صفحه 7 از 11 نخستنخست ... 34567891011 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 107

موضوع: سرمه | ناهيد سليمانخاني (منتظري) | تایپ

  1. #61
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    تنها انگیزه ام برای رفتن به دانشگاه ملاقات با امید بود که ترجیح می دادم بدون واسطه انجام شود.
    وارد دانشگاه که شدم آن قدر کسل و پژمرده بودم که دل و دماغ حرف زدن با هیچ کسی را نداشتم. داشتم فکر می کردم چرا آدمهای درد کشیده و شکست خورده سر راهم سبز می شوند که با امید روبه رو شدم. بی اراده گفتم:« خوب شد دیدمتون. کاشکی از خدا یه چیز دیگه می خواستم.»
    امید لبخند زد و تا بناگوشش سرخ شد. نگاه عجیبی به چشمهایم کرد و پرسید:« می خواستین منو ببینین؟ خب، حالا که این طور شد اقرار می کنم منم دلم می خواست دری به تخته بخوره و دوباره همدیگه رو ببینیم.»
    جوابش را به حساب شوخ طبعی همیشگی اش گذاشتم و پرسیدم:« نمی دونم می تونم بهتون اعتماد کنم یا نه.»
    رنگش پرید و گفت:« قول می دم پشیمون نشین. خب، جریان چیه؟»
    « یه شماره تلفن دارم که می خوام زحمت بکشین درباره صاحبخونه اش تحقیق کنین، نمی دونم می شه یا نه.»
    انگار انتظار شنیدن چنان حرفی را نداشت، چون به تته پته افتاد. « یعنی انتظار دارین با دست خودم گور آرزوم رو بکنم. تازه داشتم امیدوار می شدم.»
    « آقای مهندس، قضیه اون طور که فکر می کنین نیست. خواهش می کنم تا دفه بعد که با هم حرف می زنیم هیچ فکر دیگه ای نکنین. موضوع زندگی یه جوون در میونه.»
    از نگاهش می شد فهمید قانع نشده ، اما همین که حرف زندگی یک جوان را زدم کمی آرام شد و پرسید:« من باید چی کار کنم؟»
    شماره را گفتم و گفت دستش نوشت. پرسید:« شماره خودتون رو هم می دین؟»
    «خیر، خودم باهاتون تماس می گیرم.»
    گیج و منگ نگاهم کرد و گفت:« قرار شده به من اعتماد کنین، باور کنین تا واجب نباشه مزاحمتون نمی شم.»
    « خیله خوب یادداشت کنین. شماره خودتون رو هم به من بدین.»
    « شما خیلی صادقین. خوشم اومد، آخرش یکی پیدا شد ما رو محرم بدونه.»
    با هم که خداحافظی کردیم خدا خدا می کردم کسی من و او را با هم ندیده باشد. برای رد گم کردن کلاس نرفتم و به خانه برگشتم. مادر نبود و سارا توی اتاقش بازی می کرد. تلفن مرتب زنگ می زد. گوشی را برداشتم. دکتر بود. « مامانت کجاست که گوشی رو بر نمی داره؟»
    « نمی دونم، من همین الان رسیدم. شاید خوابیده باشه.»
    « گوشی دستمه. برو تو اتاقش، زود باش دختر.»
    نگرانی دکتر به من نیز منتقل شد. از راهرو که به سمت اتاق می رفتم بوی اُکالیپتوسی که از درز در بسته بیرون می زد به دماغم خورد. در را باز کردم و دیدم مادر پتو را روی سرش کشیده. آهسته گفت:« درو ببند. لرز کردم.»
    « گوشی رو بردارین، دکتر پشت خطه.»
    مادر بلند شد نشست. داشت با تعجب نگاهم می کرد که در را بستم و به اتاقم برگشتم. سارا نق می زد گرسنمه و حوصله ام سر رفته. مجبور شدم لباس گرم تنش کردم و به نزدیک ترین پارک بردمش. هوا آن قدر سرد بود که نمی شد روی سطح فلزی سرسره دست گذاشت، اما سارا سرما و گرما سرش نمی شد. یک ساعتی یک لنگه پا مرا نگه داشت. وقتی دیدم دست بردار نیست زیر یک درخت کاج نشستم. از آن نقطه دنج می شد قسمت بازی بچه ها را دید. با آنکه پارک خلوت بود گاه گداری پچ پچ جوانان از لابلای درختان به هم چسبیده به گوش می رسید. به نظرم مواد مخدر خرید و فروش می کردند. چند جوان کم سن و سال از مقابلم رد شدند. یکی از آنان به چشمم آشنا آمد، اما هر چه فکر کردم یادم نیامد کجا دیده بودمش. هوا که تاریک شد سارا را به زور از تاب پایین آوردم و به خانه برگشتیم. رفتم آشپزخانه غذا گرم کردم و برگشتم دیدم وسط اتاق من خوابش برده. به اتاق سارا رفتم پتو بیاورم که چشمم به عکس دسته جمعی او و دکتر و مادرم و کاوه افتاد که روی میز کنار تختش بود. با خودم گفتم: آن قدر حواسم پرته که هیچی رو خوب نمی بینم، ای خدا... یعنی اون پسره که توی پارک دیدم کاوه بوده!
    آن شب تا سپیده صبح با خودم کلنجار رفتم و به خودم قبولاندم اگر ذره ای دلم به حال دکتر بسوزد و به سرنوشت کاوه اهمیت بدهم پنهان کردن هر حقیقتی در رابطه با او خیانت به خانواده خودم می باشد.
    خیابان آن قدر شلوغ بود که اگر تلفن همراهم ویبره نداشت و در جیب پالتوی کلفتم نمی لرزید صدای زنگش را نمی شنیدم. تا شماره را نگاه کردم رنگم پرید. دکمه سبز رنگ را فشار دادم.«سلام.»
    «هیچ معلوم هست کجایی؟»
    « تو خیابون... خیلی شلوغه.»
    «چرا با ماشین نرفتی؟»
    « حوصله رانندگی نداشتم. نمی دونین خیابونا چه خبره.»
    « هر چقدر هم شلوغ باشه به حساب من الان باید خونه باشی.»
    « نزدیک هستم... شما چیزی نمی خواین؟ روزنامه بخرم؟»
    « هیچی نمی خوام. سارا رو زودتر بیار خونه.»
    « چیزی شده؟ انگار ناراحتین.»
    « هیچی نشده. هوا داره تاریک می شه... دلم شور می زنه.»
    « نکنه امیر با شما...»
    «امیر شده جن و تو بسم الله؟ گیرم که به من زنگ زده باشه!»
    « آها، همونه که عصبانی هستین؟»
    « چرا جواب تلفنش رو ندادی؟ مگه قرار نبود اول حرفاش رو بشنوی بعد اعدامش کنی.»
    « پس با شما هم تماس گرفته! من هیچ حرفی با امیر ندارم.»
    « حالا دیگه منو واسطه کرده و نمی تونی روش رو زمین بندازی.»
    « خیلی کم آزارم داده، حالا شما رو به جونم انداخته. به خاطر امیر با من اوقات تلخی می کنین؟»
    « زود بیا خونه تا بقیه حرفامون رو با هم بزنیم. تا کی می خوای کینه توزی کنی؟»
    « اگه قراره خدای نکرده بیاد اونجا من می رم جای دیگه و امشب خونه نمی آم.»
    « پس فرودگاه رفتنت چی بود؟ منو باش که فکر کردم از خر شیطون پایین اومد. سرمه، امیر مرد محترمیه. صد بار گفتم، باز تکرار می کنم، حتا حرف زدن با اون افتخاره! تو هم ادا در نیار برگرد خونه.»
    « شما یه جور نگاه می کنیدش و من یه جور دیگه. مقام و منزلتش بالا رفته قبول، اما دل من هرگز با اون صاف نمی شه. گمون نمی کردم شیوا قضیه فرودگاه رفتنم رو لو داده باشه.»
    « چی رو؟ مگه اون بدبخت چی کار کرده؟»
    « تا حالا سر من داد نکشیده بودین! یه کلمه گفتم می رم فرودگاه، هم به شما گفت و هم به امیر. الان که برم پیشش حسابش رو می رسم. شما هم لطف کنین اگه امیر زنگ زد بهش بگین جلوی چشمم آفتابی نشه.»
    « اون فقط می خواد ازت معذرت خواهی کنه، همین! پونزده ساله دنبال فرصت می گرده و حالا که دیده کمی نرم شدی فکر کرده موقعیت خوبی برای عذرخواهی پیدا کرده.»
    با بغض گفتم:« پشیمونم، نباید می رفتم فرودگاه که فکر نکنه بخشیدمش.»
    گلهای نرگس پلاسیده را در اولین سطل آشغال سر راهم پرت کردم و تغییر جهت دادم. نشانه های عشق و دلدادگی دوران نوجوانی هنوز هم در رگ و پی جانم زنده بود و بی تابی می کرد. در آن روز پر حادثه، ماشین زمان به سرعت به عقب برگشته و همه بدبختیهای چند سال گذشته را پیش چشمم به نمایش درآورده بود تا جذابیت نزدیک شدن به او گولم نزند و به یاد بیاورم کسی که معنی دوست داشتن را عاشقانه و بی ریا در قلب و روحم زنده کرد در سخت ترین شرایط رفت و تنهایم گذاشت.
    حسابی هوا تاریک شده بود. زیر درخت کهنسال، جوانک کم سن و سالی نشسته بود و چرت می زد. روی دستهای لاغر و نحیفش نقاط کبود زیادی دیده می شد که جای تزریق مواد مخدر بود. چشمهای بی فروغش برق عجیبی داشت که حتا در تاریکی هم دل هر انسان نوعدوستی را به درد می آورد. لرزش اندامش نشان می داد تعادل ندارد. با دیدن او یاد دغدغه اولین شبی افتادم که از دلواپسی معتاد بودن کاوه تا صبح خوابم نبرد و تصمیم گرفتم برای نجات او هر کاری از دستم بر بیاید انجام بدهم.
    فکر کنم تازه خوابم برده بود که زنگ تلفن از جا پراندم. هوا هنوز درست روشن نشده بود، کورمال گوشی را برداشتم و به گوشم چسباندم.
    «بفرمایین.»
    « سلام خانم سبحانی، امیدم، بد موقع که زنگ نزدم!»
    مثل برق گرفته ها از تخت پایین آمدم. « چی شده آقای مهندس؟»
    « انگار خواب بودین! ببخشین، فکر کردم دیر تماس بگیرم از خونه بیرون می رین.»
    « خیله خوب... حالا که بیدارم... بگین، حرفتون رو بزنین.»
    « تلفنی نمی شه. تو دانشگاه هم که شما راه دستتون نیست با هم حرف بزنیم، حاضر شین می آم دنبالتون. نشونی؟»
    « می آم پارک. ساعت نه همون جا که دفعه قبل همدیگه رو دیدیم.»
    دلشوره و اضطراب خواب را از سرم پراند. بلند شدم لباس پوشیدم و از در بیرون زدم. توی کوچه پرنده پر نمی زد. وسط کوچه بودم که صدای باز شدن در یکی از خانه ها را شنیدم و پشت بندش صدای احمدآقا به گوشم رسید.
    « باز که تو کوچه ویلونی! کجا این موقع آفتاب نزده!»
    بدون آنکه برگردم شروع به دویدن کردم و احمدآقا هم پشت سرم آمد.
    «از دست من یکی نمی تونی قِسِر در بری. آن قدر زجرت می دم که رَب و رُبتو یاد کنی نمک به حروم.»
    احمدآقا بند کیفم را گرفت و کشید. نفهمیدم چطور افتادم و صورتم روی آسفالت کشیده شد. تیزی آهن پاره ای که آنجا افتاده بود صورتم را زخمی کرد. مغزم کرخ شده بود و درد را حس نمی کردم. بلند شدم، کیفم را برداشتم و شروع به دویدن کردم. صدای احمدآقا تا سر کوچه می آمد.
    « مگه باباتو نبینم. یه کاری می کنم نتونی تو محل سرت رو بلند کنی.»
    زود تاکسی گیرم آمد. راننده قوطی دستمال کاغذی را از جلوی داشبورت برداشت و تعارفم کرد. «زمین خوردین؟»
    در آینه نگاه کردم. سمت راست صورتم خراشیده و گوشه لبم جر خورده بود. با دستمال کاغذی خونابه دور لبم را پاک کردم و گفتم:«دربست برو.»
    پارک سرد و خلوت تر ازهمیشه بود. تا از تاکسی پیاده شدم امید را دیدم. رنگ به رو نداشت. وقتی چشمش به صورتم افتاد دستپاچه شد و پرسید:« تصادف کردین؟»
    «من چیزیم نیست. شما بگین چی شده؟ حرف بزنین آقای مهندس.»
    هر دو روی نیمکت نشستیم. امید چشم از صورتم برنمی داشت. « بریم درمونگاه؟»
    « آقای مهندس من از دلشوره نفهمیدم چطوری از خونه بیرون زدم. بگین از آرمان چه خبر؟»
    « راستش جا خوردم این طوری دیدمتون.»
    « زمین خوردم... درد هم ندارم. حالا می گی چی شده.»
    « خیلی صبورین والله. هر کی جای شما بود...»
    وسط حرفش پریدم. « روده هام اومد تو گلوم.»
    « یه اطلاعاتی از صاحبخونه گیرم اومد. خونه اجاره ایه. توی ولنجک، یه کوچه سوت و کور و خلوت که فقط پنجشنبه جمعه ها به خاطر کمبود جا مردمی که می رن گوه ماشینهاشون رو اونجا پارک می کنن. یکی از رفقای هفت خط رو فرستادم بین در و همسایه پرس و جو کرد و به عنوان اینکه آرمان خواستگار خواهرشه تحقیق کنه که تَقش دراومد. یارو پاش لب گوره. زن و بچه اش اون ور آب ریالهای بی زبونش رو خرج می کنن و خودش هم دو سه شب درمیون خونه نمی آد. همسایه ها انگشت به دهن، چشماشون چهار تا شد که کدوم مادر مرده ای می خواد زن آرمان بشه!»
