وفا که از یادآوری النا و موندن کنار اون کمی خیالش راحت شده بود نفس عمیقی کشید و گفت
-دوستم النا فقط می تونم برم خونه اونا . فکرم می کنم که غیر از اون جا هیچ کجا نتونم این همه مدت رو دوام بیارم
سعید که قبلا ا خود وفا شنیده بود که برادر دوستش خواستگار ش بوده بی خودی غیرتی شد و گفت
-نه اون جا نمی تونین برین باید فکر یه جای دیگه باشین
او به چشم های سیاه سعید خیره شد و گفت
-چرا اون جا نه ؟ به نظر من خیلی مطمئن تر و بهتر از خونه خاله پردیس و عمو جهان گیر هستش
سعید با کمی من من گفت
-من به خاطر خودتون می گم . مگه شما نمی گفتین که برادر دوستتون خواستگارتون بوده خودتون هم بین همه خواستگاراتون اون رو به بقیه ترجیح می دادین ؟ خوب اگه در آینده اون دوباره بیاد خواستگاریتون و با هم ازدواج بکنین . می دونین الان با رفت نون به خونه اون ها و بازگو کردن حوادثی که براتون اتفاق افتاده نقطه ضعف بزرگی به دست اون آقا و خونوادش می دین که مطمئنا در آینده زندگی مشترکتون رو به خطر می نداره
کاملا با حرف های سعید هم عقیده و موافق بود با درماندگی گفت
-شما درست می گین . پس به من حق بدین که بخوام فعلا این جا بمونم و ببینم چی پیش میاد تا بتونم برای آینده ام یه فکری بکنم
سعید دوباره به ساعتش نگاه کرد و فقط یک ساعت مانده بود نمی دانست اون چیزی رو که توی ذهنش بود به زبون بیاره یا نه . با تردید به وفا نگاه کرد و گفت
-ببینید وفا خانم . من الان باید برم فرودگاه تا یه ساعته دیگه هم از این کشور خارج می شم . مگر این که
وفا کلافه گفت
-مگه این که چی ؟
-مگه این که بخواهین با من برگردین که در اون صورت من الان با آژانس تماس می گیرم و برای عصر یا شب دو تا بلیت برای برگشت رزرو می کنم .حالا تصمیم با خودتونه چی کار کنم ؟ برم یا زنگ بزنم ؟
وفا با این که قرص هم خورده بود ولی سردرد شدیدتر شده بود سرش رو میون دستهایش گرفت و گفت
-نمی دونم . نمی دونم باید چی کار کنم ؟
سعید از روی صندلی بلند شد و رفت کنار پنجره ایستاد. می ترسید اگه اون پیشنهاد رو بده وفا جور دیگه ای برداشت کنه . از آینده نا معلوم این دختر زیبا می ترسید . نمی تونست اون رو به حال خودش رها کنه . دوباره به کنارش برگشت و روی صندلی مقابلش نشست و به صندلی تکیه داد . و طبق عادت همیشگی که وقت هایی که عصبی می شد انجام می داد دست هاش رو لای موهای سیاهش کرد . و اون رو به عقب زد دقیقتر به او نگاه کرد . صداش رو صاف کرد گفت
-ببینید وفا خانم . می خوام یه پیشنهادی بهتون بکنم . ولی می ترسم که جور دیگه ای برداشت بکنین . در واقعاً این پیشنهاد من تنها و اخرین راه شماست که باز هم انتخاب و رد کردنش به میل و خواسته خودتونه
او که از حرف های سعید سر در نمی اورد . و نمی فهمید که منظورش چیه . به چشم های مهربان سعید خیره شد و گفت
-اگه دوست داشته باشید می تونین برای هر مدتی که دلتون می خواد توی خونه من بمونین تا آمادگی برگشتن به خونه خودتون رو پیدا بکنین
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)