صفحه 9 از 11 نخستنخست ... 567891011 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 107

موضوع: سرمه | ناهيد سليمانخاني (منتظري) | تایپ

  1. #81
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    می دم از من متنفر باشه.»
    «گوش کنٰ من آفتاب لب بومم. داییت هم خیلی از بین رفته. به من که جواب ندادی اما من مرده، تو زنده... آخرش یه روزی باید جواب پس بدی! من دلبستگی خاصی به این دنیا ندارم فقط آرزو می کنم پیش از مردن عروسی سرمه رو ببینم. اون حق داره خوشبخت بشه. از بیماری من هم با کسی حرف نزن.»
    بدنم لخت و سنگین به زمین چسبیده بود. بی اراده یاد مادربزرگ افتاده بودم که هموقع سنگین می شد می گفت بختک روم افتاده. نفهمیدم کی امیر رفت و چقدر طول کشید تا به خودم اومدم.
    از جوابهای نامسئولانه امیر گر گرفته بودم، اما بیش از آن نگران سلامتی دکتر بودم. وقتی در باز شد و دکتر را دیدم، تعجب کردم. چطور صدای پایین آمدنش را نشنیده بودم؟ مثل کودکی که به زمین خورده باشد به آغوشش پناه بردم. دکتر هول شد و پرسید: «اینجا چی کار می کنی؟»
    گریه تحویلش دادم. گفتم: «من طاقت همه چی رو دارم. اون وقت شما بیماریتون رو از من مخفی کردین! باید حقیقت رو می گفتین.»
    «خیله خب. من کمی تنگی عروق دارم، چربی هم دارم که در سن من زیاد هم عجیب نیست. خاطر جمع باش تا عروسی تو رو نبینم از دنیا دل نمی کنم.»
    «پس من تا آخر عمر ازدواج نمی کنم.»
    «چرند نگو. غلام حلقه به گوش پیدا شده که بد نیست ببینیش. امروز عصر می خواست بیاد که دست به سرش کردم. دیدن امیر واجب تر بود. می خواد ته توی قضیه رو دربیاره. انگار همه سرش رو به طاق کوبیدن که اومده سراغ من.»
    تمام حرفهایی که یواشکی شنیدم یک طرف و غصه ی بیماری دکتر طرف دیگر. موقعی که مقابلم نشسته بود و لبخند می زد نگران روزی بودم که او را برای همیشه از دست می دادم! از سکوت و طرز نگاه کردنم کنجکاو شد و پرسید: «هنوز هم توی فکری؟ نمی خوای بدونی خواستگار کیه؟»
    «گفتم که... فقط یه مرد خوب توی زندگی من وجود داره اونم شما هستین.»
    «انگار هنوز متوجه نشدی، من از همسر آینده ی تو حرف می زنم.»
    «یعنی اینقدر حالتون وخیمه که می خواین تر و فرز شوهرم بدین؟ شاید می ترسین ترشیده بشم و روی دستتون بمونم؟»
    «کی گفته من مردنی هستم؟ می دونی، مرد خوب کم گیر می آد.»
    دکتر کلافه بود و من به روی خودم نمی آوردم که آمادگی فکر کردن به چنین چیزی را ندارم. گفتم: «انگار بدتون نمی آد برم توی اتاقم و تا صبح زار بزنم.»
    «خیله خب... بعد اگه آمادگی داشتی می گم دکتر صارمی یه نوک پا بیاد اینجا.»
    آهسته گفتم: «بگم آمادگی ازدواج ندارم ناراحت می شین؟»
    «اگه به حال خودت رها کنمت هیچ موقع آماده ی ازدواج نمی شی. دیدنش که ضرر نداره... بذار فردا شب بیاد از نزدیک ببینش، بعد تصمیم بگیر.»
    دکتر که خوابید تا صبح به بیماری او فکر کردم. زندگی بدون او حتا در تصورم هم نمی گنجید. حاضر بودم بقیه عمرم را با او تقسیم کنم، اما بدون


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #82
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    او نمی مانم.
    گرگ و میش صبحگاهی تلفن زنگ زد.آن قدر گیج بودم که با چشم بسته و کور مال گوشی تلفن را پیدا کردم.تا چند لحظه صدای امید را نشناختم،اما وقتی چند بار پشت سر هم اسمم را صدا زد شناختمش.خواب از سرم پرید.گفتم:"معلوم هس کدوم جهنم دره ای هستی؟دختر مردم رو ناکار کردی و زدی به چاک؟باور نمی کنم این قدر بی رحم باشی امید.حالا زنگ زدی چی بگی؟"

    "نمی فهمم یه سیلی من چطور شیوا رو ناکار کرده!پوست کلفت تر از این حرفها به نظر می رسه!"
    "تو کاری کردی که بین من و شیوا برای همیشه به هم خورد."
    "حقیقت رو خواست بهش گفتم و راحتش کردم.قسم داد،قران آورد....تو بودی چی کار می کردی؟"
    "پس به حرمت قران زدی ناقصش کردی؟تا آخر عمرم احساس گناه می کنم،چون خبر حاملگیش رو از گوشی تلفن من شنیدی."
    "به همون کلام الله فقط یه سیلی به صورتش زدم.اونم به خاطر اینکه دیگه تنهایی تصمیم نگیره...جالبه که تو خیلی راحت حرفش رو باور کردی،اما قسم من رو باور نمی کنی!"
    "آخه یه روده راست تو شکمت نیست.شیوا پونزده روزه بستریه!این مدت کجا غیبت زده بود؟"
    " من آدم ترسویی نیستم که دروغ بگم.کافی بود زنگ بزنی شرکت سراغم رو بگیری که بهت بگن مسافرتم."
    "همین مونده زنگ بزنم از منشی کنجکاوت سراغت رو بگیرم."
    گوشی را گذاشتم و در حالی که بدنم به رعشه افتاده بود با خودم گفتم اینم از امروز...پسره روباه صفت فکر کرده به همین راحتی می تونه با آبروی من بازی کنه!و از حال رفتم.

    وقتی آفتاب بی جان زمستان روی صورتم افتاد بلند شدم و از پشت پنجره به بیرون نگاه کردم.روز دلگیر کننده ی دیگری پیش رو داشتم.به آشپزخانه که سرک کشیدم چای حاضر بود،پاورچین به هال طبقه ی بالا رفتم.دکتر کنار شومینه نشسته بود و برای سارا قصه می گفت.پدر هم داشت اسباب بازی های او را جمع می کرد.از صدای قدم هایم همگی برگشتند و نگاهم کردند.لبخند زدم و پرسیدم:"چطور این موقع صبح همه بیدار هستین؟سارا چرا اسباب بازی هات رو خودت جمع نمی کنی؟"

    صدای پدر بلندشد.گفت:"لنگه ظهره بابا،نیومدم سراغت که حسابی بخوابی تا داماد نگه چشم های عروس خانم ریزه."

    دنبال بهانه می گشتم،گفتم:"حالا که چی!هر دو تون بدجوری به تکاپو افتادین من رو شوهر بدین."

    دکتر بلند شد،دستم را گرفت و به اتاق دنج ته راهرو برد.وقتی نگاهش کردم،آثار عصبانیت را در لابه لای فروافتادگی های پیشانی اش دیدم.به تنها صندلی کنار کتابخانه اشاره کرد و گفت:"بشین و هیچ نگو که حسابی عصبانی هستم."

    چشم گفتم و نشستم.دو سه بار نفس عمیق کشید بدون اینکه نگاهم کند گفت:گببین سرمه جان،نمی دونم دیشب تا حالا چه اتفاقی افتاده که تا این حد به هم ریختی!ما با هم توافق کردیم امشب دکتر صارمی بیاد همدیگه رو ببینین،درسته؟"

    " مگه من اعتراض کردم!"
    "کاشکی اعتراض می کردی یا حداقل حرف دلت رو می دونستم.مردم مسخره ما نیستن،حالا هم دیر نشده."بعد جلو آمد،صورتم را میان دو دستش گرفت و به چشم هایم خیره شد.مژه هایش نمناک و به هم چسبیده شده بود،انگار بار غم دنیا روی دلش سنگینی می کرد."فکر می کنی می خوای شوهرت بدم که راحت بشم؟این پنبه رو از تو گوشات بیرون کن که روزی از شر من خلاص بشی.از چی می ترسی؟همه مردها که بد نیستن.حالا با خیال راحت حرف دلت رو بزن و بگو چته."
    "امروز صبح امید زنگ زد."
    دستهایش را به جیب شلوارش فرو برد و رنگش پرید.پرسید:"ازکجا؟به چه حقی به تو زنگ می زنه!باید گوشی رو می گذاشتی و فرصت نمی دادی حرفهای صدمن یک غازش رو تکرار کنه."

    "یه حرف هایی زد که...به شک افتادم.گفت فقط یه سیلی به شیوا زده."
    مات زده نگاهم کرد و پرسید:"بعد از اون همه وقت گم و گور شدن به جای زنش به تو زنگ زده؟می خوام بدونم زندگی اونا چه ربطی به تو داره؟"

    " به من ربط نداره،اما بدجوری کنجکاو شدم بفهمم حقیقت ماجرا چیه."
    دکتر به فکر فرو رفت.کمی بعد از اتاقک ته راهرو بیرون رفتو من را با دنیایی اندوه و پریشانی تنها گذاشت.نمی دانم چقدر گذشت که با سروصدای سارا به خودم آمدم.

    آن قدر دلم گرفته بود که منتظر تلنگری بودم تا بغضم بترکد و سبک شوم.با آنه تصمیمم برای فراموش کردن امیر جدی بود،اما نمی دانستم چرا موفق نمی شوم.دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت،دلتنگ بودم و سرگردان.

    بعد از ظهر تلفن شیوا غافل گیرم کرد."وقت داری یه نوک پا بیای خونه من؟"

    از صدای بغض آلود و پر دردش پیدا بود مدتها گریسته است و ساعت ها با خودش کلنجار رفته تا توانسته به من زنگ بزند.هم غمگین شدم و هم شرمنده.گفتم:"برای تو همیشه وقت دارم."

    "پس آب دستته بزار زمین و بیا که به کمکت احتیاج دارم."
    تا رسیدن به خانه او هزار فکر و خیال ریز و درشت از زهنم عبور کرد و به هیچ نتیجه ای نرسیدم.پس از بیست روز بی خبری از شیوا عجیب بود که نقاب عوض کرده بود و از من کمک خواست!

    امید در را به رویم باز کرد و لبخند زد."دلم پر می زد ببینمت،اما نه اینجوری!"

    محلش نگذاشتم و سریع داخل شدم.شیوا را که دیدم هر دو گریه کردیم.صورت شیوا پف کرده و رنگ پریده،موهای سرش شانه نزده و آشفته بود.پرسیدم:"چی شده؟چرا این قدر آشفته ای؟"کنارش نشستم.

    امید با یک پارچ آب و لیوان تمیز از در تو آمد.با لحنی خشن گفت:"سرمه رو صدا کردی جلوش آبغوره بگیری؟حرفتو بزن."

    با صدای بلند گفتم:"اینجا یا جای منه یا جای تو.این چه طرز حرف زدنه؟"

    امید به سمت شیوا برگشت و گفت:"چرا حرف نمی زنی؟بهش بگو فقط یه سیلی خوردی.تو با آبروی من بازی کردی...کاری کردی سرمه فکر کنه وحشی هستم.آخه برای چی می خوای از چشمش بیفتم!"