    دلم زیر و رو می شد. مهندس با زبان چرب و نرمش داشت داستان سرایی می کرد که طاقتم تمام شد و پرسیدم:« معلوم شد آرمان چه کاره است؟»
    « چه عرض کنم! هیچ کاره و همه کاره، خونه پاتوق یه مشت ارازل و اوباش معلوم الحاله. چند بار همسایه ها شکایت کردن. چند روزی بی سر و صدا شدن و آبا که از آسیاب افتاد دوباره همون آش و همون کاسه.»
    کنجکاوی مهندس بدجوری تحریک شده بود. پرسید:« قرار بود به من توضیح بدین.»
    « دلم شور کاوه رو می زنه.»
    « خب این کاوه کیه؟ چه نسبتی با شما داره؟»
    « پونزده شونزده سالشه، چیز دیگه ای هست که نگفته باشین؟»
    « ای، همچی... مواد مخدر، مشروبات الکلی غیر استاندارد که آدمو می کشه، دود و دم و قمار... بازم بگم!؟ شرم حضور می شه.»
    « ممنونم آقای مهندس، خدا عوضتون بده.»
    « همین که باعث شد با هم باشیم خیلی خوبه. امروز دانشگاه می رین؟»
    « یکی دو ساعت دیگه کلاس دارم.»
    « نمی خواین برین درمونگاه؟ فکر کنم گوشه لبتون بخیه بخواد. حیفه از فرم بیفته.»
    « خودش خوب می شه... شاید هم رفتم خونه و خودم پانسمانش کردم.»
    هر دو از پارک بیرون آمدیم. موقع خداحافظی مهندش گفت:« اجازه می دین بهتون زنگ بزنم؟»
    کارت ویزیتش را از جیب کتش بیرون آورد و گفت:« بندازینش ته کیفتون.» دو دستی کیفم را گرفته بودم و نمی دانستم چه واکنشی مناسب تر است. « باور کنین اگه چاره داشتم وقت شما رو نمی گرفتم. می دونم که شما آدم گرفتاری هستین.»
    « برای شما همیشه وقت دارم. خواهش می کنم دستم رو رد نکنین.»
    « اجازه بدین دوستیمون در همین حد بمونه.»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #62
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل نوزده

    مرغ دلم هوای پروازی دوباره داشت،پرواز به سوی سرزمینهای دور!از پشت پرده تور صورتی آسمان غبار آلود به نظر می رسید،اما نور کم رنگ خورشید تا وسط اتاق تابیده بود.پتو را کنار زدم.ساعت دیواری ده ضربه نواخت.با آن شب زنده داری و سهیم کردن دکتر در غصه های ریز و درشت آزار دهنده هنوز سنگین بودم.هرچه فکر کردم یادم نیامد چگونه به آن اتاق آمده بوده بودم.تا بلند شدم نشستم صدای قدمهای دکتر و زمزمه اش را شنیدم.
    "ای الهه ناز...با دل من بساز..."
    گیج و منگ به در چشم دوختم.دکتر دستش را به چهارچوب در ستون کرده بود.لبخند زد و گفت:"صبح به خیر خانم مهندس،دیشب راحت خوابیدی یا غریبی کردی؟"
    "دیشب تا دم صبح؟راستی من چطوری اومدم اینجا؟"
    "با پای خودت اومدی."
    "فقط یادمه خیلی وراجی کردم...خسته شدین،نه؟"
    "به هر زبان که می شنوم نامکرر است،شعر و شاعری،عشق و عاشقی!شما جوونا دنیای قشنگی دارین."
    "نَگین قشنگ چون برای من مصیبت بود.هنوز هم هست.ازتون خجالت می کشم."
    "خیلی خوب از پس گرفتاریهات براومدی...خب،دوست داشتن تاوان سنگینی داره."
    "فقط همین!دیشب ساکت بودین و همه اش من حرف زدم.فکر کردم امروز خیلی حرفا بهم می زنین."
    "انتظار داری چی بشنوی؟هنوز جوونی و یک عمر زندگی پیش رو داری.تجربیات من به چه دردت می خوره؟حداکثر کاری که از دستم برمی اومد.گوش کردن به حرفات بود.به حساب من الان باید دانشگاه باشی.صبحونه درست کردم،می خوریم و می ریم."
    دانشگاه شلوغ بود،اما وسط آن همه دانشجو امید یک سر وگردن بلندتر از همه مثل نگین درشتی می درخشید.سرم را زیر انداختم و یکراست به کلاس رفتم که هوس سلام و احوالپرسی به سرش نزند.صندلی کنار آهو خالی بود.کنارش نشستم و پرسیدم:"شیوا نیومده؟"
    نگاه آهو عاقل اندر صفیه بود."انگار تو یه دنیای دیگه سیر می کنی سرمه.مگه شما توی یه کوچه زندگی نمی کنین؟"
    "آره اما گرفتاری من از شیوا بیشتره.دیشب هم خونه نبودم."
    "دو سه روزه دانشگاه نیومده.تو هم که نیومدی!معلوم هست شما دوتا چتونه؟چندبار زنگ زدم عمه جانت تحویلم نگرفت.انگار دلش نمی خواست با دخترش حرف بزنم."
    بدون آنکه بخواهم تمرکزم را از دست دادم.کلاس که تمام شد امید از در تو آمد.آهو گفت:"نمی دونم امید از جون این دانشگاه چی می خواد که هرروز اینجا پلاسه،اما خب،یه خاصیت بزرگ داره اونم اینه که راننده خوبیه.وایسا تو رو هم سر راه برسونیم."
    هنوز جوابش را نداده بودم که امید جلو آمد.بدون توجه به من گفت:"آهو بریم؟"
    سریع از کلاس بیرون رفتم به یک چشم به هم زدن از در دانشگاه خارج شدم.دلم بی جهت شور می زد و تا شیوا را نمی دیدم آرام نمی گرفتم.از پشت دیوار خانه عمه نازنین خودم را به پنجره اتاق شیوا رساندم و چند ضربه به شیشه زدم.
    تا شیوا در را باز کرد آهسته از راهرو به اتاقش خزیدم.پس از مدتها دیدن آن راهرو و راه پله هایی که هزار بار قدمهای امیر را پذیرا شده بود قلبم را لرزاند.
    با آنکه اتاق شیوا خیلی روشن نبود چشمهای گریان و پلکهای ورم کرده اش توی ذوق می زد.از دیدن آن همه اندوه دلم گرفت.شیوا گفت:"دل من حسابی پُره و یه کلمه زیاد و کم بشنوم کار خراب می شه."
    "یعنی نمی خوای بگی چی شده؟"
    "نپرس که نمی تونم بگم چی شده.یه وقت که دل و دماغ داشتم با هم حرف می زنیم."
    "دل آشوبه گرفتم نکنه امیر..."
    "نمی دونم کدوم نمک به حرومی تخم نفاق روتو خونواده ما کاشت که هرروز یه جوونه اش رشد می کنه و تا ریشه زندگی همه ما رو نخشکونه دست بردار نیست."
    "از حرفات سر در نمی آرم شیوا،یه کلمه بگو امیر سالم یا نه."
    با صدای باز شدن در هردو سکوت کردیم.شیوا آهسته گفت:"گمونم بابامه."
    لای در را باز کردم.احمد آقا به دستشویی رفت.من هم آهسته بیرون خزیدم.پشت پنجره ایستادم و چند ضربه به در زدم."بهم زنگ بزن."
    نزدیک شدن من و دکتر مادر را خوشحال کرده بود.بیش از همیشه و هر کسی به او احتیاج داشتم.حضورش به خانه سوت و کورمان گرمی می داد و وقتی نبود دلم هوایش را می کرد.
    یکی از شبهای زمستان که برف سنگینی هم باریده بود مادر شام مفصلی تهیه دید.دکتر برای همه هدیه خریده بود.فضای کسالت بار اتاقم با شنیدن صدای گرم او تغییر کرد.شام خوردیم و بعد هدیه ها را باز کردیم.دکتر روسری آبی زنگاری حریری برای من خریده بود که بی اختیار مرا یاد امیر انداخت.صدای او ذهنم را پراز آشوب و دلواپسی کرد.سرمه،یادت باشه جلوی هیچ کس آبی زنگاری نپوش!فقط امیر باید تو رو توی این رنگ ببینه...نمی دونی چقدر بهت می آد!آدم می خواد برات جون بده.خاطرات خوش با او بودن مثل طوفان آرامشم را به تاراج برد.چون قاصدکی سبکبال در تاریکی شب و خاموشی خانه از پله ها به سمت پشت بام رفتم.دانه های سفید برف رقص کنان فرود می آمدند و در کنار هم جا خوش می کردند.
    پنجره های خاموش و ظلمت آن شب تاریک و سکوت و تنهایی ترانه همیشگی زندگی کسالت بارم بود.رهایی پس از آن همه شوریدگی و شیدایی کار آسانی نبود.در میان انبوه خاطرات تلخ و شیرین،به دنبال دلیل بی وفایی و عهد شکنی امیر به پنجره اتاقش چشم دوختم.لابلای همه نابسامانیها امیدی واهی کورسو می زد.خودم را گول زدم که به زودی می آید و دلیل بی مهری اش را توضیح می دهد،بعد می بخشمش،اما محاله فراموش کنم.
    صدای زنگتلفن در سکوت شب چند برابر بلند به نظر می رسید.سراسیمه از پله ها پایین رفتم گوشی را که برداشتم نفسم تنگ شده بود.صدای خش خش تلفن دلم را به هول و ولا انداخت.چشمهایم را بستم و خدا خدا کردم قطع نشود.گوشی در دستم می لرزید که صدای امیر را شنیدم.
    "سرمه،ارواح خاک مادرجون قطع نکن.می دونم جز تو هیچ کس این موقع شب بیدار نیست.حرف بزن تا بفهمم خودت گوشی رو برداشتی."
    از شدت هیجان داشتم قبضه روح می شدم.بلند شدم در اتاق را بستم و گفتم:"خودمم"
    "آه...سرمه،نمی دونم چی بگم،امیر بدون تو مرده،قسمت دادم گوشی رو نگذاری،پس گوش کن.من...راستش من هیچ حرفی برای گفتن ندارم،فقط زنگ زدم ازت معذرت بخوام،همین...منو ببخش."
    صدای بوق ممتد...دستم که سِر شده بود،سرم که داشت منفجر می شد و احساس خرد شدن غرورم زیر پاهای امیر...به سختی انگشتانم را تکان دادم،گوشی را گذاشتم و کف اتاق پهن شدم.دلم می خواست با تمام قدرت فریاد می کشیدم،تلفن دوباره زنگ زد.دوشاخه را کشیدم.نفسم به شماره افتاده بود و انگار داشتم جان می کندم.در و دیوار و سقف آوار سنگینی بودند که در میانشان مچاله شده بودم.به فرداهای سختی که باید بدون امید داشتن و برگشتن او طی می شد فکر کردم.لبخند او،حرف زدنش،راه رفتن،تکه کلامهایش،دستهایش که گاه میان موهایش می لغزید،ابراز عشقش و همه عادتهایش جلوی چشمانم رژه رفت،بعد از حال رفتم.
    تکان خوردن ناگهانی دستگیره سروصدای عجیبی ایجاد کرده بود.دکتر و مادر داشتند در اتاقم را از جا می کندند.نفهمیدم چه موقع در را از تو قفل کرده بودم.بدنم کرخ و چشمانم سیاهی می رفت.صدای التماس مادر که مرا به ارواح خاک مادرجون قسم می داد نیرویی شگفت انگیز به پاهای سست و بی رمقم داد.با رخوت از جا بلند شدم و به سمت در رفتم،صدای دکتر از پشت در می آمد.
    "خانوم طاقت بیار،لابد کابوس دیده،شلوغش نکن."
    دست بی جانم روی دستگیره لغزید و کلید را چرخاندم.مادر و دکتر با نگاههای وحشت زده به صورتم خیره شدند.مادر کنار در نشست و کِز کرد.دکتر لبخند غم انگیزی زد و پرسید:"بهتر شدی؟"
    به سختی گفتم:"شما اینجا چی کار می کنین؟می دونین ساعت چنده؟"
    مادر و دکتر نگاههای مشکوکی ردوبدل کردند.دکتر گفت:"نگفتم چیزیش نیست.اعظم شورش رو درآوردی.نه خودت می خوابی و نه می گذاری من استراحت کنم."
    خم شدم صورت مادر را بوسیدم و گفتم:"سروصدا راه انداختم؟ببخشین مامان،پاشین برین بخوابین."
    با اصرار مادر بلند شد و از در بیرون رفت.دکتر دقیق به صورتم چشم دوخت و گفت:"این جیغ و داد معمولی نبود!واقعاً خواب بودی؟"
    "نمی دونم،یعنی انگار توی مغزم بمب بزرگی منفجر شد.امشب امیر همه چی رو تموم کرد،منم باید تمومش کنم.خسته شدم از این وضعیت!"
    "مادرت که خوابید می آم یه آرام بخش بهت تزریق می کنم."
    فقط جای سوزن آرام بخش را حس می کردم.سنگین بودم و انگار مغزم فلج بود.اتفاقات و حوادث چند ساعت گذشته و صدای امیر درهم و برهم بر صفحه ذهنم نقش می بست.کم رنگ می شد و تا محو می شد به شکل دیگر پشت پلکم ظاهر می شد.
    دلواپس مادر بودم و درد خودم را فراموش کرده بودم.صدای دکتر مثل لالایی نرم و دلنشین بود.
    "دختری به خوبی و مهربونی تو با این همه شعور و معرفت نباید با وهم و خیال زندگی کنه.حقیقت قشنگ ترین قصه زندگیه."
    چانه ام حس نداشت درست حرف بزنم."چی بهم زدین؟"
    "یه کمی بخوابی بد نیست."
