خانه ای که هزار خاطره مشترک در آن داشت تاخت می زند . اشکم جاری شد . چشمهایم به سند چسبیده بود که دکتر حمیدی پرسید : « چتون شد ؟ »
سند را بوسیدم و به دکتر پس دادمش . « خیلی با ارزشه ، اما نمی تونم قبولش کنم . »
« برخورد شما ذهن آدم رو آشفته می کنه . فقط دلم می خواد حقیقتی رو براتون روشن کنم و بعد برم . مربوط به امیر می شه . »
اشکهایم را پاک کردم و به شیشه جلو زل زدم . « مطمئن باشین با اتفاقاتی که برام افتاده هیچ موضوعی شگفت زده ام نمی کنه . . . راحت حرفتون رو بزنین . »
دکتر حمیدی بریده بریده گفت : « حتی اگه . . . به سلامتی امیر مربوط بشه ؟ »
در حالی که واکنشم را زیر نظر گرفته بود وا رفتم و به نفس نفس افتادم . دکتر حمیدی گفت : « تنها چیزی که اهمیت داره بازگشت امیر به ایرانه . . . همه چیز به اراده شما بستگی داره . مطمئنم از پس این مسئله مهم بر می آین خانم . »
« سر در نمی آرم دکتر ، شما آن قدر پراکنده صحبت می کنید و این شاخ و اون شاخ می پرین که من نفهمیدم این وسط چه کاره هستم . »
« حال امیر خوب نیست . چند ساله مریضه . خواهش می کنم راضیش کنین برگرده ایران . حیفه اون همه دانش و نبوغ امیر در کشور بیگانه به هدر بره . »
تصورش را هم نمی کردم از شنیدن اخباری در رابطه با او تا آن حد دست و پایم را گم کنم . به صورت مهتابی رنگ و کلافه دکتر حمیدی نگاه کردم و گفتم : « منظورتون از بیماری چیه ؟ من به علم پزشکی و نبوغش کار ندارم و برام مهم نیست کجای دنیا زندگی می کنه . فقط می خوام بدونم چشه ! »
دکتر حمیدی چند بار سرفه کرد و گفت : « اطلاع دارین که زمان جنگ با هم جبهه می رفتیم ! »
« اون زیاد حرف نمی زد ، چون می ترسید به گوش پدرش برسه و آزادیش رو بگیره . ما اون موقع خیلی جوون بودیم . . . امیر هم رفتار مرموزی داشت . »
« امیر با نفس خودش جنگید تا تونست از شما بگذره . گفتنی زیاده ، اما می ترسم حوصله تون سر بره . »
جلوی خودم را گرفته بودم که نگرانی و دلهره درونی ام لو نرود ، اما دکتر حمیدی زرنگ تر از آن بود که بشود جلویش تظاهر به آرامش کرد . سریع به هم ریختگی ام را تشخیص داده بود و ذره ذره داشت به من آمادگی می داد تا خبر ویران کننده و خانمان بر انداز بیماری امیر را به گوشم برساند . کم مانده بود فریاد بکشم که دوباره به حرف آمد .
« در جنگ ایران و عراق هزاران ایرانی به هدف دفاع از ناموس وطن و حفظ و حراست از خاک کشور شهید شدند . عده ای هم مثل من و پدرم و . . . امیر بیمار شدند . بیماری امیر تا موقعی که ایران بود نهفته بود ، اما مال من و پدرم ، خیلی زود خودش رو نشون داد . »
ناگهان از بدنم مثل آبکش عرق بیرون زد و لباسم به تنم چسبید . با وجود سردی هوای آن روز انگار در حوض آب جوش فرو رفته بودم . حرفهای دکتر حمیدی که خیلی ساده از زبانش جاری می شد مثل میله ای فولادی به قلبم فرو رفته و ذره ذره داشت در اعماق رگ و پی بدنم جا باز می کرد . تمام سلولهای بدنم عزا دار بودند و چشمهای بدون اشکم به شیشه رو به رو خیره مانده بود . مات و مبهوت در خیالم امیر را با تاولهای پوستی پر از چرک و خون می دیدم . او جلوی چشمم پر پر زد ، مچاله و له شد و بعد مثل بخار به سرعت در هوا گم شد .
