سر بزنه. وقتی که ماجرای منو فهمید ازم خواست که بیام تهران و پیشش بمونم تا هم از تنهایی در بیاد و هم به کارهای خونه و خورد و خوراکی برسم، منم از خدا خواسته قبول کردم چون دیگه نمی خواستم بیشتر از این مزاحم روح انگیز خانم باشم. با این که پدر و مادر آقا سعید اصلا از رفتن من راضی نبودن ولی به خاطر اصرار های آقا سعید قبول کردن که من بیام خونه ی آقا سعید و پیشش بمونم
وفا از روی صندلی بلند شد و از توی قوری سورمه ای رنگ چای ساز برای خودش چای دیگری ریخت و دوباره روی صندلی نشست.
انیس خانم گفت:
- مادر جون، به من می گفتی برات چای بریزم خودت چرا بلند شدی؟
وفا با دلخوری نگاهش کرد و گفت:
- انیس خانم، این چه حرفیه؟ من قراره یه چند مدت با شما زندگی کنم. دوست ندارم همه اش شما تو زحمت بیفتین. میخواین برای شما هم چایی بریزم؟
-نه مادر، من صبح چای خوردم زیاد چای خور نیستم دستت درد نکنه
وفا لبخندی زد و گفت:
-ولی انیس خانم، من خیلی چای می خورم. خوب آقا سعید چند تا خواهر و برادر داره ؟
انیس خانم با تعجب برسید:
-وا خدا مرگم بده وفا خانم.. شما نمیدونی خاله ات چند تا بچه داره از من می پرسی؟
وفا که حسابی هول کرده بود از چای داغش کمی خورد که موجب سوختن لبش شد و صدای آخش به هوا بلند شد.
انیس خانم با عجله از روی صندلی بلند شد و رفت بالای سرش و با نگرانی گفت:
- چی شد مادر؟ دهنت سوخت ؟ الهی بمیرم.. ننه چرا حواست رو جمع نمی کنی ؟ تو که تازه چای ریخته بودی، یادت رفته بود که هنوز داغه ؟
او که هم از سؤال بی مورد و نابجا ش ناراحت شده بود و هم نوک زبان و لبش می سوخت با ناراحتی گفت
-چیزی نشد انیس خانم . نگران نشین
انیس خانم فنجان چای او اشاره کرد و گفت:
-بهتره دیگه از چایی نخوری . سوزش لبت رو زیادتر می کنه
او که دید سوال مسخره اش از یاد انیس خانم رفته با عجله از روی صندلی بلند شد و گفت
-نه دیگه نمی خورم . انیس خانم . اگه با من کاری نداری می خوام برم تو حیاط قدم بزنم
با مهربانی جواب داد
-نه دخترم کاری ندارم برو
همین که به حیاط قدم گذاشت احساس کرد که توی بهشت پا گذاشته.چمن های سبز رنگ با گل های قرمز و زرد و صورتی که در حاشیه و پیاده رو های سنگ فرش کاشته شده بود با استخر بزرگ و پر از آب منظره ی زیبایی به وجود آورده بود وسط چمن ها فواره های نازک آب برای آبیاری گل ها و درختان و چمن ها به چرخش دراومده بود و از گرمای هوا می کاست که خنکی ملایم و دلپذیری هم به همراه داشت . او سرحال و سرزنده از دیدن اون همه زیبایی و طراوت به طرف تاب بزرگ فلزی کنار استخر رفت و روی صندلی بزرگش نشست. موبایلش رو از توی جیب شلوار جین تنگش درآورد و به ساعت داخل اون نگاه کرد. ساعت دوازده و نیم بود که محسن خان اون موقع خونه نیست. با تردید شماره ی خونه ی خاله ش رو گرفت. نمی دونست که خاله خونه است یا نه. هنوز دوتا بوق نزده بود که صدای خاله پردیس توی گوش پیچید. اول خواست تماس رو قطع کنه ولی دوباره منصرف شد و با صدای ضعیف و لرزانی گفت:
-الو خاله پردیس. سلام
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)