    "کاشکی یه آمپول بی غیرتی و فراموشی بهم می زدین."
    "غیرتت که بد نیست."
    "اگه غیرت داشتم اجازه نمی دادم راحت با اعصابم بازی کنه.با من خداحافظی کرد.با من که این همه مدت چشم به راهش بودم.دیگه نمی خوام اسمش رو بیارم،نمی خوام ببینمش،ازش متنفرم دکتر."
    دکتر داشت به اراجیفم گوش می داد که کم کم چهره گرم و دوست داشتنی اش کم رنگ و محو شد و من به خواب عمیقی فرو رفتم.در عالم خواب و بیداری صدای گنگ امیر،چهره مهربان دکتر،لبهای لرزان مادر و سارا که لبخند می زد و خرس سفید رنگش را بغل کرده بود تصاویر بی معنی مسخره ای بودند که برای ساعتها ذهنم را مشغول کردند.
    با بانگ اذان بیدار شدم.آفتاب تا وسط اتاق آمده بود.مادر را صدا زدم.وارد اتاق که شد پرسیدم:"صدای اذان از کجا می آد؟"
    مادر لبخند زد و پیشانی ام را بوسید."خواب نما شدی...این موقع که اذان نمی گن."
    بی اراده چشمم به تلفن کنار اتاق چسبید."باید برم دانشگاه."
    مادر از اتاقم بیرون می رفت که گفتم:"تلفن رو ببرین."
    نوعی بی حسی گیج کننده،عضلات سفت و دردناک،شانه های کوفت رفته ای که انگار پس از مدتهای مدید بار سنگینی را به زمین گذاشته اند و احساس تحقیر شدنی آزار دهنده عذابم می داد.با آن همه فشار عصبی در خانه بند نشدم و از در بیرون زدم.
    اولین کسی که به محض ورود به دانشگاه سَرِ راهم سبز شد امید بود.داشتم نگاهش می کردم که سرش را زیر انداخت و از کنارم رد شد.
    وارد کلاس که شدم شیوا و آهو از دیدنم تعجب کردند.جلوتر که رفتم دیدم چشمهای شیوا بدجوری ورم کرده.پرسیدم:"چیزی شده شیوا؟"
    "خیر...همه جا امن و امانه.این چند روز کجا غیبت زده بود؟"
    امید دم پنجره بود.تا آهو به سمتش رفت،شیوا پرسید:"امیر بهت زنگ زد؟"
    با عصبانیت جوابش را دادم.:"برای چی می پرسی؟"
    "خیلی عصبانی هستی،نکنه من باید جوابگوی رابطه تو و امیر باشم!"
    "نگو رابطه،بگو آشغال.باید همون روزی که رفت خاطراتش رو دور می ریختم."
    "دیوونه شدی سرمه؟نه به اون شوری شور نه به این بی نمکی.چطور یهو شما دوتا کارد و پنیر شدین!"
    "بهتره از داداشت بپرسی که یه روزی این ماجرا رو شروع کرد و حالا هم خیلی راحت تمومش کرد."
    آهو داشت به طرفمان می آمد که آهسته گفتم:"تازه دارم می فهمم اون همه سال اززندگیم روبیخود از دست دادم."
    دانشگاه که تعطیل شد تاکسی سوار شدم و به محله قدیمی و خانه مادر بزرگ رفتم.از بغل سقاخانه که رد می شدم تمام خاطرات حزن انگیز گذشته پیش چشمم زنده شد.دلم گرفته بود و نگاه کردن به شعله های شمع بغضم را باز کرد،اما حوصله گریه کردن هم نداشتم.سر کوچه آشنا ایستادم و به درهای رنگ و رفته خانه های قدیمی نگاه کردم تا به خانه مادربزرگ رسیدم.هوا سرد بود و کوچه خلوت تر از همیشه.به دیوار پوسیده خانه ای که یک دنیا خاطره در بند بند آجرهایش فریاد می کشید خیره شدم و آرزو کردم هرگز خانه خراب نشود که گاهی بتوانم به آنجا بیایم.روی سکو نشستم و دستم ناخودآگاه به زیر سکوی سمت راستم سرخورد.کلید یدکی مادربزرگ هنوز سرجایش بود.زمزمه ای دردناک در گلویم پیچید.
    در انتظار تو نشسته ام ای شبگرد کوچه های تنهایی
    چشمهایم به تیرگی راه خشکید
    اشکم جاریست و صدای شکستن قلبم دیوارهای خانه مادربزرگ را لرزاند
    چلچله ها آواز جدایی سر دادند و برزخ تنهایی من خالی از تو شده
    خشم درونم را با یاد خاطرات شیرین عشقت فرو می نشانم
    و دیدار تو در خواب
    مرهمی بر زخم به خون نشسته قلب پر درد من است
    دلم شکسته...دلم شکسته...
    بیست و پنج بهمن ماه در دفتر سررسیدم یادداشت کردم:
    قلبها گرامی تر از آنند که شکسته شوند،اما چه آسان و بی دغدغه و بی بهانه دلم زیر قدمهای سبزت لگدمال شد!
    برف سنگینی باریده.با خون یخ بسته جاری در رگهایم نه سردی و سوز زمستانی را حس می کنم و نه منتظر فرا رسیدن بهارم.آدم شکست خورده و نقره داغ شده ای چون من که یک بار دلش را باخته چطور می تواند عاشق دیگری شود!
    مگریک دل پُرخون را به چند نفر می شود هدیه کرد!
    درپشت دیوارهای سرد و ناآشنای کوچه های تنهایی من
    دستی مرا می طلبد
    و به میهمانی نوازش انگشتانش دعوتم می کند
    پذیرای حضورش می شوم شاید...
    گمشده ام را درلابلای احساسات گرم و زندگی بخشش پیدا کنم
    اما او کجا و امیر من کجا!؟
    لبانش مثل او از دلباختگی و دلسپردگی می گوید،اما گوش من از اراجیف تکراری به دردنخور و حرفهای قلنبه سلنبه و اشعار دلنشین شاعران پُر است.نگاه این غریبه نگاه دیگریست.هیچ کس نمی تواند لطافت گفتار او را داشته باشد.
    چه خوب که این بار من عروسک گردانم و او دستاویزی برای رهایی از تنهایی.
    تلفن زنگ زد،دفتر خاطراتم را بستم و گوشی را برداشتم.امید برای دیدنم سراز پا نمی شناخت.تند حرف می زد و در ادای کلمه ها شتاب داشت.
    "کجا؟بگو کجا ببینمت سرمه؟"
    "اوه،حالا یه چیزی از دهنم پرید."
    "تو آدمی نیستی که حرف بی خود بزنی.مطمئنم مدتها روی این قضیه فکر کردی.دیگه ولت نمی کنم سرمه...باید باهام قرار بذاری."
    "صبر کن امتحانام تموم بشه.همه که مثل تو تیز هوش نیستن."
    "امتحان کیلو چند؟عشق رو دریاب که نایابه عزیزم."
    "قرار نشد هولم کنی.فراموش کن چی گفتم،تا بعد از امتحانات."
    "دلت می آد جوون رعنایی مثل من رو سرکار بذاری؟تا همین جا هم زیادی صبر کردم.کاری نکن سر به کوه و کمر بذارم،چون نفس برام نمونده به مولا.امشب رو سر جدت رضایت بده بریم بیرون شام بخوریم و حرف بزنیم.خسته شدم از بس سرم رو به طاق کوبیدی."
    "خیلی حرف می زنی امید.مهلت بده جواب حرفاتو یکی یکی بدم."
    "توی دلم نیستی بفهمی چه بلوایی شده!چشم انتظاری سخته خانوم مهندس."
    "خیله خب.آخر هفته اگر اتفاقی پیش نیاد همدیگه رو می بینیم به شرطی که هیچ کس از ملاقات ما باخبر نشه.امید،جدی می گم...شرط دوستی من و تو مخفی نگه داشتن ارتباطمونه.دوست ندارم توی دهن بچه ها بیفتم،حتی آهو هم نباید بو ببره."
    "عجب!سر در نمی آرم سرمه،ما که دوره قاجار زندگی نمی کنیم.این همه آدم باهم دوستن و آب از آب تکون نمی خوره."
    "من همه نیستم امید،هر آدمی یه جوری فکر می کنه.اگه نمی تونی شرطم رو بپذیری همین الان تکلیفم رو روشن کن.دوست ندارم سر زبونا بیفتم."
    "آخه ماه که پشت ابر نمی مونه دختر خانم!فکر می کنی تا کی می تونیم فیلم بازی کنیم؟"
    "عجب!فکر می کنی می خوام یه عمر باهات دوست باشم؟با همون برخورد اول و دوم میتونیم بفهمیم اخلاقمون جور در می آد یا نه!منیک رو بیشتر ندارم امید."
    "تو خیلی سختگیری.هیچ دختری رو ندیدم قبل از اولین ملاقات شرط و شروط بذاره.من لولو خرخره نیستم که این قدر مته به خشخاش می ذاری!"
    "شلوغش نکن امید،بحث هم نکن!روابط که فرق کنه باید ضوابط هم فرق کنه،چون پسر صادقی هستی،رک و پوست کنده جوابت رو می دم،چون دوست ندارم ابهامی باقی بمونه.باور کن اگر سماجت نمی کردی به فکر این کار نمی افتادم."
    "بگو به من اعتماد نداری و خلاص!"
    وقتی گوشی را گذاشتم چهره شیوا پیش چشمم مجسم شد.امید هیچ توجهی به شیوا نداشت،اما او بدجوری دلبسته امید شده بود.باآنکه مدتها سعی کرده بودم امید را قانع کنم به درد دوستی نمی خورم از سماجتش کم نشده بود که هیچ،اشتیاقش برای نزدیک شدن به من هرروز بیشتر می شد.از اینکه دعوت امید را پذیرفتم دلچرکین بودم،چون وجدانم درگیر علاقه شیوا به امید بود.پافشاری امید به قدری کلافه کننده بود که تصمیم گرفتم یکی دوبار ملاقاتش کنم و به بهانه ای از سر بازش کنم.دکتر و مادر و حتی سارا که کنجکاوتر از هم سن و سالهایش بود از تلفنهای وقت و بی وقتش به تنگ آمده بودند.
    امید پسر بشاش و سرحالی بود که با ورود به هر مکانی جو آنجا را شاد می کرد.با همه بچه های دانشگاه و سلام و علیک دوستانه ای داشت،اما ندیده بودم به کسی بیشتر از معمول توجه کند.از همان روز که با شیوا قرار گذاشتم جلوی من از امیر حرف نزند روابطم با دور و بریهایم طور دیگری شد.
    مدتها بود دفتر خاطراتم تنها مونس تنهایی ام بود و مرتب واژه های دلگیر و غم انگیز از ذهنم می تراوید.
    پس از شنیدن خبر ازدواج امیر با مرجان،پژمرده شدم،حتی دلم نمی خواست با دکتر درددل کنم.تنها کسی که از پس زبان و حرکاتش برنیامدم امید بود که به هیچ وجه دست به سر نمی شد.
    ساعت حدود دوازده شب بود که گوشی را گذاشتم.پس از یک ساعت پرچانگیِ امید سرم داغ کرده بود.داشتم از اتاقم بیرون می رفتم که با دکتر روبه رو شدم.پرسیدم:"فکر کردی خوابم؟"
    از کنارش رد شدم."آب می خورین؟گلوی من خشک شده."
    وقتی از آشپزخانه برگشتم دستهایش را در جیب شلوارش فرو برده بود و با کنجکاوی نگاهم می کرد.
    گفتم:"اتفاقی افتاده؟چرا حرفتون رو نمی زنین؟"
    وارد اتاقم شد و در را بست.گفت:"خیلی وقته فرصت نمی کنیم با هم درددل کنیم.هم تو سرت شلوغ شده و هم من گرفتارم،اما...خوشحالم که حالت بهتره."
    آب را تا ته سر کشیدم."مطمئنین حالم بهتر از قبله؟"
    زیر چشمی نگاهم کرد."همین که دوست پیدا کردی و سرت گرمه نشون می ده از عوالم قبلی بیرون اومدی."
    "این عالم هم مثل عوالم دیگه، چه فرقی می کنه.زندگی آدما رو سر انگشت می چرخونه و هیچ کس از سرنوشت از پیش نوشته شده اش در امان نیست."
    "فقط حواست باشه که راحت اختیار سر نوشتت رو به دیگران نسپری.متأسفانه آدمها در تمام عمرشون روی یک دایره بسته راه می رن و در نهایت سر جای اولشون می رسن."
    "آنقدر در لفافه حرف زدین که حالم بد شد.شما دلواپس چی هستین؟"
    "این پسر که چپ می ره راست می آد بهت تلفن می زنه کیه؟"
    "راستی از کاوه چه خبر؟"
    "حرفو عوض نکن...حالا چطور یاد کاوه افتادی؟"
    آخه امید مأمور پیدا کردن خونه آرمان بود.پسر قابل اعتمادیه."
    "تعجبم از اینه که فاصله دل کندن از امیر و دل بستن به امید خیلی کم بود. می ترسم این واکنش تو مسکن باشه نه درمان."
    "یادتون رفته سه ساله امیر رو ندیدم."
    "منظورم جدایی احساسیه.تعلق خاطر با یه روز دو روز جدایی از بین نمی ره.خودت رو گول نزن و مواظب باش از چاله در نیومده تو چاه نیفتی."
    "فکر می کنین من یه دختر بلهوس و لاابالی هستم؟"بعد پشت میز تحریرم نشستم.از بس عرق کرده بودم لیوان پشت لیوان آب سر می کشیدم.چشمم به نگاه پرسشگر دکتر افتاد گفتم:"امید همون جوونیه که من رو به درمونگاه رسوند،یادتونه؟دوسال پیش بود.به نظر نمی رسه آدم فریبکار و پیچیده ای باشه."
    دکتر نزدیکتر آمد و دستهایش را به میز تکیه داد."دوست دارم مثل گذشته با هم درددل کنیم."
