سعید که ماتش برده بود به سختی اب دهانش را قورت داد و سرش رو پايين انداخت و گفت
-بله تمام شد
بعد به طرف ساک خودش رفت و بعد از برداشتن اون چمدون وفا رو هم برداشت و به طرف در رفت
او با دیدن دست های پر سعید قدم هاش رو تندتر کرد . در را براش باز کرد با ورود به راهرو دلشوره عجیبی گرفت . هم قدمی که بر میداشت به پشت سرش نگاه می کرد . که مبادا خالد از پشت بهش حمله کنه
سعید که بی قراری او را دید با مهربانی گفت
-تا من کنارتون هستم از هیچ کس و هیچ چیزی نترسین . باشه ؟
از متعجب از این که سعید فکرش رو خوانده سرش رو تکون داد و گفت:
-چشم
و زیر چشمی به سعید که کمی جلوتر از خودش راه می رفت نگاه کرد . چه قدر از بودن این پسر مهربان در کنارش احساس امنیت می کرد نگاهی به هیکل چهار شانه و درشت سعید که با تی شرت سیاه و شلوار جین درشت تر دیده می شد کرد . یک لحظه با مقایسه سعید با محافظ ها که اطراف اشخاص مهم سیاسی جمع می شن لبخندی زد و پشت سرش به را افتاد .




پایان فصل 3


فصل 4


بیرون اون قدر گرم بود که قطرات درشت غرق روی پيشاني بلند و کشیده سعید نشسته بود او به خیال این که شاید چمدونش باعث خستگی سعید شده دستش رو به طرف دستگیره چمدونش که توی دست سعید بود برد و گفت
-شما خسته شدین . بدین خودم میارمش
-نه نه اصلا خسته نشدم . شما راحت باشین
متعجب از عکس العمل تند سعید دیگه اصرار نکرد و به دنبالش به راه افتاد
اواخر خرداد بود و جمعیت زیادی توی خیابان ها . مغازه ها . پاساژ ها به چشم می خورد . وفا با دیدن زن ها و دختر ها که آرایش تند و زننده کره بودند و لباس های جلف و باز پوشیده بودند حالش بد شد .
سعید توی افکار خودش بود بدون این که حتی نیم نگاهی به اطرافش بکنه راه می رفت . و هر از گاهی برای رسیدن وفا قدم هایش را کند می کرد . توی ذهنش زیبایی بی نظير و قابل ستایش وفا رو با دخترهای که میدید مقایسه می کرد فکر می کرد اگه فقط جزیی از زیبایی وفا توی چهره این دخترها بود اون وقت چی کار می کردن . اون ها که با داشتن چهره های معمولی اون قدر به خودشون رنگ و روغن مالیده بودند با داشتن کمی زبیایی چی کار می کردن . گاهی هم توی فکرش قیافه ناز و بی نقص وفا رو با روژان دختر عموش که قرار بود به زودی همسرش بشه مقایسه کرد . حتی مقایسشون هم باعث خندش می شد .وفا کجا و روژان کجا . وفا دختر زیبا و کامل و فهمیده ای بود که در مقایسه با روژان که نه زیبایی داشت نه فهم و کمالاتی . زمین تا اسمان فرق داشت
سعید هیچ وقت نتونسته بود به روژان علاقه مند بشه و همیشه اون رو یه دختر بچه لوس و بلند پرواز می دید اون یه پسر بیست و هشت ساله کامل و بالغ بود که با روژان شونزده سال خيلي فرق داشت . نوع دیدشون به زندگي و حتی خواسته هاشون از همسر اینده شون خیلی با هم فرق داشت . سعید نمیدانست که چه طوری باید در مقابل پدرش بایسته و با ازدواج با روژان مخالف کنه توی خونواده اون ها رسم بود که هر کسی رو که پدر و مادر برای همسر فرزندشون انتخاب می کردند باید قبول می کردن و بدتر این بود که اون انتخاب دختر عموی خودش هم بود . که اصلا نمی تونست مخالف بکنه چون در اون صورت جنگ سختی میان طایفه وجود می امد . که به این راحتی ها پایان نمی گرفت .
مسافت زیادی نرفته بودن که سعید مقابل پاساژ بزرگی ایستاد و گفت:
-این جا یکی از پاساژ های لوکس و معروف دبی هستش دوست دارین بریم داخلش رو ببینین ؟
-فرقی نمی کنه اگه شما بخواین منم حرفی ندارم
سعید لبخند معنی داری زد و گفت
-اخه نا سلامتی شما اومدین دبی . زشته این طوری دست خالی بدون این که خریدی بکنین برگردین
بدون این که قصدی از حرفش داشته باشد گفت
-من نیازی به خرید ندارم . در ضمن عزیزی هم ندارم که چشم انتظارم باشه و بخوام براش سوغاتی بخرم . ولی اگه شما دوست دارین برای نامزدتون چیزی بخرین من هم همراهیتون می کنم
سعید که حرف وفا را یه جور متلک تلقی کرد برای این که کم نیاره گفت
-شما چه خوب حرف دل ادم رو می فهمین . پس خواهش می کنم به انتخاب خودتون یه چیزی برای نامزد عزیز من پسند کنین
او جلوتر از سعید وارد شد . مغازه های بزرگ و لوکس با لباس های رنگارنگ و ساير وسایل دیگه توی لحظه اول به چشم می خورد . بی حوصله از مقابل مغازه ها می گذشت . سعید هم به دنبالش . از مقابل پسر جوانی داشت می امد که سعید کاملا مراقب رفتارش بود . چون می دید که اون پسر از دور به وفا خیره شده بود و داشت به طرف او می امد . پسر جوان که قد بلند و لاغر اندام بود همین که نزدیک وفا رسید قدم هایش را کندتر کرد و با نگاه وقیح و زننده ای در حالی که لبخند کثیفی هم روی لبش بود به سر تا پای وفا خیره شد . سعید که حسابی بهش برخورده بود با سرعت خودش رو به پشت وفا رسوند و با نگاه خشمگینی به اون پسر گفت
-جانم عزیزم . فرمایشی بود ؟
پسر جوان که تا اون لحظه متوجه همراه قوی و هیکل ورزشکاری دختر زیبا نشده بود سرش رو انداخت پایین و با عجله از کنارشون گذشت
وفا با تعجب به سعید نگاه کرد و گفت
-چیزی شده ؟
-نه خیر شما راحت باشین
وفا پشت ویترین یکی از مغازه ها با دیدن لباس مجلسی خوش رنگ و خوش مدلی ایستاد . سعید هم کنارش امد و با پر رویی گفت
-واسه نامزدم چیزی انتخاب کردین ؟
با انگشت به لباس سبز حریر دکلته اشاره کرد و گفت:
-اگه خودتون هم خوشتون بیاد فکر کنم همین خوب باشه