سعید روی تخت نشسته بود و نمی دونست که باید چیکار کنه . این اولین باری نبود که یه همچین صحنه ای رو می د ید و صدای کمک دختر ی رو می شنید ولی دیگه نمی تونست تحمل کنه . اون قدر صدا و لحن التماس دختر آتشین و جگر خراش بود که نمی توانست بی تفاوت باشه . مخصوصا وقتی که می شنید اون طوری داره خالد عوضی رو به همه مقدسات عالم سوگند می ده . دلش ریش می شد . به خودش لعنت فرستاد که چرا دوباره به این هتل اومده . ولی دیگه کار از کار گذشته بود و اون داشت شاهد بدبختی و بی ابرو شدن یکی دیگه از دخترهای بی پناه و فریب خورده می شد . صدای فریاد دختر حتی برای لحظه ای هم قطع نمیشد . دیگه بی تفاوت و ساکت موندن و نشستن رو جایز ندونست . یا علی گفت و از اتاقش خارج شد . پشت در اتاقی که صدای فریاد های دختر اون جا رو می لرزوند ایستاد . بدون تردید و حکم ضرباتی به در زد . صدای فریاد التماس امیز دختر بیشتر و بلند تر شد
-تو رو خدا . کمکم کنین . منو از دست این حیوون نجات بدین
خالد بی توجه به شخصی که پشت در بود به تقلایش ادامه داد . سعید این بار با مشت به در کوبید و گفت
-حرام زاده ی اشغال . بیا این در لعنتی رو باز کن
خالد که نفس نفس می زد گفت
-تو دیگه کی هستی ؟ برو گم شو بذار به کارم برسم
سعید خشمگین تر از قبل فریاد زد
-آخه بی ناموس کثافت . من اومدم این جا که نذارم تو به کارت برسی حالا میآیی در رو باز میکنی یا بشکنمش ؟
خالد که مطمئن بود همه توی هتل با کار اون و کثافت کاری هایش آشنا هستن متعجب گفت
-کی هستی ؟ چی می خوای ؟
-من یه دیوانه ام خیلی بدتر از خودت . اگه همین حالا درو باز نکنی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی فهمیدی ؟
خالد وفا رو مثل یه کاغذ دور خودش مچاله شده بود ول کرد و به طرف در رفت .لای در رو باز کرد و همین که خواست حرفی بزنه سعید با لگد در رو کاملتر باز کرد و گفت
-تو کی می خوای این کثافت کاریات رو تموم کنی ؟ آخه بی غیرت . اشغال .حیوون بودن هم اندازه داره . ابروی هر چی مرد رو بردی با این نامردی هات آخه انگل بدبخت . زورت فقط به زن ها می رسه ؟
وفا از روی تخت بلند شد و به طرف سعید دوید .سعید با دیدن اون دختر جوان و زیبا نفسش بند اومد و از خشم رگ های گردنش متورم شد
وفا پشت سعید پناه گرفت و با التماس گفت
-آقا . تو رو خدا نجاتم بدین . من تنهام . هیچ کس رو این جا ندارم
سعید با عصبانیت به خالد گفت
-خالد تو یه حیوانی . این چندمین دختریه که به دام انداختی ها ؟ آخه بی شرف من با تو چی کار کنم ؟
خالد که تو اون لحظه مثل شکارچی بود که صید ش رو از دست داده با خشم گفت
-به تو چه ؟ اون نامزد مه
سعید با تعجب به وفا نگاه کرد و گفت
-راست میگه ؟
وفا صورتش رو با دست هاش پوشاند و گریه کرد . سعید دوباره گفت
-ازت پرسیدم راست میگه ؟ واقعاً نامزد شی ؟
وفا با گریه گفت
-قرار بود منو ببره پیش خونوادش ولی نمیدونم چرا از این جا سر در آوردم ؟
سعید که کاملا کلافه شده بود به طرف خالد برگشت و با تمسخر گفت
-پیش خونواده ؟ مگه تو خونواده هم داری ؟ نکنه به این بیچاره هم نگفتی که شغل شریفت چیه ها ؟
وفا که پشت سعید سنگر گرفته بود به دلیل قد بلند و شانه های پهن سعید نمی تونست قیافه بازنده خالد رو ببینه با حیرت گفت
-مگه تاجر نیست ؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)