    شیوا فریاد زد:"بسه دیگه،کی گفته تو وحشی هستی؟من حتی یک کلمه هم پشت سرت حرف نزدم!"

    "عجب!پس یکی به من بگه این مدت چه اتفاقی افتاده که همه به خونم تشنه هستن؟"

    "هیچ اتفاقی نیفتاده،همون طور شد که تو می خواستی.بچه از بین رفت."

    "به درک!حالا توی این هاگیر واگیر کی بچه می خواد؟واسه همین زانوی غم بغل گرفتی!من خودم رو به زور اداره می کنم،منو چه به پدر شدن!"

    گفتم:"نمی دونم برای چی به من زنگ زدین!تو رو خدا جلوی من بگو مگو نکنین!"و بلند شدم.

    شیوا فریاد زد:"بشین!تو همه کاره ای سرمه خانوم،آقا میگه عاشقته،داره برات پرپر می زنه،چشماشو ببین!داره برات می میره...خودت هم خوب می دونی.صدات کردم بگم خیالی نیست.فقط دلخورم که مثل آدم حرف دلش رو به من نگفت."

    از خجالت سرخ شدم و به تته پته افتادم."خجالت بکش شیوا،به خدا قلبم داره می ترکه.صدام کردی تنم رو بلرزونی؟"

    "برای من این موضوع حیاتیه.هیشکی ندونه تو می دونی که چقدر دوستش دارم!چرا به من نگفتین قبلا با هم رابطه داشتین!"

    "کدوم رابطه؟هر چی گفته دروغ محضه."

    امید به صورتم خیره بود،اما حرف نمی زد.شیوا با هق هق می گفت:"فکر کردم پدر بشه سر به راه میشه.نمی دونستم دوستم،رفیقم،عشق برادرم دست روی شوهرم گذاشته!اگه می دونستم با هم سَروسِر دارین محال بود سد راهتون بشم."

    بلند شدم.به سمت در می رفتم که شیوا جیغ کشید."کجا می ری؟باید بمونی تا تکلیف همه مون روشن بشه."

    "شیوا،تو اشتباه می کنی.یه روز که تنها بودی میام و همه چی رو برات تعریف می کنم."

    "کار از این حرفا گذشته.انکار هم فایده نداره.زهرتو به من ریختی،حالا می خوای تنهام بزاری."

    از کوره در رفتم و فریاد زدم:"آخه برای چی پای من رو وسط کشیدین؟تا وقتی که تو زار می زنی و امید داد و فریاد می کنه به نتیجه نمی رسین.من باید برم،امشب مهمون دارم."

    امید گفت:"حالا که داریم به نتیجه می رسیم،خواهش می کنم جا خالی نکن!حالا چه وقت مهمونی دادنه؟"

    به صورتش نگاه کردم و گفتم:"لابد باید از تو اجازه می گرفتم،بعد مهمون دعوت می کردم!"

    "پدرت و دکتر که هستن،نمیشه بری،باید بمونی و تکلیفمون رو معلوم کنیم."

    "مهمون امشب به خاطر من می آد."

    ناگهان رنگ و روی امید پرید.شیوا تته پته کنان و در حالی که چشمهای گریانش برق می زد پرسید:"یعنی...خواستگار؟"

    امید عصبانی شد."محاله بزارم پا رو از این جا بیرون بزاری.مگه از روی نعش من رد بشی."

    شیوا فریاد زد:"می بینی چقدر پررو و وقیحه!"

    امید هم دادکشید:"خوب اسیرم کردین،به هر دوتون می فهمونم یه من ماست چقدر کره داره."بعد از در بیرون رفت.

    گریه های شیوا به فریاد تبدیل شد.لابلای ضجه مویه های سوزناکش از من گله می کرد."اگه گفته بودی باهاش رابطه داری محال بود زنش بشم.مگه می شه آدم چشمش تو چشم زنی که دوستش داره باشه و حواسش پرت نشه!سرمه،گند زدی به زندگیم.من با پای خودم رفتم تو آتیش و تو جلوی من رو نگرفتی!اگر امیر بفهمه چه به روزم آوردی نمی گذاره آب خوش از گلوم پایین بره."

    بدنم بی حس شده و سرم مثل کوه سنگین بود.در زیر بمباران حرف های شیوا داشتم له می شدم.بلند شدم و بغلش کردم.آهسته گفتم:"به جای این همه حرف بی نتیجه بگو چطور این بلا رو سرت آورد.به خدا چند وقته داغونم و نمی تونم حرف بزنم.همه رو توی دلم ریختم که تو غصه نخوری.این کارهاش ادا اطواره به خدا.امید دنبال تنوعه،تو هم زیادی بهش رو دادی.حالا بگو چطوری کتکت زد تا حسابی حالش رو بگیرم."

    "امروز هم مثل همون روز که از آزمایشگاه برگشتم مثل دیوونه ها اومد خونه. وقتی حرف تو رو پیش کشید فهمیدم یه آش جدید برام پختی."

    "نکنه فکر کردی من امید رو آتیشی کردم و انداختمش به جون تو!من رو اینجوری شناختی؟دستت درد نکنه!پس دیگه هیچ حرفی بین من و تو نمی مونه."

    "تا امید رو به من برنگردونی از تقصیرت نمی گذرم."

    "چه جوری؟"

    " نمی دونم چی بگم...اگه بگم شوهر کن به داداشم خیانت کردم و اگه بگم مجرد بمون امید از خیالت بیرون نمی آد!به بن بست رسیدم."

    "باور کن اگه از بی شوهری بمیرم نه به امیر نگاه می کنم نه به شوهر تو.شاید باور نکنی که پیمان شکنی امیر همه احساسات و عواطف زنانه منو کشته."

    "پس خواستگاری امشب هم دروغ بود؟"

    "دروغ نگفتم...خواستگاری امشب پیشنهاد دکتره.منم توی رودرواسی قبول کردم ببینمش...فکر نمی کنم با وجود سارا به نتیجه برسیم."

    "آخ که اگه امیر بفهمه دورو برم چه خبره!اگه بدونه این همه آدم رنگ و وارنگ به تو چشم دوختن."

    "یه نصیحتی بهت می کنم شیوا،بد نیست بهش فکر کنی.تا چیزی رو به چشم ندیدی،باور نکن.در ضمن به فکر به هم زدن زندگی هیچ کس نباش.چون شرش به زندگی خودت برمی گرده."

    " اگه منظورت زندگیه مرجان و امیره بدون که مدتهاست از هم جدا زندگی می کنن.صداشو در نیاوردن که دایی ناراحت نشه."

    انگار گلوله ای آتشین روی دلم گذاشتند.بلند شدم و گفتم:"نمی خوام حرفشو بشنوم،دلم نمی آد از زندگی بهم ریخته کسی حرف بزنی،چه امیر،چه خودت و چه کس دیگه."

    شیوا دستم را گرفت و با التماس گفت:"اگه امید بهت زنگ زد..."

    "گوشی رو می گذارم،مثل این مدت...همون طور که به دوستی تو شک ندارم تو هم به من اعتماد کن."

    از خانه شیوا که بیرون آمدم عصر بود و هوا کم کم داشت تاریک می شد.با آنکه سوز برف می آمد بدنم آن قدر داغ بود که با هیچ سرمایی خنک نمی شدم.تا رسیدن به خانه به بودن با امیر و زنده شدن عشقی که هرگز از بین نرفته بود فکر می کردم.وسوسه شدم فارغ از همه کینه ها و دلشکستگی ها از خطالی او بگذرم.

    دکتر از دیدنم خوشحال شد."خوب شد اومدی،دیگه داشتم دلواپس می شدم،شیوا کار مهمی داشت؟"

    "نمی خواستم برم...مجبور شدم."

    "مهم نیست.رضا که غریبه نیست.حالا می آد می بینی چقدر محترمه.من میوه ها رو شستم."

    جلوی آینه به صورتم خیره شدم.حالت نگاهم با همیشه فرق داشت.انگار شادی نامحسوسی در تاریکیهای ذهنم موج می زد.وقتی به زندگی امیر و مرجان فکر کردم دلم زیرورو شد.با خود گفتم:"کاشکی همچی خبری رو نمی شنیدم."

    دکتر از لای در سرک کشید و گفت:"عروس خوشگلم امشب چی می پوشه؟"

    برگشتم به صورت شادش خیره شدم و گفتم:"هر چی شما بگید."

    "می دونی چیه سرمه جان،دریای طوفانی ناخدا رو کارکشته و باتجربه می کنه.سختیهای زندگی تاثیر خوبی روی روحت گذاشته.کافیه قوی باشی و به خداتوکل کنی."

    لباس آبی رنگم را از کمد در آوردم و گفتم:"این رو می پوشم که شما برام خریدین."

    نزدیک غروب حال و هوای دخترهای تازه بالغ شده را داشتم که برای دیدن اولین خواستگارشان هیجان دارند.جنس شادی آن روزم را هرگز تجربه نکرده بودم.سر در نمی آوردم.از مراسم خواستگاری امروز یا به هم خوردن زندگی امیر و مرجان سرخوشم کرده بود!دکتر سرحال تر از همیشه در جعبه شیرینی را باز کرد و گفت:"به سلامتی انشا الله"

    "هیچی نشده قضیه رو تموم نشده می دونین.از کجا معلوم آقای دکتر من رو بپسنده؟"

    "همون چند روز که بیمارستان بودی حسابی دلش رو بردی.رضا آدمی نیست که الکی راه بیفته بیاد خواستگاری.مطمئنم فکرهاش رو کرده.فقط مونده رضایت تو."

    دلم گرفت.ولی راضی نبودم به هیچ دلیلی آن همه شادی را که در خانه ایجاد شده بود از بین برود.

    دکتر صارمی در آن وانفسها تنها ناجی من به حساب می آمد که خداوند از غیب فرستاده بودش تا از شر مزاحمتهای امید و به هم خوردن احتمالی زندگی شیوا و وسوسه عشق امیر نجات پیدا کنم.

