فصل سی و شش
دکتر حمیدی را سوار کردیم و وارد خیابان یخچال شدیم.دکتر جلوی در بود.وقتی چشمش به روسری آبی رنگ من افتاد لبخند زنان گفت:
آخرش یکی زورش به تو رسید مقنعه مشکی رو از سرت در بیاره!
دکتر حمیدی خندید و گفت:امروز روز ابی آسمون و نیلی دریاهاست.
امیر چند بار سرفه کرد و رنگ به رنگ شد.راستش من یه معذرت خواهی بزرگ به شما بدهکارم...باید می اومدم بهتون التماس می کردم تا اجازه ازدولج من و سرمه رو بدین...گستاخی من رو ببخشید.
درستش همین بود پسرم.
باور کنین از ته دل راضی نیستم گرفتارش کنم،اما انگار دیگه کاری از دستم...
دکتر حمیدی گفت:تقصیر خانم سبحانیه که از همون سال اول جلوشو نگرفت.اگه گیر ادمای فرصت طلب نمی افتاد کار به اینجا نمی کشید.الان هم خودم دربست مخلصشم.دنبال کارات چهار نعل می دوم به شرطی که فکر رفتن رو از سرت بیرون کنی.
همان طور که به دکتر چشم دوخته بودم گفتم:ما به توافق رسیدیم.امیر خودش می دونه چی کار باید بکنه.
دکتر حمیدی ساکت شد،اما دکتر تا دم در دفترخانه زیر چشمی مرا زیر نظر داشت.وقتی پیاده شدیم در فرصت کوتاهی که امیر و مجتبی با هم گفتگو میک ردند نزدیکم امد و آهسته پرسید:این دو روز چه اتفاقی افتاد که یهو تغییر عقیده دادی!متوجه هستی که داری شتابزده عمل می کنی؟
امیر جلو امد.دکتر با لبخند گفت:چرا با این عجله...خب می رفتی کاراتو راست و ریس می کردی و بر می گشتی.
امیر چشم از صورتم بر نمی داشت.برای رهایی او از تنگنای پاسخ دادن گفتم:اصرار من باعث شد...مطمئنم کارم اشتباه نیست دکتر.
دکتر حمیدی از ته دل خندید و گفت:به قول دکتر اریان درستش همین بود عروس خانم.
مراسم عقد آسمانی من و امیر در محیطی امن و شاعرانه با حضور دو مرد بزرگ و قابل اعتماد با حلقه قشنگ و گرانبهایی که امیر خریده بود و مهریه ارزشمند یک جلد کلام الله مجید و هزار دسته گل نرگس برگزار شد.در راه بازگشت،در حالی که روحم در اسمانها پرواز می کرد دکتر حمیدی سر شوخی را باز کرد و دوباره به دنیای خاکی برگرداندم.
داماد،شام عروسی چی می شه؟این بار نمی تونی قسر در بری.
امیر لبخند زد و گفت:طلبت تا برم و برگردم،شامی بهت بدم که مزه اش تا اخر عمرت زیر دندونت بمونه!
به خانه دکتر که رسیدیم امیر پیاده شد.با هم روبوسی کردند و در حالی که حس می کردم می خواهد به دکتر چیزی بگوید پیاده شدم و گفتم:دکتر،جون شما و جون سارا.
دکتر پیشانی ام را بوسید و برایم آزوی خوشبختی کرد.دست امیر را فشرد و در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت:وظیفه سنگینی داری،متوجه هستی چی می گم؟باید گذشته ها رو هم جبران کنی.
مطمئن باشین.
به سمت خانه مادربزرگ که می رفتیم امیر بدجوری در خودش فرو رفته بود.برای نجات او از پریشان حالی و دلهره گفتم:سر راه دو سه تا پتو و یه تشک بخریم که امشب رو زمین نخوابیم.
امیر سکوت کرده بود و دل من بی تاب شنیدن صدای او و اولین جمله ای بود که بعد از مراسم عقد از زبانش جاری شود.
پرسیدم:نمی خوای حرف بزنی؟چته امیر؟ناسلامتی داماد شدی...به عروس چی می خوای بگی؟
آه کشید و گفت:وقتی به دکتر گفتم مطمئن باشین از خجالت آب شدم.آدم از من بی وجدان تر دیدی؟آرزو می کنم بمیرم و مجبور نباشم یه روزی بابت اطمینانی که بهش دادم ازش معذرت بخوام.کافیه ازم بپرسه تو که شعور داشتی چرا به خاطر دلت دختری رو که ادعا می کردی عاشقشی بدبخت کردی!یعنی دل وامونده تو واجب تر از سلامتی محبوبت بود؟
باز که شروع کردی؟اگه دکتر خوشبختی رو تو چشمای من نمی دید با ازدواجمون مخالفت می کرد،فکر می کنی با کسی رودرواسی داره؟دکتر خیلی باهوشه.
مطمئنم اگه می فهمید داماد شیمیاییه،محال بود اجازه همچین کاری ر وبده.
دکتر رو نشناختی.معیارهای اون مرد چیزی فراتر از این حرفاست.
به این دو روز دل خوش کردی کبوتر من؟آخ که اگه بدونی این دل وامونده چه حالی داره بی خیال به قضیه نگاه نمی کنی.
من به بقیه عمرمون دل خوش کردم.تو هم اگه مثل من ایمان داشتی این حرفها رو نمی زدی،حالا هم بهتره به جای این حرفها من رو برای ناهار دعوت کنی که اگه گرسنه باشم به تو هم رحم نمی کنم.