    "باور کنین اگه درسام سنگین نبودن وقت بیشتری با شما می گذروندم."
    نفس عمیقی کشید و گفت:"مواظب خودت باش. ممکن چند روزی همدیگه رو نبینیم...کاوه برگشته.دیشب کفگیرش به ته دیگ خورد و دوستانش آوردنش خونه.با یه روانپزشک مشورت کردم...توصیه کرد یک دقیقه هم تنهاش نذارم."
    وحشتزده پرسیدم:"معتاد شده؟"
    "وضع خوبی نداره.امروز به خانم سرلک سپردمش و به کارام رسیدگی کردم،امشب هم آمدم جریان رو به اعظم بگم.قول بده شبا زودتر به خونه بیای."
    وقتی از اتاقم بیرون رفت خواب از سرم پریده بود.نگرانی برای کاوه اضطراب عجیبی به دلم انداخت.مادر داشت حرف می زد و نرم نرم اشک می ریخت...
    "یعنی می خوای همه ما رو فدای کاوه بکنی؟آخرش هم معلوم نیست بتونی ترکش بدی!"
    "حیفه رهاش کنم.یکی از اعضای خونواده ست و نباید تنهاش بگذارم."
    "پس دوباره تنها می شم...عادل تو که نیستی دردم صد برابر می شه."
    "این حرفو نزن اعظم جان.من دورادور مواظبتون هستم.به سرمه هم سفارش کردم سر وقت خونه بیاد و مراقب اوضاع باشه.سرمه پرستار خویبه."
    "چه کسی!سرمه معلوم نیست کجا می ره و با کی می گرده.آن قدر پرخاشگر و یاغی شده که طاقت شنیدن دو کلمه حرف حساب رو نداره."
    "سرمه دختر باشعور و مسئولیت پذیریه.من بهتر از تو می شناسمش..."
    لای در را بستم و کنج اتاقم کِز کردم.حالم از شرایط زندگیمان و دنیای جنجالی دورو برم به هم می خورد.تنها کمکی که از دستم بر می آمد وفا به عهدی بود که با دکتر بسته بودم.هر چه فکر کردم نفهمیدم مادر از چه شکایت داشت!
    صبح زودتر از همیشه بیدار شدم.برای مادر پیغام گذاشتم که سارا رابه مدرسه می برم.با آنکه زودتر از روزهای دیگر از خانه بیرون آمدم امید را سر خیابان دیدم.تا چشمش به من افتاد دست تکان داد و جلو آمد.در حالی که نمی خواستم جلوی سارا با او حرف بزنم با ایما و اشاره به اوفهماندم وقت مناسبی برای حرف زدن نیست.او مبهوت وشگفت زده برگشت.مدرسه سارانزدیک خانه بود.سفارش کردم تنها به خانه برنگردد،بعد تا برگشتم به خیابان اصلی امید را دیدم که منتظر ایستاده.جلو رفتم و پرسیدم:"اینجا چی کار می کنی؟مگه قرار نبود این دور و بر آفتابی نشی؟"
    "ای بابا،از کجا می دونستم با خواهرت از خونه در می آی!کله سحر کی مارو می بینه که تو وسواس به خرج می دی.حالا نمی شه سوار شی توی راه جوابت رو بدم."
    سوار شدم.از چهره همیشه خونسردش که یکهو جدی شده بود فهمیدم حسابی کنجکاو زندگی من شده.پرسید:"می گی از چی می ترسی یا نه؟قضیه چیه؟"
    "خودم هم نمی دونم چرا به دوستی تو جواب مثبت دادم."
    "همین سرسختیت بیچاره ام کرده!بی خود شیفته ات نشدم.یه دختر پاک و نجیب باید هم جانب احتیاط را رعایت کنه،اما عزیز دلم ما که تا ابد نمی خوایم با هم دوست بمونیم."
    "چه کم طاقتی!دو سه روز بیشتر نیست تلفنی با هم حرف می زنیم."
    "گوش کن سرمه،نمی دونم درباره من چی فکر می کنی!نمی دونم آهو بهت چی گفته!من تک پسرم،سربازی نمی رم،دفتر کارم،شغلم،هزینه تحصیلیم و خرج و مخارج زندگیم مشخصه.برنامه زندگی من روشن و رو به راهه،فقط مونده یه همسر ایده آل که جز تو کس دیگه ای نمی تونه باشه."
    "نظرت درباره شیوا چیه؟"
    "نمی فهمم...چرا باید به شیوا فکر کنم.اونم دختریه مثل دخترای دیگر."
    "توقع تو از یه همسر نمونه چیه؟"
    "والله چی بگم.نه به اندازه تو دخترا رو می شناسم و نه تا حالا با کسی دوست بودم."
    "می دونی چیه...مامانم ضعف اعصاب داره،خواهر کوچیکم رو هم دیدی،می تونی شرایط زندگیم رو درک کنی؟"
    "فکر می کنم مجبورم بپذیرم چون نمی خوام دوستیمون به خطر بیفته."
    "یادت باشه من به تو هیچ قولی نمی دم.هر لحظه حس کردم نمی تونم ادامه بدم باهات خداحافظی می کنم."
    "خیلی سنگدلی خانم مهندس.باشه،من عاشقتم،تو که نیستی."
    وارد دانشگاه که شدم از پنجره دیدم کلاس خیلی خلوت است.شیوا مثل همیشه ته کلاس کنار آهو نشسته بود.پلکهایش ورم داشت.جلوتر که رفتم دیدم سفیدی چشمانش سرخ است.پرسیدم:"گریه کردی شیوا؟"
    آهو لبخند زیرکانه ای زد و گفت:"منم نامحرم شدم،تو ازش بپرس شاید بگه چشه."
    امید از پنجره کلاس سرک کشید.همان موقع نگاه شیوا به سمت او پر کشید.آهو رد نگاهش را گرفت و تا امید را دید بلند شد و به سمت پنجره رفت.نگاه شیوا بر قاب پنجره خشکید.کنارش نشستم و پرسیدم:"می گی چی شده یا نه؟شیوا تازگی خیلی به هم ریخته ای!"
    سَرِ شیوا خود به خود روی شانه ام قرار گرفت."حالا می فهمم چه به روزگار تو آمد...خیلی وقته که می خوام راز دلم رو بهت بگم،اما آهو مثل بختک بهم چسبیده و نمی گذاره آب خوش از گلوم پایین بره."
    "شماها که باهم صمیمی بودین!؟فکر می کردم درد دلهات رو به آهو می گی."
    "هر حرفی رو که نمی تونم به آهو بزنم...فقط می تونم با تو صلاح مصلحت کنم،با این اوضاع آشفته مامان قدغن کرده حتا به تو زنگ هم نزنم."
    "ما که با هم مشکلی نداریم.نمی فهمم چرا عمه از من بدش می آد.مگه من چه خطایی کردم؟"
    "چه می دونم بابا.اینم از بخت سیاه منه.حالا که قرعه عاشقی به نام خودم افتاده تازه دارم می فهمم داداشم چه به روزگار تو آورد."
    درددل شیوا داغ دلم را تازه کرد و اشکم درآمد.گفتم:"قرار بود من رو به یاد عهد شکنی داداشت نندازی.شیوا بذار گذشته رو فراموش کنم.از قیافه ات و چشمهای پر از اشکت معلومه اسیر جنس مخالف شدی،پس حالا درد من رو بهتر می فهمی!کنجکاوم اون مرد خوشبخت که تونسته دل آدمی به سختی تو رو نرم کنه رو بشناسم.تا آهو نیومده بگو تو دام کی افتادی؟"
    حدس می زدم دل شیوا پیش امید است،اما تا به زبان خودش راز و رمز اسارتش را بیان نمی کرد باور نمی کردم.چشم به لبهای لرزانش دوخته بودم که آهو از در کلاس تو آمد و فریاد زد:"هوای ته کلاس آفتابی شد یا هنوز بارونیه؟"
    شیوا زیر لب گفت:"باشه بعد، یادت باشه بهش گفتم بابا مریضه."
    "دروغ گفتی؟چرا؟"
    "خب بابام مریضه.می دونم از دستش دلخوری،اما...خواهش می کنم دعاش کن.اگه اتفاقی براش بیفته هیچ کس نیست به فریادمون برسه."


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #63
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست
    وقتی هست احساس امنیت می کنم و تا می رود دلتنگ دیدارش می شوم.همیشه بمان و سایبانم باش ای مهربان.
    دفتر خاطراتم را بستم و ساعتِ روی میز که زنگ می زد را خاموش کردم.از حواس پرتی مجبور بودم چهار بار در روز صدای زنگ جنجالی اش را تحمل کنم تا سر ساعت به مادر دارو بدهم.
    هرگز باور نمی کردم فقدان حضور دکتر امنیت احساسی،روانی ام را به هم بریزد.وجود او مثل محوری قوی و استوار جمع کوچک سه نفری ما را به هم پیوند می داد.حجم درسهای دانشگاه زیاد شده و پا درد ناگهانی مادر دل و دماغ برایم نگذاشته بود.در کنار همه مشکلات تلفنهای وقت و بی وقت امید هم مشکل بزرگی بود که هر روز به من وابسته تر می شد و به هیچ ترفندی دست به سر نمی شد.تا وقتی دکتر بین ما می پلکید،مواجه شدن با مشکلات آسان تر به نظر می رسید،اما انگار به عمد مسئولیت سنگینی بر دوشم گذاشته بود تا قوی و سرسخت شوم.بین کارهای روزانه چندبار زنگ می زدم و حال کاوه را می پرسیدم.از صدا و لحن جواب دادن دکتر معلوم بود پسرش رو به راه نیست،اما آنقدر صبور بود که هرگز اظهار نگرانی نمی کرد.
    روزهای دوشنبه که دکتر به دیدن مادر می آمد.از فرصت استفاده می کردم و به کارهایم می رسیدم.بقیه روزها اگر وقت می شد بین کارهای خانه به کتاب و جزوه های درسی سرک می کشیدم.دلم پرمی کشید لحظه ای دکتر را ببینم،اما هربار او می آمد من نبودم و وقتی من به خانه می رسیدم او رفته بود.
    اسفند ماه بود و درحالی که همه در جنب و جوش و تهیه تدارک استقبال از بهار و سال و نو بودند ما چند نفر از هم جدا مانده بودیم و خانه کوچکمان سوت و کور بود.در یکی از آن دوشنبه ها و قتی از دانشگاه برمی گشتم دیدم دکتر به اندازه یک ماه مواد غذایی برایمان تهیه کرده است،فهمیدم جدایی کماکان ادامه دارد.به اتاق مادر رفتم و کیسه پر از دارو را کنار تختش دیدم.دکتر نامه بلند بالایی برایم نوشته و طرز استفاده از هر دارو را با دقت توضیح داده بود.مادر خواب بود که به صورت پر از درد و رنجش خیره شدم.انگار حتا در خواب هم آرامش نداشت.مرتب تکان می خورد و ناله می کرد.به اتاقم برگشتم و با دکتر تماس گرفتم.خسته به نظر می رسید،اما مثل همیشه با من احوالپرسی گرمی کرد.گفت:"کاشکی خونه بودی می دیدمت.باور کن آنقدر دلم برات تنگ شده که دلم می خواست مثل حضرت سلیمان انگشترم رو می چرخوندم و جلوت ظاهر می شدم،اما چه کنم که نمی تونم کاوه رو تنها بذارم.وضعش بحرانیه.کافیه لحظه ای غفلت کنم برگرده سرجای اولش.با اینکه به خانم سرلک سفارش کردم ازش چشم برنداره می ترسم تو سوراخ سنبه های خونه مواد مخدر جاسازی کرده باشه.از خونه پام رو بیرون نمی گذارم.کار و مطب رو هم تعطیل کردم ببینم می تونم جبران گذشته رو بکنم یا نه!"
    "مامان چی؟درد پاش هر روز بدتر می شه.با اون همه داروی جدید که توی اتاقش گذاشتین نگرانم.می خوام حقیقت رو بدونم.آن قدر مظلوم شده که گاهی فکر می کنم با من قهره."
    "برخوردش با منم چندان خوب نیست.حق داره،درد آدم رو افسرده می کنه.از رفقا چه خبر؟اوضاع خوبه؟"
    "مشکل من ندیدن شماست که می دونم حق دارید."
    "به قلبم تنگلر زدی دختر.گفتن این حرفها و ابرازمحبت به من قوت قلب می ده.تو فکرم برات ماشین بخرم تا با تاکسی این ور و اون ور نری.لابلای کارهات کلاس رانندگی هم برو."
    "راستش من به همین زندگی ساده عادت کردم."
    "تا وقتی من زنده هستم دلم نمی خواد به حساب بانکیت دست بزنی.همیشه پول توی کشوی میز کنار تخت مادرت هست.بذار پولهات جمع بشه."
    صدای ناله مادر را که شنیدم سریع خداحافظی کردم.دوشاخه تلفن را کشیدم و سراغش رفتم.جواب سلامم را هم نداد.عوض کردن لباس و ملافه،خوراندن داروها با هزار دردسر و سوپ مخصوص که دکتر دستورش را نوشته بود یکی دو ساعت از وقتم را گرفت.تا سارا رااز مدرسه آوردم و ناهار او و مادر را دادم و به سارا دیکته گفتم عصر شد.کف اتاق دراز کشیده بودم که چشمم به سیم تلفن افتاد.دوشاخه را وصل کردم و تا خواستم چرتی بزنم شیوا تلفن زد.
    "کجایی دختر،ستاره سهیل شدی؟"
    "دست به دلم نذار که خونه،حال مامان خوب نیست."
    "منم دست کمی از تو ندارم.قلب بابا حسابی دربِ داغون شده،دکتر هم نمی ره.عجله دارم...پنجشنبه می بینمت."