    در افکار عجیب و غریبم غوطه می خوردم که دکتر پرسید:"صدای زنگ رو شنیدی یا نه؟"

    با سروصدای سارا که از خوشحالی در پوستش نمی گنجید و پدر که لنگان لنگان به دنبالش می دوید و دکتر که به سمت در بازکن رفته بود آشفتگی عجیبی در ذهنم برپا شد.به آشپزخانه رفتم و چای را دم کردم.صدای بم دکتر صارمی که در مقابل تعارف تکه پاره کردن کم آورده بود و پشت




    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #83
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    سر هم تشکر می کرد در راهرو پیچید. وقتی از پشت ستون هال سبد گل برزگش را دیدم دستگیرم شد با سلیقه و دست و دلباز است. با آنکه قدش یک سر و گردن بلندتر از دکتر آریان بود از پشت سبد گل ارکیده به هیچ وجه دیده نمی شد. نزدیک تر که آمد پرسید: «ببخشید، گل رو کجا بذارم؟»
    سلام کردم و جلو رفتم. از دیدن صورتش که معلوم نبود از شرم حیا خیس عرق بود یا از سنگینی سبد گل تعجب کردم. لبخندش را با نگاه کردن به گلها و تشکر پاسخ دادم. «خیلی قشنگه. سنگین هم هست... همین جا بذارینش.»
    دکتر صارمی در حالیکه چشم از صورتم برنمی داشت سبد گل را زمین گذاشت و پرسید: «دستشویی کجاست؟»
    همان طور که چای می ریختم ناخودآگاه نقشه ی تکان دهنده ای برای سوزاندن دل امیر در ذهنم شکل گرفت. دلم می خواست زخمی شبیه جراحت دل خودم به قلبش بزنم و سوختنش را به چشم ببینم. شاید یک کمی دلم خنک می شد.
    با سینی چای وارد اتاق پذیرایی شدم. دکتر صارمی بیش از حد خوش قیافه و خوش لباس بود. با آن همه توصیفی که دکتر از اخلاق خوش و رفتار پسندیده اش کرده بود، رد کردن پیشنهاد ازدواج او کار احمقانه ای به نظر می رسید. سینی چای را که جلوی او بردم با چشمهای درشت میشی رنگش نگاهم کرد و دلم را لرزاند. پس از مدتها از نگاه کردن به مردی هیجان زده شدم و بی اراده لبخند زدم.
    به اشاره ی دکتر روی مبل رو به روی دکتر صارمی، کنار پدرم نشستم. دکتر شروع به حرف زدن کرد.
    «گرجی چطور بود؟ معاینه اش کردی؟»
    «بله دکتر، به نظر من نباید مرخص بشه.»
    «عملش که رضایت بخش بود، پس مشکل کجاست؟»
    «فاصله ی بخیه ها زیادن. نمی دونم دستیارتون کی بوده به نظر من زیر پوستش عفونت داره.»
    «عجیبه! پرستار چیزی به من نگفت.»
    بلند شدم میوه تعارف کنم که دکتر صارمی گفت: «ببخشین که با موضوع بیماری و بخیه سر حرف باز شد.»
    دکتر حرفش را قطع کرد و گفت: «به غیرتم برخورد. از الان به بعد مریض تعطیل. خب رضاجون، نه تو بچه ای نه سرمه... فکر می کنم حرفایی هست که مربوط به خودتون دوتا می شه.»
    صورت دکتر صارمی سرخ شد و سرش را زیر انداخت. دکتر گفت: «زن گرفتن خجالت نداره. بهتره با سرمه برین بالا و بی رودواسی همه حرفاتونو به هم بزنین.»
    از پیشنهادش کمی جا خوردم. وقتی به چهره متعجب دکتر صارمی نگاه کردم حدس زدم او هم راه دستش نیست در اولین ملاقات با هم تنها حرف بزنیم اما دکتر دست بردار نبود.
    «منتظر چی هستین؟»
    بلند شدم به سمت راه پله ها رفتم. دکتر صارمی نیز به فاصله دو سه پله به دنبالم آمد. وسط راه پله ها برگشتم و گفتم: «آقای دکتر، ببخشین که جلوتر از شما...»
    خندید و گفت: «بگین رضا که کمتر خجالت بکشم.»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #84
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    وارد هال طبقه بالا که شدیم گفتم:«این مبلها خیلی راحتن،فقط یه مشکل هست،اینکه سارا انقدر شلوغ میکنه که صدای من و شما به هم
    نمی رسه.»
    «خب،سعی می کنیم بلند حرف بزنیم.»
    در مقابلش نشستم. او دقیق به صورتم نگاه کرد و پرسید :«منو
    یادتون میاد؟»
    «انگار دیدمتون، اماهرچی فک میکنم یادم نمیاد کجا.»
    «من سالها شمارو تو رویاهام می دیدم اولین بار که در بیمارستان دیدمتون جا خوردم. با خودم گفتم: یافتم... درعرض یه هفته ای که شما بیمارستان بودین، صد بار از جلوتون رد شدم، اما یه بارم روم نشد مستقیم تو چشاتون نگاه کنم، حتی یه بار که تو اتاق استراحت چرت می زدین فک کردم فرصت خوبیه که در رو باز کنم و به بهانه ای از نزدیک نگاتون کنم، اما انقدر دست و پامو گم کرده بودم که نتونستم بفهمم چشماتون چه رنگیه. حالا که در مقابلتون نشستم اقرار میکنم که زیباتر از
    اونی هستین که تو رویاهام دیده بودم!»
    جز امید که خیلی آزاردهنده به من ابراز عشق میکرد، سالها بود طعم و لذت شنیدن کلمه های محبت آمیزرا نچشیده بودم و کسی راز دل به من نگفته بود. از فشار آن همه هیجان خیس عرق شدم و قلبم تندتر از همیشه می زد. برخلاف امید که با ابراز عشقش زجرکشم میکرد، او با نرمی خاصی از عشق سخن میگفت. به صداقت دکتر صارمی شک کردم که در دیدار اول همه احساسات درونی اش را برملا میکرد. در حالی که نمی خواستم توی ذوقش بزنم گفتم :« انگار تبحر خاصی تو انتخاب واژه ها دارین، این همه صداقت، اونم تو اولین برخورد... کمی گیجم کرده.»
    «باور کنین دست خودم نیست، خود به خود می جوشه. تاحالا چنین
    حسی رو تجربه نکرده بودم.»
    «ابراز محبت شما ناشیانه نیست. معلومه رگ خواب خانوما حسابی
    دستتون اومده.»
    «اینم از بداقبالی منه که با این همه اشتیاق با شمای دیرباور رو به رو شدم.خب، راحت بگم دوست ندارم وقت هدر بدم.»
    «تصمیم گیری شتابزده به صلاح هیچ کس نیست.»
    «خونواده من پایبند به سنتها هستن. درواقع من سنت شکنی کردم که
    بدون حضور بزرگترها، تک و تنها راه افتادم اومدم اینجا.»
    «می تونستین همراه مادرتون تشریف بیارین، نکنه ترسیدین جواب
    منفی بگیرین؟»
    چهره اش سرخ و برافروخته شد. با دستپاچگی گفت: «موضوع این نیست، من مطمئن بودم وقتی بفهمین تا چه حد به شماعلاقه مندم جواب
    منفی نمی دید.»
    «متاسفانه من، برعکس شما به عشق در نگاه اول اعتقاد ندارم، دلباختگی ناگهانی از نظر من بی پایه و اساس و دور از عقل و منطق است.»
    «انتظار ندارم به اندازه من دلباخته باشین. بهتره شما فک کنین من یه
    خواستگار معمولی هستم و شرایطمو در نظر بگیرین.»
    «پس از هرچی صلاح میدونین حرف بزنین.»
    «با خانوادم زندگی می کنم و بعد از ازدواج تصمیم دارم مستقل بشم. پدرم پزشک بازنشسته ارتش، مادرم روانشناس، برادر بزرگم متخصص اطفال، همسرش متخصص زنان، خواهرم دانشجوی پزشکی...»
    «لابد اگه بفهمن عروس پزشک نیست نگران میشن! به خصوص اگه
    بفهمن من بچه هم دارم.»
    دکتر صارمی خندید.«سنگ جلوی پام میندازین خانم مهندس؟»
    صدای قدمهای سارا که تند تنداز پله ها بالا می آمد حواسم را پرت کرد. به دکتر صارمی که داشت عاشقانه نگاهم می کرد لبخند زدم و گفتم: «بریم
    پایین یه چیزی بخوریم؟»
    سه تایی از پله ها پایین آمدیم و وارد اتاق پذیرایی شدیم. دکتر گفت: «کشت منو... آخرشم طاقت نیاورد. انقدر فضوله که باید میومد بالا
    شماها رو میدید تا آروم بشه.»
    به بهانه چای ریختن به آشپزخانه رفتم. دکتر پشت سرم آمد و پرسید:
    «عروس خانم بله رو گفت؟»
    «قرار شد بیشتر همدیگه رو بشناسیم.»
    «چایی نریز، رضا داره می ره.»
    صدای بم دکتر صارمی و پدر که با او خوش بش می کرد در راهرو
    پیچید.پشت سر دکتر از آشپزخانه بیرون رفتم. دکتر صارمی بدون توجه
    به حضور پدر به صورتم خیره شد. دکتر و پدر دستهای سارا را گرفتند و
    به انتهای راهرو رفتند. دکتر صارمی پرسید: «زنگ می زنید؟»
    «عجله نکنین، بذارین چند روز فکر کنم.»




    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #85
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و نه
    از صفحه ی 577 تا 579

    دانه های سفید برف به ارامی و رقص کنان در اسمان پیچ و تاب می خوردند و بی هیچ دغدغه و دلواپسی روی زمین سرد و یخ بسته می نشستند. مثل همه روزهایی که با دکتر زیر یک سقف زندگی کرده بودیم
    به محض روشن شدن هوا از لای در اتاقم سرک کشید و پرسید :"بیداری عزیزم؟من دارم میرم بیمارستان."
    "به این زودی ؟هنوز هوا روشن نشده!"
    "کاری داری نمیرم. موضوع چیه؟از سر و صورتمت پیداست دیشب نخوابیدی."
    "برای چنج شنبه قرار بزارین.مراسم بله برون باید همین پنج شنبه باشه."
    "بگو چطوری به این سرعت تصمیم گرفتی!"
    ترسیدم نگاهش کنم چون اون زرنگ تر از ان بود که بشود با چند کلمه کلاه سرش گذاشت.
    سرم پایین بود و دلم شور میزد . بدون دلیل از واکنش او وحشت داشتم .
    پرسید :"چرا سرت رو زیر انداختی ؟حرفی داری بزن. با من که غریبه نیستی."
    نتوانستم حرفی بزنم . وقتی رفت تمام بغضم را در بالشم خالی کردم. تک تک افراد خانواده جلوی چشمانم مجسم شدند که پس از شنیدن خبر ازدواجم چه حالی پیدا خواهند کرد!بیش از همه کنکجکاو واکنش امیر بودم و در انتظار لحظه ی نابود شدنش بی تاب تر از همیشه.
    دلم میخواست با چشم خودم له شدنش را ببینم و لذت ببرم .
    طولی نکشید که دکتر صارمی زنگ زد و هیجان زده گفت:"انگار لطف خدا شامل حالم شده که به این زودی جواب منو دادی عزیزم ممنون."
    "قرارمون پنج بعد از ظهر پنج شنبه همین هفته. هر کی لازمه حضور داشته باشه دعوت کن تا حرف و سخنی باقی نمونه."
    "من رسم و رسوم شما رو نمی دونم اگه کاری هست بگو انجام بدم."
    "به چیزی که اهمیت نمی دم سنتهای دست و پاگیر و خرج و مخارج اضافه است.هر کار مامانت صلاح دونست انجام بده که ارزو به دل نمونه."
    گوشی رو گذاشتم و بلند شدم به سمت اینه رفتم. به چهره ی ناباور و عاصی ام خیره شدم.درست مثل پرنده ای که به سرش می زند در هوای طوفانی پرواز کند و مسیری ناشناخته را طی کند . از تصمیم شتابزده ای که از سر دیوانه گی و برای رهایی از مشکلات گرفته بودم فکر کردم.
    ازدواج با رضا خاتمه ای دردناک برای نمایشنامه ی پر فراز و نشیب زندگی پر از حسرت و اندوه ام بود .درد جانکاه عشق بی فرجام و چشم انتظاری بی پایانی که هیچ گاه فراموش نشده بود با اتفاقی ساده داشت ختم به خیر می شد . به افکاری که سالها مغزم را تسخیر کرده بود خندیدم . همیشه در رویاهای ابلهانه ام
    امیر را می دیدم که به خاطر ان همه عشق و عاشقی از همه چیزش دل می کند و ایران بر میگردد. به غلط کردن می افتد و خواهش و تمنا که منت به سرش بگذارم و از گناهش در گذرم تا بقیه ی عمرمان را با هم بگذرانیم . تنها چیزی که در خیالم نمی گنجید ازدواج شتابزده با مردی بود که هیچ گونه شناخت و و ذهنیتی از طرز تفکر و اخلاق
    و رو حیاتش نداشتم!
    وقت ان رسیده بود که به شیوا زنگ بزنم و گزارش ازدواجم را به او بدهم. گوشی را برنداشته بودم که تلفن زنگ زد صدای امید میان ان همه فکر و خیال ازار دهنده ای که مغزم را به اتش کشیده بود نا اشنا به نظرم امد.
    در ان لحظه همه ی افکار و اوهامم دور و ازاطراف امیر و انتقام جویی از او می چرخید. امید پس از چند بار الو الو گفتن عاصی شد و پرسید :"یعنی به این زودی من بدبخت رو فراموش کردی؟امیدم."
    به خودم امدم و پرسیدم:"با شیوا صلح کردی؟"
    "کاشکی کلاهت رو قاضی می کردی بعد اراجیف شیوا رو می پذیرفتی ."
    "به خدا اگه به خاطر شیوا نبود صداتو که می شنیدم گوشی رو می گذاشتم."
    "من دوستت دارم سرمه اگه فکر کردی که با یه خواستگار خیالی و الکی از جلوی راهت کنار می رم کور خوندی من خام این حرفا نمیشم."
    گوشی را گذاشتم و شماره شیوا را گرفتم.صدای غمزده او که نای حرف زدن نداشت انگار از ته چاه در می امد ."بهت زنگ زد سرمه ؟بهش گفتی برگرده خونه؟"
    "عشق ریشه ی ادم رو می خشکونه. غصه نخور بر میگرده."


