همه را درمورد او می دانست.با خودم گفت:«دکتر دروغگو نیست ،انگار بهتر از من می شناسدش.»
داشتم به آنهمه گل نرگس نگاه می کردم که صدای دکتر راازپشت سرم شنیدم. «مطمئنم امیر بیدعوت نیامده.این بیچاره به قدرکافی گرفتاری داره،واجب بود همچین شبی احضارش کنی؟»
خجالت کشیدم .نعلبکی از دستم سر خوردو کف آشپزخانه خرد شد.دکترگفت:« ولش کن نمی خواد جمعش کنی.بیا بروتو اتاق وخیلی عادی از مهمونا پذیرایی کن.امشب بله برون بی بله برون.اجازه نمی دم امیر جلوی این آدما خرد بشه.»
وارد اتاق پذیرایی که شدم دیدم که امیر کنار پدر نشسته و با نگاهی کنجکاو به مهمانان نگاه می کنه.دکتر صارمی کوچک به من چشم دوخته بودو پدر داشت زیر چشمی به من نگاه می کردکه سرم را گرم چای دادن به سارا کردم.دکتر حرف توی حرف می آورد تا موضوع فراموش شود. گویا مادر رضا هم زیاد راضی نبود کهمراسم اجرا شود. شواهد امر نشان می دادکه بدون رضایت او کسی جرأت ندارد حرفی بزند،اما رضا تصمیم داشت همان شب تکلیف روشن شود. چند بار سرفه کردو گفت:« دکتر ما امشب...»
دکتر به میان حرفش دوید و گفت : «راستی رضا جان گفتم که دکتر شکوهی از نواغ قرن ما هستند؟»
رضا مات ومتحیر نگاهش کردو گفت :« بله...خب،باید به خودم تبریک بگم که...»
دوباره دکتر حرفش را قطع کرد.«به نظر تو حیف از این همه استعداد نیست که در کشور خودمون به کار گرفته نشه؟»
دکتر صارمی بزرگ در ادامه حرف دکتر آریا گفت :« باید یه مصاحبه اختصاصی همراه با عکس از ایشون تهیه کنیم که به موقع درمجله پزشکی معرفیشون کنیم.»
دکتر گفت :« گفتم که ، پر.ژه ای که زیردست دکتر شکوهیه خیلی محرمانه ات . خودتون که بهترمی دونین، طبق قاعده ایشون باید درقرنطینه کامل باشند،اما از اونجایی که خیلی بهشون احتیاج دارن مجبور شدن بهشون مرخصی بدن.»
«که اینطور ،خب این خیلی خوبه که اومدن ایان که به خانواده سری بزنن.»
«بله علتمسافرتشون بیماری خواهرشون بود.جریانش مفصله.»
«معما حل شد. حالا می فهمم که رضا کجا سرمه خانم را ملاقات کرده که یک دل نه صد دل...»
مادر رضا سرخ وسفید شدو با چند تک صرفه وچشم غره ای به دکتر صارمی بزرگ همه را دعوت به سکوت کرد. اطلاعات دکتر صارمی بزرک امیر را تحریک کرد. چند لحظه زیر چشمی نگاهم کردو بی اراده به سمت رضا برگشت. دکتر آریان آنقدرهول شده بود که نمی دانست چه بگوید.
«دکتر شکوهی اونقدر کم حرفن که کم کم دارم شک می کنم که نکنه به ما اطمینان ندارند که حرفی از برنامه هاشون نمی زنند.»
پیشانی امیر عرق کرده بود.آرام گفت:« موضوع این نیست راستش اونقدر توی اون دخمه تنها نشستمو کار کردم که حرف زدن معمولی یادم رفته.خارجی ها موقع کار کردن حرف نمی زنن،مگه اینگه مورد خاصی پیش بیادو لازم بشه درمورد کار بحث بشه.»
دکتر صارمی بزرگ گفت :« امشب باید موضوع کارو پرژه رو فراموش کنین.وقتی امر مهم پیش میاد همه باید اظهار نظر کنند. لابد حضور شما هم لازم بوده که دعوت شدین.»