تنها چیزی که هر دو به آن نیاز داشتیم آرامش خیال بود و لذت بردن از لحظه های گرانبهایی که پس از سالها نصیبمان شده بود.وقتی به آن همه فشار و ناراحتی در گذشته فکر کردم باورم شد برای رسیدن به خوشبختی واقعی هر دو باید موانع زیادی را پشت سر می گذاشتیم.رو به امیر گفتم:تعجب کردم تنها رفتی حلقه خریدی و درست اندازه دستمه!
انگشتت به همون ظرافت هجده سالگیته.بند بند انگشتای سفیدت توی ذهنم حک شده.خدا می دونه چند بار توی خواب حلقه دستت کردم و وقتی بیدار شدم به خودم و سرنوشتم فحش دادم.
این حرفا رو دیروز می گفتی چی می شد؟
تصمیم نهایی رو تو باید می گرفتی.
پس از سالها دوری و زجر تنهایی،در مدت کوتاهی به اوج خوشبختی رسیدیم.احساس با هم بودن چنان سرمستمان کرده بود که گذر زمان را فراموش کردیم.من نیز باور کردم آن معجزه ای که انتظارش را داشتم رخ داده،اما تک سرفه های مزاحم او،در عرض چند ثانیه به تنگی نفس و بعد استفراغ تبدیل شد و در مدت چند دقیقه چنان سیاه و کبود شد که از ترس نفسم بند آمد.
کاری از دست من بر نمی آمد.دست و پایم را گم کردم.او داشت روی زمین بال بال می زد که فریاد زدم:خدایا تو کجایی؟کمکم کن!
امیر به سمت دستشویی رفت و من شماره تلفن همراه دکتر را گرفتم.پرسید:چی شده،چرا گریه می کنی؟
به دادم برس دکتر،حال امیر به هم خورده.
هزار بار مردم و زنده شدم تا آمبولانس رسید و امیر را با ماسک اکسیژن به بیمارستان بردند.در راه با چشمهای اشک الود دستهایش را گرفته بودم.او چشم بسته عرق می ریخت و ناله می کرد.
دکتر به سرعت از مطب به بیمارستان آمد و چند دقیقه طول نکشید که امیر در بخش مراقبتهای ویژه بستری شد.از پشت شیشه دیدم چطور دستگاههای مختلف حیات بخش را به او وصل می کنند و در عرض چند ثانیه صورتش زیر ماسک اکسیژن مخفی شد.
دکتر که از در بیرون آمد پرسیدم:چطوره؟
می شه بگی چطوری به این روز افتاد؟صبح که حالش خوب بود!چقدر گفتم این سرفه ها رو سرسری نگیر!
روی نیمکت کنار در نشستم و زار زار گریه کردم.دلم می سوخت که هر چه گفته بود باور نکرده بودم.با آنکه تصمیم گرفته بودم صبور باشم از بی عرضه بودنم کفرم در امد.خودم را لعنت کردم که نگذاشتم داروهایش را به موقع بخورد.پرستار بخش ازاتاق بیرون امد و گفت:بی قراری شما روحیه مریضا رو خراب می کنه.
پرسیدم:جایی سراغ دارین که با خیال راحت بشه توش زار زد؟
برو نمازخونه.
آهسته به انجا رفتم.یکی دو نفر خواب بودند و دو سه نفر هم سر سجاده نشسته و داشتند ذکر می گفتند.کنج دیوار رو به قبله نشستم.دلم پر بود و جز خدا فریاد رسی نداشتم.به کاشیهای آبی رنگ سر در ورودی و کلمه الله چشم دوختم و ناگهان نجوای ویران کننده ای در ذهنم پیچید.خدایا،راضی نباش عمر خوشبختی من و امیر فقط یک ساعت باشه.شکست خورده و بدبخت و بی کس پونزده سال خون دل خوردم و هیچ وقت چیزی ازت طلب نکردم.فقط یه جای امن می خواستم که حالا توی آغوش گرم امیر پیداش کردم.خیلی غر زدم چرا امیر رفت،نفرینش کردم،به بخت سیاهم بد و بیراه گفتم و گرفتاریهای زندگیم رو انداختم گردن سرنوشت شومم.غلط کردم خدایا!عمر من،عشق من و زندگی من داره اون بالا پر پر می زنه و هیچ کاری از دست کسی برنمیاد جز تو،ناامیدم نکن.
از سرما بیدار شدم،دست و پایم مچاله شده و گردنم کج روی دستم افتاده بود.با عجله رفتم بالا.پشت در اتاق مراقبتهای ویژه شلوغ بود.
به سختی از میان جمعیت راه باز کردم و از لای در تو رفتم.دکتر و پزشک دیگری که تا ان روز ندیده بودمش بالای سر امیر ایستاده بودند.
جلو رفتم و دست امیر را گرفتم.چشمهایش از نم اشک براق شد و بغض من در حال ترکیدن بود که آهسته گفتم:خودت رو نباز عزیزم.همه چی درست می شه.
پزشکی که دکتر آریان عباس صدا می زدش خندید و گفت:چرا دست و پاتو گم کردی؟
دکتر گفت:طفلکیها عروس و داماد دو ساعت پیشن.
خب،معما حل شد دیگه!کمی بی قراری و اضطراب خیلی هم عجیب و غریب نیست،به خصوص که از نگاه کردنشون به همدیگه معلومه رومئو ژولیت هم هستن.بعد به من نگاه کرد و گفت:هیجان زده شده دخترم.
چشمهایم به صورت دکتر مات مانده بود و دلم داشت زیر و رو می شد.ماسک اکسیژن امیر را برداشت و از او پرسید:برای سرفه هات چی می خوری؟دارویی همراهت هست یا نه؟
امیر جواب نداد و به من خیره شد.با دستمال کاغذی عرق پیشانی اش را خشک کردم.آهسته گفت:برو بیرون عزیزم.
دکتر خندید و گفت:یه چیزی نگو که نه بشنوی...چه کار به سرمه داری!حرفت رو بزن.