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #86
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    «من به دو سه شب اومدنش تو هفته هم راضي ام سرمه.من و تو ميتونيم با هم كننار بياييم،اما اگه پاي كس ديگه وسط بياد با اين وضعي كه برام پيش اومده سر سال نشده حامله ميشه و جاي من توي سطل اشغال خونه اميده.»
    «اين حرفها از تو بعيده شيوا.يه وقت گول حرفهاش رو نخوري.چطور همچي پيشنهاد شرم اوري به من مي دي!مغزن تكون نخورده زن همچي مردي بشم.تو از بس دوسش داري چشمات كور شده،من اگه بخوام به خواستگارم جواب مثبت ميدم كه هر دختري ارزو داره زنش بشه.»
    شيوا فرياد زد :«واي…اگه امير بفهمه مي خواي شوهر كني دق مرگ مي شه .»
    «معلوم هست چته ؟همين چند دقيقه پيش ميخواستي هووت بشم !ببينم ،امير ميدونه همچي خيالي تو سرت داري؟»
    «راستش داشتم امتحانت ميكردم .مگه از جونم گذشتم .»
    «امير ميدونه ميدونه اميد چنين روزگار تلخي رو برات ساخته؟براش درد دل كردي؟»
    «داداش بد بختم از من گرفتار تره.اين دو سه روز كه اينجاست به قدر كافي از دست بابا حرص خورده!همين مونده كه منم سفره دلم رو پيشش باز كنم .حالا راست راستي ميخواي عروسي كني؟»
    «حرف پيش خودت بمونه.حالا كه معلوم نيست جور بشه.راستي امير تا كي ميمونه ؟تا اخر هفته كه هست !ميتوني بهش بگي پنجشنبه ساعت پنج و نيم بياد خونه ما ؟ميگي يا خودم زنگ بزنم دعوتش كنم .»
    «پيغامت رو مي رسونم ،اما...تورور خدا نذار بفهمه ميخواي شوهر كني.»
    براي اولين بار از ان همه نيرنگ كه قبل از هر چيزداشت روح خودم را به اتش مي كشيد وحشت كردم.انگار نيرو هاي خير و شر در درونم بدجوري سر شاخ شده بودندو هيچ كدام نميخواستند كنار بكشند.تنها چيزي كه در ان لحظه دلم را خنك مي كرد انتقام گرفتن از امير بود.كينه قديمي و كهنه نا جوانمردي او تنها طلسم زندگي بي هيجانم بود كه فقط با دلشكستگي امير از بين مي رفت.
    به خانه كه رسيدم همه از حادثه اي كه در حال اتفاق افتادن بود شاد بودندجز خودم كه به نتيجه كارم اطمينان نداشتم .در ظاهر مشغول انجام دادن كار هاي خانه بودم ،اما درونم بلوايي بپا بود.حيف بود امير از ديدن نمايشنامه پنجشنبه شب محروم بماند.گرچه من در مراسم خواستگاري او از مرجان حضور نداشتم ،اما احساس از دست دادن او را هميشه يدك مي كشيدم.در مقابل ان همه بي وفايي كار من زياد هم نا معقول نبود.
    در فكري خيال انگيز غوطه ور بودم و داشتم برنج ابكش ميكردم كه صداي دكتر را از پشت سر شنيدم .
    «خسته نباشي،به رضا زنگ زدي؟يادت باشه تعداد مهموناش رو...»وسظ حرفش پريدمو گفتم :«اون قدرا مهم نيست.»
    «كاشكي امروز بودي و واكنش او را ميديدي.بدبخت جواب مثبت تو رو به حساب اقبال خويش گذاشت...متاسفانه من زياد خوشبين نيستم .»
    بدون نگاه كردن به اون گفتم :«قضيه رو پيچيده نكنين،حساب دودوتا


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #87
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    چهرتاست.شما تاییدش کردین در ضمن می ترسین از سن ازدواج من بگذره.پس زیاد فکر کردن وقت هدر دادنه»

    «همیشه جواب دو دو تا چهرتا نمیشه.زندگی فرمول ریاضی نیست که بشه براش قاعده و قانون درست کرد.رضا ساده لوحانه جواب شتابزده تو رو پذیرفت اما من شک دارم که تو از جون و دل راضی به ازدواج با اون باشی.»
    «قصد من از ازدواج پیدا کردن یه جای امن برای زندگی من و ساراست.در ضمن نمی خوام شما دلواپس ترشیده شدن من باشین.خودم هم دنبال آرامش هستم...همین!»
    انگار بدون اراده او را رنجانده بودم که نگاهش پر از اندوه شد. با سکوتی دلگیر کننده از پشت پرده شفاف اشک نگاهم کرد.حس کودکی را داشتم که پدرش در حال دزدی کردن از جیبش مچش را گرفته است.از پشیمانی سرم به دوران افتاده بود.جلو رفتم واشک ریزان خودم را در آغوش پرمهرش انداختم.نوازشم کرد و گفت:«منو ببخش عزیزم که نتونستم احساس امنیتی که مدتها دنبالش بودی رو برات فراهم کنم بخدا باید بیشتر سعی می کردم.»
    جبران فکرهایی که بودن فکر و غیر مسئولانه از زبانم جاری شد ناممکن به نظر می رسید.در میان هق هق گریه در آغوشی که امنیت خالص و بی پیرایه داشت چند جمله به ذهنم رسید که گویای احساس درونی ام نسبت به او بود.با تمام وجود زیر گوشش زمزمه کردم«محبت شما،احساس امنیتی به من می دهد که تونستم همه کمبودهام رو فراموش کنم.من شما رو با هیچ کس حتا پدرم و اممیر که شاهزاده قصر زندگیمه عوض نمی کنم.در تمام عمرم هیچ کس رو به اندازه شما دوست نداشتم.مطمئن باشین تحت هیچ شرایطی آبروتون رو نمی برم.من زن رضا می شم و تا وقتی که شما بخواین باهاش زندگی می کنم.»
    خیس عرق بودم و شرمسار که دکتر یکهو خندید و صورتم را بین دستش گرفت و چشمهایم که پر از اشک بود خیره شد.«لبخند بزن عزیزم این روزها منم حال و روز خوبی ندارم.آخ که چقدر شیرین می خندی!تو فکر می کنی من نگران آبروی خودمم؟تنها چیزی که برام مهمم خوشبختی توست عزیزم.به همین دلیل وسواس به خرج می دهم که خدا نکرده یه وقت پشیمون نشی.»
    «کاشکی همه مردای دنیا مثل شما مهربون و با معرفت بوودن.»
    «چون باباتم دوستم داری.رومئو هم اگه نمی مرد و با ژولیت عروسی می کرد،روز دوم سوم اختلاف پیدا می کردن...از شوخی گذشته دنیا جای آدمای ضعیف و حساس نیست.من متاسفانه در مقابل محبت هم ضعیفم و هم دل نازک»
    شب جمعه از راه رسید.شاید هیجان دیدار امیر که قرار بود تحت شرایط سختی انتقام عهد شکنی اش را پس بدهد،زمان را سریع جلو می راندتا آخرین تراژدی عاشقانه زندگی من واو با برنامه ریزی موذیانهمن اجرا شود که عقربه های ساعت بی پروا و پر شتاب می دویدند تا از برزخی که سالهاست در آن دست و پا زده بودیم نجات بیابیم.
    درآن روز پر از دلواپسی،پدر و دکتر سرحالتر از همیشه بودند و من هیجانزده از عروسک گردانی نمایشنامه ای که خودم کارگردانش بودم.
    منتظر ب.دم تا زنگ در به صدا درآید و پس از سالها با امیر روبرو شوم.دکتر صارمی همراه خانواده اش سر وقت از راه رسیدند.دکتر در را باز کرد و من به طبقه بالا رفتم و از پشت شیشه مهمانان را سرشماری کردم.برخلاف اولین دیدار که رضا سبد گل ارکیده بزرگی آورده بود،این بار چندشاخه گل مریم در دستش تلو تلو می خورد که تزئین جالبی هم نداشت.پدرش در کنارش و مردی جوانتر پشت سرش بود که حدس زدم برادرش باشد.لباس پوشیدن مادر و خواهرش حساب شده بود.زنی که کنار برادرش بود هم رسمی لباس پوشیده بود.کم شعورترین آدمها هم با یک نگاه به جمع آنان می توانست میزان تحصیلات و خشکی رابطه بین آنان را حدس بزند.
    مراسم معرفی آشنا شدن بزرگترها و بذله گویی پدرم و پدر دکتر صارمی و دکتر که سربه سر رضا می گذاشتند. اتاق پذیرایی را پر از شادی و سرور کرده بود.همه صدای مردانه بود و خانمها ساکت بودند.تا وارد اتاق پذیرایی شدم سروصداها قطع شد.اولین کسی که جلو پرید دستم را گرفت و کشید سارا بود.دکتر جلو آمد و سارا را بغل کرد.کنار پدر نشاندش و با صدای بلند گفت:«بیا تو دخترم.»
    تا سلام کردم و از چارچوب در تو رفتم چشمم به مادر رضا افتاد که برخلاف همه انگار روی مبل چسبیده ببود و با دیدن من حتا نیم خیز هم نش. جلو رفتم و با او دست دادم.بدون لبخند جواب سلامم را داد ونگاه موشکافانه اش از مغز سر تا نوک پایم سر خورد.همان لحظه شکر کردم که آن روز آنقدر تمرکز نداشتم تا با چنان برخوردی به هم بریزم.
    از شباهت بیش از حد مادر و دختر خواهر رضا را شناختم.اول با او و بعد با زن برادرش دست دادم.بین پدر و دکتر آریان یک صندلی خالی بود که درست روبروی مادر دکتر صارمی قرار داشت.پدر اشاره کرد کنارش بنشینم.بی اراده چشمم به مادر رضا افتاد که به چشم یک روانی درونم را می کاوید.
    پدر دکتر صارمی سکوت چند دقیقه ای بعد از تعارفات اولیه او شکست.
    «از سالی که رضا وارد دانشگده پزشکی شد اسم دکتر آریان ورد زبونش بود اما نمی دونم چرا یه بار هم قسمت نشد همدیگه رو ببینیم.این دو سه روز اخیر هم که واویلا..رضا چپ می ره راست می آد حرف سرمه خانم رو می زنه.»
    سرفه های پی در پی مادر رضا و نگاه غضب آلودش به دکتر صارمی بزرگ بدجوری تو ذوق می زد.دکتر با لحن شوخی گفت:«لابد پای سرمه که وسط آمد رضا استادش رو فراموش کرد!»
    یا شوخی دکتر بتمزه نبود یا کسی جرات لبخند زدن نداشت که واکنش مهمانان برزخی بود.جو کلافه کننده و سنگین اتاق دلگیرم کرد.دکتر پرسید:«چایی دم کشید؟»
    اغز خدا خواسته برخاستم و به آشپزخانه رفتم.داشتم چایی می ریختم که زیرچشمی دیدم خواهر و زن برادر رضا دارند پچ پچ می کنند.نزدیک در که رسیدم دکتر بلند شد و به طرفم آمد.گفت:«سینی رو بده من،برو سر جات بشین.»
    رضا متوجه کسی جز من نبود که نگاهم مرتب روی افراد خانواده اش جا به جا می شد.
    سارا نق می زد و چایی می خواست.مجبور شدم به آشپزخانه بروم.هنوز از آشپزخانه بیرون نیامده بودم که زنگ زدند.ساعت از هفت گذشته بود. دکتر از اتاق پذیرایی بیرون آمد و به چهره مضطربم چشم دوخت.«یعنی کیه؟»
    دکمه در باز کن را زد و برگشت نگاهم کرد.در آن لحظه حالت طبیعی نداشتم و بیشتر شبیه تخته سنگی سرد و نمور بودم تا انسانی از پوست و گوشت و استخوان.حسی مرموز،جدا از همه احساساتی که در دنیا وجود دارد.همراه با رعشه خفیفی در دستهایم تمام سلولهای بدن و اعصابم را تحت فشار قرار داده بود.
    دکتر گفت:«امیر!»و به سمت راهرو رفت.
    وقتی با هم تو آمدند من هنوز جلوی در آشپزخانه ایستاده بودم.پس از آن همه برخورد ناهماهنگ و و فرار از روبرو شدن با او انگار دلم هوای دیدارش را داشت که به هبانه ای غیر منطقی به آنجا کشانده بودمش.
    امیر شانه به شانه دکتر به سمت من آمد.دسته گل نرگس که با روبان پهن سفید بسته شده بود در بغلش بود.به محض آنکه چشمش به من افتاد لبخند زد و همان لحظه ردپای گذشت زمان را در خطوط فرورفته صورتش دیدم.برق نگاهش دیوانه کننده بود.در یک آن همه ظلمی که طی آن مدت طولانی به پای عشق بدفرجاممان دل و جانم را به آتش کشیده بود در خاطرم نقش بست.
    دکتر گفت:«به موقع اومدی،مهمونا غریبه نیستن.چندتا از رفقای بیمارستانی و...بفرمایید تو.»
    امیر جلو آمد و گلهای نرگس را روی پیشخان آشپزخانه گذاشت.نگاهمان در هم گره خورد.معنی اشارات دکتر که که پشت سر او ایستاده بود را نمی فهمیدم.دکتر به اتاق پذیرایی برگشت و من در عمق نگاه عاشقانه امیر فرو رفتم.در برزخ گریستن و هزار شکوه و ناله پنهانی دست و پا می زدم و او با ولع سیری ناپذیر به من نگاه می کرد.نه سلام و علیکی کردیم و نه حرفی برای گفتن داشتیم.تمام انرژی بدنعم در آن لحظه تحلیل رفته بود و حس نداششتم لبهایم را تکان بدهم.او با نگاهی پر از حسرت غرق در عواملی ماورایی پیشانی اش عرق کرده بود.جعبه دستمال کاغذی روی میز آشپزخانه بود.برگشتم تا آن را بردارم که آهسته گفت:«وایسا...کجا می ری...بذار نگات کنم..هیچی نگو سرمه.»
    دلم خون بود و نزدیک بود اشکم سرازیر شود دستمال را دستش دادم.
    آهسته گفت:«چند کلمه...یعنی یه نامه کوتاه برات نوشتم...هنوم همه چیزه منی سرمه.»
    اشک حلقه زده در چشمانش سوز دلم را بیشتر کرد.نگاهش چند برابر روی صورتم تاب خورد.حرفهای شیرینش و نگاه عاشقانه اش را باور نکردم.در آن لحظه او را شیادی دیدم که برای گول زدن به اسارت کشیدن قلبم آخرین سعی خودم را می کرد.صدای دکتر از اتاق پذیرایی بلند شد.
    «آقای دکتر تشریف نمی آرین تو؟چشم خان دایی تون به در خشک شد.»
    تا به اتاق پذیرایی رفت روی صندلی آشپزخانه وارفتم.دکتر او را با القاب دهان پر کنی معرفی کرد.استاد دانشگاه،رئیس انستیتو تحقیقات،پروفسور،محقق، دانشمند...سرم گیج رفت و نفهمیدم دکتر از کجا این


