بمانم، هوش و حواس دکتر موقع شناسایی جسد کاوه به حالت طبیعی برگشت و مراسم عزاداری به بهترین وجه توسط او اداره شد. با آنکه دلم پر می زد برای آخرین بار با خواهرم وداع کنم به سفارش دکتر و برای حفظ سلامتی کودک او تنها یادگار به جا مانده از سارا و کاوه بود از اتومبیل پیاده نشدم. نوزاد در آغوشم آرام و بی دغدغه خوابیده بود.
داشتم به پهنای صورتم اشک می ریختم که چند ضربه به شیشه خورد. نگاه اشک آلودم روی صورت پف کرده شیوا ثابت ماند. تا شیشه را پایین کشیدم دستش روی گونه خیسم لغزید.
«به خدا زبونم نمی چرخه بهت تسلیت بگم... این ماجرا کی اتفاق افتاد!»
« نمی دونی این مدت چه پوستی از سرم کنده شد! چه نقشه ها که برای زندگیم نکشیده بودم! دارم تقاص چی رو پس می دم خدا می دونه! آن قدر توی دلم غم دارم که مغزم پوک شده.»
«صبور باش عزیزم، چاره چیه! توی این دنیا هر کس یه گرفتاری داره. روی من و امید حساب باز کن. یادت باشه این بچه با پرستار هم می تونه بزرگ بشه.»
صدمه از دست رفتن کاوه و سارا از یک سو و نگهداری و مراقبت از سارای کوچک که نیاز به تجربه داشت فکر من و دکترا را حسابی مشغول کرده بود. شباهت او به خواهرم خود به خود باعث می شد به دوران کودکی او برگردم. انگار سارا توی بغلم بود و مادرم در کنارم حضور داشت. مرتب صدایش در گوشم بود. شیشه شیرش رو عمودی نگه دار که هوا نخوره و دل درد نگیره... چُرتت نگیره بچه خفه بشه... انگار روح مادرم در آنجا حضور داشت.
مراسم کفن و دفن، مهمانی ناهار و تسلیت گویی افراد خانواده تا عصر طول کشید. بزرگ ترها کنجکاو حوادث پشت پرده و رابطه ها بودند، جوان ترها به دنبال سر نخ و نقطه ضعفی که رفتارهای خودشان را کم اهمیت جلوه دهند. دکتر نگاه های کنجکاو دیگران و پچ پچ های کلافه کننده شان را ندیده می گرفت و از همه پذیرایی می کرد. من نیز بچه بغل و خجالت زده نظاره گر رفتار نا شایست دیگران بودم.
مجلس سوگواری که تمام شد، همه جز عمه ها و امید که سعی می کرد زیاد آفتابی نشود تسلیت گفتند و رفتند. شیوا تمام مدت کنارم نشسته بود. حرف نمی زد، اما مشخص بود کنجکاو رفتار امید شده است. شب، من ماندم و سارای کوچک و دکتر که از شدت غم و غصه شبیه به ارواح شده بود.
و نیمه های شبِ آن روز تلخ بود که با خودم عهد بستم به خاطر بچه آن دو نوجوان روش زندگی کردن و طرز فکرم را عوض کنم. به گذشته فکر نکنم و غمِ از دست دادن ها و شکست ها را نخوردم تا شاید سارای کوچک خوشبخت و راحت زندگی کند.
روز بعد، با طلوع خورشید و تابش اولین اشعه طلایی رنگ آفتاب، وقتی صدای کودک بی گناه سارا در خانه خالی و ساکت مان پیچید به اتاق دکتر رفتم. با صدای بلند در زدم و گفتم: «صدا رو می شنوین؟»
دکتر در رختخوابش غلت زد و پرسید:«کدوم صدا؟»
«صدای زندگی، صدای عشق و عاطفه... دکتر، تنها تکیه گاه و دل خوشی من در این دنیا شما هستین. آن قدر دوستتون دارم که تا آخر عمر می تونم با خیال راحت کنارتون باشم. خواهش می کنم به خاطر این بچه معصوم هم که شده گذشته و غم وغصه ها رو دور بریزین.»
دکتر بلند شد نشست و به رویم لبخند زد. «مگه ساعت چنده که این قدر سرحالی؟»
«مهم ساعت نیست، مهم بیداری بچه است، نوه تون رو می گم. امشب که از مطب برگردین شام مورد علاقه تون رو می خورین.»
اسم مطب که آمد اخم های دکتر در هم رفت. گفت: «خیلی خسته هستم. دل و دماغ هیچ کاری رو ندارم... برای برگشتن به زندگی عادی هم وقت دارم.»
«یادتون باشه که بیماران به شما احتیاج دارن. در ضمن موقع برگشتن دو سه تا کتاب در مورد بچه داری و مراقبت از نوزاد برام بخرین.»