راستش...من زمان جنگ جبهه بودم.می دونین گاز خردل چیه...معذرت می خوام دکتر.
رنگ دکتر مثل گچ سفید شد،اما خیلی زود به خودش مسلط شد و گفت:عباس،از عکس و آزمایش خون چی دستگیرت شد؟
آزمایشش که موردی نداره...فقط ریه اش عفونت داره.
تمام عضلاتم در عرض چند ثانیه قفل شد.ضعف عجیبی در ماهیچه های دست و صورتم حس می کرد.در همان لحظه که به اندازه یک عمر دلواپسی به همراه داشت مردم و زنده شدم.ناخوداگاه پلکهایم بسته شد و خدا را شکر کردم.دکتر عباس گفت:یه ارام بخش ضعیف و قرض ضد حساسیت رو به راهت می کنه تا بعد برای عفونت ریه هات فکری بکنیم،نخوردی هم مهم نیست،چون می دونم عروس خانم از داماد خوابالو خوشش نمی اد.
از خوشحالی نمی توانستم طبیعی حرف بزنم،انگار زبانم فلج شده بود.به سختی پرسیدم:کی مرخص می شه دکتر؟
عجله نکن،خونه هم می اد.یه روزی بشه که با لنگه کفش بندازیش بیرون.
دکتر گفت:عباس،حقیقت اینه که داماد صبح شنبه پر.
اه...مردای امروز چه زرنگن.ما رو باش که ببو بودیم و بعد از چهل سال زندگی یه بارم تنهایی نپریدیم.فقط الدوروم بلدوروم الکی.
اگه بدونی داماد عزیز من کیه بهش تعظیم می کنی.بعد باد به غبغبش انداخت و گفت:عینکت رو بزن و خوش تماشاش کن تا برم مجله پزشکی چند ماه قبل رو بیارم.مطمئنم که می شناسیش.
بعد از چند ساعت اضطراب دکتر برگه مرخصی او را امضا کرد و ما را تا جلوی خانه رساند.وقتی پیاده شدیم گفت:مشکلی پیش اومد زنگ بزن سرمه.
وارد خانه که شدیم امیر دراز کشید و به سقف اتاق زل شد.کنارش نشستم و گفتم:معجزه رو دیدی؟
برگشت نگاهم کرد و گفت:
یاسم از صبوری روحم وسیع تر شده بود
و آن بهار و آن وهم سبز رنگ
که بر دریچه گذر داشت با دلم گفت
نگاه کن
تو هیچ گاه پیش نرفتی
تو فرو رفتی.
یعنی فکر می کنی دکتر عباس هیچی سرش نمی شه؟
سابقه بیماری منو که نمی دونن
چگونه نا تمامی قلبم بزرگ شد
و هیچ نیمه ای این نیمه را تمام نکرد
چگونه ایستادم و دیدم
زمین به زیر دو پایم ز تکیه گاه تهی می شود
و گرمی تن جفتم
به انتظار پوچ تنم ره نمی برد
من نمی گم اونجا اشتباه کردن،اما مطمئنم الان چیزیت نیست،تو شفا پیدا کردی امیر.
خوبه به چشم خودت یه چشمه دیدی.مرا پناه دهید ای اجاقهای پر آتش،ای نعلهای خوشبختی.
دستم روی لبهایش لغزید.تو رو خدا به چیزهای خوب فکر کن.چیزیت نیست.خدا قهرش می گیره...تازه،یه نعل اهنی زنگ زده هم تو پاشنه در خونه هست.
انگشتانم را بوسید و به صورتم لبخند زد.خدا با هیچ کس قهر نمی کنه فرشته من.توی اون حال خراب،فقط به فکر تو بودم.کاشکی به حرفم گوش کرده بودی و خودت رو توی هچل نمی انداختی.
تمام روزگار من
به چشمهای زندگی ام خیره گشته بود
به آن دو چشم مضطرب ترسان.
تو به من زندگی دادی!خیلی بی انصافی اگه مایوس بشی.مطمئنم اگه دکترت معاینه ات کنه از تعجب شاخ در می آره.
تا این حد خوشبینی سرمه؟
تمام شب آنجا
میان سینه من
کسی ز نومیدی
نفس نفس می زد
کسی به پا می خواست
کسی تو را می خواست
هوا چون آواری به روی او می ریخت.
نمی دونم باید به خاطر خوشبختی خودم مجتبی رو دعا کنم یا به خاطر بدبخت شدن تو نفرینش کنم.
دعای خیر من دنبالشه،هیچ وقت در زندگیم تا این حد خوشبخت نبودم،تو هم اگر به ادامه زندگی و خوشبختیمون علاقه داری با تمام وجودت فریاد بزن من خوشبختم.
آن قدر نگران تو هستم که فرصت نمی کنم به خوشبختی فکر کنم.
گوش کن،صدای پای لحظه ها را می شنوی.دقیقه های گریز پا دارن از من و تو فرار می کنن،چون تو دوستشون نداری.باید بگیریمشون و نذاریم الکی از چنگمون در برن.
خندید و بغلم کرد.ای خدا،حیف این دختر شاه پریون نبود که پونزده سال تموم خودم رو از وجودش محروم کردم!هنوزم اواره ام،چون باور نمی کنم مال من شده باشی.با دوست عشق زیباست و با یار بی قراری.سایه خدا فقط در پناه بودن با تو دیده می شه،چون تو پاک و معصومی.
می دونی چیه امیر،فکر می کنم چه خوشبخته بچه ای که تو پدرش باشی.قهرمان جنگ،نابغه علم پزشکی...در ضمن شوهر نمونه و عاشق و بی قرار که با حضورش دلم نمی اد بخوابم.
دوردستها رو خیلی آسون در دسترس می بینی عزیزم.اقرار می کنم که دیگه نمی خوام بمیرم.