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #88
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    همه را درمورد او می دانست.با خودم گفت:«دکتر دروغگو نیست ،انگار بهتر از من می شناسدش.»
    داشتم به آنهمه گل نرگس نگاه می کردم که صدای دکتر راازپشت سرم شنیدم. «مطمئنم امیر بیدعوت نیامده.این بیچاره به قدرکافی گرفتاری داره،واجب بود همچین شبی احضارش کنی؟»
    خجالت کشیدم .نعلبکی از دستم سر خوردو کف آشپزخانه خرد شد.دکترگفت:« ولش کن نمی خواد جمعش کنی.بیا بروتو اتاق وخیلی عادی از مهمونا پذیرایی کن.امشب بله برون بی بله برون.اجازه نمی دم امیر جلوی این آدما خرد بشه.»
    وارد اتاق پذیرایی که شدم دیدم که امیر کنار پدر نشسته و با نگاهی کنجکاو به مهمانان نگاه می کنه.دکتر صارمی کوچک به من چشم دوخته بودو پدر داشت زیر چشمی به من نگاه می کردکه سرم را گرم چای دادن به سارا کردم.دکتر حرف توی حرف می آورد تا موضوع فراموش شود. گویا مادر رضا هم زیاد راضی نبود کهمراسم اجرا شود. شواهد امر نشان می دادکه بدون رضایت او کسی جرأت ندارد حرفی بزند،اما رضا تصمیم داشت همان شب تکلیف روشن شود. چند بار سرفه کردو گفت:« دکتر ما امشب...»
    دکتر به میان حرفش دوید و گفت : «راستی رضا جان گفتم که دکتر شکوهی از نواغ قرن ما هستند؟»
    رضا مات ومتحیر نگاهش کردو گفت :« بله...خب،باید به خودم تبریک بگم که...»
    دوباره دکتر حرفش را قطع کرد.«به نظر تو حیف از این همه استعداد نیست که در کشور خودمون به کار گرفته نشه؟»
    دکتر صارمی بزرگ در ادامه حرف دکتر آریا گفت :« باید یه مصاحبه اختصاصی همراه با عکس از ایشون تهیه کنیم که به موقع درمجله پزشکی معرفیشون کنیم.»
    دکتر گفت :« گفتم که ، پر.ژه ای که زیردست دکتر شکوهیه خیلی محرمانه ات . خودتون که بهترمی دونین، طبق قاعده ایشون باید درقرنطینه کامل باشند،اما از اونجایی که خیلی بهشون احتیاج دارن مجبور شدن بهشون مرخصی بدن.»
    «که اینطور ،خب این خیلی خوبه که اومدن ایان که به خانواده سری بزنن.»
    «بله علتمسافرتشون بیماری خواهرشون بود.جریانش مفصله.»
    «معما حل شد. حالا می فهمم که رضا کجا سرمه خانم را ملاقات کرده که یک دل نه صد دل...»
    مادر رضا سرخ وسفید شدو با چند تک صرفه وچشم غره ای به دکتر صارمی بزرگ همه را دعوت به سکوت کرد. اطلاعات دکتر صارمی بزرک امیر را تحریک کرد. چند لحظه زیر چشمی نگاهم کردو بی اراده به سمت رضا برگشت. دکتر آریان آنقدرهول شده بود که نمی دانست چه بگوید.
    «دکتر شکوهی اونقدر کم حرفن که کم کم دارم شک می کنم که نکنه به ما اطمینان ندارند که حرفی از برنامه هاشون نمی زنند.»
    پیشانی امیر عرق کرده بود.آرام گفت:« موضوع این نیست راستش اونقدر توی اون دخمه تنها نشستمو کار کردم که حرف زدن معمولی یادم رفته.خارجی ها موقع کار کردن حرف نمی زنن،مگه اینگه مورد خاصی پیش بیادو لازم بشه درمورد کار بحث بشه.»
    دکتر صارمی بزرگ گفت :« امشب باید موضوع کارو پرژه رو فراموش کنین.وقتی امر مهم پیش میاد همه باید اظهار نظر کنند. لابد حضور شما هم لازم بوده که دعوت شدین.»
    تا امیر برشت نگاهم کرد دستپاچه شدم. دست سارا را گرفتمو از اتاق پذیرایی بیرون امدم .رضا فرصت را غنیمت مردو گفت :« فکر می کنم بهتره بریم سر اصل نطلب.با اجازه پدرمو مادرمو دکتر آریان از آقای مهندس سبحانی تقاضا می کنم که باب صحبت رو باز کنند. من برای هر گونه جوابگویی آماده هستم.»
    دکتر با صدای بلند گفت :«اینجا جلسه امتحاننیست . مهندس سبحانی هم امشب حوصله سین و جیم کردن تورو ندارن.»
    پشت ستون آشپزناته کز کرده بودمو بدنم مثل فنر داشت ذره ذره جمع می شد.عضلاتم بی حس، مغزم کرخ و ساق پاهایم شلو لرزلن شده بود.دیگر طاقت ایستادن نداشتم.سارا بی خیال داشت ورجهورجه می کرد که سایه امیر کف آشپزخانه افتاد.بلند شدم ایستادمو به چشمان بهت زده اش خیره شدم. او نه حرف زد ف نه نشان داد عصبانیست. با سکوتی ویرانگر ار در راهرو بیرون رفت. دکتر همان لحظه از اتاق بیرون آمد و با خشم نگاهم کرد.«خیالت راحت شد؟»
    مبهوت و سرگردان از واکنش امیر از پشت سر دکتر دیدم به سمت در حیاط می رود . دکتر چند بار او را صدا کرد ، اما امیر بدون آنکه برگردد از بیرون رفت.
    به ستون تکیه دادم . دکتر عصبانی بود . پدر چند بار صدا زد :« سرمه ، بابا یه لیوان آب برای من بیاره ، کجا رفتی ؟»
    وقتی کنار پدر نشستم انگار بعد از رفتن امیر او هم جان گرفته بود که لبخند می زد و با رضا شوخی می کرد . « خب ، من استاد سختگیری نیستم ، چونمی دونم به دکتر امتحانت رو پس دادی . بقیه رو هم می سپرم به پدر بزرگوارت و دکتر آریان که حق پدری به گردن سرمه داره .»
    سرم داشت گیج می رفت . به آشپز خانه که رفتم صدای رضا را از پشت سرم شنیدم .« چته خانم ، چرا کلافه ای ؟»
    هنوز از حال و هوای آمدن و رفتن امیر بیرون نیامده بودم و بغض سنگینی راه گلویم را بسته بود ، به صورتش نگاه کردم . وجدانم ناراحت و احساسم شبیه ادمهای کلاهبر دار بود .
    رضا آهسته گفت :« نکنه فشارت افتاده ! به خاطر خدا حرف بزن . نکنه از رفتار سرد مامانم دلگیر شدی ! خب ، بهش حق بده ، تا همین چند روز پیش از هیچی خبر نداشت ، راستش قبل از اومدن با هم حرف زدیم ، ولی ....»
    نبضم را گرفت . گفتم :« یه دفه بگو ناراضیه. چرا طفره می ری .»
    هیجان زده چند بار نفس عمیق کشید . « عرق سرد . عصبی شدی ؟ آخه کسی حرفی نزد که تو ناراحت شدی .»
    « خونواده ات می دونن شرایط من با دخترای دیگه فرق داره ؟ من دو تا پدر بی کس دارم و یه بچه که نمی تونم تنهاشون بذارم . فردا پس فردا نگن چرا حرفش رو نزدی .»
    هر چه تو بگی سرمه ، فقط تو رو خدا تا مادرم عصبانی نشده برو توی اتاق .»
    تظاهر کردم هیچ اتفاقی نیفتاده ، اما دلم پر از رنج و اندوه بود . آن شب به جای کشتن امیر و انتقام گرفتن از ارواح خودم را به جهنم سوزان پرتاب کرده بودم .
    مهمانان که رفتند دکتر سارا را که روی کاناپه هال خوابش برده بود بغل کرد و به طبقه بالا برد . پدر هم به نقطه ای ماتش برده بود . نزدیکش رفتم و گفتم :« از وقت خوابتون گذشته . راستی شام می خورین ؟»
    سر پدر بالا آمد و با اخم نگاهم کرد . « این پسره اینجا چی م یخواست ؟ عین اجل معلق یهو موش رو آتیش زدن ...»
    « بس کنین بابا ! اگه دنیا امیر رو قبول داشته باشه شما قبولش ندارین ! نمی فهمم امیر چه هیزم تری به شما فروخته که از ش متنفرین .»
    « حالا دکتر یه چیزی گفت ... خواست آبرو داری کنه ، یه وقت باورت نشه چیزی بارشه .»
    دکتر از پله ها پایین آمد . تا سر حد مرگ عصبی بودم و اختیار زبانم دست خودم نبود . راه می رفتم و زیر لب غر می زدم .دکتر داخل اتاق شد . انگار وقتی نامهربانی پدر را دیدم کفرم بیشتر در امد که امیر را رنجانده بودم . از کوره در رفتم و گفتم :«امیر هیچ کاره ! میشه بگین این کینه از کجا تو دل شما ریشه کرد که زندگی من و اون رو به آتیش کشیدین ! فکر می کنین پدرشون بیخودی سکته کرد ؟ با همون دست که فلج شد مرتب ایمر رو کتک می زد ، پشتش همیشه کبود بود .یادته چطوری بگم که هر کی به امیر ظلم کرد به یه دردی مبتلا شد...»
    پدر فریاد زد :« امیر کی هست که من رو نفرین کنه .»
    دکتر داخل اتاق آمد و گفت : « سرمه ، بسه دیگه ، گریه هاتو کردی ، جیغ هم کشیدی ، کار دیگه ای مونده ؟»
    جلو رفتم و با چشمهای اشک آلود به او خیره شدم . « چرا بابام حرف من رو نمی فهمه ! حرف همه رو قبول داره جز من . شما بگو ، شما حرفی بزن .»
    « چی بگم ؟ من همه چی رو گفتم .امیر یه دانشمند برجسته شده ، اما این مسئله به هیچ کس ، حتا تو ربط نداره . من بی خودی بزرگش نکردم . امیر آدم بزرگیه ، اما تو از الان به بعد مثل مثل یک زن شوهر دار باید به فکر خوشبختی و راحتی همسرت باشی ، روشن شد ؟»
    از پله ها که بالا می رفتم خانه پر از سکوت بود ، اما به در اتاقم که رسیدم شنیدم پدر و دکتر صحبت می کنند . یک ساعتی طول کشید تا هر دو به اتاقهایشان رفتند و خوابیدند . همه جا پر از سکوت بود جز دل بیمار و بی قرار من . کلافه بودم و طاقت ماندن در اتاقم را نداشتم . پاورچین از پله ها پایین و بی ارداه به سمت گلهای نرگسی رفتم که امیر آورده بود . آن همه گل شاداب در عرض چند ساعت پژمرده شده بود . همه را بغل کردم و به اتاقم بردم . نمی خواستم هیچ روزنه ای عطر آن همه گل را از من بدزدد. روبانی که دور دسته گل بود بوی ادوکلن امیر را می داد . بکک سر آن داخل گلها پنهان بود و مثل همیشه پیامی داشت . روبان را باز کردم . کارت کوچکی را از میان آن بیرون افتاد . متن پیام دیوانه کننده بود . به نام زندگی ، هرگز نگو هرگز .
    شب از نیمه گذشته بود و من تمام شبهای گذشته گریزان از خود به دنبال محرمی می گشتم تا عقده دل بگشایم . به یاد مادرم افتادم و سر کمد لباسهاش رفتم . چادر مشکی را سرکردم . بوی او گیجم کرد . از در کهه بیرون آمدم هیچ صدایی جز تیک تاک ساعت دیواری به گوش نمی رسید .به خیابان که پا گذاشتم سوار اولین تاکسی شدم که جلوی پایم ترمز کرد . یکراست به محله آبسردار رفتم ، تنها جایی که خاطره اش در ذهنم زنده مانده بود . هر چه به محله مادربزرگ تر شدم ضربان نبضم تندتر شد .
    سالها می شد که نوری از آن سقاخانه نمی تابید ، درست از همان روزی که صاحب خواروبار فروشی کنار سقاخانه به رحمت خدا رفت ، اما آن شب کوچه نور باران بود . صدها شمع با شعله های رنگین آنجا را روشن آنجا را روشن کرده بود .شام غریبانی که امیر در آن شب سرد زمستانی بپا کرده بود و تنهایی و غربت او که روی تلی از برگهای خشکیده کنار سقاخانه نشسته بود دلم را ریش کرد .
    بی اراده چند قدم به عقب برداشتم . تب و تاب انتقام گرفتن از او به طور ناگهانی در وجودم مرد و دیدنش به آن حالت بار دیگر سوگنامه عشق خاکستر شده مان را در انبوه غمهای درونم ورق زد .
    پشت دیوار پناه گرفته و مبهوت حرکاتش بودم که بی حرکت به سقاخانه چشم دوخته بود .دل کندن از او سخت بود اما باید پیش از بیدار شدن دکتر و پدربه خانه بر می گشتم . به ناچار سوار تاکسی شدم و دلم را کنار سقاخانه جا گذاشتم .
    اندوهناک و ویران شده به خانه رسیدم .در راهرو را باز کردم و پاورچین از پله ها بالا رفتم . تا وارد اتاقم شدم .صدای دکتر را از پشت سرم شنیدم . « نصفه شب کجا رفتی ؟»
    حسابی دست و پایم را گم کردم . او هم آشفته بود . گفتم : « زود بیدار شدین !»
    چادر را از زیر دستم بیرون کشید و با عصبانیت گفت:« معلوم هست چکار می کنی؟به چه جرأتی نصف شب تنها رفتی بیرون ؟ این چادر چیه؟»
    «شما عصبانی هستید ، بعداً با هم صحبت می کنیم.»
    از نگاه پر خشمش وحشت کردم ، نا خود آگاه آب دهانم را قورت دادم و گفت :«به این زودی مامانمو فبراموش کردید؟این چادر مامانه!»
    رنگش پرید:«من هیچی یادم نرفته . این تو هستی که تازگی کارهای عجیب می کنی و انتظار داری هیچ کس بهت اعتراض نکنه.»
    «دلم گرفته بود ، رفتم سقا خونه محله مادر جون.»
    «هنوز هم تو حال و هوای گذشته و عشق امیرو پنجه های رو به روی هم وداستانهای قدیمی هستی. دیوونه بازی امشبت ، نصف شب سقا خونه رفتن ، تا صبح بیدارر موندن و گریه کردن، بد اخلاقیت و طرز رفتارت با بابات...سرمه به من حق بده نگرانت باشم.»
    پشت پنجره ایستاده بودم و به پهنای صورتم اشک می ریختم.دکتر گفت :« نگفتی سقا خونه چه خبر بود؟»
    با بغض جواب دادم:ن بسه دیگه ، سئوال پیچم نکنین. حالم خوش نیست.»
    «هنوز هم رد پاش از ذهنت پاک نشده . رفتارت غیر عادیه. دعوت امیر به مراسم خاستگاریت و حرفهایی که به بابات زدی هیچ کدوم درست نبود. فکر نمی کنم بتونی فراموشش کنی. گمون می کردم همه چی روبراه شده ، زندگی زناشویی با خیالپردازی و احساسات تند عاشقی دوران نو جوانی فرق داره. عقد شدن اول بسم اله. یعنی متعهد شدن، یعنی یکی شدن، یعنی قول قرار محکم با همسرو پایبند بودن به اصول اخلاقی، یعنی...»
    فکم جفت شدو زبانم را گاز گرفتم. مزه خون در دهانم پیچید.دکتر نگاهم کردو گفت : « عشق رو دست کم گرفتی دختر. هنوز هیچ اتفاقی نیافتاده و تعهدی هم در کار نیست . با امیر حرف می زنم ، دستتون رو توی دست هم می ذارمو مطمئنم که خوشبخت می شین. هر دوتون همدیگرو می خواین . نگاههای امشبش دلم رو پاره پاره کرد. رضایت بده بهش زنگ بزنمو حرف اون رو هم بشنوم.»
    بغضم ترکید:« ولم کنین تو رو خدا، من تا آخر عمر نامردی اون رو فراموش نمی کنم. چطور همچین فکری به سرتون زد؟»
    «حالا که فکر می کنم می بینم اصلاً نمی شناسمت. تو یه دختر کله شق و لجباز ، یه دنده و بی گذشتی.»
    به سمت در رفت . شتابزده گفتم :« من با رضا ازدواج می کنم.»
    «به خاطر من همچی کاری نکن. در مقایسه با امیر رضا هیچه.»
    «به خاطر خودم ، به خاطر دل ریشم وبه خاطر دلشکستگیم زنش می شم. رضادوستم داره. همین برام کافیه.»




