زیادی به حرفات گوش کردم که کارم به اینجا کشید.الان هم به هیچ قیمتی نمی رم خونه.اینجا هم سرده و هم تاریک و هم ترسناک...منم که دلم پره و می خوام تا صبح زار بزنم.یه وقت دلت به حالم نسوزه برگردی.به فکر خودت باش که یه وقت خدا نکرده دچار لغزش نشی.
سر به سرم نذار.سر فرصت با هم حرف می زنیم،من قرصام رو نیاوردم.باید برم خونه.تو هم نباید اونجا بمونی.با کی لجبازی می کنی؟
از این به بعد دیگه به تو ربط نداره.به من هم دستور نده.خداحافظ برای همیشه.
تلفنم را خاموش کردم و کف اتاق دراز کشیدم.آن قدر به برگشتنش اطمینان داشتم که وقتی صدای در امد با خودم گفتم:چاره اش همین بود.به تو باید زور گفت!
همان طور که پلکهایم بسته بود صدای قدمهایش را تا نزدیک اتاق تعقیب کردم.
نزدیکم امد و پرسید:لبات خونیه یا تو تاریکی سایه روی صورتت افتاده!
فهمیدم بالای سرم ایستاده است.چشمهایم پر از اشک بود.تا پلکم باز شد شرشر اشکم جاری شد.عاقبت اومدی سراغم مرد من!
کنارم نشست و آه کشید.گفتم:دلم میخواد امشب تا صبح زیر آسمون بشینیم و حرف بزنیم.چی می شد اگه هوا کمی گرم تر بود و مهتاب هم بود و تو برام شعر می خوندی!هنوز هم شعرهای سهراب و نادرپور و مشیری یادت مونده یا همه شون زیر میکروب و قلب و رگ و خون غرق شدن...آه...چرا حرف نمی زنی.جوونیت اون همه بلبلی می کردی و به من که می رسیدی فرصت نمی دادی دو کلمه حرف بزنم.حرف بزن،بگو،شعر بخون...داغونم کن.
زندگی واقعی خشن تر از این حرفاست.اون موقع منم جوون بودم و دنیا رو یه جور دیگه می دیدم.
دل من هنوز به اندازه همون روزا،شایدم بیشتر،تو رو می خواد.
اگه می دونستی با این حرفات داری زجر کشم می کنی راتو می کشیدی می رفتی سراغ زندگیت.
صدام کن امیر،می دونی چند ساله منتظر این لحظه باشکوهم که با تو تنها باشم!دیگه مادر جون هم نیست که بترسه از کنار هم بودن گر بگیریم.
سرفه کرد و گفت:بس کن تو رو خدا،فکر می کنی من چی هستم؟از من نخواه خلاف میل و اراده ام عمل کنم.
پاشو برو تو حیاط هوایی تازه کن.منم می رم آشپزخونه آب می آرم.
تا رفتم و برگشتم او در دستشویی داشت استفراغ می کرد.چند ضربه به در زدم.میان سر و صداهای عجیب و غریب فریاد زد:اینجا نمون سرمه،خواهش می کنم برو تو حیاط.
در حالی که بدنم رعشه گرفته بود گفتم:مگه سرفه کردن خجالت داره؟
پشت سرم وارد ایوان شد و گفت:هوا سرده سرما نخوری؟
دلم تو اتاق بند نمی شه،دارم دنبال ستاره می گردم،اما...
کتش را روی شانه های لرزانم انداخت.آسمون امشب ابریه عزیزم.تمام وجودت لبریز از عشق و عاطفه است.من مردنی رو میخوای چی کار؟
فجیع ترین مرگ،مرگ باورهاست.با همه بدبختیهایی که کشیدم هنوز باور نکردم دوستم نداری.
در تاریکی برق چشمهایش را می دیدم.گفت:سردت نشه.
دستهایم را در آستینهای کتش فرو کردم.محاله کتت رو بدم.این جوری خودم رو گول می زنم که بغلم کردی.
ای خدا،من باید با تو چه کار کنم؟بریم تو؟دارم یخ می زنم.