    وقتی به دانشگاه رسیدم کلاس تعطیل شده بود.بچه ها وسط حیاط جمع شده بودند و داشتند قرار کوه صبح جمعه را می گذاشتند که چشمم به آهو افتاد. ناخودآگاه به یاد روزی افتادم که شیوا می خواست درددل کند و آهو سررسید.بیش از حد کنجکاو بودم بفهمم آدمی به خونسردی و سرسختی شیوا چطور به دام عشق افتاده است!با آن همه غرور و کله پُر بادش باورم نمی شد بتواند جلوی من اقرار کند عاشق امید شده است؛اما از آنجا که مشکوک به روابط آن دو بودم باید سعی خودم را می کردم تا پرده از اسرار نهانی آن دو برداشته شود.چه بسا که امید می خواست هم از توبره بخورد و هم از آخور.
    ته کلاس نشسته بود و چرت می زد.پرسیدم:"چطوری شیوا؟حال بابات خوبه؟"
    آهو گفت:"خوبه که خونه هاتون رو به روی همه."
    شیوا آه کشید."همه مون توی کوچه خوشبختی داریم جون می کنیم و صدامون در نمی آد."
    آهو خندید و گفت:"جالبه!کوچه خوشبختی،چه اسم قشنگی!خیلی خوبه که دور هم جَمعین."
    در پاسخ آهو گفتم:"در کوچه خوشبختی هر آدمی اول با خودش قهره،بعد با دیگران.همه با هم سلام علیک می کنن و پشت سر دشمن خونی همدیگه هستن.ولی رابطه من و شیوا با هم فرق داره،ما با هم رفیقیم،این طور نیست؟"
    شیوا بلند شد.بند کیفش را روی شانه راستش انداخت و گفت:"باید برم خونه،دلم شور می زنه."
    آهو پرسید:"نیومده می خوای بری!"و رو کرد به من و گفت:"نمی فهمم با این وضع چطوری واحداتو پاس می کنی سرمه."
    خندیدم."همین طوری...تو به چه حقی نمره های منو دید می زنی؟"
    "تقصیر من نیست.یکی دیگه کنجکاوه،منم قاطی فضولیهاش می کنه.راستی،شماها فردا می آین کوه؟"
    شیوا گفت:"من که حوصله ندارم."
    من هم گفتم:"منم که نمی تونم خونه رو تنها بذارم."
    آهو گفت:"می ترسی دزد خونه تونو بزنه.حیفه...امید کلی برنامه واسه فردامون ردیف کرده.می خواد خبرای مهمی به بچه ها بده.هر طور هست جور کنین با هم باشیم."
    شیوا رنگ و رو پریده نگاهش می کرد که متوجه چشمهای پراشکش شدم.بددلی و شک به هر آنچه می دیدم دمار از روزگارم درآورده بود.پس از پیمان شکنی خانمان سوز امیر،حتا به چشمهای خودم هم اطمینان نداشتم.گیج و مات داشتم به شیوا نگاه می کردم که گفت:"بریم سرمه."
    کمی بعد از هم جدا شدیم و من به سمت خانه رفتم.هم زمان با اکبر آقا که مدتها بود ندیده بودمش وارد کوچه خوشبختی شدم.از همان نیمه شبی که حرفهای بی ربط عمه نیره از زندگی سیرم کرد ندیده بودمش.سعی می کردم وقتی از خانه بیرون می آیم کسی در کوچه نباشد.اکبر آقا را که می دیدم تند و سریع از در تو می رفتم که چشمم به چشمش نیفتد و خاطره آن شب تلخ در ذهنم زنده نشود.او هم انگار به نوعی از من خجالت می کشید،شاید هم از عمه حساب می برد و نمی خواست گزک به دستش بدهد.
    می خواستم در حیاط را ببندم که به در زد.در را باز کردم.چهره شاد و سرحال اکبر آقا را دیدم که دارد با وسواس به راست و چپش نگاه می کند.سلام کردم و گفتم:"عمو جان چه عجب!بفرمایین تو."
    صدای باز شدن در خانه عمه نازنین آمد و اکبر آقا چپید توی حیاط.در را آهسته چفت کرد و پرسید:"کی خونه هست؟"
    "مامان که مریضه و نمی تونه از تخت پایین بیاد.سارا هم رفته مدرسه.نیم ساعت دیگه باید برم بیارمش.چرا نمی آین تو عمو؟"
    "مزاحمت نمی شم.همین که می بینم حالت خوبه خیالم راحت شد.نمی پرسم چه خبر چون جسته گریخته چیزایی شنیده ام."
    "خدا یه لطف بزرگ در حق من کرد.همه چیز رو ازم گرفت و به جاش یه سرپرست دلسوز نصیبم کرد که همه کمبودهامو پُر کرده.حادثه اون شب سبب خیر شد."
    اکبر آقا که رفت داشتم به طرف ساختمان می رفتم که ناله مادر را شنیدم.لابلای کلمه های بریده بریده فریاد می کشید:"یکی به داد این بچه برسه...سرمه تویی؟"
    مادر چهار دست و پا تا دم اتاق سارا آمده بود.زیر بغلش را گرفتم و بلندش کردم."چرا از تخت پایین اومدی مامان جان؟"
    صدای جیغ و داد سارا بالا گرفت.پرسیدم:" سارا آمده؟بهش سفارش کرده بودم تنها نیاد."
    مادر را تا تختش بردم.پرسیدم:"داروهاتونو خوردین؟یه وقت تا آشپزخونه نرین...همیشه آب بالای سرتون هست."
    مادر خیس عرق شده بود.روی تخت دراز کشید و نفس تازه کرد."امروز انگار زود تعطیلشون کردن گیج بودم که دیدم دارن در حیاط رو از جا می کنن.با جون کندن رفتم درو باز کردم و برگشتم سرجام.حالا نمی دونم چشه که بهونه می گیره."
    به سمت اتاق سارا رفتم.هنوز به چهارچوب در نرسیده بودم که فریاد زد:"گلوم درد می کنه.چرا نیومدی دنبالم؟خانم مدیر زنگ زد خونه و گفت کسی نیست.منم فرار کردم اومدم خونه."
    "بریم الهی.برو دست و صورتت رو بشور تا زنگ بزنم از دکتر بپرسم چی برات خوبه."
    تلفن دکتر چند بار زنگ زد.وقتی گوشی را برداشت سلام کردم و گفتم:"ببخشین دکتر،اگر حال سارا بد نبود مزاحمتون نمی شدم."
    خوب شد زنگ زدی،بچه م چشه؟"
    "تب داره،استفراغ هم می کنه."
    "لابد سرما خورده،می تونی گلوشو ببینی؟"
    "گمون نمی کنم بذاره.اگه خطرناکه ببرمش درمونگاه."
    "تا پاشویه اش کنی خودم رو می رسونم."
    تا گوشی را گذاشتم و می خواستم بلند شوم تلفن دوباره زنگ زد.به خیال آنکه دکتر پشت خط است گوشی را برداشتم و صدای امید را شنیدم. نمی دانستم چطور دست به سرش کنم.تا سلام کرد گفتم:"سارا مریضه،الان هم داره استفراغ می کنه.با من کار خاصی داری؟"
    "سارا داشت استفراغ می کرد و تو اون همه وقت داشتی با تلفن حرف می زدی!یه دفه بگو گوشی رو بذار برو به درک دیگه!"
    "چرا حرفم رو باور نمی کنی؟"
    "با تو نمی شه صادق بود.اون از توی دانشگاه که قدغن کردی حرف بزنم!اینم از ارتباط تلفنی مون!خیر سرم بعد یه عمر تنهایی عاشق کی شدم!"
    "به جای آسمون ریسمون بافتن اگه اصل حرفتو گفته بودی،منم به کارام می رسیدم."
    "احساس می کنم یه جورایی سرکار گذاشتیم.این موضوع آتیشم می زنه."
    دلم مثل سیر و سرکه می جوشید و امید داشت روده درازی می کرد.ناله سارا با گریه اش قاطی شده بود.مادر داد زد:"سرمه،وقت گیرآوردی!اون بچه مرد.داری با کی حرف می زنی؟"
    طاقتم تمام شد و فریاد زدم:"مشکل از بدبینی و شکاک بودن خودته.اگه یه جو عقل توی کله مَنِ بدبخت بود از اولش نمی گذاشتم کار به اینجا بکشه من بریده ام امید،دست از سرم بردار."
    صدای بوق ممتد تلفن از پرده گوشم تا نوک پنجه های پایم را لرزاند.از آن همه خشونت او لجم گرفت.
    لباس سارا را عوض کردم و پاهایش را در لگن آب ولرم گذاشتم.چشمم به صورت سرخش بود و فکرم به روابطم با امید چسبیده بود که زنگ تلفن از جا پراندم.
    به سارا گفتم:"تکون نخور تا برم تلفن رو بیارم."
    صدای امید آرامتر از چند لحظه پیش به گوشم رسید.
    "به من حق بده سرمه،من هم آدمم،مَردم،غرور دارم،دلم نمی خواد بازیچه دست کسی بشم.منو درک کن عزیزم...به ولای علی دارم از عشقت می سوزم."
    "الان دارم سارا رو پاشویه می کنم."
    "صادقانه گفتم می خوامت،اما اگه حس کنم می خوای قالم بذاری و بزنی به چاک تلافی می کنم."
    "خوبه،خیلی زود خودت رو نشون دادی.هنوز یه ملاقات هم نداشتیم و تو آن قدر نسبت به من احساس مالکیت می کنی."
    "بَه،بیا و درستش کن.همچی دیوار رو روی سرم خراب کردی که کم کم دارم به شک می افتم درباره من چی فکر می کنی."
    سارا به لبهایم زل زده بود.تبش پایین آمده و حواسش به حرفهایم بود.برای کوتاه کردن مکالمه با عصبانیت گفتم:"سارا، بشین روی تخت،آروم بگیر و وول نخور."
    سارا فریاد زد:"به من چه که دعوات شده!"
    امید پرسید:"داری خواهرت رو پاشویه می کنی؟فکر کردم سرکاریه...آهو بهت گفت فردا قرار کوه داریم؟"
    بغضم نزدیک بود بترکد.آهسته گفتم:"من رو چه به تفریح!خدا ازت نگذره که اعصابم رو به هم می ریزی.یه شب نمی گذاری سرم رو راحت رو بالش بذارم."
    "تو داری گریه می کنی؟هنوز امید نمرده،پَرپَر شدم والله."
    سارا گفت:"گریه نکن سرمه."
    امید هول شد."من خر تو این وضعیت سوهان برداشتم افتادم به جون احساس لطیفت.تف به من...حق داری ازم برنجی،اما تقصیر خودته که یه فرصت کوتاه به من نمی دی تا فِیس تو فِیس حرفم رو بزنم.خاک بر سر من که هنوز زبون دلِ تو رو نفهمیدم."
    تا آن شب هرگز به فکر مقایسه او وامیر نیفتاده بودم و نمی خواستم حتا لحظه ای آن دو را کنار هم قرار بدهم.
    پس از سکوتی طولانی صدای امید را شنیدم."خدا منو بکشه.ببین با دختر نازنین مردم چی کار کردم.خیر سرم ادعای عاشقی هم دارم.به جای گیتار زدن پای پنجره معشوق سرش داد و فریاد کردم.باور کن هر وقت فیلمهای هالیودی دهه شصت رو می دیدم به لوس بازی عشاق سینه چاک می خندیدم.ببین خدا چه جوری توی کاسه ام گذاشت!حالا چطوری از کارگردانای هالیوود و هنر پیشه هایی که معلوم نیست زنده هستن یا مردن حلالیت بطلبم؟"
    یکهو خندیدم.سارا مبهوت حرکاتم بود و امید هم سرحال شد."آخیش دلقک بازی چه خوبه!تو رو خدا دلت از من نگیره.نوکرتم به خدا،بیام سارا رو ببرم دکتر؟"
    "ممنونم،زنگ زدم دکتر بیاد.ممکنه همین الان از راه برسه."
    "آنقدر موی دماغت می شم که مجبور بشی باهام قرار ملاقات بذاری."
    صدای پای دکتر را که شنیدم گفتم:"بسه دیگه.دکتر اومد،خداحافظ."
    با آنکه فقط چند روز بود دکتر را ندیده بودم آن قدر مشتاق دیدارش بودم که از خوشحالی سارا را بغل کردم و به استقبالش رفتم.خسته به نظر می رسید،اما مثل همیشه با روی باز جواب سلامم را داد وگفت:"بذارش زمین تا کمرت درد نگرفته!یادت رفته سارا دیگه واسه خودش خانمی شده.مامانت خوابه یا بیدار؟"
    "تا شما برنگردین خونه نه مادر خوب می شه و نه من سَرِ حال می آم شما که نیستی انگار زندگیمون خالیه."
    دکتر سارا را از بغلم گرفت.او را روی تختخواب خواباند و در حال معاینه کردن گوش و گلوی او حرف هم می زد."آدمها در فشار به خلاقیت می رسن و رشد می کنن.کسی که هیچ مشکل و غمی نداره مثل گل گلخونه ای با یه باد نامناسب پژمرده می شه و می میره."برگشت به چشمهایم خیره شد و ادامه داد:"ولی تو مثل سَرو سرسخت و استواری.تا می شی،اما نمی شکنی.من به وجود دختری مثل تو افتخار می کنم."
    روح بزرگ او در همه اعضای صورت و نگاه بانفوذش تأثیر مثبت گذاشته بود.مهربانی از هر کلامش و اعماق وجودش می تراوید.
    کمی بعد به اتاق مادر رفت.صدای گریه مادر شبیه به ناله بود.صدای نجوایش مرا پشت در اتاق کشاند.میان آه و ناله گفت:"تا کی عادل؟مگه من چی کار به اون بچه دارم که نمی بریم خونه خودت؟حالا دیگه سرمه هم وابسته تو شده.ما که جز تو کسی رو نداریم.من و باباش در حقش ظلم کردیم.اگه می دونستم بچه ام این جوری گرفتار می شه غلط می کردم طلاق بگیرم.نمی دونم درسش رو می خونه یا نه.کاشکی یه شوهر خوب گیرش بیاد و زودتر بره سَرِ خونه زندگیش."
