دکتر حمیدی را گرفتم. سریع جواب داد.
«سلام خانم سبحانی، ممنونم تماس گرفتین.»
«این هفته سالگرد پدرمه و حسابی گرفتارم.»
«خدا رحمتش کنه»
«خدا پدر شما رو هم بیامرزه. من حوالی پنج شمرون هستم، نیم ساعت دیگه خدا بخواد می رسم خونه.»
«بهتره مزاحم آقای دکتر نشیم.»
«دلم شور افتاد. موضوع چیه؟»
«زیر پل سیدخندان می بینمتون.»
حواسم پاک پرت شده بود و کلاج و ترمز را قاطی کرده بودم. با آن ترافیک سنگین به سختی کنار کشیدم. دکتر حمیدی زیادی منتظرم نگذاشت. تا از تاکسی پیدا شد سوارش کردم. وارد خیابان خواجه عبدالله شدم و به زور جای پارک گیر آوردم و به دکتر حمیدی که نگرانی از اعضای صورتش می بارید خیره شدم.
پرسیدم: «موضوع چیه؟»
«حرفام رو خلاصه می کنم. می دونین که من و امیر سالهاست با هم دوستیم... توی این چند سال که بین شماها جدایی افتاده بارها خواستم پادرمیونی کنم، اما امیر زیر بار نرفت. الان هم سر خود اومدم که ببینمتون و...»
وسط حرفش پریدم و گفتم: «با اینکه براتون احترام قائلم، اما مجبورم ازتون خواهش کنم حرفاتون رو همین جا قیچی کنین.»
با تعجب نگاهم کردو گفت: «من که هنوز حرفی نزدم!»
«شما حرف بدی نزدین، اما من آدم صبوری نیستم و دلم نمی خواد حرفی از من و اون زده بشه. من با امیر هیچ مشکلی ندارم.»
«گوش کنین خانم سبحانی، من آدم بی کاری نیستم و برای فضولی کردن و سرک کشیدن تو زندگی خصوصی دیگران هم وقت ندارم. حرفای من آینده به مربوط می شه، اما متأسفانه مجبورم برای روشن شدن موضوع چند سالی به عقب برگردم. نمی خوام ناراحتتون کنم، اما چاره ای نیست. شما باید به حرفای من گوش بدین.»
با خونسردی گفتم: «منم دوست ندارم بقچه دلم رو پیش شما باز کنم. متوجه هستین آقای دکتر؟»
«اگه تا این حد بی تفاوت هستین، بهتره حرفی نزنم. وظیفه ام بود چیزی رو به دست شما برسونم و مرخص بشم. ببخشین.»
گیج و منگ نگاهش می کردم که از کیفش سند منگوله داری با جلدی رنگ و رو رفته درآورد و روی داشبورت گذاشت. خیلی غمگین نگاهم کرد و گفت: «خونه مادربزرگتون به اسم شما به ثبت رسیده، فقط باید به نشونی که پشت جلدش نوشتم مراجعه و چند جا رو امضا کنید. قرار بود به دکتر بدمش، اما فضولی کردم و شماره تون رو از دکتر گرفتم.»
در را باز کرد. می خواست پیاده شود که گفتم: «دکتر کجا؟»
در را بست. پرسیدم: «موضوع این سند چیه؟ از کجا به دست شما رسیده؟»
«امیر فکر می کرد این هدیه شما رو خوشحال می کنه!»
«اما این خونه رو کس دیگه ای خریده بود!»
بغض عجیبی گلویم را فشار می داد. داشتم با خودم فکر می کردم او چقدر بی انصاف است که پانزده سال چشم انتظاری ام را با سند
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)