وارد اتاق مادربزرگ که شدیم گفتم:دلم از گرسنگی داره شعف می ره.
پس از صرف شامی که از بیرون تهیه کردیم به او گفتم:امشب شب قصه گفتن و قصه شنیدنه.شب عاشقانه من و تو،دور از همه دغدغه ها و دلواپسیها.
روزی که امدم ایران انتظار هر اتفاقی رو داشتم مگر اینکه این فاصله چندین ساله از بین بره.
دیدی که رنج فاصله را فقط با یک نگاه می توان طی کرد.
فکرشم نمی کردم این قدر شیرین زبون شده باشی،اون وقتا خیلی ساکت و محجوب بودی.
زندگی عصاره وجودم رو دراورد.از سرمه هیچی نمونده جز یه زبون تلخ و تیز،اما تو،هنوزم بلدی برام بلبل زبونی کنی؟
وقتی یاد اون روزا می افتم...رفتنم،اعتمادم به مهندس اصلانی،مرد فرصت طلبی که فکر می کرد توی مغزم گچ پنهان کردم و وقتی فهمید خبری نیست پشتم رو خالی کرد...و اون دختر بیچاره که به من دل باخته بود!انگار همه اش خواب و خیال بود.اگه مجبور نمی شدم به دایی قادر پناه نمی بردم.گفتم بهش که مریضم،باور نکرد،اما مرجان وقتی فهمید ترس برش داشت نکنه بیماریم واگیر داشته باشه و اونم مریض بشه.از همه جا رونده و مونده شده بودم.تنها کاری که از دستم بر می اومد کار کردن بود.گوش کن سرمه جان،تو صدمه روحی زیادی خوردی،حق نیست بقیه عمرت پرستار من باشی.
لحظه ها دارن می گذرن و باز حرف از بی وفایی و دوری و جدایی می زنی؟همه جوره باهات می مونم عزیز دلم.
دوست داری پر پر زدن من رو با چشم خودت از نزدیک ببینی؟
یعنی می خوای بقیه عمرت رو توی اون مرکز تحقیقات بگذرونی؟
همین طوری که نمی تونم کارم رو ول کنم.باید برم باهاشون تسویه حساب کنم و برگردم.
انتظار نداشته باش به حرفت اعتماد کنم.
مرخصی ام تموم بشه و برنگردم اسمم رو به پلیس بین الملل می دن و می شم مجرم فراری.
تو رو خدا بذار احساس آرامش کنم.مجتبی ادم دروغگویی نیست.گفت اگه بری محاله برگردی.می ترسم امیر...می ترسم به خاطر دل من قصه سرایی کنی و بعد هم جیم بشی.
تو حرف من رو قبول نداری،ولی به مجتبی اعتماد داری!خیله خوب،الان شماره اش رو می گیرم و مجبورش می کنم همه چیز رو اعتراف کنه.
در حال شماره گرفتن گفت:به حساب خودش تو رو ترسونده که به من سخت بگیری.بعد کنارم دراز کشید و گوشی رو نزدیکم اورد.دکتر حمیدی که جواب داد امیر پرسید:خونه ای؟
می خواستی کجا باشم گند دماغ؟پشیمونم پادرمیونی کردم از خریتت بگذره.
مرض داشتی زابراش کردی؟واسه چی بهش گفتی اگه برم آلمان دیگه بر نمی گردم،مگه تو علم غیب داری؟
وقت تنگه امیر،من و تو که عمر جاودانه نداریم...همه اون طرح توی سرته.تا نمردی فکری به حال اخرتت بکن.
اگه گیرپلیس بین الملل بیفتم لابد تو به دادم می رسی!همین مونده تو روزنامه ها جار بزنن دزدی اطلاعات کردم!می رم قانونی استعفا می دم و بر می گردم.
فکر کردی به همین راحتی دست از سرت ور می دارن.تا جون به لبت نرسیده شیره تو می کشن.