    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #89
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 30
    وقتی زنگ زدم خدا خدا کردم شیوا خانه باشد. صدایش گرفته و غمگین بود.
    «طاقت می آوردی مغازه ها باز بشن تا هدیه ای بخرم بیام دیدنت .»
    از آخرین بار که دیده بودمش ضعیف تر شده بود . رنگ پریدگی گونه ها و زردی چشمش نگرانم کرد. مثل جسدی نیمه جان بود که به زور از عزراییل مهلت گرفته و نفسهای آخر را می کشد . به شوخی گفتم :« انگار از زیر تریلی بیرون کشیدنت ،چی شده شیوا ؟»
    جوابم را نداد . شاید لزومی نمی دید قصه مرگ طولانی و زجر آور روح نحیفش را شرح بدهد.با هم به آشپزخانه رفتیم . از چهره غمگین و رفتار سرد او که در دود سیگار گم شده بود حدس زدم آمادگی پذیرایی از کسی را ندارد . بعد از آن همه سال دوستی و معاشرت حرکاتش برایم آشنا بود و در نگاه اول دستگیرم شد بی قرار است . همان طور که سرش پایین و در دنیایی دور غرق بود بلند شدم و میز را تمیز کردم .کلی طول کشید تا ظروف را شستم و چای دم کردم .شیوا تکان نمی خورد . فنجان چای را مقابلش گذاشتم و نشستم . خم شدم به صورتش نگاه کردم .«با خودت چی کار کردی ؟تو و سیگار ؟ قیافه ات مثل از دنیا برگشته ها شده .من رو باش که اومدم اینجا حرف بزنم و دلم باز بشه .با این کارا داری دستی دستی خودت رو می کشی.»
    گوشه کنایه هایم هیچ تلنگری به غیرتش نزد .فنجان رادستش دادم گفتم :«بخور لبکه گلوت باز بشه .کاشکی یه جو از عقل و درایت دوران مجردی تو کلیه ات بود و از حرفام تکونی می خوری.»به صندلی تکیه دادم و آخ کشیدم.«نمی خوام برات موعظه کنم ،چون از قیافه ات معلومه حوصله نداری .یه موقع سنگ صبور من بودی ،انگار من بی عرضه ام که با حرفام نمی تونم درد و غم تورا سبک کنم .»
    فنجان چای را روی میز جابه جا کرد و زیر چشمی به صورتم خیره شد.تا آن روز هرگز ندیده بودم تا آن حد آشفته باشد. فنجانم را برداشتم و کمی نوشیدم .«انگار زیادی حرف زدم،بهتره برم که ازشر پرحرفیم خلاص بشی. فقط یه چیزی بهت می گم و می رم .برای کسی بمیر که دست کم برات تب کنه ،نمی دونم درست گفتم یا مه.خلاصه اینکه به اندازه ارزشش خرجش کن ،می فهمی چی می گم ؟»
    شیوا فنجان را با عصبانیت برداشت و چنان روی میز کوبید که نیمی از چای روی میز ریخت .« تو که خیالت از هفت دولت آزاده! نه جون برای کسی می دی ، نه زندگی کسی برات ارزش داره .خدا هم برات خواسته ،یه آدم حسابی مثل دکتر وکیل وصی ات شده و لابد یه پولدار با کلاس و مهربون هم از جون و دل خاطر خواهت شده !عشاق سینه چاکت هم جلوی روت پرپر بزنن عین خیالت نیست. با اون همه رفاقت و صمیمیت هر وقت ازت خواستم دلت رو سبک کنی تو دهنو زدی و راز دلت رو نگفتی که من بدبخت دوروبری هام رو بشناسم!تو یه سر سوزن به من اعتماد نداشتی ،حالا که حسابی تو هچل افتادم ،یهو شدی دایه مهربون تر از مادر !کم پدر من رو در آوردی !خوبه اون همه بهت سفارش کردم قضیه خواستگاری و عروسیت که ان شاءالله عزا بشه رو به داداش بدبختم نگو. پدر امیر دراومد .تحقیر شد ، غصه خورد .حالا اومدی از کجا تعریف کنی ؟ می خوای از شوهرت حرف بزنی که دل من رو بسوزونی ؟آخه کینه تا کی ؟تا سرت به سنگ لحد نخوره آدم نمی شی سرمه ! زندگی من و امید به هم خورد و همه چیز تموم شد. من حوصله حرف زدن و نوکردن هیچ ماجرایی رو ندارم .مطمئنم با برنامه ریزی از برادرم انتقام گرفتی .هیچ کدوم از حوادث هفته پیش اتفاقی نبوده!دیگه فکرم از کار افتاده ،نمی تونم عهد شکنی امیر رو توی یه کفه ترازو بزارم و بدبختیهایی که تو سرمون آوردی رو توکفه دیگرش! قضاوت کار من نیست،به خدا واگذارت میکنم و خواهش می کنم هر چه زودتر جلو پلاست رو جمع کن از خونه من برو بیرون و دیگه اسمم رو نیار ،چون گندی به زندگی ما زدی که هر چی هم زده بشه بوی تعفنش بیشتر در می آد .دیگه از گذشته نگو چون همه اش خواب و خیال بود. حقیقیت زندگی ،همینه که میبینی .چشمات رو خوب باز کن بدبختی من و امیر روببین و با خیال راحت برو پی خوشبختیت.»
    هر واژه و هر نگاه و هر حرکت دست شیوا با برخورد تند و پرخاشگرانه اش دشنه ای زهرآگین بود که به قلبم زخم میزد.زبانم لال شد بهت زده به چشمهای دریده او نگریستم که مستقیم به من خیره شده بود مبهوت آنهمه تغییر ناگهانی بودم که فریاد زد:به چی زل زدی؟پاشو راتو بکش برو و فکر کن شیوا مرده.
    حرفهای نامهربانانه شیوا پشت هم در ذهنم تکرار میشد...با فریاد و شیون او تکان خوردم.گفتم:شیوا مهلت بده...نمیتونم پاشم.
    اشکهایی که سالها با جاری شدنشان آرامم میکردند مثل سیل از گوشه چشمانم جاری شدند.نگاه شماتت بارش قلبم را لرزاند.گفتم:ارواح خاک مادرجون یه فرصت کوچیک به من بده آخه تو که اینجوری نبودی!
    -کدوم روح؟کدوم خاک؟دیگه یه چیزایی که میبینم هم اعتقاد ندارم.
    تا آن روز باور نمیکردم حادثه ای تلخ تر از عهد شکنی امیر در دنیای کوچک من اتفاق بیفتد اما بی حرمتی شیوا ثابت کرد همیشه بدتر از بد هم وجود دارد.دستهایم را به دیوار راهرو گرفتم شکست خورده و سرافکنده به سمت شیوا رفتم که پشت به من به ستون وسط هال تکیه داده و منتظر بود از در بیرون بروم با ترس و واهمه پرسیدم:امیر کی میره؟
    مثل تیری که از چله رها شود برگشت و گفت:خیالت راحت باشد که دیگه امیری وجود نداره.
    -شیوا زجرم نده طوری حرف میزنی انگار مرده زنده من برای امیر فرق داره!
    -آره آره فرق داشت اما حالا هیچی دیگه براش اهمیت نداره.
    -تو که مثل من نامرد نیستی کمک کن اونشب گفت یه نامه برام نوشته اما فرصت نشد بگیرمش...حاضرم هر بلایی رو به جون بخرم و اون نامه رو داشته باشم.
    -خیلی پررویی بخدا هیچکس نمیدونه امیر کجاست تو هم بهتره بری سر زندگی جدیدت و دور ما رو خط بکشی.
    شیوا با بی احترامی از خانه اش بیرونم کرد.وقتی در را میبست گفت:مطمئنم یه خیالی توی سرت هست که به بهونه نامه کله سحر چادر چاقچور کردی اومدی سراغ من!
    با سر و صورت اشک الود به سمت خیابان اصلی حرکت کردم.سوز و سرمای زمستانی اشک صورتم را منجمد کرده بود.سرکوچه ایستادم و برگشتم.شیوا میان چهارچوب در ایستاده بود.فریاد زدم:اون نامه سند مرگمه حالا که امیرو کشتم میخوام خودم هم بمیرم.
    روی صندلی پارک نشسته بودم و سرم یکوری بود.گردنم تیر میکشید و گیج بودم.بند کیفم از سر شانه ام افتاده بود.دنبال دستمال کاغذی دل و روده کیفم را روی نیمکت خالی کردم.داشتم محتویات آن را داخل کیف برمیگرداندم که چشمم به چکمه های لاستیکی مامور پارک افتاد.سر و صورتم را با دستمال کاغذی خشک کردم و به چشمهای یخ بسته و متحیر پیرمرد خیره شدم.
    -چیزی شده پدرجان؟
    -میدونی ساعت چنده خانم؟انگار حالت خوب نیست.یه نگاه به دور و برت بنداز هوشیار باشی میفهمی این موقع شب و توی این هوای سرد سگم از لونه اش در نمیاد!
    «مشکل شما چیه پدر جان ،سردم نباشه باید کی رو ببینم !»
    « معلومه حسابی شنگولی !نمی ترسی مزاحمت بشن؟من الان میرم تو اتاقک و می خوابم .جیغ بکشی هم کسی به دادت نمی رسه گفته باشم!»
    تا تلفن همراهم رو روشن کردم ، زنگ زد .به خاطر رفع سوء تفاهم جواب دادم و کار خراب تر شد. پیرمرد دو پا داشت دو پای دیگر قرض کرد . موقع دور شدن از من گفت :«جل الخالق ،این یکی رو دیگه نخونده بودیم .همچی خودش رو مظلوم نشون داد که نفمیدم چی کارس!»
    اهمیت نداشت کی پشت خط است .آن قدر فکر کرده بودم که مغزم داغ کرده بود و درست و غلط هیچ کاری را تشخیص نمی دادم.گوشی را به گوشم نزدیک کردم .صدا که قطع شد تا چند لحظه منگ بودم ،بعد محتویات ذهن و صدای غریبه و آشنا را در خاطم زیرو رو کردم تا عاقبت یادم آمد ،تماس گیرنده امیر بود .کسی که زمانی آرزوی شنیدن صدایش را داشتم و حوادث ناخوشایند زیادی بین من و او به اندازه کوهی سر به فلک کشیده فاصله انداخته بود.به ساعتم که نگاه کردم ترسیدم ،اما چیزی برای از دست دادن نداشتم و فقط دلتنگ تنها کسی بودم که از بی کسی به من دل خوش کرده بود!
    در آن لحظه های سخت و دیر گذر که سیاهنامه زندگی مشقبارم ورق می خورد ،به قصد رها شدن از زندانی که سالها در آن اسیر بودم و پیدا کردن احساس واقعی ام در ذره های زمان گم شده بودم .کلمه ها و واژه های زیبایی که زمانی دور از زبان امیر شنیده بودم و آن همه شعر و افسانه و قصه عشق در قعر تاریکی های ذهنم حک شده باقی مانده بود .معمای شگفت انگیز و ویرانگیر رفتن بدون بازگشت او ،سالها عذابم داده و رویارویی با حقایق تلخ و آزار دهنده سخت بود.به یاد اولین سالروز تولدم ،بعد از آشنا شدن با رضا افتادم و خاطره تلخ دیگری در ذهنم زنده شد...
    دل و دماغ بیرون امدن از رختخواب را نداشتم . انگار تمام انگیزه های حیاط در وجودم مرده بود .شبیه غرقی دست از دنیا شسته بودم که لحظه شماری می کند تا زودتر بمیرد و خلاص شود.بی هیچ تلاشی برای نجات از آن وضعیت گیج کننده به سقف اتاقم چشم دوختم.امید ضعیفی در دلم سوسو می زد که شاید شیوا تماس بگیرد و دوباره دوستی من و او ادامه پیدا کند .دغدغه ای دلگرم کننده ذهنم را پر کرده بود که خشم شیوا باعث می شود نامه را پیدا کند و از سر لجبازی هم شده به من تحویل بدهد.سرنوشتم مشخص بود . حاضر بودم بمیرم و زیر قولم نزنم .تشکیل زندگی برای من که نه حسرت خوشبخت شدن داشتم و نه آرزوی چشیدن طمع عشق ،کار ساده ای بود .چه اهمیتی داشت همسرم چه کسی باشد!تنها آرزویم خواندن آخرین نامه امیر بود .بیشتر کنجکاو بودم بفهمم با آن دل پر از آرزو در آن شبی که به عشق دیدنم آمده بود چه حرفی برای گفتن داشت !هوا سوز برف داشت . درو دیوار سرد اتاقم بوی غربت و بی کسی می داد . جیر جیر باز شدن در اتاق را نشنیدم .صدای دکتر و پدرم و سارا که با شادی فریاد می زدند :« تولدت مبار ک خوابالو » در اتاق پیچید.از شادی آن سه نفر ناخود آگاه لبخند زدم. تا از دنیای غمگین و برزخ دلگیر ذهنم به واقعیت غم انگیز زندگی مزخرفم پرت شدم ،سارا توی بغلم پرید .سرو صورتم را غرق بوسه کرد و یک مشت گل پر پر شده از جیب دامنش درآورد و روی سرم ریخت .
    « پاشو دیگه ،چقدر می خوابی ،بابا دکتر حلیم گرفته .»
    سرم مثل کوه سنگین بود.به خاطر آن بچه شادو دو پیرمرد مهربان بلند شدم نشستم . دکتر مثل همیشه پر انرژی و سرحال بود.«پاشو آبی به صورتت بزنم که رضا تو راهه.» برای چند لحظه به ذهنم فشار آوردم تا یادم آمد به دکتر صارمی قول ازدواج داده ام .
    پرسیدم :« برای چی می آد اینجا ؟»
    «از دو ساعت پیش تا حالا صد دفه زنگ زده .نمی دونم کادوش چیه که خودش این قدر ذوق می کنه .»
    پدر گفت :« دختر که نامزد داره باید مرتب و منظم و پر انرژی باشه .پاشو نگاهی توی آینه بنداز .به سلامتی چند روز دیگه می خوای زنش بشی و شب و روز با هم باشین .»
    حرفهای پدر تلنگری محکم به ذهنم زد و به خودم نهیب زدم :« حالا که متعهد شدی چشمت کور باید به میل رضا رفتار کنی .»دکتر قاه قاه خندید .« رضا خیال کرده خیلی زرنگه ،اما کور خونده ،چون پدر بزرگوارت زودتر هدیه اش رو تقدیم میکنه .»
    ناخودآگاه به چشمهای پدر نگاه کردم که به دکتر خیره شده بود .او گیج و منگ ،رنگ به رنگ شد،انگار از حرفهای دکتر سر در نمی آورد .پرسید:« دکتر از چی حرف می زنی ؟»
    دکتر خندید :«نکنه می خواستی خودت بهش بگی که من پیشدستی کردم !خوب من و تو نداریم ،هر دومون عاشق دخترامونیم .»در مقابل نگاه حیرت زده پدر ،پاکت سرمه ای رنگ بزرگی که روی قفسه کتابهایم بود را برداشت و گفت:« تو قایمش کرده بودی نادر ،اما من حواسم جمعه .»
    چشمهای پدر روی پاکت خشکید.دکتر نزدیکم آمد و گفت :«هدیه پدرت خیلی با ارزشه .مطمئنم از دیدنش حیرت می کنی .قدر بابات رو بدون دخترم .»
    پاکت را زیرورو کردم .دکتر کنار پدر ایستاد و سارا بی تابی می کرد پاکت را زودتر باز کنم .آن قدر ورجه ورجه کرد که پاکت جر خورد و سند منگوله دار نارنجی رنگی وسط اتناق افتاد .پرسیدم :« این سند کجاست بابا؟»
    سند را برداشتم و نگاه کردم .پدر شتابزده از در بیرون رفت .دکتر جلو آمد و گفت :«سند خونه پدریته .همون جا که به دنیا اومدی ،زندگی کردی و ...از پنجره اش به آسمون آبی و ستاره ها نگاه کردی.»
    « سر در نمی آرم ،مگه این خونه به اسم...»
    «خب بابات پسش گرفت .ندیدی چطور ناراحت شد .حالا پاشو دستی به سرو صورتت بکش تا برم حلیم رو گرم کنم .سارا کجاست .لابد گرسنه شده .»
    مغزم کشش درک ماجرا را نداشت و نمی توانستم حدس بزنم چه قصه ای پشت قضیه پنهان است .دکتر دستپاچه بود .داشت از اتاق بیرون می رفت که گفتم :«بچه گیر آوردین دکتر !هیچ کس به جز شما به فکر چنین کارهایی نمی افته !»
    «بدون کمک شیوا این خونه از دست می رفت .یادت باشه بهش زنگ بزنی .»
    اتفاقات عجیب و رفتارهای غیر قابل پیش بینی افراد خانواده کوچکم درست شبیه به خواب کوتاه و پر ماجرایی بود که حوادث تلخ و شیرینش ربطی به هم نداشت .درحالی که میدانستم خرید خانه به همت دکتر انجام گرفته ،باید از پدرم که مطمئن بودم هیچ نقشی در آن کار نداشته تشکر می کردم.باز هم در مقابل عمل خداپسندانه دکتر ،سرگردان مانده بودم و نمی دانستم تا کجا مرا همراهی خواهد کرد.فکرم درگیر پیچیدگی مبهم و ناپیوسته عالم شده بودو دلم می خواست حقایق پشت پرده ابهام جلوی چشم برملا شود و از قضایا سر در بیاورم .
    در اتاقم که بسته شد سند را ورق زدم.نام و نشان کسانی را دیدم که سند را دست به دست کرده بودندو در آخر نام من بود .گیج شده بودم که پدر وارد اتاقم شد .
    «همه اش کار دکتره ...من این خونه رو از دست داده بودم .این مرد آن قدر شعور داشت که بفهمه آجر به آجر این خونه به جون تو بسته است.»
    دست استخوانی پدر که لرزش خفیف داشت روی شانه ام قرار گرفت .نگاهش کردم و بوسیدمش .اشکم در آمده بود و از آن همه صداقت بی ریای اوحیران بودم. عشق و ایثار دو پدرمهربان ،بهترین هدیه برای قلب بیمار و شکست خورده من بود .پدر گفت :«اگه روزی وقت کنم می گم چطور شد که...»و بغضش ترکید.
    گفتم :«همین که الان پیش من هستین و خونه هم مال خودمونه باید هزار بار خدا رو شکر کنیم .بابت گذشته خودتون رو ملامت نکنین.»
    از در که بیرون می رفت به پشت خمیده و موهای یکدست سفیدش نگاه کردم .انگار سالها از آن روزها که برای خودش برو بیایی داشت می گذشت.زندگی پرفراز و نشیب من ،معجونی از غم و غصه ها و از دست دادن های پی در پی بود که هر نشانه ای از آنها زمان حال را به کامم تلخ می کرد .فریاد های شاد سارا ستون های خانه را می لرزاند در باز شد و دکتر گفت:«هنوز که توی رخت خوابی عروس خانم!»
    سند را جلوی چشم دکتر بوسیدم .دکتر لبخند زنان داخل اتاق شد .گفتم :« نمی دونم چطور تشکر کنم ،راستش بغضی تو گلوم گیر کرده که داره خفه ام می کنه .»
    دکتر جلو آمد و پرسید :«آدم روز تولدش بغض می کنه ؟خواهش می کنم هر کار دلت می خواد بکن، جز دیونگی .»
    «دارم منفجر می شم دکتر .نمی تونم آروم بمونم .مگه برا م خونه نخریدین؟»
    «خب که چی ؟»
    «کلیدش کجاست ؟»
    مثل مرغ اسیر از قفس رها شده با بالهای شکسته به آنجا پر کشیدم .چشمم که به مغازه های قدیمی افتاد نفس تازه کردم .به دنبال نیمی از وجودم که آنجا مانده بود سالها چشم انتظاری کشیده بودم .فکرش را هم نمی کردم روزی دوباره از آن پنجره به آسمان پر ستاره نگاه کنم .انگار غم بزرگی لا به لای در زاجر ها و پنجره ها ی بسته جیغ می کشید .برف مثل باران یخ زده وسط کوچه شناور بود .ابر سیاهی مثل لحاف کلفت و چرک سایبان دنیا بود.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #90
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض


