فصل دوم

خالد تلفنی قول فروش وفا رو در قبال دریافت پول هنگفتی به یکی از شیخ های هم وطن خودش داد و گوشی رو گذاشت . ساعت مچی طلایی رنگش رو نگاه کرد . ساعت یک و نیم شب بود و بهترین زمان برای رسیدن به نیت پلید و شومش . کلید یدکی اتاق وفا رو برداشت و به راه افتاد . با این که این چندمین دختری بود که توی دامش افتاده بود ولی نمی دونست چرا دلش شور می زد . یه جورایی احساس گناه می کرد . خودش هم خوب می دانست که توی دلش به وفا علاقه مند شده بود و فقط به خاطر پول خوبی که از فروشش می گرفت مجبور به انجام این کار شده بود و گرنه دلش می خواست وفا رو برای همیشه کنار خودش نگه داره
امشب اخرین و تنها فرصتی بود که داشت . اگه امشب به خواسته اش نمی رسید صبح فردا باید وفا رو تحویل شیخ می داد و اون وقت سر خودش بی کلاه می موند آروم کلید رو داخل قفل در انداخت و بازش کرد
وفا تازه خوابش برده بود احساس کرد که صدایی از در اتاق میاد سرش رو به طرف در برگردوند . اشتباه نمی کرد . واقعاً یکی می خواست درو باز کنه . اون قدر ترسیده بود که حتی نمی تونست نفس بکشه . همه بدنش می لرزید . پتو رو دور خودش مچاله کرد نمیدونست باید چی کار کنه در باز شد و توی تاریکی قیافه و هیکل خالد رو شناخت . یه کمی از ترسش کمتر شد و به خودش مسلط شد خالد که اصلا فکر شو نمی کرد که اون موقع شب وفا بیدار باشه در رو از داخل قفل کرد و به طرفش رفت که او با سرعت چراغ خواب رو روشن کرد . با صدای لرزانی گفت
-خالد تو این جا چی کار می کنی ؟ مگه کلید اتاق رو به من نداده بودی پس چه طور در رو باز کردی ؟
خالد که حالا کنار تخت رسیده بود . روی لبه تخت نشست و با صدای نجوای گفت
-عزیزم . یه کلید یدکی داشتم . با اون در رو باز کردم ترسیدی ؟
وفا که از طرز حرف زدن خالد جا خورده بود گفت
-ولی کار خیلی اشتباهی کردی تو نباید بدون اجازه وارد این جا می شدی ؟
خالد قهقهه وحشتناکی زد و گفت
-واقعاً معذرت می خوام . بعد از این قبل از اومدن ازت اجازه می گیرم البته اگر بعد از این وجود داشته باشه و من بتونم دوباره تو رو ببینم
وفا نزدیک بود از ترس سکته کنه با خشم گفت
-خالد تو چت شده چرا داری چرت و پرت می گی ؟ زود پاشو از این جا برو بیرون
خالد بهش نزدیک تر شد و با حالت مستی که داشت گفت
-برم بیرون ؟ مگه دیوانه ام . من الان نزدیک چهار ماهه که منتظر به همچین لحظه ای هستم . حالا که به مقصودم رسیدم ولت کنم ؟
از روی تخت بلند شد و رفت کنار پنجره ایستاد و با صدایی که از شدت ترس و خشم می لرزید گفت
-من چند بار این رو بهت گفتم . تا وقتی که من و تو شرعی و قانونی با هم ازدواج نکنیم محاله که بذارم دست بهم بزنی . فهمیدی ؟
خالد از جاش بلند شد و تلو تلو خوران در حالی که دکمه های بلوز ش رو باز می کرد به طرفش رفت و با لحن پر تمسخری گفت
-لابد هم تو می خوای جلوی من رو بگیری . اره ؟
وفا دستش رو به دیوار گرفت تا زمین نیفته گفت
-تو مثلا مسلمون و شیعه هستی . می دونی که این کارت گناهه ؟ اگر هم برای تو فرقی نمی کنه برای من خیلی مهمه . من نمی ذارم تو یه همچنین کار کثیفی رو انجام بدی . حالا هم زود از این اتاق برو بیرون . و گرنه اون قدر جیغ می کشم که همه رو جمع می کنم این جا . فهمیدی ؟
خالد با دست شانه هاشو که آشکارا می لرزید گرفت و اون رو به طرف خودش کشید و گفت
-هر چه قدر که دوست داری داد بزن . این جا کسی به دادت نمی رسه
با خشم دست های خالد رو که محکم اونو چسبیده بود رو از روی شانه اش برداشت و خواست به طرف در بره که خالد گوشه لباس خواب ساتن سفید رنگش رو گرفت و محکم به طرف خودش کشید و هم زمان صدای فریاد وفا برای کمک خواستن به هوا بلند شد
وفا که دیگه مطمئن شده بود که او ولش نمی کنه با تمام قدرت جیغ می کشید و کمک می خواست ولی هیچ کس به دادش نمی رسید . خالد مثل حیوان وحشی شده بود دست شو گرفت و کشان کشان به طرف تخت برد و او بی پناه و بی یاور گریه سر داد و فریاد زد
-کثافت وحشی . ولم کن اشغال . عوضی چی از جونم می خوای ؟ خدایا خودت کمکم کن . خدا . خالد تو رو قسم به اون کسی که می پرستی ولم کن
صداشو تا نهایت بالا برد و فریاد زد
-کسی توی این خراب شده نیست که به داد من برسه ؟ ای نامرد ایی که صدای منو می شنوین و کمکم نمی کنین خدا ازتون نگذره که به داد یه دختر تنها و بی کس و بی پناه نرسیدین