یک هفته بعد شیوا به دیدنم آمد. از دیدنش آن قدر ذوق زده شدم که دست و پایم را گم کردم. لباس مشکی تنش بود و آرایش نداشت. تعارفش کردم وارد اتاق سارا شد و کنار تختش نشست. به صورت معصومش خیره شد و پرسید: «اسمش را چی گذاشتین؟»
«سارا... برای من سارا نمرده و همیشه زنده است.»
«حسابی تپل مپل شده. بچه داری سخته، نه!؟»
بزرگ کردن بچه سخت نیست، چون مهر مادر در دل همه زن های دنیا هست. در ضمن، تازه عروس باید لباس شاد بپوشه، فکر نکن من به این جور رسم و رسومات اهمیت می دم.»
شیوا آه کشید. «نفهمیدم سارا کی عروسی کرد و کی بچه دار شد! هر موقع حوصله داشتی برام تعریف کن.»
« چیه، کنجکاویت گل کرده یا به سفارش دیگران اومدی ته و توی قضیه رو در بیاری!»
«به خدا اگه می دونستم ناراحت می شی حرفش رو پیش نمی کشیدم.»
«داغ خودم کمه، زخم زبون دیگران رو هم باید تحمل کنم.»
«من دیگران نیستم، دوستت هستم. امروز اومدم احوالپرست. راستش آن قدر دلم گرفته بود که توی خونه می موندم دیونه می شدم.»
«پس تا سارا خوابه، بریم یه چیزی برای ناهار درست کنیم.»
«باید برم باید خرید کنم... از هفته آینده می خوام با امید برم شرکت مشغول کار بشم. خسته شدم از بس تو خونه نشستم و چشم به در دوختم.»
چای ریختم و برگشتم به اتاق دیدم مژه هایش نمناک است. پرسیدم: «شیوا، امروز چته؟»
«هیچی بابا با امید بگو مگو کردیم. سرمه، می خوام تو هم بیای شرکت همکارم بشی.»
«نکنه سر من بگو مگو کردین، بی خود واسطه شدی؟!»
«یعنی می خوای بقیه زندگیت رو هم پای این یکی بریزی! به خودت بیا قدر تنهایی و راحتیت رو ندون دختر. من جای تو باشم شوهر نمی کنم. مرد یعنی آقا بالا سر!»
ناباورانه به صورتش نگاه کردم و گفتم: «این حرفا از تو که عاشق امید بودی بعیده!»
«آواز دهل از دور خوشه... تو چی؟ کسی رو زیر سر داری؟»
«خوشبختی من یعنی سعادتمند شدن سارا کوچولو.»
«گمون می کردم عقل رس شدی کله پوک. تو به جای بزرگ کردن بچه خواهرت می خوای قربونیش بشی! مشکل ما زن ها اینه که زندگیمون رو در راحتی و خوشبختی دیگران خلاصه می کنیم و خودمون رو از یاد می بریم. با امید صحبت کردم، باید دست هر دوی ما رو توی شرکت بند کنه. برای ساعت ده صبح فردا قرار گذاشتم.»
به فنجان چای نگاه کردم. انگار حالت بهت زده چشمان امید در آخرین ملاقاتمان داخل فنجان نقش بسته بود. شیوارسید: «کجا سیر می کنی؟ فال چایی می گیری؟»
«به خاطر من نباید به امید رو می انداختی. زندگی زناشویی و روابط عاشقانه تو با کار و دوستی ما حسابش جداست. من که نمی تونم این بچه رو تنها بگذارم.»
شیوا مقابلم نشسته بود. سرش را جلو آورد و گفت: «پشتت باد بخوره بی خیال کار می شی. کمی بیشتر فکر کن.»
صدای گریه سارا که بلند شد شیوا از جا برخاست. «برو به بچه برس، اما یادت باشه که فردا صبح اگه نری شرکت میونه من و امید شکراب می شه.»
سارا را بغل و پشت سرش تا دم در رفتم. شیوا دست های سارا را بوسید و گفت: «فردا پرستارت عوض می شه کوچولو.»
وقتی رفت گفته های او تصوراتی که در رابطه با امید در ذهنم زنده شده بود به مغزم هجوم آورد. بیش از هر چیز نگران ملاقات با او بودم. حس می کردم چشم دیدنم را ندارد. با آنکه به کار کردن با او فکر نمی کردم از دیدنش واهمه داشتم. تا شب که دکتر از مطب برگشت لحظه ای آرامش نداشتم، اما به محض آنکه سارا را بغل کرد همه ناراحتی ها از دلم پرکشید. موهای جو گندمی دکتر در عرض همان مدت کوتاه یک دست سفید و چین و چروک پیشانی اش بیشتر شده بود. به خودم فکر کردم که بدون هیچ هیجانی و لذتی داشتم زمان را از دست می دادم و هیچ دلی به یاد من نمی تپید.
دکتر سارا را روی تختش خواباند و گفت: «دو سه جلد کتاب برات خریدم.»