از حرفهایشان که بوی مرگ و نیستی می داد دلهره گرفتم.چشمهایم پر از اشک بود و به لبهای امیر نگاه می کردم که لبخند تلخی زد و گفت:از کجا می دونی من مردنی هستم؟
به دل نگیر.حالا اول راهی.تازه به یاد باوفات رسیدی و باید زندگی جدیدی شروع کنی.
پس از قطع تلفن هر دو به سقف زل زدیم.سکوت،لحظه های زود گذر را شیرین تر نشان می داد.ناخوداگاه به صدای نفسهایش گوش می دادم و انها را می شمردم.آرزو می کردم هرگز آن صدا قطع نشود.امیر اه کشید.گفتم:این چند روز که ایرانی پیش من بمون.
کار سختی ازم می خوای.دعا می کنم هیچ وقت من رو به اون حال نبینی.
فردا سه شنبه...پنجشنبه هم مراسم سالگرد بابا...جمعه هم که هیچی،یعنی شنبه...
صدایی از غیب در گوشم زمزمه می کرد اگر برود هرگز نمی بینمش.
با بغض گفتم:ار اتفاقی بیفته،نمی ذارم بری.این چند روز باید من رو تحملک نی.دلم روشنه که دنیای من و تو به اینجا ختم نمی شه.
منتظر معجزه نباش مهربونم،دنیا پر از فساد و منم غرق گناهم.
معجزه توی دل آدم اتفاق می افته.از همین امشب دارو نخور،اگه حالت بد شد با من.
خمیازه کشید.بدبختی رو می بینی؟امشب که دلم می خواد بیدار باشم دارم از خستگی بیهوش می شم.
استراحت کن،حرف بزن،شعر بخون،می خوام صداتو بشنوم.خوابت هم برد که برد.
یک پتو در جا رختخوابی پیدا کردم.مانتوام را تا کردم و زیر سرش گذاشتم.پتو را تا زیر چانه اش کشیدم.صورتش خسته و از حال رفته شبیه به مسافری بود که پس از سالها دوری از خانه و کاشانه خود به منزلگاه راحت و آرامی رسیده باشد.
هوا صاف شد و نور ماه از پشت پرده اتاق را روشن کرد.پرده ها را کنار کشیدم و انوار شیری رنگ مهتاب را به میهمانی عاشقانه خود دعوت کردم.پس از سالها در اولین شب آرامشی که کنارش بودم دلم می خواست زندگی من قبل از او در کنارش به پایان برسد،اما رفتنش را به چشم نبینم.
سرمای بیرون از درز پنجره ها تو می زد.از دلواپسی تا صبح پلک نزدم.چند دقیقه یک بار که به پاهایش دست می کشیدم گرمی پوست بدنش به شفای ناگهانی او امیدوارم می کرد.سالها بود که وقت اذان خواب مانده بودم.قرصهای آرام بخش چنان منگم می کرد که ساعتی پس از طلوع خورشید هم از رختخواب دل نمی کندم،اما آن روز با زمزمه اولین مرغ در سحرگاه نماز خواندم.صدای اذان امیر را هم بیدار کرده بود،اما نای بلند شدن نداشت.داشت غلت می زد که وحشت زده بالای سرش رفتم.لای پلکهایش را باز کرد و پرسید:تو بیداری؟مگه ساعت چنده؟
به پهلو برگشت.پتو را روی بدنش صاف کردم و گفتم:هنوز صبح نشده.بخواب،سردت نیست؟
لبخندش در تاریک روشن سحرگاهی دلم را زیر و رو کرد.مچ دستم را گرفت و گفت:چند سال بود این موقع صبح از خواب نپریده بودم.
دیشب مثل بچه تا صبح خوابیدی،حتا یه بار هم سرفه نکردی.
بلند شد نشست.راستی تو کجا خوابیدی؟آخ...عجب احمقی هستم.یادم نبود فقط یه پتو داریم.
من نخوابیدم.راستش نخواستم وقت رو هدر بدم.می ترسم این دو سه روز تموم بشه و تو بری.