ای آرزوی تشنه به گرد او
بیهوده تار عمر چه می بندی؟
روزی رسد که خسته و وامانده
بر این تلاش بیهوده می خندی
آن شب تا صبح نخوابیدم.زمان با شتاب حیرت انگیزی می گذشت و من در تب و تاب از دست دادن فرصتهای طلایی با او بودن بی قرار و کلافه بودم.
تا روز جمعه که به مسجد رفتیم از خانه بیرون نیامدیم.انگار دنیا در همان چهاردیواری امن خلاصه شده بود و برای خوشبختی من و او کافی به نظر می رسید.
عصر جمعه مسجد پر از جمعیت بود.در قسمت زنانه شیوا و عمه نازنین و عمه نیره در صدر مجلس رو به روی افراد فامیل نشسته بودند.کنارشان یک صندلی خالی بود.شیوا با عمه نیره جا عوض کرد و کنارم نشست.کنجکاو و خشمگین نگاهم کرد و اهسته پرسید:معلوم هست تو و امیر کجا غیبتون زده!موبایلتم که خاموش بود!کارد به مامان بزنی خونش در نمی آد!
پس قضیه لو رفته،آره؟!خدا به داد امیر برسه!
کدوم قضیه؟
جات خالی،من و امیر عروسی کردیم.
شیوا به صدای بلند گفت:ها؟!
عمه نیره چشم غره رفت و آهسته گفت:چتونه،ناسلامتی مجلس عزاست.
شیوا از زیر چادر نیشگونم گرفت.سرتق خانم،کارات رو یواشکی کردی؟مگه من بخیلم که خبرم نکردین!
چادرم را توی صورتم کشیدم و آرام گفتم:عجله ای شد به خدا،تو که می دونی،من هیچی رو ازت پنهون نمی کنم.
مگه امیر رو نبینم!خوبه یه خواهر بیشتر نداره،اون از زن گرفتن اون ور ابش و اینم از دسته گل اینجاش.آدم این قدر بی معرفت!
شیوا به حالت قهر تا اخرین لحظه مجلس یکوری نشست.موقع خداحافظی هم ندیدمش،اما من سرخوش از ازدواج پنهانمان منتظر معجزه ای بودم تا برای همیشه من و امیر را در کنار هم خوشبخت کند.معجزه ای که باید اتفاق می افتاد و از چشمهای نابینای من مخفی بود دلگرمی من و او به زندگی اینده و ادامه عشقی بود که زیر خاکستر زمان منتظر لحظه ظهور نشسته بود.امیر صدای قدمهای سلامتی را نمی شنید،اما من سرخوش از اتفاقات شیرین و آب حیات که از چشمه زلال احساس پاک و دست نخورده او می چشیدم فقط دلواپس لحظه ای بودم که قرار بود بار دیگر سرنوشت ما را از هم دور کند.
تصویر تلخ جدایی از زمان برگشتن از مسجد آرام و قرارم را گرفت.وارد خانه که شدیم قهوه غلیظی درست کردم و گفتم:امشب تا صبح حق نداری بخوابی.
لبخند غم انگیزش مثل تیر به قلبم فرو رفت.گفت:سرمه،من هزار تا حرف جدی دارم که باید تا صبح نشده همه رو بهت بگم.تو رو خدا بشین بذار فکرم جمع و جور بشه...
غمگین نگاهش کردم.او جمله ناتمامش را پس از سکوت کوتاهی تمام کرد.من هم مثل تو دوست دارم تا صبح با هم شعر بخونیم و دل بدیم قلوه بگیریم.اما،زندگی فقط غرق شدن تو رویاهای نشدنی نیست.تو باید یه قولی به من بدی.
من باید به تو قول می دادم تا آخرین نفس کنارت می مونم که فکر می کنم حرفش رو زدیم.یادت باشه که التماس کردم تا منو گرفتی نابغه!
خواهش کردم جدی به حرفم گوش بدی.دیگه هم نگو التماس کردی،چون خودت بهتر از همه می دونی که برای داشتن تو سر از پا نمی شناختم.
اگه در این شرایط که دارم با زندگیم عشق می کنم توی ذوقم بزنی پا می شم می رم می خوابم.
گوش کن،پام به آلمان برسه می رم پیش دکترم.نمی دونم نتیجه معایناتش چی می شه و چه اتفاقی می افته...با عقل جور در نمی اد چند ساعت پشت سر هم حال من به هم نخوره.من همیشه با دارم سر پا بودم...ممکنه تنها عامل ارامش من حضور تو باشه،فکر می کنم حتی خدا هم دلش نمی اد تو ازار ببینی.
حالا دیگه تنها نیستی،تو مسئول زندگی من هم هستی.احساس من وتو مثل زن و شوهرهای دیگه نیست.از اول عمرمون با هم پیمان قلبی بستیم،الان تازه می خوایم روح،جسم و احساسمون رو رد و بدل کنیم.دیگه هیچ مانعی بین من و تو جدایی نمی اندازه.چطور دلت می آد در چنین شبی که احساس من خیلی شکننده است دست روی نقطه ضعفم بذاری!یه امشب رو بذار فکر کنم فردایی وجود نداره و دنیای من و تو همین جوری ادامه پیدا می کنه.
بلند شد نشست.نمی خوام شب قشنگتو خراب کنم،اما دکترم اگه بگه هنوز آلوده ام و مهم تر اینکه اگه بگه سلامتی تو از بودن با من به خطر می افته...
خیله خب امیر،ادامه نده.اگه قرار بود همچی حرفی بزنه موقع ازدواجت با مرجان جلوت رو می گرفت.