    دکتر آرام گفت:"دعا کن عقلش خوب کار کنه.مشکل مادرها اینه که فکر می کنن زن همیشه باید سرپرست قلدری بالای سرش باشه.فکر کردی زمان قدیمه که مردم دختر شوهر می دادن که نون خورشون کم بشه!چند روز دیگه دخترت می شه آرشیتکت و یه عالمه مهندس راه و ساختمان زیر دستش کار می کنن."
    "اون یکی چشه؟عصر استفراغ کرد."
    "آنفلوآنزا شده.سرمه بهش می رسه خوب می شه."
    "جواب آزمایشم کی حاضر می شه؟"
    "جواب رو گرفتم.هیچیت نیست به خدا،فقط باید اعصابت آروم باشه تا درد پات قطع بشه."
    "دروغ می گی..."
    "چرا حرفم رو باور نمی کنی؟چیزیت بود که داروهاتو عوض می کردم.وضع کاوه رو هم نمی دونی!اون پسر آلودست،دخترای گل تو گناهی نکردن که بخوان هم سفره و هم خونه پسرِ بدبخت و معتاد من بشن."
    پاورچین به اتاقم رفتم و دراز کشیدم.آن همه شادی که از دیدار دکتر دست داده بود با غصه ها و زمزمه های مادر و غُصه ها و غمهای دکتر محو شد.انگار آشفته بازار زندگی ما تمامی نداشت که هیچ کدام سرو سامان نمی گرفتیم.
    صدای پای دکتر راکه شنیدم رفتم دم در.داشت نسخه می نوشت،خودکارش را در جیب کتش گذاشت و گفت:"دستور داروهاش رو نوشتم که اشتباه نکنی.می دونم سرت شلوغه،اما چاره ای نیست.باید سه چهار روز ازش مراقبت کنی،زنگ بزن به مدیرش بگو آنژین شده.می رم ببینم این دوروبر داروخانه شبانه روزی هست.نگران نشو اگر دیر آمدم."
    پشت سرش تا جلوی در دویدم."دکتر وایسین،شما خیلی دلواپسین،بگین مامان چشه،به خدا طاقتش رو دارم."
    خنده مهربانش برق چشمهایش را بیشتر کرد."وقت کنم آخر شب از خونه بهت زنگ می زنم.تو نگران چی هستی؟"
    "شما که باشین نگران هیچی نیستم."
    لبخند زد و با انگشت سبابه اش نوک دماغم را فشار داد."خودت رو لوس نکن...قوی باش دختر."
    آخر شب دکتر داروهای سارا را آورد و تا به خودم جنبیدم رفت،اما نیم ساعت نشد که تلفن زد.
    "خودت گفتی زنگ بزن وگرنه مزاحمت نمی شدم."
    "زنگ نمی زدین خودم بهتون تلفن می کردم."
    "مشکلت چیه؟نگران چی هستی؟این اواخر تو رو توی جلد خودت نمی بینم.بپا تقلبی نشی.انگار از اون روح پر احساس و متعصب داری فاصله می گیری."
    "حواسم رو پرت می کنین که نپرسم مامانم چشه."
    "روبه رو شدن با حقیقت کار ساده ای نیست.زندگی کردن فوت و فن داره،نباید سستی به خرج بدیم.خب یه مدت کارت زیادتر از حد معموله،اما یادت باشه اگر شده شب تا صبح نخوابی نباید درست رو ول کنی."
    "می دونین که درسم رو می خونم،اما با نگرانی."
    "شاید دلشوره هات مربوط به زندگی خصوصیته که در اون مورد هم متأ سفانه من رو محرم نمی دونی.یه وقت به سرت نزنه انتقام بی وفایی امیر رو از جوونکی که تازگی سرراهت قرار گرفته بگیری!مطمئنم که اگه یه روزی بفهمه بازیچه اش کردی زندگیت رو خراب می کنه.تو مردها رو به اندازه من نمی شناسی.
    "نکنه فکر می کنین من دختر هوسبازی هستم؟"
    "نه،اما آن قدر گیجی که درست و غلط رو تشخیص نمی دی."
    اگر تا آخر دنیا با او حرف می زدم سیر نمی شدم.اما دیروقت بود.گفتم:"برین استراحت کنین،شب به خیر."
    تا گوشی را گذاشتم تلفن زنگ زد.سریع گوشی را برداشتم که سارا زابرا نشود.امید بود.پرسید:"من نمی فهمم مگه خونه شما اداره پلیسه که تلفنتون همیشه اشغاله!با کی حرف می زدی؟"
    "حالا بگو چی کار داری."
    "زنگ زدم سفارش کنم فردا بیایی کوه.چطوری می آی،بیام دنبالت؟"
    "بعد از اون همه توضیح تازه می پرسی لیلی زن بود یا مرد؟مگه نگفتم مامان و سارا مریضن."
    "یه روز که می تونی به فامیلت بسپریشون!شیوا خانم چی کارس!آهو می گه کوچه تون اختصاصیه و فک و فامیل دور هم جمعین.فردا جلوی همه می خوام مطلب مهمی رو بگم که تو هم حضور داشته باشی."
    "نکنه به سرت زده...خوبه اون همه سفارش کردم!امید یادت باشه که من هیچ قولی به تو ندادم،فقط روی دوستی ساده با من حساب کن که بعد دَبه در نیاری."
    "دوستی ساده؟منو دست انداختی؟من یه عمره همه رو پیچوندم،خیال نکن می تونی کلاه سرم بذاری.به دست آوردن تو کم کم داره یه رؤیای دست نیافتنی می شه و اشتیاق من رو بیشتر می کنه.شاید هم دارم تقاص اون دخترای بدبخت رو پس می دم که به پام افتادن و محلشون نذاشتم!"
    گفتم:"از خودراضی،شب به خیر."
    گوشی را گذاشتم و دوشاخه تلفن را کشیدم.تا صبح با خودم کلنجار رفتم.خوابم نمی برد.ترس برم داشته بود نکنه امید برام دردسر درست کند!از بی تجربگی و ساده لوحی بازی خطرناکی را شروع کرده بودم که هر کار می کردم جمع و جور نمی شد.
    روزها و ماه ها بی هیچ شتابی می آمدند و می رفتند و من سرگرم مریض داری بودم.هرسال با نزدیک شدن به زمستان اضطراب جنون آمیزی آرامشم را به تاراج می برد.هم زمان با سرد شدن هوا و درست زمانی که آخرین برگهای خشکیده زرد و نارنجی سرشاخه های بی جان درختان با طبیعت بیدار خداحافظی می کردند و می مردند،دلم به هول و ولای عجیبی می افتاد و سوگنامه حسرتبار پر از درد و رنج گذشته پیش چشمم ورق می خورد.با گذشتِ چند سال جدایی از امیر هنوز دلم نمی آمد باور کنم او متعلق به مرجان،دخترِ عمو قادر است.تجسم آن دو درکنار هم هرگز برایم قابل قبول نبود.ترجیح می دادم خبر مرگ امیر را بشنوم تا خوشبختی او با مرجان را!
    آن روز هم یکی از روزهای غبارآلود پاییزی بود و آسمان دلم هوای گریه داشت.تا رسیدن به دانشگاه مغزم یکسره درگیر مشکلات دور و اطرافم بود که فکر امیر از میان همه افکار دیگر خیال اندوهگینم سرک کشیدم و دنیایم زیرورو شد.غرق در خاطرات گذشته بودم که چشمم به پدر افتاد.به یاد نداشتم تا آن زمان به دانشگاه من آمده باشد.در حالی که سر جایم خشکم زده بود جلو آمد و لبخند زد.سلام کردم.پرسید:"چرا رنگت پریده بابا!اتفاقی افتاده؟"از قیافه به ظاهر دلواپسش تعجب کردم.پدر هیچ وقت بلد نبود تظاهر کند.
    گفتم:"خیلی وقته ندیدمتون.موضوع مهمی پیش اومده؟"
    "متلک نگو دختر،سارا چطوره؟"
    "فراموشتون کرده،بنابراین از کمبود پدر رنج نمی کشه."
    "زبونت تیزه.یه خورده به خودت بیا،عقل هم خوب چیزیه...خیلی وقته سراغم رو نمی گیری!"
    "آخه شما آدم گرفتاری هستین و من نمی تونم وقتم رو با ساعت کارتون تنظیم کنم.راستی بابا،خونه مادر جون رو چند فروختین؟"
    "چطور یاد اون خونه خرابه افتادی؟"
    "منتظر بودم سهم من رو به حساب بانکیم بریزین."
    پدر رنگ به رنگ شد و پرسید:"این مزخرفات رو از کجات در آوردی؟"کدوم سهم؟"
    امید سر بزنگاه جلو آمد و با پدر سلام و احوالپرسی کرد.مجبور شدم به هم معرفیشان کنم.امید لبخند زد و دست پدر را فشرد."خوشبختم،آخرش به آرزوم رسیدم و شما رو دیدم."
    با جسارتی که از او سراغ داشتم محال بود حرفی از دهانش نپرد.بدون مقدمه گفتم:"من و بابا مدتهاست همدیگه رو ندیدیم.شما هم خیلی کار دارین و مطمئنم کلی از دانشجوها منتظرتون هستن."
    امید مجبور شد خداحافظی کند و بدون نگاه کردن به من از آنجا برود.در آن لحظه به تنهاچیزی که اهمیت نمی دادم واکنش پدر بود.امید که دور شد گفت:"آداب معاشرت یادت رفته دختر!؟پس مادرت چی کار می کنه؟فقط ادعای پرستیژ و شخصیت داشت...حتا نتونسته به تو طرز حرف زدن و برخورد با دیگران رو یاد بده."
    از عصبانیت مثل کوه آتشفشان می جوشیدم،اما به خودم مسلط شدم و سکوت کردم.بعد هم راهم را کشیدم و رفتم.تا وسط محوطه که رفتم برگشتم و از دور دیدم هنوز ایستاده و نگاهم می کند.آن روز آخرین بار بود که پدر را سرپا دیدم.
    به کلاس که رفتم آهو نبود.سرو صورت پف کرده شیوا هم بدجوری به چشم می آمد.کنارش نشستم و گفتم:"باز چی شده شیوا؟"
    "همدرد تو شدم سرمه،خیلی سخته."
    به صورتش که پر از اندوه و درد بود خیره شدم."چی می گی شیوا؟واضح حرف بزن بفهمم چه بلایی سرت اومده."
    "من دیوونه اونم و حواس اون جای دیگه پرته."
    استاد که وارد کلاس شد به شیوا گفتم:"یهو غیبت نزنه ها!بعد از کلاس باید با هم حرف بزنیم بفهمم چه مرگت شده."
    آن روزها انگار تکلیف هوا معلوم نبود که آسمان در انتخاب زمستان و بهار تردید داشتند.صبح که از در بیرون می آمدم یخزده و زمستانی،وسط روز باد و بوران پاییزی و نزدیک عصر نم نم باران می بارید.دلگیری من و شیوا در آن هوای نمناک شبیه به گرگرفتگی هیزمهای نیمه افروخته بود.
    با هر سؤال و جوابی انگار کبریتی به احساسات جریحه دار شده شیوا می کشیدم.شیوا بزدل نبود و با من رودرواسی هم نداشت،اما بیش از حد ساکت و کم حرف شده بود.لام تا کام حرف نمی زد و فقط موتور پاهایش کار می کرد.چند بار صدا زدمش و بعد از کلی گفتگوی بی نتیجه گله کردم که:"تا همین چند وقت پیش همه حرفاتو به من می زدی،از وقتی با آهو رفیق شدی پاک این رو به اون رو شدی."
    شیوا به پیاده رو خیره شد و آه کشید."نمی دونم چطور این اتفاق افتاد!شاید پرپر زدن تو رو منع کردم که این جوری دارم تاوان پس می دم.من درگیر یه احساس یکطرفه و بی منطق شدم.دارم باهاش می جنگم،اما حریف قوی تر از منه."
    "شاید اشتباه می کنی."
    "خر که نیستم،می دونم دلش جای دیگره.خواهرشم شاهده."
    "حالا فهمیدی عشق چه جوری دمار از روزگار آدم در می آره!"
    "مال تو فرق داشت،امیر جونش بود و تو.کاشکی او هم مثل امیر می رفت و از خیالش در می اومدم."
    "کیه شیوا؟بگو ببینم عاشق کی شدی؟"
    "امید...برادر آهو.یه آدم آهنی با یه قلب سنگی.نمی دونم همچی آدمی چطوری می تونه عاشق بشه!آهو می گه سر به هوا شده،اما آن قدر مارمولکه که حرفش رو نمی زنه."
    "از کجا می دونی اون دختر امید رو پسندیده؟این جور آدما دنبال کسایی می رن که مثل خودشون سرسخت و کله شق هستن."
    "خیال کردی همه مثل من و تو صاف و صادقن؟"
    "از این جور اتفاقها برای همه می افته،باید یاد بگیری عاقلانه از کنارش رد بشی."
    "نوبت من که شد از کنارش بگذرم؟داداش من زن گرفته،ولی تو هنوز فراموشش نکردی.اینم شد نصیحت؟"
    "دلم نمی خواد مثل من دلت رو مفت و مجانی ببازی."
    "اگه داداشم اَخیه،چطور هنوز ازش دل نکندی؟"
    شیوا مثل پرنده ای پر و بال شکسته به آن طرف خیابان رفت.تا خواستم رد قدمهایش را بگیرم در شلوغی گم شد.غم خودم کم بود غصه شیوا هم باری اضافه بر بی قراری و دلشکستگی ام شد.نفهمیدم چطور درددل کردنمان به بحث و مشاجره کشیده شد.
    آن قدر درگیر افکار ضد و نقیض بودم که وقتی پلاک کج و معوج سر کوچه مان را دیدم باورم نشد تمام راه را پیاده طی کرده باشم.از زمانی که امیر دلم را شکست و رفت.تحمل زمستان برایم سخت بود.
