صدای خالد رو شناخت و در رو باز کرد . خالد با دیدنش دست و پاش رو گم کرد و چند قدم جلوتر آمد و نزدیک او ایستاد . نگاه بی تابش روی صورت و بدن او لغزید و با لهجه غلیظ عربی گفت
-وفا تو با خودت چی کار کردی ؟ آخه انصافه که خدا این همه زیبایی رو یک جا به تو داده
وفا شرمگین از تعریف خالد سرش رو پایین انداخت و گفت
-خواهش می کنم خالد تو باعث می شی من بیشتر ازت خجالت بکشم و کنارت معذب باشم
خالد با نگاه پر معنایی به سر تا پای وفا خندید و دستش رو برای گرفتن دست او جلوتر برد و گفت :
-باشه چشم . دیگه این طوری حرف نمی زنم
ولی وفا از دادن دستش به دست خالد امتناع کرد و گفت
-زود باش خالد دارم از گشنگی هلاک می شم
خالد هم بدون اصرار دستش رو برای بستن در جلو برد و بعد از قفل کردن در دوشادوش هم برای رفتن به رستوران هتل از پله های مفروش و مارپیچ پایین رفتند . خالد حسابی به خودش رسیده بود بلوز نازک قهوه ای بدون لباس زیر پوشیده بود که همه بدنش معلوم بود حتی یکی دو تا از دکمه هاش رو باز گذاشته بود و موهای سیاه سینه اش مشخص بود . زنجیر ضخیم طلایی با مدال بزرگی هم توی گردنش بود . شلوار سیاه اتو شده با کفش براق سیاه . خیلی مرتب و خوش تیپش کرده بود
رستوران هتل تقربیا پر بود . فقط یکی دو تا میز خالی مونده بود وفا و خالد از میان میزهای که مشتریان حیرت زده و هاج و واج به وفا خیره شده بودند گذشتند و روی صندلی های میز گرد دو نفره ای نشستند . دو تا مردی که لباس فرم مخصوصی رو که تن همه خدمتکار ها بود پوشیده بودند کنار اون ها آمدند و بدون این که خالد چیزی بگه مشغول چیدن میز شدن . مثل این که خالد از قبل سفارش های لازم رو کرده بود . کارشون که تمام شد هر دو مقابل خالد تعظیمی کردند و با اشاره دست خالد مرخص شدند . خالد که نمی توسن حتی برای یک لحظه هم چشم از وفا برداره در حالی که لیوان وفا رو پر از دلستر می کرد با لحن گرمی گفت
-خوب از این جا خوشت میاد ؟
-اره خیلی خوبه
خالد با چشم اشاره به لباس وفا کرد و گفت :
-چرا لباس سیاه پوشیدی . لباس سیاه برازنده ی دختر جوان و زیبایی مثل تو نیست
وفا که با حرف خالد یاد غم هایش افتاده بی حوصله گفت
-راستش به رنگ های تیره مخصوصا سیاه خیلی علاقه دارم با دید نشون احساس آرامش می کنم
خالد که از حرف وفا حسابی توی ذوقش خورده بود با لحن معنی داری گفت
-تو باید با دیدن من احساس آرامش کنی نه رنگ سیاه
وفا به عمد سریع تر مشغول خوردن غذا شد تا از زیر نگاه های پر تمنای خالد فرار کند و خیلی زودتر از خالد دست از خوردن غذا کشید
خالد بعد از اتمام غذا برای این که یه کم بیشتر با وفا راحت تر بشه و زودتر به مقصودش برسه گفت
-دوست داری آخر شب با هم بریم دیسکو ؟
وفا چنان گزنده به خالد نگاه کرد که خالد یک لحظه از حرفی که زده بود پشیمون شد و سریع گفت
-البته اگر دلت بخواد
وفا در حالی که بلند میشد گفت
-نه اصلا دلم نمیخواد
خالد با تعجب گفت
-چرا بلند شدی ؟ کجا می خوای بری ؟
وفا روسریش رو روی سرش مرتب کرد و گفت
-خیلی خسته ام . می خوام برم توی اتاقم استراحت کنم
خالد هم از پشت میز بلند شد و همراه وفا از رستوران بیرون آمدند . در بین راه دو تا پسر جوان ایرانی که انگار مست بودند تلو تلو خوران نزدیک خالد اومدن با لحن پر تمسخری گفتند
-آقا خالد تنها تنها حال می کنی ؟ چیزی تو دست و بالت واسه ما نداری ؟
خالد با لبخندی گفت
-نه فعلا چیزی ندارم
وفا با تعجب به حرف ها و حرکات اون ها نگاه می کرد ولی هیچ چیزی متوجه نشد به اتاق که رسیدند وفا رو به خالد گفت
-فردا برای ساعت چند با خونوادت قرار گذاشتی ؟
خالد من من کرد و گفت
-برای ناهار منتظرمون هستند
کلید اتاق را از خالد گرفت و در رو باز کرد
خالد گفت
-بعد از این که درو از داخل قفل کردی دوباره کلید رو بردار نذار روی در بمونه
وفا بدون این که علت رو بپرسه گفت
-باشه شب بخیر . صبح می بینمت
خالد هم با لبخند پر رمز و رازی گفت
-شب بخیر . امیدوارم خوب بخوابی
وفا به محض این که وارد اتاق شد کاری که خالد گفته بود انجام داد و کلید رو بعد از برداشتن از روی در گذاشت توی کشوی عسلی کنار تخت . لباس هاشو عوض کرد و لباس راحتی پوشید و روی تخت دراز کشید دوباره دلش هوای پدر و مادرش رو کرد .وقتی که پدر و مادرش زنده بودند اون قدر با جدیت و پشتکار درس می خواند تا اون ها رو با دکتر شدنش به ارزوشون برسونه . ولی حالا چی بعد از گرفتن دیپلم و از دست دادن عزیزانش دیگه قید درس خوندن و حتی زندگی کردن رو زده بود از شدت اندوه اشک از چشم هاش روان شد . با دلی شکسته و قلبی لبریز از غم و اندوه گفت
-خدایا من غیر از تو هیچ کسی رو ندارم . خودت کمکم کن و پشت و پناهم باش
پایان فصل اول
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)