«می آرمش که کنار ما شیرش رو بخوره. راستی امروز شیوا اینجا بود. ولم نمی کنه، برام از امید وقت ملاقات گرفته.»
«قرار کار؟ بد نیست بری. این جوری روابط عادی می شه.»
نا خودآگاه یاد شب هایی افتادم که دکتر تا صبح از غم مادر در اتاقش ضجه می زد و قرآن تلاوت می کرد و خدا را شکر کردم که از پس آن همه اندوه و دلشکستگی بر آمده بود!»
روز بعد شیوا سر وقت آمد و من نه و نیم صبح به دفتر امید رسیدم. منشی شرکت خانم باریک اندام، جوان و کم سن و سالی بود و از زیبایی چیزی کم نداشت. جلسه آقای مدیر تمام شده بود و چند نفر داشتند از در اتاق او بیرون می آمدند. پشت سر همه، اندام بلند امید در چهاچوب در ظاهر شد و بلند شدم ایستادم. زیاد نگاهم نکرد که فرصت سلام کردن پیدا کنم. یکراست به سمت میز منشی رفت و گفت: «یه فنجون قهوه برام بیار، تلفن ها رو وصل نکن، شماره مهندس ساعی رو بگیر.»
منشی بلند شد و آهسته گفت: «تلفنش اشغال نیست، گوشی رو بر نمی داره. آقای مهندس خانم سبحانی هم تشریف آوردن.»
امید بدون آنکه برگردد گفت: «مگه ساعت ده قرار ملاقات ندارن؟»
«بله، اما الان که...»
«ساعت ده، یعنی ساعت ده، روشن شد!» و بدون آنکه برگردد و نگاهم کند سریع به اتاقش رفت و در را به هم کوبید.
رفتن به شرکت و رو به رو شدن با کسی که روزگاری به او جواب منفی داده بودم آسان نبود، به خصوص که از رفتار سردش بیش از حد جا خوردم. با پیش زمینه فکری نا مناسب از تصمیم او، مطمئن بودم به قصد انتقامجویی تمام نیروهایش را به کار خواهد گرفت.
سر ساعت ده تلفن منشی صدا کرد. «بله... چشم... یازده هم قرار ملاقات دارین... مهندس ساعی... سعی خودم رو می کنم.»
به اشاره او بلند شدم. پشت در اتاقش چند لحظه مکث کردم و با خودم عهد بستم تا حد یک ناشناسی که برای اولین بار می بینمش توقعم را پایین بیاورم، بعد در زدم و تو رفتم. امید پشت به در و رو به پنجره بزرگی ایستاده بود که پشت میز تحریر قهوه ای رنگش قرار داشت. جواب سلامم را سرد و خشک و بدون آنکه برگردد داد. میان اتاق سرگردان ایستاده بودم. او گویی قصد نداشت تحویلم بگیرد. لای پنجره را باز کرد و با صدای بلند نفس کشید. گفتم: «نباید می اومدم، انگار خیلی سرتون شلوغه. اگه اجازه بدین مرخص می شم.»
«مشخصه به زور زنم اومدین.»
«بهتره بگین ملاحظه کاری. شما آدم گرفتاری هستین.»
«ملاحظه کی؟ من یا شیوا؟»
«جواب شیوا رو نمی تونستم بدم، خیلی اصرار کرد.»
«علاقه زیادی به شما داره.»
فضای اتاق سنگین بود و احساس خفگی شدید می کردم. برگشت و به صورتم زل زد، گفت: «وقتی امیر رو دیدم به حال مرگ افتادم. هیچ وقت تو زندگیم تا اون حد عصبی نشده بودم... حسادت خفه ام کرد. می فهمی چی می گم یا درک نمی کنی؟ تو باعث شدی بفهمم آدم ضعیف و سست عنصری هستم. خدا خدا کردم بره و دیگه پشت سرشم نگاه نکنه. خیلی سخته آدم برادر زنش رو نتونه تحمل کنه!»
«منظورتون رو نمی فهمم. به من چه مربوطه که تو به امیر حسادت می کنی!»
جلو که آمد سایه عشق دیرینه را در نگاهش حس کردم. «یعنی... چرا برای من فیلم بازی می کنی؟ شیوا خیلی راحت قصه عشق و دلدادگی شما رو برام تعریف کرد. از اینکه بازیچه دست تو شده بودم به حال سکته افتادم. خیلی بی رحمی خانم مهندس... نیت من پاک بود و تو...»
سعی کردم آرام بمانم. آهسته گفتم: «لابد نیت من پلید بود! من همه چی رو بهت گفته بودم، یادته؟ خب حالا چی؟ بگو به چه نیتی شیوا رو گرفتی؟ نکنه خودت رو بدبخت کردی که از من انتقام بگیری؟»
پشت میزش رفت و گفت: «جوابت رو دارم، اما حیفه همه حرفام رو یکجا بزنم. نمی گم تا توی خماری بمونی. هر موقع خواستی می تونی کارت رو شروع کنی.»