دکتر حمیدی چند با پرسید : « حالتون خوبه خانم سبحانی ؟ »
زبان لخت و سنگینم به سقف دهانم چسبیده بود . به سختی روی صندلی جا به جا شدم و سرم روی فرمان افتاد . دکتر حمیدی گفت : « انگار امیر یه چیزی می دونست که موضوع رو از همه پنهان کرد ! نباید زیاده روی می کردم ، فضولی من رو ببخشین . »
دستهایم از اشک سیل مانندی که روی فرمان جاری شده بود خیس شد . دکتر حمیدی چند برگ دستمال کاغذی از قوطی بیرون کشید و گفت : « حقیقت تلخه ، اما دونستنش بهتر از ندونستنشه . »
بدون نگاه کردن به او دستمالها را گرفتم . همه فریاد ها ، غصه ها ، درد ها و غمهای دنیا یک طرف و خبر تکان دهنده ای که قلبم را پاره پاره کرده بود طرف دیگر . فکم قفل شده بود . ناگهان چیزی مثل حباب در سرم ترکید . گردنم چنان تیر کشید که بی اراده گفتم : « آخ ! »
دکتر حمیدی دستپاچه شد . پرسید : « کاری از دست من بر می آد خانم ؟ »
به سختی سرم را بالا آوردم و چند بار چپ و راست کردم . دکتر آه کشید و گفت : « متأسفم . برخورد چند دقیقه قبل شما حسابی گمراهم کرد . نمی دونستم تا این حد نسبت به امیر حساسین . »
می خواستم حرف بزنم . بپرسم و فریاد بکشم ، اما تار های صوتی ام به هم چسبیده بودند . چند بار سینه صاف کردم . با صدای دو رگه ای پرسیدم : « کی دکتر ؟ کی بیمار شد ؟ کی فهمید ؟ حالا که گفتین ، همه رو بگین . به ظاهر پریشان من نگاه نکنین . آن قدر صدمه خوردم که استقامتم از چند تا مرد هم بیشتره . »
« به نظر نمی رسه خانم سبحانی ! شما چیزی می گین که خودتون هم باورش ندارین . »
چند بار نفس عمیق کشیدم و با بغض گفتم : « مگه نگفتین تلخه ، اما باید بدونم ! خب من آماده ام . »
« یادتونه که پدرش بههر بهونه ای کتکش می زد ، اونم فرار می کرد و می اومد خونه ما . آن قدر تو دار و کم حرف و نجیب بود که بابا اسمش رو گذاشته بود کفتر جلد . می گفت از هر جایی پر می کشه و به خونه ما پناه می آره . دو سه روز که پیداش نمی شد بابام دلواپس میشد و می گفت برو دورا دور سر و گوش آب بده ببین کجاست . مثل برادرم عضوی از خونواده ما بود . اون موقع پونزده سالش بود . نم دانشجو بودم . هفده هجده سالش که شد رفت و آمدش قطع شد . رفتم دنبالش . . . بابا با دو سه کلمه از زیر زبونش کشید بیرون که عاشق شده . سرتون رو درد نمی آرم . آن قدر به هم ریخته بود که بابا مجبور شد نصیحتش کنه . گفت درس بخون تا به آرزوهات برسی . اون چند روز چند جلد کتاب من کف اتاق ولو بود . امیر پرید کتاب آناتومی من رو برداشت ورق زد . پرسید : سخته . . . گفتم معلومه سخته . . . پرسید : دیکشنری تخصصی داری ؟ گفتم : ادای پرفسور ها رو در نیار امیر . تو چی رو می خوای ثابت کنی ! گفت : یک هفته به من کتاب و دیکشنریت رو قرض بده . . . گفتم : زده به سرت ؟ سر هفته اومد ، کتابا رو روی طاقچه گذاشت و مثل بلبل درسا رو به بابا تحویل داد . وقتی رفت بابا متحیر نگاهم کرد و گفت : « حیفه این همه استعداد که به هدر بره ، هر چی بلدی یادش بده . . . امیر نابغه است . »
صحبتهای دکتر گل انداخته بود و دلم نمی آمد حرش را قطع کنم ، اما دلواپس بودم . یکهو به سمت من برگشت و گفت : « روده درازی کردم ؟ »