تا امیر برشت نگاهم کرد دستپاچه شدم. دست سارا را گرفتمو از اتاق پذیرایی بیرون امدم .رضا فرصت را غنیمت مردو گفت :« فکر می کنم بهتره بریم سر اصل نطلب.با اجازه پدرمو مادرمو دکتر آریان از آقای مهندس سبحانی تقاضا می کنم که باب صحبت رو باز کنند. من برای هر گونه جوابگویی آماده هستم.»
دکتر با صدای بلند گفت :«اینجا جلسه امتحاننیست . مهندس سبحانی هم امشب حوصله سین و جیم کردن تورو ندارن.»
پشت ستون آشپزناته کز کرده بودمو بدنم مثل فنر داشت ذره ذره جمع می شد.عضلاتم بی حس، مغزم کرخ و ساق پاهایم شلو لرزلن شده بود.دیگر طاقت ایستادن نداشتم.سارا بی خیال داشت ورجهورجه می کرد که سایه امیر کف آشپزخانه افتاد.بلند شدم ایستادمو به چشمان بهت زده اش خیره شدم. او نه حرف زد ف نه نشان داد عصبانیست. با سکوتی ویرانگر ار در راهرو بیرون رفت. دکتر همان لحظه از اتاق بیرون آمد و با خشم نگاهم کرد.«خیالت راحت شد؟»
مبهوت و سرگردان از واکنش امیر از پشت سر دکتر دیدم به سمت در حیاط می رود . دکتر چند بار او را صدا کرد ، اما امیر بدون آنکه برگردد از بیرون رفت.
به ستون تکیه دادم . دکتر عصبانی بود . پدر چند بار صدا زد :« سرمه ، بابا یه لیوان آب برای من بیاره ، کجا رفتی ؟»
وقتی کنار پدر نشستم انگار بعد از رفتن امیر او هم جان گرفته بود که لبخند می زد و با رضا شوخی می کرد . « خب ، من استاد سختگیری نیستم ، چونمی دونم به دکتر امتحانت رو پس دادی . بقیه رو هم می سپرم به پدر بزرگوارت و دکتر آریان که حق پدری به گردن سرمه داره .»
سرم داشت گیج می رفت . به آشپز خانه که رفتم صدای رضا را از پشت سرم شنیدم .« چته خانم ، چرا کلافه ای ؟»
هنوز از حال و هوای آمدن و رفتن امیر بیرون نیامده بودم و بغض سنگینی راه گلویم را بسته بود ، به صورتش نگاه کردم . وجدانم ناراحت و احساسم شبیه ادمهای کلاهبر دار بود .
رضا آهسته گفت :« نکنه فشارت افتاده ! به خاطر خدا حرف بزن . نکنه از رفتار سرد مامانم دلگیر شدی ! خب ، بهش حق بده ، تا همین چند روز پیش از هیچی خبر نداشت ، راستش قبل از اومدن با هم حرف زدیم ، ولی ....»
نبضم را گرفت . گفتم :« یه دفه بگو ناراضیه. چرا طفره می ری .»
هیجان زده چند بار نفس عمیق کشید . « عرق سرد . عصبی شدی ؟ آخه کسی حرفی نزد که تو ناراحت شدی .»
« خونواده ات می دونن شرایط من با دخترای دیگه فرق داره ؟ من دو تا پدر بی کس دارم و یه بچه که نمی تونم تنهاشون بذارم . فردا پس فردا نگن چرا حرفش رو نزدی .»
هر چه تو بگی سرمه ، فقط تو رو خدا تا مادرم عصبانی نشده برو توی اتاق .»
تظاهر کردم هیچ اتفاقی نیفتاده ، اما دلم پر از رنج و اندوه بود . آن شب به جای کشتن امیر و انتقام گرفتن از ارواح خودم را به جهنم سوزان پرتاب کرده بودم .
مهمانان که رفتند دکتر سارا را که روی کاناپه هال خوابش برده بود بغل کرد و به طبقه بالا برد . پدر هم به نقطه ای ماتش برده بود . نزدیکش رفتم و گفتم :« از وقت خوابتون گذشته . راستی شام می خورین ؟»
سر پدر بالا آمد و با اخم نگاهم کرد . « این پسره اینجا چی م یخواست ؟ عین اجل معلق یهو موش رو آتیش زدن ...»
« بس کنین بابا ! اگه دنیا امیر رو قبول داشته باشه شما قبولش ندارین ! نمی فهمم امیر چه هیزم تری به شما فروخته که از ش متنفرین .»