اون موقع من بهتر از الان بودم.سلولهای بدن من مقاومت قبلی رو ندارن و فرسوده شدن.می فهمی چی می گم؟
بی اختیار فریاد زدم:بازم بی وفایی؟برنگشتن تو و انتظار برای من!از دستت دق نکنم خوبه.اگر برنگردی خودم می ام سراغت.دکتر هر نظری بده به حال من فرق نمی کنه.دیگه موضوع رو کش نده.اگه برنگردی،به خدا نمی تونم تحمل کنم.اگه بلد نیستی حرف امیدوار کننده بزنی ساکت شو و بذار تو خیالم سرحال ببینمت.
کف اتاق دراز کشید و گفت:حالا که حرفام برات مفهوم نیست سکوت می کنم و نگاهت می کنم.می خوام فقط تو رو نگاه کنم،پس لطف کن از جلوی چشمام دور نشو!
آن شب امیر چیزی جز یک انسان خاکی،عاشقی پاکباخته و دلسوخته،غرق در عوالم مسحور کننده ماورایی بود.از نیمه شب به بعد هم حال و هوای مسافر بدون بازگشت را داشت.
زخم خورده و ناتوان کنارش نشستم.در تاریکی با حضور او عشق کردم.خواستم چراغ را روشن کنم تا او را بهتر ببینم،اما مانع شد.این جوری بهتره،امشب تو رو با چشم دل واضح تر از همیشه می بینم.
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه ام از عطر تو سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادی ام بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستی ام ز آلودگیها کرده پاک.
سرم روی سینه اش قرار گرفت.صدای قلبش برای من نوید زندگی بود.دستهای او دور گردنم حلقه شد و گفت:
با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر جز درد خوشبختیم نیست
حتا خوشبختیت هم با درد همراهه؟امیر نرو تو رو خدا.پشیمونم رضایت دادم بری.
درد تاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن.
بیصبرانه منتظر بودم باز هم به زبان شعر با من گفتگو کند،اما ساکت شد.از او پرسیدم:امیر،تو هنوز هم مثل گذشته ها نگاهم می کنی یا فکر می کنی پیر شده ام.
آه،ای روشن طلوع بی غروب
آفتاب سرزمین های جنوب
آه،آه ای از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر،سیراب تر.
تا سحر چیزی نمونده.حیف که همه اش به فکر جدا شدن ورفتن به این سفر لعنتی هستی،حتا یه بارم نگفتی دوستم داری.
عشق دیگر نیست این
این خیرگیست
چلچراغی در سکوت و تیرگیست
عشق چون در سینه ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم،من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم.
حیف که هوا داره روشن می شه،خوش به حالت که خونسرد و بی خیالی.
تو گفتی حرف نزن،منم سعی می کنم با شعر جوابتو بدم.رگ خوابتو می دونم،باور کن دلم خونه.
آه،می خواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم های های.
چراغ بالای سرش را روشن کردم.نگاهم کرد.گفتم:اگه رگ خوابم رو می دونستی،ترکم نمی کردی.خواسته من توی چشمهام معلومه.
ای نگاهت لای لایی سحربار
گاهوار کودکان بی قرار
ای نفسهایت نسیم نیمخواب
شسته از من لحظه های اضطراب
خفته در لبخند فرداهای من
رفته در اعماق دنیاهای من.
بعد لبخند زد و گفت:دست و پا شکسته یه چیزایی یامه ها!
دیدی...یادمون رفت این مدت موسیقی گوش کنیم.
تو خودت مجموعه ای از همه شاهکارهای طبیعتی عزیزم.هنر بزرگ تو به زانو دراوردن آدم کله پوکیه که فکر می کرد هیچ کس نمی تونه روی تصمیمش اثر بگذاره.بعد از پونزده سال جهنمی تو من رو از قعر گور بیرون کشیدی.
آخ که اگه این زبون چرب و نرم رو نداشتی به دامت نمی افتادم و الان آن قدر احساس خوشبختی نمی کردم.متشکرم صیاد من!
فقط دعا کن این وضعیت استمرار پیدا کنه.
منو باش که به فکر جواب دادن به مادر شوهرم هستم،اون وقت تو به فکر چیزی که نیستی سوال و جواب فک و فامیلمونه!
بگذار تا به طعنه بگویند مردمان
در گوش هم حکایت مدام عشق ما.
تو می ری و سرت به کار گرم می شه،اما وای به حال من تنها.
پس از طلوع آفتاب و سپری شدن شبی عاشقانه امیر تلفنی با شیوا و عمه نازنین که هزار سوال از او داشتند خداحافظی کرد و به سمت فرودگاه حرکت کردیم.وقتی منتظر اعلام لحظه پرواز بودیم تک سرفه هایش به طور ناگهانی بیشتر شد.دستمان در دست هم و انگشتانمان به هم فشرده بود.امیر رنگ به رو نداشت وانگار همه انرژیهای وجون من نیز ته کشیده بود که نای حرف زدن نداشتم.بیشتر نگران تنها ماندن او در هواپیما بودم تا تنهایی خودم.وقتی دکتر را بین جمعیت دیدم خودم را جمع و جور کردمو از امیر فاصله گرفتم.دکتر با امیر دست داد و گفت:فکر کردم رفتی...دو ساعته تو راه بندونم.هنوز که سرفه می کنی!
سرفه به درک...حال روحی ام خوش نیست.
دلت شور سرمه رو نزنه.نگرانی برات سمه.
قلبم داشت از حرکت می ایستاد.دلم نمی خواست به برنگشتن او فکر کنم.
دکتر گفت:یادت باشه این بار اختیارت دست خودت تنها نیست.از همان الان غمم گرفته چطوری سر زنت رو گرم کنم.
خودم هم دست کمی از سرمه ندارم.پام نمی ره،اما خودتون که بهتر می دونین.بی خبر نمی تونم کار اونجا رو تعطیل کنم.
