فصل سی و هفت



پلاک امیر را به گوشه آیینه آویزان کرده بودم.هر بار باد می وزید زنجیرش تکان می خورد،جیرینگ جیرینگ صدا می داد و برق فلز نقره ای دلم را به تب و تاب عجیبی گرفتار می کرد.دلتنگی آن روزها باعث شده بود بیشتر به یاد زنان چشم به راهی بیفتم که سالها پس از تمام شدن جنگ تحمیلی،به امید بازگشت همسرانشان خواب و خوراک نداشتند و چه بسا پس از شنیدن خبر شهادت آنان باور نمی کردند برای همیشه شریک زندگی شان را از دست داده اند.همیشه چشم انتظاری و همیشه گوش به زنگ بودن...برای آن زنان درد کشیده فرقی نداشت بدن مردشان سالم باشد،چون جسم لباس کهنه ای بیش نیست و باید دور انداخته شود تا بپوسد.
در همان چشم به راهی یک ماهه-در حالی که چند روز یک بار با هم تلفنی گفتگو می کردیم- به جایی رسیدم که باورم نمی شد همانا انتظار خود عشق است.من در امتداد زیستن با خیال او هم می توانستم به رستگاری برسم.
پس از یک هفته بی خبری از او در شبی بارانی گریه می کردم که زنگ زد.آن قدر از دستش دلخور بودم که اگر دکتر و سارا خانه نبودند فریاد می کشیدم.گفتم:اینه رسم رفاقت؟مردم از بس چشم به تلفن دوختم...می دونی چند وقته ازت بی خبرم!
خوبه گفته بودم برم موسسه معلوم نیست کی بیرون بیام.باور کن از اخرین تلفنمون تا الان حتا وقت نکردم لباسم رو عوض کنم.نیم ساعت نیست از آنجا اومدم.دلو هواتو کرده...بدون تو مریضم سرمه.روحم کسله.نمی دونم چی بگم،این قدر گریه نکن و جواب منو بده.
داد زدم:استعفا دادی یا هنوز پات به اون مرکز لعنتی بنده؟
انگار فقط با شعر دلت نرم می شه عزیزم...
پس از لحظه های دراز
سایه دستی به روی وجودم افتاد
و لرزش انگشتانش بیدارم کرد
و هنوز من
پرتو تنهایی خود را
در ورطه تاریک درونم نیفکنده بودم
که به راه افتادم.
جوابم رو بده امیر...بگو چی کار کردی؟
استعفا دادم عزیزم،همه هستیم رو تقدیمشون کردم.لخت و عور از مرکز تحقیقات زدم بیرون.
از خوشحالی فریاد کشیدم.امیر گفت:آروم تر،مگه کسی اونجا نیست که این جور داد و فریاد می کنی؟
دکتر جلوی در اتاقم بود.چند ضربه به در زد.هول هولکی پرسیدم:یعنی همه زحمتهات موند برای خارجیها؟
یه نقطه کور در تحقیقاتمون هست که محاله بدون من بتونن کشفش کنن.یه جوری سر و ته پروژه رو هم می آرن،اما نه اون جور که باید...کار من از دست هیچ کدومشون بر نمی آد.
مجتبی بشنوه از خوشحالی پر در می آره.
دکتر از در تو امد.سرمه،چته بابا؟
خندیدم و دهانی گوشی را گرفتم.امیره...
دکتر گفت:ببخشین.و از در بیرون رفت.
آهسته گفتم:دکتر بود امیر...رفت بیرون.چی گفتی؟
گفتم نگران تحقیقات نباش.مجتبی با همه خریتش خوب حرفی زد،همه اش تو سرمه.
بهت افتخار می کنم عزیزم.حالا بگو کی بر می گردی.چه روزی و چه ساعتی می تونیم همدیگه رو ببینیم.
تو که صبر کردی،چند روز دیگه هم روش.شعری رو که چند سال پیش برات خوندم یادته؟
از تو تا اوج،زندگی من گسترده است
از من تا من،تو گسترده ای
با تو برخوردم،به راز پرستش پیوستم
از تو به راه افتادم،به جلوه رنج رسیدم
با این همه ای شفاف
مرا راهی از تو به در نیست
زمین باران را صدا می زند،من تو را.
با این خبر مسرت بخش چنان مست می ناب زندگی شدم که یادم رفت بپرسم دکتر رفته یا نه.او هم حرفی از دکتر و بیماری آزاردهنده اش نزد.انگار جز با هم بودن چیزی برای من و او مهم نبود و شفای هر دوی ما درون یکدیگر جاری بود.
از همان لحظه و بعد از اخرین کلمه که مرا با شعر زیبایی باران زمین زندگی اش خواند به جنب و جوش افتادم.
نیمه های فصل زمستان بود.خانه مادربزرگ مامن همیشگی عشق من و او،آماده پذیرایی از عزیزی بود که سالها در انتظارش لحظه شماری کرده بودم.نخستین داد و ستد عشق زمینی من و او در آنجا اتفاق افتاده بود.درخت عشق من و امیر در آن خانه قدیمی پر رمز و راز آبیاری شده بود و خاطرات زیادی در آن خانه داشتیم.آنجا درست مثل همان سالهای پر حادثه بوی صمیمیت و یکرنگی می داد و حال و هوای نوجوانی را در ذهنم زنده می کرد.