« من به نبوغش کار ندارم دکتر . . . نگران چیز دیگه ای هستم . »
« فکر می کنین اومدم براتون خاطره تعریف کنم این همه آدم شیمیایی تو مملکت داریم که بی سر و صدا دارن زندگی می کنن . امیر هم یکی از همون آدماست . نه تافته جدا بافته و نه عزیز تر از کسای دیگه . . . مهم برگشتنش به ایران و خدمت به هموطنانشه ، همین ! به من چه مربوط که در گذشته بین شما چه رخ داده و با ندونم کاری امیر همه برنامه هاتون به هم ریخته . من جای امیر بودم ملاحظه شما رو نمی کردم . حقیقت رو بهتون می گفتم و میزان عشق و ایثار شما رو می سنجیدم ، نه اینکه این همه سال شما رو چشم انتظار بگذارم و دلم خوش باشه که زن مورد علاقه ام با یک مجروح جنگی ازدواج نکرده و زجر دیدن بیماری او رو تحمل نکرده . شما می تونی برگردونیش . این یک وظیفه بزرگه که خدا شما رو مسئول انجامش کرده . »
بدون اراده فریاد کشیدم : « این قدر راحت و بی خیال از مریضیش و زندگیش حرف نزنین ! اگه چاره داشتم همین الان شما رو از ماشینم پرت می کردم بیرون . »
« زحمت نکشین ، خودم پیاده می شم . »
« من نگران بیماری امیرم و شما از نبوغ و تحقیقات کوفتیش می گین ؟ شما یه ذره احساس و عاطفه ندارین . . . چطور ادعا می کنین دوست امیر هستین ؟ »
« جمله ای که در مراسم تشییع جنازه پدرم گفتم یادتونه ؟ »
« یادمه ، اما . . . در حال حاضر من با یه دیوونه هیچ فرقی ندارم . حالا باید چی کار کنم ؟ »
« آرزوش خرید خونه مادر بزرگتون برای شما بود که انجام شد . خارجیها خیلی لطف بکنن جنازه اش رو تحویلمون می دن . »
« تو رو خدا این جوری حرف نزنین . گفتم طاقتم زیاده ، اما نه تا این حد ! دارم دیوونه می شم . »
« بی پرده بگم که هر بار اومد ایران ، برای فرار از شما برگشت . ثانیه های زندگی امیر برای علم پزشکی ارزشمنده . شما می تونید تو ایران نگهش دارید . اسم این کار خدا پسندانه هم ایثاره . »
پس از اتمام آخرین پرده نمایشنامه زندگی پر دردسرم ، دکتر حمیدی حقایق و اسرار نهانی زیادی را پیش چشمم آشکار و معمای پیمان شکنی مرموز امیر را حل کرد . رها شده از زندانی که سالها در آن به اسارت کشیده شده بودم بار سنگینی از روی قلبم برداشته شد . تنها چیزی که برایم اهمیت داشت خود او بود و گذشتی که بابتش سالها صدمه خورده بود . تنها غمی که جان و تنم را می آزرد بیماری او بود . با آن همه ادعای عاشقی در مقابل از خود گذشتگی او کم آوردم .
دکتر حمیدی رفته بود و چشمهای من به سند خانه مادر بزرگ چسبیده بود . تا سند را برداشتم ورق زدم آخرین جمله دکتر حمیدی در گوشم پیچید . جلوی امیر اسمی از من نبرید . یادتون باشه که امیر نباید بفهمه این حرفها رو به شما زدم .
همان لحظه احساس نیاز به او مثل خون در رگهایم جوشید . شیشه را پایین کشیدم و چند بار نفس عمیق کشیدم . درست مثل چوب پنبه شناور روی آب سرگردان بودم . بهترین وعده گاه ، خانه پر از خاطره مادر بزرگ بود . تلفنم زنگ زد . شماره شیوا را دیدم ، اما چانه ام حس حرف زدن نداشت . دکمه خاموش را فشار دادم . خیابانها مثل تو در تو های کابوسهای شبانه پایانی نداشت . جانم به لبم رسید تا عاقبت به آبسردار رسیدم .