از بلندگو اعلام کردند:مسافران پرواز فرانکفورت...
یکهو گوشهایم کر شدند.نگاهم به صورت او چسبیده بود و گریه امانم نمی داد.امیر جلو آمد و دستم را گرفت.از حرکت لبهایش فهمیدم چه می گوید.نمی تونم اشک ریختنت رو ببینم.بهخ دا فقط جسمم از تو جدا می شه.
با دکتر دیده بوسی کرد و از در شیشه ای تو رفت.تا وسط پله ها رفته بود که برگشت.دستش را به شیشه چسباند.من هم کف دستم را روی شیشه گذاشتم.گریه می کردم و او کلافه بود.دکتر دستم را کشید.
بس کن دیگه،نمی بینی از ناراحتی داره پس می افته.اگه تو راه عصبی بشه کی به دادش می رسه؟
او رفت و میان جمعیت گم شد.روی پله ها دوباره دیدمش.دست تکان داد و چند دقیقه بعد از نظرم محو شد.قلبم درد گرفته بود و زانوهایم می لرزید.صدای دکتر را به سختی می شنیدم.
بریم سرمه،دیگه رفت تو و نمی بینیش...بسه دیگه.
پشت شیشه نشستم و گفتم:زانوهام حس ندارن،نمی تونم راه بیام.
دکتر به سختی بلندم کرد و از میان جمعیت راه باز کرد.جلوتر سرم گیج رفت و پخش زمین شدم.وقتی به هوش آمدم روی صندلی عقب نشسته و مچ دستم در دست دکتر بود.عرق می ریختم و سرم به دوران افتاده بود.دکتر به صورتم خیره شده بود.
لابد این چند روز خواب و خوراک نداشتین!نبضت کند می زنه.امیر هم که عین مرده متحرک بود.خوبه بچه سال نیستین که آدم بگه دست و پاتون رو گم کردین!
چانه ام حس نداشت حرف بزنم.تلفن همراهم که زنگ زد حس نداشتم از کیفم دربیارمش.دکتر زیپ کیفم را باز کرد و گوشی را دراورد.شماره را که دید گفت:حرف بزن،امیره.
با شنیدن صدایش بغضم ترکید.دستپاچه شد و گفت:تو رو خدا به جای اشک ریختن حرف بزن که صدات رو بشنوم.
صدای باد می اید،عبور باید کرد
و من مسافرم،ای بادهای هموار
مرا به وسعت تشکیل برگها ببرید
مرا به کودکی شور آب ها برسانید
و کفشهای مرا تا تکامل تن انگور
پر از تحرک زیبایی خضوع کنید
دقیقه های مرا تا کبوتران مکرر
در آسمان سپید غریزه اوج دهید
و اتفاق وجود مرا کنار درخت
بدل کنید به یک ارتباط گمشده پاک
دارم سوار می شوم و تو حتی یک کلمه هم با من حرف نزدی.آن قدر گریه کردی که خون به جیگر شدم.خودم به درک هر بلایی سرم بیاد.با تو چی کار کنم که طاقت این همه رنج رو نداری!امیر رو کفن کردی دیگه گریه نکن،بر می گردم...مگه دیوونه ام که زنی بهخ وبی و مهربونی تو رو به تنهایی و غربت اون جهنم ترجیح بدم.
ارتباط تلفنی که قطع شد به هق هق افتاده بودم.دکتر گوشی را از دستم گرفت و خاموشش کرد.با حرص آن را به داخل کیفم پرت کرد و باع صبانیت گفت:شورش رو دراوردی...مگه رفته جنگ؟
نه روح در بدن داشتم و نه خونی در رگهایم جاری بود.حرفهای عاشقانه اش در ذهنم می چرخید و نمی گذاشت ارام بگیرم.انگار روحم همراهش پرواز کرده بود که حتا ضربان نبضم را حس نمی کردم.لَخت و سنگین روی صندلی عقب دراز کشیده بودم.دکتر آرام تر از همیشه رانندگی می کرد.پرسید:ماشینت رو توی پارکینگ فرودگاه گذاشتی؟
نه،تو حیاط دکتر حمیدیه.
بریم خونه؟
باید یخچال رو خالی کنم.
دکتر ساکت شد.حدس زدم از بیماری امیر و وخامت وضع ریه او باخبر است.با صدایی بغض آلود گفت:یخچال رو فردا هم می شه خالی کرد.سارا چند روزه بهونه می گیره و دلش هواتو کرده.منم از تنهایی خسته شدم.
سعی می کنم تا شب نشده بیام خونه.نمی خوام سارا منو این جوری ببینه.
در خانه سوت و کورمان جای امیر خالی بود.بوی ادوکلنش همه جا شناور بود.لباسهایش را با هزار آه و ناله جانسوز تا کردم و در کمد گذاشتم.مثل دیوانه ها بلند بلند با خودم حرف می زدم و گریه می کردم.
صدای زنگ در را که شنیدم به ساعت نگاه کردم و دیدم دو ساعت است دارم گریه می کنم.صورتم را با عجله شستم و رفتم در را باز کردم.دکتر حمیدی بود که هر چه تعارف کردم تو نیامد.او هم مثل من پریشان بود و برخلاف روز قبل که شوخی می کرد و سر به سر امیر می گذاشت حوصله حرف زدن نداشت.پلاک فلزی زنجیرداری،شبیه به همان پلاکهایی که در اتاق پدرش دیده بودم را از جیب کتش دراورد.روی آن نام امیر حک شده بود.آن را که به دستم داد سردم شد.دکتر حمیدی گفت:این نشونه افتخارامیز سالها پیش پدرم بود.حالا باید پیش شما باشه.شما به خونواده جانبازان و ایثارگران ملحق شدین،تبریک می گم.