موهای سرش را صاف و صوف کرد.اون موقع من حرف می زدم و تو سکوت می کردی،حالا تو حرف می زنی و من عرضه ندارم جواب این همه مهربونی و احساس قشنگت رو بدم،آخه من مردنی به چه دردت می خورم،به چی من دل خوش کردی؟
پاشو وضو بگیر،مواظب باش هوا سرده،جانمازت رو دم بخاری پهن می کنم.
نخواه برام مادری کنی.مواظبت هم حدی داره.
خیله خب غر غرو.دلم سوخت که دیشب رو زمین سفت خوابیدی.
دیشب استثنا بود که بدون آرامبخش راحت و آسوده خوابم برد.فکر همه چی رو کرده بودم جز خرید رختخواب.
امروز می ریم تختخواب می خریم.
شیطون نشو...انگار باورت شده اینجا موندگاریم.
بی خود بهانه نیار،این چند روز پیش من باش،بعد هر جا می خوای برو.فقط یه قولی به من بده.اگه این چند روز حالت بد نشد باید تا اخر عمر پهلوی من بمونی.من برات کلی نذر و نیاز کردم و مطمئنم حاجتم رو می گیرم.
هاج و واج نگاهم کرد.بدون هیچ حرفی رفت لب حوض وضو گرفت برگشت و گفت:زندگی رویا نیست عزیزم.قبول کن که من مریضم.
هر اتفاقی بیفته مهم نیست،مگه تا الان دارو نمی خوردی،الانم می خوری.فرقش اینه که حالا من داروهاتو می دم.می شه امیر؟
نه خیر نمی شه.نمی تونم مسئولیت زندگی تو رو هم به عهده بگیرم.نشنیدی مجتبی چی گفت؟
اگه بگم می خوام زنت بشم چی می گی؟روت می شه پیشنهادم رو رد کنی؟
رنگش سرخ شد.حوله رو از دستم گرفت و گفت:دیوونه شدی سرمه!
آره،روانی،دیوونه،خل و چل،بذار چند روزی زنت باشم.عمری در حسرت زندگی کردن با تو سوختم و ساختم و هیچ کس نفهمید.چرا مخالفت می کنی؟
بس کن تو رو خدا،یه دیشب اینجا موندنمون که نباید احساساتیت کنه.یادت باشه من همون مردی هستم که رغبت نمی کردی نگاهم کنی!از دلسوزی خوشم نمی اد.
به همین اذون صبح از ته دل می خوام زنت بشم،حتا اگه قرار باشه یک ساعت با هم زندگی کنیم.
به صورتم خیره شد.زیر یه سقف،خاطرات شیرین،من و تو تنها،یاد گذشته ها و عشق خاکستر شده...تو خام لحظه های به ظاهر شیرین شدی سرمه.به خودت بیا و یه کم فکر کن،فریب لحظه های زودگذر رو نخور عزیزم.به خدا از روت خجالت می کشم،فکر می کنی اگه مریض نبودم و شرایطم ایجاب می کرد می گذاشتم کار به این حرفا بکشه؟می دونستم با هم بودن کار دستمون می ده،بهخ دا دلم نمی اد گیر یه آدم مریض بیفتی.چرا متوجه نیستی عزیزم.دارم خیلی سعی می کنم دست از پا خطا نکنم،اما تو داری به هیجان من دامن می زنی.
نفس امیر بدجوری تنگی می کرد.آرام گفت:از جونت سیر شدی دیگه...باشه،بذار ببینم تا امشب اتفاقی می افته یا نه.انگار لازمه یکبار هم که شده حقیقت رو با چشم خودت ببینی،اون وقت هر تصمیمی گرفتی انجام می دیم.
ناخوداگاه فریاد زدم:امروز و فردا نکن.اگه قراره یه روز از سه روز باقیمونده رو از دست بدم،همون بهتر که همین الان بری و پشت سرت رو نگاه نکنی.