جلوی در که رسیدم یادم آمد کلید خانه را ندارم ، اما همان موقع چشمم به سکوی چپ و راست در افتاد . دو لا شدم و دستم به گود رفتگی عمیق سمت راست رفت . در میا انبوهی تار عنکبوت کلید را پیدا کردم . کلید زنگ زده به سختی در قفل فرو رفت و چرخید . تو که رفتم از پشت پرده ای اشک تصویر مادر بزرگ را میان راهرو دیدم . اثاثیه قدیمی ، بی قاری من ، نا باوری و شوق دیدار او . . . احساسم می گفت آنجا تنها جای امن در تمام دنیاست ، اما بدون او چطور می شد احساس امنیت کرد ! من تمام لحظه های زندگی ام را با او تجربه کرده بودم و با وجود آن همه خاطره خوش که لا بلای در و دیوار پنجره ها مخفی بود ، بدون او دلتنگ بودم .
فرش نخ نمای قدیمی و طرح سنتی پرده ها درست شبیه به پرده های مادر بزرگ بود . پشتی و سماور برنجی گرد و قلنبه کنار پنجره رو به حیاط ، مردنگی و آفتابه لگن مسی کنگره دار روی رف ، پرده اسفندی کنار عکس قدیمی پدر بزرگ و مادر بزرگ با چار قد ململ سفید رنگ . . . نا خود آگاه گفتم : « چطوری این همه وسیله قدیمی پیدا کردی ! بزرگ ترا که همه رو فروختن و زندگی اونا رو آتیش زدن . . . لابد کلی پول بالای این خرت و پرتها دادی ، به خاطر چی ؟ ! به خاطر من ؟ ! بدون تو اینا یه مشت آشغالن . »
قلبم مثل گنجشک بی پناهی که زیر باران تند پاییزی قدرت پر کشیدن ندارد پر از رنج و اندوه بود . بدون او حتی نمی توانستم قدم از قدم بردارم .
آن قدر به ذهنم فشار آوردم تا شماره تلفنش در خاطرم نقش بست . خدا خدا می کردم خودش گوشی را بردارد . شماره را که می گرفتم نمی دانستم چطور باید با او حرف بزنم . نفسم تنگ بود . وقتی جواب داد به سختی آب دهانم را قورت دادم . فقط توانستم نامش را به زبان بیاورم . امیر چند بار سرفه کرد و گفت : « شمایین خانم سبحانی ! »
بغضم ترکید و گفتم: « خیلی غریبی می کنی ! سرمه هستم . »
« داری گریه می کنی ؟ چی شده ؟ »
« تو خونه مادر جونم ، می آی پیشم ؟ »
صدایش لرزید . « بی کلید چطوری رفتی تو ؟ »
« کلید مخفی رو یادت رفته ؟ معطل نکن . . . منتظرتم . »
چشمم به عقربه های ساعت بود که با هر حرکت لحظه ای از عمر کوتاه او را کوتاه تر می کرد . زانوهایم توان ایستادن نداشت . دلم می خواست زمین را به آسمان می دوختم و عجزه ای رخمی داد و از آن خواب کابوس مانند بیدار می شدم . دراز کشیدم و تا آمدنش اشک ریختم . صدای زنگ در را که شنیدم بلند شدم ، لباسم را مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم . همان موقع با کلید در را باز کرد و میان چهار چوب با دیدن من خشکش زد . من اشک می ریختم و به مو های جو گندمی و هیکل لاغرش نگاه می کردم که هنوز هم برازنده و مقبول بود و او آشفته به نظر می رسید . هیجانی درد آلود قلبم را به تلاطم انداخت .