چشمم به پلاک فلزی بود و داشتم نام امیر را لمس می کردم که از دهانم پرید:امیر مدت کوتاهی جبهه بوده...خودش گفت!
آن در طبع امیر بلنده که کارهاش به نظر خودش کم اهمیتن.مطمئن باشین همچین پلاکی رو الکی به کسی نمی دن.
وقتی رفت پشت در نشستم.پلاک او را به لبهایم چسباندم و در فراق او گریه کردم.حوادث آن قدر سریع اتفاق افتاده بود که تشخیص بیمار بودن و سلامتی او غیر ممکن بود.قران را برداشتم و رو به قبله نشستم.ساعت دیواری روی دیوار مقابلم بود.چشمهایم را بستم و نیت کردم.کتاب آسمانی را باز کردم.آیه شصت و پنج سوره نحل آمد.و خداوند فرستاد از آسمان آبی،پس زنده ساخت بدان زمین را پس از مردنش...همانا این است آیتی برای قومی که می شنوند.
یادم آمد دکتر تلن همراهم را خاموش کرده.از وقت جدا شدن من و او فقط سه ساعت گذشته بود من آن طور دیوانه شده بودم.روشنش کردم.
تلفنم زنگ زد.شماره شیوا را که دیدم با عجله دکمه سبز رنگ را فشار دادم و احوالپرسی کردم.گفت:زنگ زدم کسی خونه نبود،تلفنتم که انگار تازه روشن کردی.
نمی دونی در این یک هفته گذشته چقدراتفاق برام افتاده!خودمم باور نمی کردم روزی گذرم به خونه مادرجون بیفته.آرزو داشتم مال من باشه که همین طور هم شد،آرزو داشتم با امیر مثل گذشته توش قرار بگذارم که همین اتفاق افتاد،من الان آنقدر خوشبختم که واژه ای مناسب پیدا نمی کنم تا احساسم رو بهت منتقل کنم.چشم انتظاری من همون طور که از توی این خونه شروع شد در همین جای امن هم تموم شد!اما از اونجا که هیچوقت هیچی کامل نیست،پازل زندگی من یه تیکه گمشده داره،امیر...امیر رفته و تنهام گذاشته،شیوا دارم دق می کنم به خدا.
گریه نکن،حالا که عروسی کردین بر می گرده.منو باش که زنگ زدم بپرسم تو که چشم نداشتی داداشم رو ببینی چطوری از تو بغلش سر در آوردی!
اول بگو ببینم مامانت چیزی فهمیده یا نه؟
امیر خیلی زرنگه...مثل اون موقع که کسی از کارش سر در نمی اورد.الانم کسی چیزی نمی دونه.
منتظر زنگ امیرم...سر فرصت مو به موی جریان رو برات توضیح می دم.
چند دقیقه بعد دکتر تماس گرفت.بیداری بابا،حالت خوبه؟
تا باهاش حرف نزنم خیالم راحت نمی شه.امشب ممکنه خونه نیام.
نیای می آم سراغت و اگه خوب باشی زابرا می شی.کاشکی کلید داشتم.
زیر سکوی سمت راست خونه یه کلید اضافه هست.فقط یادتون باشه هر موقع ازش استفاده کردین سر جاش بذارینش.
سرتو به کار گرم کن.راستی عمه ات زنگ زد؟
نه،چطور؟نمی دونه من کجام.
شماره موبایلت رو ازم خواست.مجبور شدم بهش بدم.گفتم که خونه نیستی.
تا امیر برنگرده تکلیف هیچی روشن نمی شه.درست مثل پونزده سال پیش رفت و دست من رو توی پوست گردو گذاشت.مشکل امیر اینه که فکر می کنه منم مثل خودش هستم و به هیچ کس جواب پس نمی دم.
شماره تلفن خانه مادربزرگ را به دکتر دادم و سرم را با جمع و جور کردن ظروف آشپزخانه گرم کردم.گاه شعر می خواندم و گاه از ته دل زار می زدم که با صدای زنگ تلفن مثل تیری که از چله رها شود از آشپزخانه بیرون جستم و گوشی را برداشتم.نفس زنان و بدون انکه به ساعت نگاه کنم به تصور آنکه امیر پشت خط است فریاد زدم:امیر...امیر تویی؟
صدای عمه بند بند وجودم را لرزاند.که منتظر تلفنشی!هنوز نرفته و به خونه اش نرسیده باید به تو زنگ بزنه؟بچه ام رو چیزخورش کردی که پاش به آلمان نرسیده آب پاکی رو روی دست داداشم ریخته؟
به تته پته افتادم.عمه جون...راستش سر در نمی آرم چی می گین.
داداش پاش به ایران برسه پوست هر دوتون رو غلفتی می کنه.دعا کن بلایی سر مرجان نیاد.
شما کجای کاری عمه!مدتهاست مرجان از امیر طلاق گرفته.به شما نگفتن که حفظ آبرو کنن.
دروغ می گی مثل سگ!
اعصاب امیر از زندگی مزخرفی که با مرجان داشت به هم ریخته...پسرتون احتیاج به آرامش و سکوت داره.
از داداشم پرس و جو می کنم و ته وتوی قضیه رو در می ارم.بی ربط گفته باشی یه مو به سرت نمی گذارم.
تلفن عمه اعصابم رو به هم ریخت و تا چند دقیقه تپش قلب داشتم.در عین ناامیدی،با جسم خسته و روح زخم خورده کنار تلفن دراز کشیدم.بدنم انگار زیر هوار رفته بود که حس حرکت نداشتم.کم کم چرتم گرفته بود که تلفن زنگ زد.با خودم گفتم:این دیگه خودشه.
گوشی را برداشتم،اما حرفی نزدم.صدای دلنشین او در گوشی پیچید.