«راستش با این شرایط بهتره چشممون به چشم هم نیوفته!»
دست هایش بر چهار چوب پنجره ستون شد و آه کشید: «ازدواج با شیوا دومین اشتباه بعد از آشنایی با شما بود.»
«آخرش یه روزی باید این قائله ختم بشه آقای مهندس، ما که با هم پدرکشتگی نداریم.»
«پدرم رو می کشتین بهتر بود تا غرورم رو! ارزش و اعتبار یک مرد به غرورشه. شما هنوز نفهمیدین با دل من چه کار کردین؟»
«یه دوستی ساده رو زیادی بزرگ کردین.»
«برای شما ساده بود، نه برای من.»
«حالا باید چه کار کنم که از سر تقصیراتم بگذرین و همه چی رو فراموش کنین؟»
«از دست کسی کاری بر نمی آد.»
«تو به شیوا اهمیت نمی دی وگرنه این قدر قضیه رو کِش نمی دی!»
«کی اسم شیوا رو آورد! کی پیشنهاد کرد بهش فکر کنم! همه چی یادت رفته دیگه!»
«من فقط گفتم دختر خوبیه و دوستت داره، خیلی خوب. من اشتباه کردم، تو نباید وارد خونواده ما می شدی.»
«لابد برای زن گرفتنم هم باید به تو حساب پس بدم!»
«من دشمن تو نیستم امید، ببخشین... آقای مهندس. هیچ نمی فهمم برای چی دارم این همه توهین و تحقیر رو تحمل می کنم.»
در حالی که داشتم به سمت در می رفتم پشت سرم آمد و فریاد زد: «وایستا!»
همان لحظه در باز شد و منشی وارد اتاق شد. «آقای مهندس تلفن با شما کار داره.»
با عصبانیت فریاد زد: «چرا بی اجازه وارد اتاق من شدی؟»
منشی رنگ به رنگ شد و گفت: «در زدم، فولاد از تلفن عمومی زنگ می زنه.»
«به درک برو بیرون.»
معلوم بود سعی می کنه بر رفتارش مسلط باشه. گفت: «تو شروع کردی. راحت اومدی وسط تنهاییم. وقتی احساس کردی داری به قلاب می افتی جا خالی کردی. اما واسه من هیچی تغییر نکرده... تازه با دیدن برادر زنم بدتر هم شدم.»
«پای اون رو وسط نکش. بهتره بدونی به تنها کسی که فکر نمی کنم برادر زن توست. موقعیت خودت رو درک کن امید. تو زن داری، سر تو بنداز پایین و زندگی کن.»
«هر بلایی سر ما بیاد، تو مقصری. من داشتم زندگیم رو می کردم و کار به کار هیچ کس نداشتم. فکر نمی کردم این طوری اسیر بشم. من رو چه به زن گرفتن!»
«تو دائم دنبال مجرم می گردی و محاکمه نکرده اعدامش می کنی. حالا می خوای چی کار کنی، من و تو فامیلیم. دوست من و شیوا کار یک روز دو روز نیس، یه عمر رفاقت ما، بستگی به رفتار عاقلانه تو داره، یه کار نکن همه چی به هم بریزه.»
مات زده نگاهم می کرد که گفتم: «خوب... حرفاتو زدی. حالا اجازه مرخصی می دی یا اینکه تا پام رو از در بیرون بذارم سر و صدا راه می اندازی! همین مونده بود که منشی مکش مرگ مای جنابعالی هم به رابطه من و تو شک کنه.»
خداحافظی نکرده از در بیرون زدم و در مقابل نگاه بهت زده و کنجکاو منشی آن جا را ترک کردم. در طول راه به آنچه گذشته بود و آنچه ممکن بود اتفاق بیفتد، رفتار خودم و نیش و کنایه های زهرآگین امید فکر کردم. تا کی می شد مثل غریبه ها از کنار هم رد شویم و به روی خودمان نیاوریم که در گذشته نه چندان دور با هم سَر و سِر داشتیم! برای من آشنایی با امید یک تجربه کوتاه مدت و برای او ورود به دنیای اسرار آمیز عشق و عاشقی بود.
به خانه که نزدیک شدم غم روبرو شدن و قانع کردن شیوا رو داشتم. افکار ضد و نقیضم تمام مدت حول محور ازدواج شیوا می چرخید و تصور انتقامجویی امید بدنم را داغ می کرد. خیلی دلم می خواست این سوء تفاهم دوستانه حل شود.
شیوا، سارا را خوابانده بود و داشت مطالعه می کرد. بوی قیمه یاد خانه مادربزرگ و امیر را در ذهنم زنده کرد. بعد از سلام، گفتم: «داری مطالعه می کنی؟»
کتاب را بست. «چی کار کردی، قرار مدار گذاشتین؟»
«فرصت خواستم درباره اش فکر کنم. سارا کی تا حالا خوابه؟»
«چند دقیقه پیش خوابوندمش.»