به سمت آشپزخانه رفتم.امیر گفت:به نفعته بیرونم کنی،چون یه خرده دیگه بگذره با لگد هم از اینخ ونه بیرون نمی رم.من اگه پابندت بشم...یعنی تا امشب هم نمی تونی به من مهلت بدی؟
سرم پایین بود و بغض داشتم.جوابش را ندادم،اما او بدجور وسوسه شده بود و دست بر نمی داشت.یخچال رو روشن کن،می ریم بلیتو می گیریم،بعدش یه کم خرید می کنیم...هنوز سر حرفتی؟پشیمون بشی چی؟می دونی چه ضربه ای به من می خوره.
هر چی باشه کمتر از ضربه ایه که توی جوونیت به من زدی.
راست می گی آهوی من،چه احمقم که به فکر خودم هستم.باید چی کار کنیم؟دلت می خواد پیوندمون چطوری باشه؟
وقتی گفت اهوی من مغزم قفل شد.سکوت کردم،بعد هیپنوتیزم شده گفتم:بی سر و صدا،مثل همه اتفاقهای خوب دنیا.منفی بافی هم نکن.من برای یک عمر زندگی با تو عهد و پیمان می بندم.می فهمی چی می گم؟
به دکتر زنگ می زنم و خواستگاریت می کنم،بهتره حقیقت رو بدونه.
حقیقتی جز شروع زندگی من و تو وجود نداره.دلم نمی خواد حرف دیگه ای زده بشه.
با آنکه طعم ازدواج راچشیده بودم،حرف نزدیک شدن من و او منقلبم کرد.
وقتی تلفن همراهم زنگ زد دکتر با گلایه گفت:معلوم هست کجایی دختر؟انگار یادت رفته خونواده داری.
اتفاقاتی افتاده که اگه بخوام پای تلفن بگم وقتتون رو می گیرم.
رضا از دیروز صبح تا حالا کلافه ام کرده.پشیمونه.خواهش کرده اجازه بدم تو رو ببینه.
انگار شما تهدیدم کردین که حتا جواب تلفنش رو هم ندم.
حالا کجایی؟دیشب چرا نیومدی خونه.
با امیر بودم.الان هم اینجاست،می خواد با شما حرف بزنه...گوشی...
امیر گوشی را از دستم گرفت،در حالی که نگاهش می کردم با دکتر سلام و احوالپرسی کرد.گفت:خوشحال می شیم تو مراسم عقدمون شرکت داشته باشین.
وقتی تلفن را قطع کرد پرسید:چطور بود؟مختصر و مفید...طوری حرف زدم که جای هیچ شک و شبهه ای باقی نمونه.
گستاخانه ترین خواستگاری!امیر تو فهمیدی چی کار کردی یا نه.
صدای موبایلت خیلی بلنده.وقتی اسم رضا رو شنیدم جوش آوردم.پاشو حاضر شو که کلی کار داریم.سر راه باید خونه هم سر بزنم.
خواهش می کنم دور داروهاتو خط بکش.برای من مهم نیست چه اتفاقی بیفته.
می ترسم تو ناراحت بشی،وگرنه خودم که عادت دارم.عجیبه که آدم در عین خوشبختی گوشه سرنوشتش کج می شه تا لذت واقعی رو نچشه.زندگی عین یه پازل گیج کننده است که با هزار دردسر و زحمت تکه هاشو بغل هم می ذاری.به اخرش که می رسی می بینی تیکه اخر گم شده.
فلسفه نباف،پازل ما تکمیل شده...تکه اخر هم خطبه عقدمونه.
تو فرشته نجات منی،حیف که زمان از دستم رفت...دنبالم می ای؟
از حالا به بعد همه جا با تو هستم.برو به کارات برس و زود برگرد.
نزدیک ظهر برگشت.دست به جیب بغل کتش برد و بسته کوچکی بیرون امد.تقدیم به تنها عشق زندگیم...بازش کن،حلقه نیست.
جعبه را باز کردم،یک جفت گوشواره قشنگ با نگینهای الماس بود.خیلی قشنگه.
تمام اون سالها آرزو می کردم زمان زود بگذره،اما الان...دلم می خواد لحظه های زندگیمون طولانی بشه...تو نمی دونی چقدر دوستت دارم.نمی دونم چطوری برگردم المان...دلم شور وقتی رو می زنه که باید ازت جدا بشم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)