سرمه،چرا حرف نمی زنی،صدام رو می شنوی؟
با بغض فریاد زدم:رسیدی؟مردم امیر.
من همین الان رسیدم خونه.
عمه گفت با عمو قادر تماس گرفتی!
ساعت ورودم رو می دونست.باهام تماس گرفت و دعوتم کرد برم خونه اش.گفتم کار دارم.پاپیچم شد و منم قضیه رو بهش گفتم.حالا مگه چی شده؟مامان چیزی بهت گفته؟مشکلی پیش اومده؟
نه،مشکلی ندارم،فقط زود بیا.
حالم خیلی خرابه.
باور نمی کنم...یعنی استفراغ کردی؟
نه بابا،تا از تو دور شدم دلم گرفت.
اینجا ستاره ها همه خاموشند
اینجا فرشته ها همه گریانند
اینجا شکوفه های گل مریم
بی قدر تر ز خار بیابانند
اینجا نشسته بر سر هر راهی
دیو دروغ و نیرنگ و ریاکاری
در آسمان تیره،می بینم
نوری ز صبح روشن بیداری.
شماره خونه ات رو بده...می خوام ساعتی یک بار بهت زنگ بزنم.
خیله خب،یادداشت کن،اما یادت باشه که فقط تا صبح فردا خونه هستم،بعدش می رم مرکز تحقیقات.
قرار شد تمومش کنی و برگردی.
خم رنگرزی که نیست!بعدشم انگار یادت رفته که باید برم پیش دکترم.
باشه...اگه تو می تونی طاقت بیاری منم یه خاکی توی سرم می ریزم.
باز شروع کردی!گوشی رو بذاری اوقاتم تلخ می شه.
خسته شدم از بس التماس کردم و زار زدم.اگه می دونستم این قدر سخته محال بود بذارم بری.خام حرفات شدم.
یه کم طاقت بیار،به خدای احد و واحد همون چند روز زندگی با تو همه غم و غصه ها و درد و مریضی رو از دلم پاک کرد.
امشب،وقتی سرت رو روی بالش گذاشتی به حرفهای من فکر کن.اگه با قلبت معجزه رو حس کردی لازم نیست بری پیش دکترت.استعفا بده و برگرد ایران.یه عالمه نقشه برای آینده کشیدم.به امید خدا خونه رو می فروشیم و می ریم یه جای دورافتاده خوش آب و هوا زندگی می کنیم.آن قدر پول داریم که تا سلامتی کامل تو فقط استراحت کنیم.برای من هیچی به اندازه تو اهمیت نداره،شنیدی چی گفتم امیر؟
اره،با هم سوار کالسکه رویاها می شیم و پرواز می کنیم.انگار فقط باید برات شعر بخونم.
مسخره ام می کنی؟
نه به خدا،سر به سرت گذاشتم بخندی.
ارتباط تلفنی من و او قطع شد.تا نزدیک صبح خوابم نبرد.
این بار چشم انتظاری خانمانسوزم با همیشه فرق داشت.نمی دانستم باید دلواپسش باشم یا به معجزه ای که احساس می کردم اتفاق افتاده ایمان داشته باشم.از دلشوره از این دنده به آن دنده غلت می زدم که دوباره زنگ زد و بی مقدمه برایم شعرخواند،انگار می دانست فقط با زمزمه های شاعرانه اش آرام می گیرم.
پنجره را به پهنای جهان می گشایم
جاده تهی است،درخت گرانبار شب است
ساقه نمی لرزد،آب از رفتن خسته است.تو نیستی،نوسان نیست
تو نیستی و تپیدن گردابی است
تو نیستی و غریو رودها گویا نیست و دره ها ناخواناست.
خواب نبودی؟من که هر چی جون کندم خوابم نبرد.
همین شیرین زبونیت سرمه بدبخت رو جون به سر کرده.اونجا چه ساعتیه؟
نمی دونم،هنوز تاریکه.گفتم تا هوا روشن نشده چند بار بهت زنگ بزنم.
انگار ساعتهای آینده و روشنایی روز تو رو از من می گیرن.خونه برگشتی بهم زنگ می زنی؟
دعا کن شب نمونم موسسه!به خدا بیچاره ام کردی.
خوب کردم.تا تو باشی این همه سال دختر مردم رو چشم به راه نذاری.حالا فهمیدی چرا گیر دادم عقدم کنی؟
چند بار بگم غلط کردم!من کاری رو کردم که شرافتم می گفت.
با هم خداحافظی کردیم و با دلی ارام به خواب رفتم.نزدیک نه صبح دکتر از در اتاق تو آمد.
پاشو عزیزم.نون بربری داغ گرفتم و حلیم...پاشو چایی دم کن که روده بزرگه کوچیکه رو خورد.
پتو را روی سرم کشیدم و گفتم:چطوری اومدین تو؟در باز بود؟
ای بابا،انگار یادت رفته جای کلید یدکی رو لو دادی...بلند نمی شی؟
وقتی بلند شدم یادم نمی امد چه ساعتی خوابیده بودم.دکتر در آشپزخانه بود.با صدای بلند گفت:دیشب رضا زنگ زد.از روزی که پاش به ایران رسیده دور و برم موس موس می کنه واسطه بشم آشتی کنین.
چرا بهش نگفتین شوهر کردم!
راستش دلم نیومد،نخواستم یهو خبر رو بهش بدم.اگه بفهمه با امیر ازدواج کردی واویلا می شه!
از چی می ترسین...آخرش که چی؟
صحبت ترس نیست،نگرانشم!
دلتون به حال اون بی معرفت نسوزه.یادتونه چه آتیشی به دلم زد و رفت؟خواست خدا بود که به میل و اراده خودش طلاقم داد.به خودم بود ازش جدا نمی شدم و هیچ وقت به امیر نمی رسیدم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)