تا رفتم دستم را شستم و برگشتم شیوا سینی چای را روی میز هال گذاشت. «چای بخور خستگیت در بره تا ببینم حرف حسابت چیه! قرار فکر کردن نداشتیم.»
«شیوای مهربون، دوست خوب من، زیاد به فکر من نباش و خودت رو به زحمت ننداز.»
«آخرش می خوای چی کار کنی؟ تو که نمی خوای دست روی دست بذاری و فقط بچه بزرگ کنی. مگه این همه سال جون کندیم که فقط خونه داری کنیم؟ تو خونه موندن تو یعنی ماتم گرفتن، یعنی ترک دنیا و غرق شدن در گذشته ها.»
«خودت رو به دردسر ننداز. تو مسئول خرابکاری داداشت نیستی.»
«منو باش که یک شبانه روز مخ امید رو زدم تا راضیش کنم دست هر دو ما رو تو شرکت بند کنه.»
«وقت تو آزاده، اما من بچه دارم و هنوز برای کار کردن تصمیم قطعی نگرفتم.»
شیوا تا عصر پیش من بود. هنگام خداحافظی برای شام شب جمعه دعوتم کرد. نمی دانستم در مقابل آن همه مهر و محبت بی دریغش چه بگویم.
وقتی سکوت کردم و فهمید مردد هستم لبخند زد و گفت: «زنگ می زنم دکتر رو دعوت می کنم که بهونه نداشته باشی.»
در حالی که به چشم های معصومش نگاه می کردم گفتم: «سارا خیلی ضعیفه. می ترسم مریض بشه شیوا جان، باشه برای بعد.»
«اَه... جوری حرف می زنی انگار چله زمستونه!»
«ببین... وظیفه منه که شما رو پاگشا کنم.»
«منظور دیدنه. تو گرفتار سارا هستی. منم توقع ندارم تو دردسر بیفتی.»
بعد از رفتن او به معمای دلبستگی احمقانه امید و ازدواج شتابزده اش فکر کردم. بیش از همیشه نگران رابطه خودم و شیوا بودم. تحت هیچ شرایطی دلم نمی خواست به آنچه امید از من برای خود ساخته بود واقف شود.
غروب نشده بود دکتر از راه رسید. طبق معمول یکراست به اتاق سارا رفت. آن بچه کوچک ناجی من و دکتر بود. اگر نبود معلوم نبود سر از کدام تیمارستان در می آوردیم! شام را کشیدم و دکتر را صدا زدم. وقتی وارد آشپزخانه شد، پرسیدم: «خوابید؟»
«چقدر این بچه شیرینه... هم بوی سارا رو می ده و هم حالت های کاوه رو داره. بعد از تو عزیزترین و با ارزش ترین چیزیه که توی این دنیا دارم. می تونم خیلی راحت ازش نگه داری کنم.»
نگاه غمگینش را از من دزدید و به بشقابش خیره شد. حس کردم چیزی آزارش می دهد و نمی خواهد به من بگوید، گفتم: «نکنه به خاطر من می خواین توی خونه بمونین؟ راستش رو بگین دکتر، نگران چی هستین؟»
زیر چشمی نگاهم کرد و لبخند زد. «شرکت چه خبر بود؟»
«به قول قدیمی ها، یک من رفتم صد من برگشتم.»
«گوش کن، اگه تصمیم داری کار کنی می تونی بری جای دیگه. با مدرکی که تو داری رو دست می برنت.»
«نگهداری از سارا برام مهم تره، دلواپس من نباشین. با وجود شما هیچ کمبودی ندارم.»
«واکنش مهندس چه جوری بود؟»
«همون طور که فکر می کردم. من رو مقصر می دونه و هیچ صراطی مستقیم نیست. شیوا عاشق شوهرشه، بفهمه زندگیش آتیش می گیره.»
«شاید بهتر باشه حقیقت ماجرا رو بی کم و کاست بهش بگی. هیچی بهتر از حقیقت نیست.»
«منم اگه در شرایط شیوا بودم به راحتی از قضیه چشم پوشی نمی کردم... اگه در همون دوران گفته بودم این همه به دردسر نمی افتادم.»
چشم های دکتر ریز شد و مشکوک نگاهم کرد. «نکنه می ترسی موضوع به گوش امیر برسه!»
هاج و واج نگاهش کردم. «نمی دونم چطوری این فکر به مغزتون خطور کرد. چرا باید از امیر حساب ببرم؟ به امیر چه مربوطه که من چه کار می کنم و با کی ارتباط دارم.»
«امید هرکس نیست. حالا شوهر خواهر امیره و پر واضحه هر نوع حرکتی از جانب تو انتقامجویی از او به حساب می آد.»