    و آبی آسمان را از مردم گرفته بود.در فاصله کوتاه سَر کوچه تا دم در کلی خاطره در ذهنم جان گرفت.به خودم جرأت دادم و پیش از در آوردن کلید برگشتم به پنجره اتاق امیر نگاه کردم.عجیب بود که در آن روز سرد زمستانی لای پنجره باز بود.به حساب من هنوز در ایران بود،اما شیوا گفته بود از او خبر ندارد.پس از چرخاندن کلید و بستن در صدای بسته شدن پنجره اتاق امیر را شنیدم.در راهرو را که باز می کردم به خودم گفتم:
    _(پرده آخر غمنامه زندگی من در همین خونه،جایی که قصه شروع شد اجرا می شه.سرمه،باورت می شد روزی برگردی به اتاق خودت؟اونم همچی روزی که دنیای درون و بیرونت یخ زده!)
    چراغها را یکی یکی روشن کردم.همه جا مرتب و منظم،وسائل سر جای خودشان بود و به همت شیوا که بیشتر از من قدر آنها را می دانست زیر لایه ظریفی از غبار مدفون بود.
    پنجره اتاقم را باز کردم و ناگهان چشمم به امیر افتاد،درست مثل گذشته در قاب پنجره اتاقش ایستاده بود و ناباورانه نگاهم می کرد.شعر سهراب مثل برق ذهنم را پر از روشنایی کرد،همان شعری که امیر بارها زیر گوشم زمزمه کرده بود.