« حالا دکتر یه چیزی گفت ... خواست آبرو داری کنه ، یه وقت باورت نشه چیزی بارشه .»
دکتر از پله ها پایین آمد . تا سر حد مرگ عصبی بودم و اختیار زبانم دست خودم نبود . راه می رفتم و زیر لب غر می زدم .دکتر داخل اتاق شد . انگار وقتی نامهربانی پدر را دیدم کفرم بیشتر در امد که امیر را رنجانده بودم . از کوره در رفتم و گفتم :«امیر هیچ کاره ! میشه بگین این کینه از کجا تو دل شما ریشه کرد که زندگی من و اون رو به آتیش کشیدین ! فکر می کنین پدرشون بیخودی سکته کرد ؟ با همون دست که فلج شد مرتب ایمر رو کتک می زد ، پشتش همیشه کبود بود .یادته چطوری بگم که هر کی به امیر ظلم کرد به یه دردی مبتلا شد...»
پدر فریاد زد :« امیر کی هست که من رو نفرین کنه .»
دکتر داخل اتاق آمد و گفت : « سرمه ، بسه دیگه ، گریه هاتو کردی ، جیغ هم کشیدی ، کار دیگه ای مونده ؟»
جلو رفتم و با چشمهای اشک آلود به او خیره شدم . « چرا بابام حرف من رو نمی فهمه ! حرف همه رو قبول داره جز من . شما بگو ، شما حرفی بزن .»
« چی بگم ؟ من همه چی رو گفتم .امیر یه دانشمند برجسته شده ، اما این مسئله به هیچ کس ، حتا تو ربط نداره . من بی خودی بزرگش نکردم . امیر آدم بزرگیه ، اما تو از الان به بعد مثل مثل یک زن شوهر دار باید به فکر خوشبختی و راحتی همسرت باشی ، روشن شد ؟»
از پله ها که بالا می رفتم خانه پر از سکوت بود ، اما به در اتاقم که رسیدم شنیدم پدر و دکتر صحبت می کنند . یک ساعتی طول کشید تا هر دو به اتاقهایشان رفتند و خوابیدند . همه جا پر از سکوت بود جز دل بیمار و بی قرار من . کلافه بودم و طاقت ماندن در اتاقم را نداشتم . پاورچین از پله ها پایین و بی ارداه به سمت گلهای نرگسی رفتم که امیر آورده بود . آن همه گل شاداب در عرض چند ساعت پژمرده شده بود . همه را بغل کردم و به اتاقم بردم . نمی خواستم هیچ روزنه ای عطر آن همه گل را از من بدزدد. روبانی که دور دسته گل بود بوی ادوکلن امیر را می داد . بکک سر آن داخل گلها پنهان بود و مثل همیشه پیامی داشت . روبان را باز کردم . کارت کوچکی را از میان آن بیرون افتاد . متن پیام دیوانه کننده بود . به نام زندگی ، هرگز نگو هرگز .
شب از نیمه گذشته بود و من تمام شبهای گذشته گریزان از خود به دنبال محرمی می گشتم تا عقده دل بگشایم . به یاد مادرم افتادم و سر کمد لباسهاش رفتم . چادر مشکی را سرکردم . بوی او گیجم کرد . از در کهه بیرون آمدم هیچ صدایی جز تیک تاک ساعت دیواری به گوش نمی رسید .به خیابان که پا گذاشتم سوار اولین تاکسی شدم که جلوی پایم ترمز کرد . یکراست به محله آبسردار رفتم ، تنها جایی که خاطره اش در ذهنم زنده مانده بود . هر چه به محله مادربزرگ تر شدم ضربان نبضم تندتر شد .
سالها می شد که نوری از آن سقاخانه نمی تابید ، درست از همان روزی که صاحب خواروبار فروشی کنار سقاخانه به رحمت خدا رفت ، اما آن شب کوچه نور باران بود . صدها شمع با شعله های رنگین آنجا را روشن آنجا را روشن کرده بود .شام غریبانی که امیر در آن شب سرد زمستانی بپا کرده بود و تنهایی و غربت او که روی تلی از برگهای خشکیده کنار سقاخانه نشسته بود دلم را ریش کرد .