گیج و منگ به صورت دکتر و لبهایش چشم دوختم و نتیجه گیری وحشتناکش از ماجرا را سبک و سنگین کردم. زیر لب گفتم: «دلم نمی خواد برم خونه اونا... شب جمعه دعوتمون کرده. شماره مطب شما رو هم گرفت. مشکل ایجاست که اون پسر زبون نفهم با هیشکی رو در بایستی نداره. این طور که فهمیدم برای شیوا هم تره خورد نمی کنه.»
آن شب تا صبح به مهمانی شب جمعه و رو به رو شدن با امید فکر کردم. دعوت شیوا را نمی توانستم رد کنم، چون دلخور می شد. تکلیفم را نمی دانستم.
تازه چشمم گرم شده بود که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم، شیوا پشت خط بود. «تنبل هنوز پا نشدی؟»
«مگه ساعت چنده؟ تو چرا خروس خون بیدار شدی؟»
«امید صبح زود بیدار می شه. برای همین منم سحرخیز شدم.»
«از دیروز حرفی نزد؟»
«گفت به سرمه گفتم از شنبه آینده بیاد سر کار، اونم قبول کرده.»
«عجب! مطمئنی این رو گفت؟»
شیوا سکوت کرد. من مانده بودم چطور ماجرا را ماست مالی کنم، اما مغزم قفل شده و دست و پایم را حسابی گم کرده بودم. رفع رجوع کردن خرابکاری او کار ساده ای نبود، به خصوص که پیش بینی نکرده بودم دو جور حرف می زنیم. با خود گفتم خدا به خیر کنه، بازی بدی رو شروع کردی پسر!
شیوا نفس عمیقی کشید و گفت: «یادم نمی آد اون روز از استخدام شدنت حرفی زده باشی، حواس تو پرته یا امید؟»
میان زمین و آسمان سرگردان بودم و نمی توانستم تصمیم عاقلانه بگیرم که شنیدم شیوا با کسی حرف می زند.
امید پرسید: «اول صبحی با کی حرف می زنی؟»
«با سرمه.»
«اِ... سلام برسون. گفتی از شنبه بیاد سرکار؟»
«تو که گفتی باهاش هماهنگ کردی!»
«باز که گوشات عوضی شنید. گفتم اگه قراره بیان، بهتره شنبه آینده باشه. حالا فکراشون رو کردن یا نه؟»
شیوا گفت: «ببخش عزیزم، انگار قاطی کردم. دیشب یه جوری حرف زد که گمون کردم قرار مدارتون رو گذاشتین. راستش جا خوردم، چون تو یه چیز دیگه گفته بودی.»
«پیش می آد دیگه، به دل نگیر. برو به کارهات برس، بعد با هم حرف می زنیم.»
گوشی را که گذاشتم خیس عرق بودم. با آنکه هیچ اتفاق خاصی نیفتاده بود از همان مکالمه تلفنی کوتاه و پیغام پسغام و دو حرفه شدن من و امید وحشت کرده بودم.
تا پنجشنبه شب به اندازه یک ماه فکر کردن از من انرژی گرفته شد. تصمیم گرفتم دل به دریا بزنم و همان طور که دکتر می گفت منتظر گذشت زمان باشم تا همه چیز به حالت عادی برگردد. دکتر فهمید دلواپس و مضطرب هستم، گفت: «نمی خوای لباس بپوشی حاضر شی؟ آخرش چی؟ باید رفت و آمد کنی تا امید باور کنه متأهل شده و بچسبه به زندگیش.»
«شما به اندازه من نمی شناسینش. اون روزی توی شرکت فوق العاده عجیب و غریب رفتار کرد. جلوی منشی که آبروم رفت، بعد هم یه مشت چرت و پرت تحویل شیوا داد و حرفمون دو جور در آمد. حس می کنم می خواد دست و پای من رو توی پوست گردو بذاره... نگران واکنش امشبش هستم.»
«عمریه داری با نگرانی زندگی می کنی. می خوای ترس و واهمه رو کنار بذاری یا نه. فوقش همه چی بر ملا می شه. فکر می کنی بعد از این همه سال دوستی تون به خطر می افته؟»
«من فقط به پشت گرمی شما دارم زندگی می کنم. احتیاج به امثال شیوا ندارم، اما دلم نمی خواد از من برنجه.»
«خودت رو دست کم نگیر. اگه تو نبودی من هنوز هم در سیاهچال ذهنم زندانی بودم. حالا تا غذای عروس خانم ته دیگ نشده، راه بیفت بریم. در ضمن آدمها همیشه به هم احتیاج دارن. پس دیگه نگو به شیوا احتیاج نداری.»
شیوا از خوشحالی دیدن ما دست و پایش را گم کرده بود. همراهش به آشپزخانه رفتم و در قابلمه ها را یکی یکی برداشتم. «می بینم که حسابی تو زحمت افتادی.»