    دستم را در تاریکی اندوهی بالا بردم
    به کهکشان تهی،شهابی را نشان دادم
    شهاب،نگاهش مرده بود
    غبار کاروانها را نشان دادم
    و تابش بیراه ها
    و بیکران ریگستان سکوت را
    و او
    پیکره اش خاموشی بود
    لالایی اندوهی بر ما وزید
    تراوش سیاه نگاهش با زمزمه سبز علفها آمیخت
    و ناگاه
    از آتش لبهایش جرقه لبخندی بیرون پرید
    در ته چشمانش،تپه خورشید فرو ریخت
    و من
    در شکوه تماشا فراموشی صدا بودم

    بلند بلند فکر کردم،حرف زدم،نجوا کردم،گریه کردم،دور اتاقم چندین بار چرخیدم.فریاد زدم:
    _اینجا خونه منه،دنیا همه چیز رو ازم گرفت،اما اجازه نمی دم خاطره هام رو ازم بگیره.اتاقم صندوقچه عشق و عاطفه است...اینجا محل چشم انتظاریه،وعده گاه تنهایی و بی کسی و سکوت و بی خبری....در و دیوار با من حرف میزنن،درد دل میکنن،بوی مادرم،خواهرم و عشقم از لای درز پرده ها سرک می کشن و صدام می کنن...
    با صدای غار غار کلاغها به خودم آمدم.هوا رو به تاریکی می رفت و اشعه بی جان قرمز رنگ بر روی کتابخانه پهن بود.جمله قدیمی امیر به خودآگاهم شتافت.
    هرجا کتاب هست دلتنگی نیست.کتاب خیالبافی آدمها رو تقویت می کنه و به اونها یاد میده حرف همدیگه رو بفهمن.فهمیدن و خیالبافی یعنی عشق کردن با آرزوهای دست نیافتنی،یعنی خوراک روح...
    چندبار پلک زدم.پنجره اتاق امیر بسته بود.باور کردم توهم دیدن تصویر او برای لحظه ای کوتاه به گذشته پرتم کرده بود.سایه ای از پشت


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 9 از 11 نخستنخست ... 567891011 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/