بی اراده چند قدم به عقب برداشتم . تب و تاب انتقام گرفتن از او به طور ناگهانی در وجودم مرد و دیدنش به آن حالت بار دیگر سوگنامه عشق خاکستر شده مان را در انبوه غمهای درونم ورق زد .
پشت دیوار پناه گرفته و مبهوت حرکاتش بودم که بی حرکت به سقاخانه چشم دوخته بود .دل کندن از او سخت بود اما باید پیش از بیدار شدن دکتر و پدربه خانه بر می گشتم . به ناچار سوار تاکسی شدم و دلم را کنار سقاخانه جا گذاشتم .
اندوهناک و ویران شده به خانه رسیدم .در راهرو را باز کردم و پاورچین از پله ها بالا رفتم . تا وارد اتاقم شدم .صدای دکتر را از پشت سرم شنیدم . « نصفه شب کجا رفتی ؟»
حسابی دست و پایم را گم کردم . او هم آشفته بود . گفتم : « زود بیدار شدین !»
چادر را از زیر دستم بیرون کشید و با عصبانیت گفت:« معلوم هست چکار می کنی؟به چه جرأتی نصف شب تنها رفتی بیرون ؟ این چادر چیه؟»
«شما عصبانی هستید ، بعداً با هم صحبت می کنیم.»
از نگاه پر خشمش وحشت کردم ، نا خود آگاه آب دهانم را قورت دادم و گفت :«به این زودی مامانمو فبراموش کردید؟این چادر مامانه!»
رنگش پرید:«من هیچی یادم نرفته . این تو هستی که تازگی کارهای عجیب می کنی و انتظار داری هیچ کس بهت اعتراض نکنه.»
«دلم گرفته بود ، رفتم سقا خونه محله مادر جون.»
«هنوز هم تو حال و هوای گذشته و عشق امیرو پنجه های رو به روی هم وداستانهای قدیمی هستی. دیوونه بازی امشبت ، نصف شب سقا خونه رفتن ، تا صبح بیدارر موندن و گریه کردن، بد اخلاقیت و طرز رفتارت با بابات...سرمه به من حق بده نگرانت باشم.»
پشت پنجره ایستاده بودم و به پهنای صورتم اشک می ریختم.دکتر گفت :« نگفتی سقا خونه چه خبر بود؟»
با بغض جواب دادم:ن بسه دیگه ، سئوال پیچم نکنین. حالم خوش نیست.»
«هنوز هم رد پاش از ذهنت پاک نشده . رفتارت غیر عادیه. دعوت امیر به مراسم خاستگاریت و حرفهایی که به بابات زدی هیچ کدوم درست نبود. فکر نمی کنم بتونی فراموشش کنی. گمون می کردم همه چی روبراه شده ، زندگی زناشویی با خیالپردازی و احساسات تند عاشقی دوران نو جوانی فرق داره. عقد شدن اول بسم اله. یعنی متعهد شدن، یعنی یکی شدن، یعنی قول قرار محکم با همسرو پایبند بودن به اصول اخلاقی، یعنی...»
فکم جفت شدو زبانم را گاز گرفتم. مزه خون در دهانم پیچید.دکتر نگاهم کردو گفت : « عشق رو دست کم گرفتی دختر. هنوز هیچ اتفاقی نیافتاده و تعهدی هم در کار نیست . با امیر حرف می زنم ، دستتون رو توی دست هم می ذارمو مطمئنم که خوشبخت می شین. هر دوتون همدیگرو می خواین . نگاههای امشبش دلم رو پاره پاره کرد. رضایت بده بهش زنگ بزنمو حرف اون رو هم بشنوم.»
بغضم ترکید:« ولم کنین تو رو خدا، من تا آخر عمر نامردی اون رو فراموش نمی کنم. چطور همچین فکری به سرتون زد؟»
«حالا که فکر می کنم می بینم اصلاً نمی شناسمت. تو یه دختر کله شق و لجباز ، یه دنده و بی گذشتی.»
به سمت در رفت . شتابزده گفتم :« من با رضا ازدواج می کنم.»
«به خاطر من همچی کاری نکن. در مقایسه با امیر رضا هیچه.»
«به خاطر خودم ، به خاطر دل ریشم وبه خاطر دلشکستگیم زنش می شم. رضادوستم داره. همین برام کافیه.»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)