همان موقع در باز شد و امید از راه رسید. شیوا نفس عمیقی کشید و گفت: «داشتم دق می کردم، خوب شد اومد.»
صدای سلام و احوالپرسی او با دکتر در اتاق پذیرایی پیچید. در حالی که به آشپزخانه می آمد، پرسید: «خانم مهندس کجاست؟»
وقتی وارد آشپزخانه شد بدون آنکه نگاهم کند جواب سلامم را سرد و سرسری داد و شروع به چرب زبانی.
«مرغ عشق، ببخش که دیر کردم. شلوغی خیابونا تقصیر من نیست. بخند، بخند تا مرواریدها از صدف بریزن بیرون.»
بعد پشت گردن شیوا را بوسید. برگشت نگاهم کرد و لبخندی شیطنت آمیز و معنی دار تحویلم داد. از آشپزخانه که بیرون رفت شیوا آهسته گفت: «تا حالا از این کارا نکرده بود! چرا وایستادی؟ برو بیرون منم الان چای می ریزم و می آم.»
انگار صد سال از آشنایی امید و دکتر می گذشت. رفتار غیر عادی او و گرم گرفتن بیش از حدش با دکتر حسابی شگفت زده ام کرده بود. او تظاهر می کرد مرا نمی بیند، من هم رغبت نمی کردم لحظه ای نگاهش کنم.
بلند شدم به اتاق خواب رفتم که به سارا سر بزنم. به چهره معصوم او خیره شده و به آرامش او غبطه خوردم. نفهمیدم کی امید وارد اتاق شد که یهو او را بالای سرم دیدم. خودم را جمع و جور کردم. خم شده بود و به سارا نگاه می کرد.«چقدر ریزه! راستی خواهرت چند سالش بود؟»
«تو که می دونی برای چی سؤال می کنی.»
کاش زنده بود و من دست و پایش رو می بوسیدم. معلومه دختر با شهامتی بوده که توی اون سن و سال دنبال عشقش رفته.»
بعد به صورتم خیره شد و گفت: «باور کن اون روز نمی خواستم عصبانیت کنم. وقتی رفتی از سگ پشیمون تر شدم و صد بار خودم رو لعنت کردم. شنبه منتظرتم.»
«اصرار نکن. اون روز هم به خاطر شیوا اومدم. باید بهونه ای بیاری و دنبال قضیه رو نگیری. خواهش می کنم این بازی موش و گربه رو تمومش کن.»
«راست می گی، یه بازی احمقانه بود و من بازیچهه دست تو شدم. من صادقانه با عشق جلو اومدم و تو با نیرنگ و دسیسه جوابم رو دادی.»
«همه رو بنداز گردن من و خودت رو راحت کن... تقصیر من چیه که یک شبه عاشق و بی قرار شدی. عاقل باش، دل شیوا بشکنه دودش تو چشم هر دو مون می ره.»
«چند بار بگم.. به هیچ کس مربوط نیست با کی ازدواج کردم حساب زندگی زناشویی با عشق و عاشقی جداست. دل مرد امضا نیست که بیفته پشت قباله زن.»
به او خیره شدم و قاطعانه پرسیدم: «از جون من چی می خوای امید، رو راست بگو و راحتم کن.»
دو زانو مقابلم نشست و در حالی که نگاهش روی تک تک اعضای صورتم جا به جا می شد گفت: «تو هیچ وقت حرف دلم رو نشنیدی. هنوز هم باور نمی کنی که دیونه تو هستم. هرگز فراموشت نمی کنم.»
از حرف های او ناراحت شدم و اشک به چشمم آمد. مثل هیپنوتیزم شده ها گفت: «تو رو خدا اشک نریز. طاقت ندارم پریشون ببینمت.»
از نقطه ضعفش استفاده کردم و بلند گریه کردم. بلند شد و گفت: «تو هم خوب رگ خوابم رو پیدا کردی.. تا می آم دو کلمه حرف بزنم اشکت تو آستینته.»
صدای چای شیوا رو شنیدم.داشتم صورتم را با دست پاک می کردم که شتابزده وارد اتاق شد و قوطی دستمال کاغذی را به دستم داد. از چهره برافروخته و گونه های تبدارش می شد فهمید حالش دگرگون شده. پرسید: «چرا اینجا نشستی؟ امید چیزی بهت گفت؟»
«اومده بود سارا رو نگاه می کرد. منم دلم گرفت و زدم زیر گریه.»
بهت زده نگاهم کرد و گفت: «تو گفتی منم باور کردم. حالا پاشو بریم بیرون. نماز دکتر تموم شد. این بچه خوابیده، نشستی بالا سرش زار می زنی که چی بشه.»
«تو برو، منم الان می آم. جلوی دکتر چیزی نگی.»
شیوا با چشم های پر از اشک و نگاه مشکوک از اتاق بیرون رفت. من هم ظاهرم را مرتب کردم و می خواستم از اتاق بیرون بروم که امید دوباره برگشت. «دل من سنگ شده و هیچی حالیش نیست. هنوز هم سر حرفم هستم.»