چند روز مانده به آمدنش شیوا زنگ زد.با خوشحالی گفتم:همین روزا داداش جونت برمی گرده ایران،خوشحال نیستی؟
شیوا بغض داشت.پرسیدم:چی شده؟داری گریه می کنی؟
پازل رو یادته؟تیکه گمشده پازل زندگی رو می گم...مال منم همیشه یک تکه کم داشت...الان نصفش گم شد.امید برای همیشه منو ترک کرد و رفت.
همین طوری بدون مقدمه؟شماها که با هم کنار اومده بودین!
به اسم مسافرت خارج زد به چاک...می دونم دیگه نمی بینمش.
آخه چطور همچی اتفاقی افتاد؟کی؟حرف بزن شیوا.
همون روز که از دهنم پرید و قضیه ازدواج تو و امیر رو لو دادم به هم ریخت.یکی دو روز خونه نیومد،بعدش هم هر شب یه ساز زد و منم براش خوش رقصی کردم.بهانه جوییش هی بیشتر شد،بعد هم ماموریت خارج از کشور و فرار از زندگی.
شیوا که گوشی را گذاشت تا چند لحظه منگ بودم،ذهنم آشفته بود و نمی توانستم فکرم را جمع و جور کنم.پس از ان همه شادی،شنیدن ان خبر تکان دهنده بدنم را سرد و بی حس کرد.برای رهایی از فکر و خیال به خانه پدری رفتم،ظروف مسی قدیمی مادرم در زیرزمین پر از خاک بود.همه را دراوردم،شستم و خشکشان کردم.از زیرزمین که بیرون می امدم بی مقدمه یاد حرفی افتادم که امید سالها پیش زده بود.می دونی اگه یه روزی تو و امیر با هم جفت و جور بشین چه پدری از من در می اد!تو و برادر زن بنده همیشه جلوی چشمم باشین1!فکر می کنی می تونم رفت و امد با شماها رو تحمل کنم!
روی پله نشستم.هوا سرد بود و زمین نم داشت.با خودم گفتم:همه حادثه های زندگی مثل زنجیر به هم وصل هستن.

در فروشگاه صنایع دستی صندوق طرح قدیم و سفره قلمکار و لباس سنتی پیدا کردم.خریدها و مسهای برق انداخته را به خانه مادربزرگ بردم،به وعده گاه همیشگی من و امیر،جایی که اولین تپیدنها و بی قراری دل را تجربه کرده بودم.
تزیین اتاق رو به حیاط کامل شد.از نیمه شب هول و ولای دیدارش کلافه ام کرد و خواب زده شدم.لباس سنتی زنان قشقایی را پوشیدم،شمعهای داخل لاله های سرخ رنگ را روشن کردم و به انتظار لحظه ای که از در تو می آید نشستم.
نزدیک صبح بود،اما نه خوابیده بودم و نه احساس خستگی می کردم.صدای باز شدن در که آمد چشمهایم را بستم و زیر لب گفتم:این بازگشت همون معجزه ایه که انتظارش رو داشتم...خدایا شکر.
دستهای امیر از پشت سر روی چشمانم قرار گرفت.با تمام وجودم نفس کشیدم و گفتم:بوی زندگی می اد.بوی امیر...و اشکم در آمد.
گفت:باز هم که گریه می کنی؟دق مرگ شدم.
خندیدم.این دیگه اشک شوقه،با همیشه فرق داره.بوی گل از کجا می اد؟
وقتی به هم نگاه کردیم آن قدر سر حال بود که باور نمی کردم او همان امیر بیماری است که وقتی رفت شک داشتم برگردد!سر و صورتم را غرق بوسه کرد.چقدر خوشبختم که تو رو دارم،یه بغل گل نرگس برات خریدم.تو آشپزخونه گذاشتم...برای همین نخواستم بیای دنبالم.
خوبی؟سرفه هات...بیماریت بهتره؟راضی به زحمتت نبودم،آخه تو این هوای سرد...
دوای دردم تو بودی که حالا پیشمی.وای چه لباس قشنگی!مثل همیشه آن قدر محو صورتت شدم که این همه رنگ رو ندیدم.
به خونه خوش اومدی شوهر گریز پا.
و گوش کن که همین حرف در تمام سفر
همیشه پنجره خواب را به هم می زد
چه چیز در همه راه زیر گوش تو می خواند
درست فکر کن
کجاست هسته پنهان این ترنم مرموز
چه چیز پلک تو را می فشرد
چه وزن گرم دل انگیزی
سفر دراز نبود
عبور چلچله از حجم وقت کم می کرد
و در مصاحبه باد و شیروانی
اشاره ها به سر آغاز هوش بر می گشت
کتاب فصل ورق خورد
و سطر اول این بود:
حیات،غفلت رنگین یک دقیقه حواست.
و من هم زیر گوش او زمزمه کردم:به درستی که ریسمان از جایی پاره می شود که باریک است...من و تو دیگر تا پس از مرگمان به هم وصلیم.