    بعد از او هیچکس نبود که یلدای خاطره انگیز آخرین دیدارمان را به صبح آرزوی با او بودن پیوند بزند.و من بدبخت ترین ساکن کوچه خوشبختی بودم.
    وارد خانه که شدم یادم آمد از صبح تا آن موقع شب مادر و خواهر مریضم را در خانه تنها گذاشته ام.حیاط را با چند قدم تا راهرو طی کردم.از پشت شیشه دکتر را دیدم.برخلاف همیشه که تا وارد خانه می شدم به استقبالم می آمد تا صدای باز شدن در راهرو را شنید غیبش زد.از واکنش او دلم گرفت.آن قدر دلم پُر بود که منتظر تلنگری بودم تا از شدت ناراحتی منفجر شوم.وارد اتاقم شدم و در را بستم.به دلم برات شده بود دکتر از دستم دلخور است.چرایش اهمیت نداشت،آنچه مهم بود رابطه صمیمانه من و او بود که نمی خواستم خراب شود.تا تلفن زنگ زد و گوشی را برداشتم صدای امید به مغزم چکش زد."رسیدی خونه؟"
    "دو دقیقه نیست از راه رسیدم.سردرد دارم.حوصله حرف زدن هم ندارم.تو هم که ماشاءالله مرتب مواظب منی."
    "منم و یک دل خون و یک دلبر سنگدل.چندبار زنگ زدم یه آقایی گوشی رو برداشت."
    "مهمون داریم،می شه بعد حرف بزنیم؟"
    چند ضربه به در خورد و گوشی را گذاشتم.دکتر تو آمد و گفت:"معلومه خیلی خسته ای.نزدیک ظهر سارا زنگ زد و گریه زاری کرد.منم کاوه رو به خانم سرلک سپردم و اومدم اینجا.برنامه امشبت چیه؟"
    هاج و واج نگاهش کردم."کار خاصی ندارم."
    "چرا نمی ری شر این عاشق سمج رو بکنی و راحتش کنی!از تعداد تماسهایی که می گیره پیداست به مرز دیوانگی رسیده و حق نیست سرگردون بمونه."به سمت پنجره رفت و پرده ها را کشید."داری انتقام اون پنجره خالی رو از یه مرد مغرور می گیری؟بعید می دونم راحت دست به سر بشه.راه خوبی رو برای فرار از گذشته انتخاب نکردی.برو آب پاکی رو روی دستش بریز و خلاضش کن."
    تلفن زنگ زد،دکتر نگاهم کرد و گفت:"گوشی رو بردار و باهاش قرار بذار."
    هیپوتیزم شده گوشی را برداشتم.چشمم به صورت دکتر و گوشم به امید بود."حرف بزن سرمه.کی تو اتاقته؟"
    "در و دیوار اتاقم روی سرم خراب شده.دارم توی این چاردیواری می پوسم."
    "حاضر شو نیم ساعت دیگه سر کوچه تونم."
    گوشی را گذاشتم و گفتم:"چرا این جوری حرف زدم؟!"
    "به قول استاد جبران،گویی رازی میان من و خویشتنِ خویش نهفته است و به همین دلیل غمگینم."
    "احساس گناه داره منو میکشه دکتر.کارهام همه بی سرانجام باقی می مونه و سرگردونم."
    تو به قدر کافی شایستگی داری،فقط گم شدی.حالا پاشو برو اون جوونو از سرگردونی نجات بده و برگرد خونه."
    یقه کتم را بالا زده بودم و کم مانده بود از سرما یخ بزنم که امید جلوی پایم توقف کرد.پیاده شد.لبخند زد و در را برایم باز کرد."امشب شبِ منه."
    سوار شدم.همانطور که چشمش به من بود استارت زد و گفت:"چه پالتوی قشنگی،چقدر به رنگ چشمات می آد.تو این عمر چند روزه،ندیده بودم تخم چشم کسی شکلاتی رنگ باشه."
    "یه جوری حرف می زنی انگار به چشمای هزارتا دختر زوم کردی."
    "نشناختی خانم مهندس،تمام هیکل من چشم و گوشه،بنده اندازه پنج شش نفر فعالیت فکری دارم."
    "با این همه فکر و چشم و گوش کجا رو گرفتی!؟"
    "تصمیم دارم یه دختر سرسخت خوشگل رو بگیرم که کله شقیش عین خودم می مونه.عاشق حریف قَدَرم."
    "آره،از پرچونگیت معلومه دوست داری مرتب با یکی بدتر از خودت کل بندازی."
    امید پادزهر خوبی برای فراموش کردن امیر بود،اما احساس شیوا به امید شکست عشقی تلخی که سالها تجربه کرده بودم به یادم می آورد و نمی توانستم بی تفاوت باشم.
    وقتی پشت میز رستوران نشستیم پرسیدم:"چرا من؟اون همه دختر دور و برت می پلکن و تو به هیچ کدومشون محل نمی گذاری.می دونی پشت سرت چه حرفایی می زنن؟"
    "می گن از خود راضی ام،نچسبم،بی احساسم،رباتم!خب که چی؟به تو هم می گن خوشگلِ بداخلاق.اگر قرار بود مثل بقیه باشم که دنبال همه می دویدم.آدم منحصر به فرد دنبال هر کسی نمی ره و وقت تلف نمی کنه."
    "طبیعت من با تو فرق داره امید."
    "طبیعت مثل ساز کوک شده است.هر کس دستی بهش ببره از کوک خارجش می کنه.تو بکر و دست نخورده ای،سرکش،طبیعی،ناسازگار،هم ونی که من می خوام.بعد از این همه وقت حسابی شناختمت.خواهش می کنم امشب ساز مخالف نزن.می دونی چند وقته منتظر این لحظه استثنایی هستم،حرومش نکن تو رو خدا."
    "از اینکه می بینم این همه تلاش می کنی تا دل من رو به دست بیاری عذاب وجدان دارم.ما به درد هم نمی خوریم،چون مثل هم هستیم."
    پیشخدمت با سینی محتوی دو فنجان قهوه جلو آمد و گفت:"شیرینیمون تموم شده."
    فنجان را برداشتم و در حالی که به لبم نزدیک می کردمش از امید پرسیدم:"فقط یه خواهر داری؟"
    آره دیگه،لابد اطلاعات زندگیم رو ازش گرفتی."
    "آهو دوست شیواست...می دونی که،شیوا دختر فوق العاده خوبیه."
    امید آنقدر تیزهوش بود که شک نداشتم می فهمد بی جهت موضوع را به شیوا نکشیده ام.برای برگرداندن بحث به جای اولش گفت:"با عمه هات رفت و آمد می کنی یا نه؟"
    "فقط با شیوا رفیقم.شیوا معرکه ست.تنها کسی که با خیال راحت تأییدش می کنم.مطمئنم برای همسر آینده اش زن خوبی می شه."
    "عشق آدما رو بدجوری اسیر و پابند می کنه.من اسیر تو شدم،آدمی که از نظر همه نچسب و از خود راضیه می خواد بشه غلامِ حلقه به گوش تو."
    خیس عرق بودم و هر کاری می کردم امید سر حرف اولش بود.به ساعتم نگاه کردم."پاشو بریم.دیروقته فردا کلاس دارم،باید زود برسم خونه داروی مامان رو بدم."
    "لابد یه ساله دیگه باید منتظر ملاقات بعدی بمونم.بشین کمی حرف بزنیم."
    "فرصت بده فکر کنم.قاطی کردم به خدا...هنوز هیچی نشده تو به فکر ازدواج و این حرفایی؟من و تو هیچی از همدیگه نمی دونیم."
    "اگه می گفتم می خوام تا ابد باهات دوست بمونم راضی می شدی؟بده به آینده مشترکمون فکر می کنم!"
    "رفت و آمد پابندمون می کنه و به هم عادت می کنیم.عادت دلبستگی نیست،وابستگیه...نمی خوام دچار اشتباه بشم.اگه فقط یه دوستی ساده بود و تو آن قدر از عشق و عاشقی و بی قراریت نمی گفتی وسواس به خرج نمی دادم.ملاقات امشب یه راز بزرگ بین من و توست که جز خودمون دلم نمی خواد کسی ازش با خبر بشه."
    با ناباوری نگاهم می کرد که بلند شدم.در طول راه هر دو سکوت کردیم و سر کوچه خیلی ساده با هم خداحافظی کردیم.امید با چهره ای برزخی بدرقه ام کرد.هیجان آن شب تا مدتها مثل خوره قلب و روحم را شکنجه داد.آن شب در تاریکی اتاقم ساعتها اشک ریختم.حق با دکتر بود.امید سرگرمی خوبی برای فرار از آن همه بی عدالتی زمانه بود،اما وسوسه های شور انگیزش ممکن بود کار دستم بدهد که پا روی احساس شیوا بگذارم و نا خواسته به گردابی دیگر بیفتم.دفتر خاطراتم را باز کردم و به یاد آن خداحافظی تلخ نوشتم:
    زندگیم رو خراب کردی و رفتی...
    بیا و همسفر کوچه های تنهایی من باش
    تا در گلوگاه تنگ این گذرگاه سرد
    آفتاب را به میهمانی دیوارهای پوسیده زمان دعوت کنیم
    کوچه بی تو
    لبریز از غربت بی کسی است
    و پنجره خالی اتاقت
    به دلم زخم می زند.
    دنیا به خواب ساکت و مرموزی فرو رفته بود و من بیدارتر از همیشه در رختخوابم غلت می زدم که صدای جیغ و داد سارا دیوار مشترک اتاقهایمان را لرزاند.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #64
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل بیست و یک
    لابلای کتابهای سارا نقاشیهای عجیب و غریب پیدا کردم.کلبه های آتش گرفته،آسمان خاکستری رنگ،آب دریای خون آلود،لاشه های پرنده های بال و پر شکسته که به صخره های قهوه ای رنگ چسبیده بودند،تور ماهیگیری پر از ماهیهای کوچک قرمز رنگ.
    برای فهمیدن وضعیت او نیاز به تخصص نبود،حتا من که از روانشناسی سر در نمی آوردم با کمی دقت و دیدن نقاشیهای به ظاهر کودکانه اش تا حدودی دستگیرم شد که او روانپریش است.
    سارا،کودک آرامی که در آشفته بازار خانواده به چشم نمی آمد،از کمبود محبت پدر و مادر و جدایی آن دو صدمه شدیدی خورده بود.از بی فکری خودم کفرم گرفت.احساس تنهایی سارا خانمان سوز تر از بی کسی من بود.او دچار افسردگی خاموش شده بود.
    مثل دیوانه ها به جان کمد لباسهایش افتادم.لابلای جعبه های کفش و زیر لباسها،حتا کاغذ پاره های سطل آشغال اتاقش را با وسواس گشتم.
    کلمه های غریبه و نا آشنایی که هرگز از زبانش درنیامده بود روی کاغذهای تاشده لابلای کتابهای شعر،عکسهای سیاه و سفید عجیب و غریب،چشمهای از حدقه بیرون زده،موهای آشفته و سیخ سیخ،لبهایی که به حالت فریاد گرد شده بود...وبدتر و فجیع تر از همه زنی که به دست مردی به قتل رسیده بود مو به تنم راست کرد.صدای مادر از بهت زدگی نجاتم داد،بلند شدم از در بیرون رفتم.تا به راهرو رسیدم مادر را میان چهار چوب در اتاقش دیدم که خودش را چهار دست و پا تا راهرو کشانده بود.آن قدر لاغر و استخوانی شده بود که حتا یک بچه هم می توانست بلندش کند.خم شدم صورتش را بوسیدم و بغلش کردم.ناله ای ضعیف در گلویش پیچید و با کلامی اعتراض آمیز گفت:"گلوم خشکه."
    روی تختخواب خواباندمش و لبخند زدم."قربونت برم الهی،صدام بزن که دلم خوش بشه.بگو سرمه...صدام بزن."
    چشمهای بی فروغش به سقف اتاقچسبید."سرمه کیه؟"
    روی صورتش خم شدم."من کی هستم؟اعظم خانم من کی هستم؟"
    "اختر سر به سرم نذار،یه چایی بده کوفت کنم برو سراغ رختا."
    به پهنای صورتم اشک می ریختم.داشتم آب جوش برایش می بردم که صدای باز شدن در راهرو آمد.دکتر و سارا بودند.سارا سریع به اتاقش رفت و در را محکم به هم کوبید.چهره دکتر هم خسته تر از همیشه بود،به آشپزخانه آمد و پرسید:"چرا گریه کردی؟"
    "مادر منو نمی شناسه.به من گفت اختر."
    "اختر کیه؟"
    "مستخدم مادر بزرگم بود،نمی دونم چرا من رو با اون عوضی گرفته."
    "چایی رو بده من ببرم."
    روی صندلی آشپزخانه ولو شدم.خستگی روحی و جسمی نمی گذاشت حتا لحظه ای به عقب برگردم.از وقتی حال مادر بدتر شده بود شبها دوشاخه تلفن را می کشیدم که مجبور نباشم مزاحمتهای امید را تحمل کنم،روزها هم که زنگ می زد بهانه می آوردم و نمی گذاشتم صحبت به درازا بکشد.شیوا هم حال و روز خوبی نداشت.از وقتی که پدرش سکته کرد و نیمه راست بدنش لمس شد فشار روحی و حوادث ناگوار او را به موجودی ناراضی و بدبین تبدیل کرد.
    درسها هر روز سنگین تر می شد.پل ارتباطی من و دانشگاه آهو بود که به بهانه احوالپرسی از مادر چند روز یک بار زنگ می زد و من اطلاعات درسی و تاریخ برگزاری امتحانات را از او می گرفتم.ضعف اعصاب مادر ابتدا به عضلات بدنش منتقل شد و در عرض یک سال سیستم مغزش را از کار انداخت.