«دست بردار. بذار این شب لعنتی تموم بشه، دیگه رنگ من رو نمی بینی.»
خشم نگران کننده ای در نگاهش موج می زد، آهسته گفت: «برای امید خط و نشون می کشی؟ رو دنده لجبازی بندازیم نمی گذارم آب خوش از گلوت پایین بره سرمه!»
از کنارش با سرعت رد شدم و به اتاق پذیرایی رفتم. شیوا با سینی چای وارد شد. «ببخشین، به خدا دست و پا چلفتی نیستم، اما آن قدر از دیدنتون خوشحال شدم که نمی فهمم چی کار می کنم.»
دکتر خندید و گفت: «به زحمت افتادی عروس خانم. خواهش می کنم راحت باش.»
شیوا که به آشپزخانه برگشت دکتر آهسته گفت: «اجازه می دی دخالت کنم یا از پسش بر می آی؟»
امید وارد اتاق پذیرایی شد، به عکس من که رغبت نمی کردم نگاهش کنم او جایی نشست که مستقیم چشم در چشم من بدوزد. در حالی که شش دانگ حواسش به من بود به دکتر گفت:« قبول باشه، خیلی خوبه که با این همه گرفتاری نمازتون رو به موقع می خونین. همیشه می خونین یا هر موقع شرایط فراهم باشه؟»
شیوا وارد اتاق شد و زیر چشمی به امید چشم غره رفت. دکتر جواب داد: «شرایط رو خود آدمها ایجاد می کنن. چه کاری مهم تر از نماز خواندن!»
انگار بدن امید رو با سرب پر کرده بودند که به سختی در کاناپه جا به جا شد. پرسید: «عزیزم شام کی حاضر می شه؟»
دکتر گفت: «می دونید که خوردن شام مفصل خیلی هم کار خوبی نیست، اما سرمه جان به مسائل روانی اهمیت می ده و عقیده داره شام خانوادگی افراد رو به هم نزدیک می کنه.»
امید بادی به غبغب انداخت و به کاناپه پشت داد: «چه خوب، پس در مواقع ضروری می تونیم با ایشون صلاح مصلحت کنیم.»
داشتم به سارا نگاه می کردم که صدای امید بلندتر شد. «جالبه که خانم مهندس بدون ازدواج کردن راه و رسم بچه داری رو بلدن.»
دکتر پاسخ داد: «سرمه دختر با لیاقتیه، کارهاش رو با دقت انجام می ده و برای این نور چشمی هم از جون مایه می گذاره.»
امید ناخودآگاه آه کشید. «خوش به حال کودکی که توی دامن یه خانم مهندس بالیاقت رشد کنه.»
بی اراده برگشتم و به صورت رنگ پریده شیوا نگاه کردم. او که به من زل زده بود سرخ و برافروخته شد و رو به امید گفت: «نمی خوای بیای آشپزخونه کمک کنی؟»
بلند شدم سارا را به دکتر دادم و گفتم: «من می آم کمکت می کنم. تا سر و صدای سارا در نیومده بریم شام رو بکشیم.»
به آشپزخانه رفتیم. تا آن شب ندیده بودم شیوا پرحرفی کند یا حرف های بی ربط بزند، انگار دلش می خواست همه واژه ها و کلمه های دنیا را کنار هم بچیند و محیط را پر سر و صدا کند، اما موفق نمی شد نگرانی و غم پنهان شده در صدایش را پشت جمله های بی سر و ته مخفی کند. خسته و پژمرده و عاصی تر از همیشه احساس زیادی بودن و مزاحمت می کردم. شیوا یکریز حرف می زد.
«اون روز که رفتی شرکت با سارا حال کردم، نمی دونستم بچه این قدر شیرین و دوست داشتنیه! تو مزه اش رو چشیده بودی، اما من ته تغاری بودم و بعد از خودم بچه کوچک ندیده بودم. فکر نمی کردم به این زودی هوس بچه دار شدن به سرم بزنه.»
لب هایم به سختی باز شد. «خوبه که فاصله سنیت با بچه ات کم باشه.»
«همون شب تا پای امید به خونه رسید گفتم دلم بچه می خواد، اما نمی دونم دلش از کجا پر بود که تو شیکمم رفت. اخلاق امید قابل پیش بینی نیست، هنوز نفهمیدم چه موقع باید خواسته هام رو مطرح کنم!»
خورش فسنجان را کشیدم. شیوا داشت با سبزی خوردن ور می رفت و با خودش حرف می زد. «هر چی می گذره بد اخلاق تر می شه. حواست با منه... وای، نمی دونم چرا امشب این قدر وراجی می کنم. وقتی به گذشته فکر می کنم دلم پر می زنه برای دوران بچگیمون، یادته؟ تا وقتی پای عشق امیر
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)