پرسید : « چرا گریه می کنی ؟ »
بغضم تمامی نداشت و مجال سلام کردن نمی داد . جلو تر که آمد برق چشمهای اندوهگینش دلم را لرزاند . مو های جلوی سرش مثل همان وقتها روی پیشانی اش سرگردان بود . چند بار پلک زدم ، حوادث درد آلود چند ساعت گذشته با دور تندی از جلوی چشمم رد شد . هر دو در سکوت بیچاره کننده ای به هم زل زده بودیم و حرفی برای گفتن نداشتیم که دستش به میان مو هایش لغزید و گفت : « غافلگیرم کردی . »
رفتار او سرد و من هیجان زده بودم . پرسیدم : « چرا به اسم من ؟ »
چند بار سرفه کرد و پرسید : « از وسایل قدیمی خوشت اومد ؟ »
« هیچ کس نمی تونه به اندازه تو دقیق باشه . همه چی همون طوری که باید باشه . »
همان طور که نگاهش می کردم نا خود آگاه به کنج اتاق خزیدم و او به عادت آن وقتها کنار پنجره رفت . پشت به من رو به حیاط ایستاد و کیفش را زمین گذاشت . دلم داشت می ترکید . او آرام و بی دغدغه دستهایش را به جیبهای شلوارش فرو برد و زیر لب گفت : « درست مثل گذشته اینجا پراز آرامشه . »
« خیلی گرون خریدیش ؟ برای چی این کار رو کردی ؟ »
« برای تو خریدمش . ارزشش بیشتر از پولیه که بابتش دادم . حیف بود از دست بره . »
« تو رویای بچگی و نوجونیمون رو زنده کردی . انگار دارم خواب می بینم . »
« پس آخرش تونستم خوشحالت کنم ! شایعاتی شنیدم ، چرا سرمه ؟ »
« مثل همیشه زندگیم با تصمیم گیری یک طرفه مردی خود خواه خراب شد . این ماجرا برای من تازگی نداره . پیش از این هم تجربه اش رو داشتم . »
به سمت من برگشت و لب پنجره نشست . رنگ به رو نداشت و حرف نمی زد . فقط نگاهم می کرد . با بغض گفتم : « طلاقم داد و رفت پی کارش . » سرم را پایین انداختم و اشکم جاری شد . در تب و تاب شنیدن صدایش بودم . گذشت لحظه ها خنجر به قلبم می زد . دلم می خواست نامش را بار ها و بار ها تکرار کنم و او با مهربانی به من پاسخ دهد . شکوه لحظه ای با او بودن در واژه های ناتوان و ضعیف نمی گنجد و بیان آن همه دلدادگی با مشتی کلمه خیانت به آن همه احساس زیبا و ابریشمی بود .
با قدمهای سنگین جلو آمد . وقتی کفشهایش را دیدم سرم را بالا آوردم . دو زانو مقابلم نشست . « می خواهی درباره اش صحبت کنی ؟ »
« هیچی من و رضا رو به هم وصل نمی کرد . با این همه سعی خودم رو کردم . امیر ، تو با مرجان خوشبختی ؟ »
« داریم با هم زندگی می کنیم . »
وقتی بلند شد پرسید : « سند خونه رو کی بهت داد ؟ »
« چه فرق می کنه ! فکر کن دکتر داده . »
« نکنه مجتبی . . . آره ، باید حدس می زدم . دیگه چی گفت ؟ »
مقابلم نشست . « بگو ، راحت باش . بی جهت اسم مرجان رو وسط نکشیدی . »
« حالا وقت این حرفا نیست . از خودت بگو ، چطوری این همه وسیله تهیه کردی ! دو روز بیشتر نیست برگشتی . کسی کمکت کرد ؟ »
« حرف تو حرف نیار ، بگو چی شد که یهو هوس دیدن من به سرت زد . »
« بعد از این همه سال جدایی حرف دیگه ای نداری ؟ »
« باید می دونستم . . . کار خودشه . . . نمی شه بهش اعتماد کرد . »
« مهم اینه که در حال حاضر هر دو تامون آزادیم . »
« بحث رو عوض نکن . تو منظورم رو می فهمی . . . چرا زنگ زدی ؟ »
« ناراحتی پیش منی ؟ بیشتر از این اذیتم نکن . »
بلند شد . دور اتاق راه رفت و سرفه کرد . نفس نفس می زد . گفتم : « بیا بنشین حرف بزن ببینم از چی ناراحتی ؟ منو باش که هزار تا حرف تو سرم ردیف کرده بودم بهت بزنم . . . خسته ام امیر ، بی وفایی تو منو کشت . . . منتظرم درباره اش توضیح بدی ! »
ایستاد و نگاهم کرد . « هیچی تغییر نکرده سرمه . تو قربانی عشق قلابی من شدی ، وقتی فهمیدم زندگی موفقی نداری این خونه رو برات خریدم تا کمی جبران کرده باشم . »