    دکتر به اتاقم آمد.آه سردی از دهانش بیرون آمد و گفت:"منم با بابات عوضی می گیره،معلوم نیست تا چند وقت این جوری بمونه."و مقابلم روی صندلی نشست."تو که می گفتی طاقت همه چی رو داری،در مقابل واکنش مامانت نباید دست و پاتو گم کنی."
    "می خوام تا آخرین نفس بهش خدمت کنم."
    "با این روحیه خراب نمی تونی.می خوای براش پرستار بگیرم؟اون جوری تو هم می تونی به درس و دانشگاهت برسی."
    "امیدوارم این حالتهاش موقتی باشه...راستش یه خورده نگران سارا هم هستم.دکتر چی گفت؟"
    "بلوغ زودرس."
    "مگه این بچه چند سالشه؟!"
    "استاندارد خاصی نداره.انتظار نداشته باش مثل گذشته صبور و آرام باشه.بسپرش به من.با دکتر مامانت هم صحبت می کنم.احتمالاًاین حالت موقتیه."
    "امروز که اسم اختر خانم رو آورد فکر کردم چه خوب می شد اختر می اومد کمکم."
    آن روز مادر را به خانم سرلک سپردم،اما دلم بدجوری شورش را می زد.به دانشگاه که رفتم از شلوغی آنجا تعجب کردم.امید را که دیدم از ترس آنکه جلو بیاید راهم را به سمت کلاس کج کردم و زیر چشمی حرکاتش را زیر نظر داشتم.با آهو روبه رو شدم.پرسید:"معلوم هست کجایی دختر؟چه عجب آفتابی شدی!"
    "اگه تو نبودی که تا حالا از دانشگاه بیرونم کرده بودند.شیوا اومده؟"
    "ته کلاس غمبرک زده،عین قناری رفته تو لک و لام تا کام حرف نمی زنه."
    شیوا در عالم هپروت سیر می کرد.کنارش نشستم و دستش را فشار دادم."چطوری شیوا؟بابات چطوره؟"
    "آن قدر گریه می کنه که دل و دماغ وا سه هیچ کدوممون نذاشته."
    "گریه مرد باید سوزناک باشه،خب،شکر کن که زبون داره باهاتون حرف می زنه."
    چشمهای شیوا پر از اشک بود.وقتی نگاهم کرد حس کردم بیش از همیشه غمگین است.پرسیدم:" چه خبر؟"
    "امن و امان.امیر وارد دانشکده پزشکی شده.می گه گرفتارم،راست و دروغش گردنِ خودش.راستی مامانت بهتر شده؟"
    "هیچ کس رو نمی شناسه.فکر کردم بهتره دست به دامن اختر خانم بشم.این جوری باشه نمی تونم درسم رو تموم کنم."
    "تا اینجا هم شاهکار کردی.اگه نمره هات خوب نبود استادها آن قدر باهات راه نمی اومدن."
    "کمکم کن شیوا،فکر کنم مامانت نشونی اختر خانم رو بدونه."
    "منو باش که فکر کردم دلت شور من رو زده اومدی دانشگاه!"
    "همون یه بار که با هم حرفمون شد تصمیم گرفتم دیگه در رابطه با مسائل احساسی تو حرفی نزنم.اگه خودت هم بخوای درددل کنی من فقط گوش می کنم."
    پیش از طلوع آفتاب حرکت کردیم.شب گذشته از شیوا نشانی گرفته بودم.با دکتر راهی ولایت اختر خانم شدیم.برف پاک کن از پس دانه های درشت و آبدار برف برنمی آمد.جاده خلوت بود و دکتر آهسته رانندگی می کرد.در آن مه غلیظ صبحگاهی ناگهان ذهنم به خیال تشویش برانگیز دیوانگی های امید و عشق یکطرفه شیوا آلوده شد.فکر کردم شیوا پس از عمری کله شقی و بی توجهی به افکار و احساسات دیگران و تحقیر هر نوع دلبستگی عاطفی،شوریدگی و سرسپردگی ناگهانی غافلگیرش کرده بود.به نظر نمی رسید صبورانه بتواند هیجانات عاشقی را تحمل کند.موسیقی ملایمی از رادیو پخش می شد.افکار ضد و نقیض،ترس از بر ملا شدن رابطه پنهانی من و امید و تصور به هم خوردن دوستی چند ساله من و شیوا،اضطراب عجیبی به دلم انداخته بود.از طرفی مطمئن بودم اگر قضیه من و امید به گوش امیر برسد برداشت خوبی از ماجرا نخواهد داشت.قضاوت او هنوز برایم اهمیت داشت و دلم نمی خواست تصور کند شیوا تاوان پیمان شکنی خانمان برانداز او را پس داده است!
    دکتر رادیو را خاموش کرد و پرسید:"به چی فکر می کنی؟"
    "به این سکوت بی دلیل و سنگین."
    "فکر آدمها با سکوت فعال تر می شه."
    "شما باید فیلسوف می شدین نه جراح."
    "به جَوونیت،سرحالیت،روزگار پرهیجان و فرصتهای طلایی که پیش رو داری غبطه می خورم."
    "با این همه تحصیلات و شعور و فهم و ادراک چطور ممکنه به شرایط مزخرف زندگی من غبطه بخورین؟دکتر خیلی دلم می خواد از خانوادتون حرف بزنین."
    "تو یه خانواده تحصیلکرده به دنیا اومدم.از اول عمرم با کتاب و درس و بحثهای فلسفی،روش رفتار انسانی،اهمیت دادن به نوع بشر و احترام به شعور و طرز فکر آدمها رشد کرم.ذهن من و خواهرم در قرنطینه پدر و مادری که نسل اندر نسل پزشک بودن پر از نکته های بهداشتی جسمی و روحی می شد.دنیای ما با دنیای مردم عادی فرق داشت.مدرسه مخصوص بچه های تیزهوش می رفتیم و توی خونه هم تحت نظر بودیم،اما همه خوشبختی و خوشبینی ما تا وقتی بود که پا به دانشگاه و محیط بزرگ تر نگذاشته بودیم و فقط راه مدرسه تا خونه رو بلد بودیم.قبول شدن در رشته پزشکی برای من که در خانواده ای فرهنگی به دنیا اومده بودم کسی رو متعجب نکرد.پدرم خوشحال نشد و مادرم هم تظاهر کرد کار مهمی انجام نداده ام.در حقیقت درس خوندن من و خواهرم وظیفه سنگینی بود که از نسلهای گذشته روی دوشمون گذاشته شده بود.ما چاره ای جز ادامه راه گذشتگان نداشتیم.وارد دانشگاه که شدیم فقط خواهرم که اون موقع دبیرستانی بود بهم تبریک گفت.سال دوم به اولین دختری که بهم لبخند زد علاقه مند شدم و خیلی سریع تصمیم به ازدواج گرفتم.ماری چشمهای بسته منو که فقط روی درس و کتاب باز شده بود به دنیای جنجالی و پر حادثه هیجانات دوران جوانی باز کرد،اما خودش اهل ازدواج و متعهد شدن به زندگی مشترک نبود.برای ماری من بازیچه ای بودم چشم و گوش بسته،درسخون و به قول خودش جنتلمنی که بی اجازه دست از پا خطا نمی کرد!پا پیش گذاشتم و ازش تقاضای ازدواج کردم،اما برخورد تحقیرآمیزش منو به سیاهچال مخوفی پرت کرد.مجسمه قشنگی که از ماری در ذهنم ساخته بودم با جواب منفی اش غرور و پوشالی ام که منتظر تلنگری بود را را از بین برد و فردی منزوی شدم.اون موقع آن قدر مغرور بودم که حتا به خودم فرصت فکر کردن و بررسی مسائل رو نمی دادم.ماری عاقلانه در جهت هنجار جامعه حرکت می کرد و من عاشقانه و کورکورانه به دنبال حسی نا شناخته و هیجان انگیز اولین دل تپیدن دوره جوونیم رو تجربه می کردم."
    ساکت شد.وقتی به نیمرخش نگاه کردم آثار رنجش از خاطرات تلخ را در چهره او دیدم.گفتم:"اگه می دونستم ناراحت می شین حرف گذشته و خونوادتون رو پیش نمی کشیدم."
    وقتی برگشت نگاهم کرد چشمهایش پر اشک بود."هیچ موقع در مورد عشق و عاشقی به کسی نصیحت نمی کنم،چون دودمان خودم


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #65
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    به همت همین عروس هزار چهره به باد رفت. شنیدی می گن در باغ سبز... دوست داشتن جنون آمیز پدر آدم رو در می آره. اولش شیرین و وسوسه انگیز شروع می شه، بعدش هر چی پیش بره آدم سرگردون تر می شه. من و ماری به هم نمی خوردیم، اما من ازش دل نمی کندم. ماری گروهکی بود و به عشق و عاطفه اعتقاد نداشت. باید با کسی که دستور می دادند ازدواج می کرد. دستور از بالا صادر می شد و همه اعضا باید بی چون و چرا می پذیرفتند. دکتر صدرا _همین روانپزشکی که سارا رو پیشش بردم _ تنها دوست صمیمی من بود. وقتی ویدا رو به من معرفی کرد فکرشم نمی کردم روزی ازش تقاضای ازدواج کنم. ویدا سر پر بادی داشت، عاشق سفر کردن و خوشگذرونی بود. بعد از ازدواج به پیشنهاد او برای ادامه تحصیل به اروپا رفتیم. کاوه بچه ناخواسته ای بود که ویدا می خواست از بین ببردش. اما من اجازه ندادم. بعد از به دنیا اومدن دست و پای ویدا رو حسابی بست. روزی بعد از برگشتن به خونه و دیدن جمع دوستانش، وقتی دیدم کاوه توی اتاقتش تنهاست و میون کثافت غرقه دوستانش رو بیرون کردم و جر و بحث مفصلی با هم کردیم. تا اون روز دستم روی هیچ کس بلند نشده بود. هوا که روشن شد وارد اتاقش شدم تا ازش معذرت خواهی کنم، اما او بابت کتکی که خورده بود از دستم شکایت کرد. با پرونده ای که برام ساختن از بیمارستان بیرونم کردند، بچه را هم ازم گرفتن. برای ویدا تنها زندگی کردن آسون بود، اما من روی برگشت به ایران رو نداشتم. نه روی دیدن خونواده ویدا رو داشتم و نه جواب مناسبی برای پدر و مادر خودم! این شد که چند سال از عمرم دور از وطن در تنهایی سپری شد. خبر تصادف پدر و مادرم رو که شنیدم برگشتم ایران. دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم. هر چی التماس کردم ویدا حاضر نشد کاوه رو همراهم بفرسته ایران. تا وقتی که معتاد شده و...»
    «خواهرتون چی شد؟ الان کجاست؟»
    ‏«سر خاک پدر و مادرمون همدیگه رو دیدیم و بعدش غیبش زد. آذر هم زندگی خوبی نداشت. خوب، بسه دیگه... حالا تو بگو با اون پسر چه کردی؟»
    ‏«خجالت می کشم دکتر. با وجود شما نباید اشتباه به این بزرگی رو می کردم.»
    ‏«فقط مرده ها اشتباه نمی کنن. سر تو درد آوردم که از سرنوشت من درس عبرت بگیری. بعد از هر شکست آدم باید مدتی تنها سرکنه و زود تصمیم نگیره.»
    ‏«اما اشتباه من ممکن بود زندگی دختری بی گناه رو به خطر بندازه. قبول دارین بعضی اشتباهات تاوان سنگینی داره!»
    ‏«صبرکن ببینم، نکنه به خاطر شیوا فداکاری کردی وکنار کشیدی! ‏خودت رو گول نزن سرمه. شیوا رو بهونه نکن.»
    ‏ماتم برد. پرسیدم: «شما ازکجا می دونین پای شیوا وسطه!»
    «گوشام تیزه، همین! رادار من خوب کار می کنه.»
    ‏اول صبح به قزوین رسیدیم. با نشانی که شیوا داده بود پرسان پرسان تا در خانه پسر اخترخانم رفتیم. پیاده شدم و در زدم. مرد جوانی شبیه اخترخانم در را باز کرد. لباس مشکی پوشیده و موهای نامرتبش با ریش بلندش در هم رفته بود. از دیدن من جا خورد و پرسید: «با کی کار داری؟»
    سلام کردم و پرسیدم: «شما پسر اخترخانم هستین؟»
    مرد جوان خم شد. به دکتر نگاه کرد و گفت: «دیر اومدی، ننه م مرد.»
    دلم فرو ریخت. از شنیدن آن خبر نزدیک بود غش کنم. به تته پته افتادم. «چی می گی؟ اختر که حالش خوب بود! کی این اتفاق افتاد؟»
    نزدیک بود از حال بروم. به دیوار تکیه دادم. دکتر پیاده شد و نزدیک امد. پسر اخترخانم مثل فنر جمع شد و در میان چهارچوب در کز کرد. زنی سیه چرده که چادر گل گلی اش را به کمر بسته بود و داشت دستهای خیسش را تکان می داد از ته حیاط به سمت ما آمد. «کیه خروس خون اومده دم در خونه؟ بازم مفتش آگاهی! بابا کفنش هم پوسید دست وردارین دیگه!»
    جلوتر که آمد از وقاحت نگاهش چندشم شد. رفتار سرد و توهین آمیزش تا مغز استخوانم را سوزاند. دکتر سلام کرد و گفت: لمعذرت می خوام بی موقع مزاحم شدیم. از تهران اومدیم دیدن اخترخانم.»
    زن فریاد زد: «از پشت بون پرید وسط حوض. می خواین ببینینش، سینه قبرستون خوابیده، از هرکی بپرسین نشونتون می ده.»
    مغزم فلج شد. دست و پایم تحت اختیارم نبود. دکتر زیر بغلم را گرفت و مرا تا ماشین برد و روی صندلی عقب دراز کشیدم.
    تا تهران ساکت بود و من گریه می کردم. دم در پیاده شد. گفت: «دیگه صلاح نیست تنها بمونین. به خانم سرلک می گم دو سه روز بیاد کمک کنه اثاثتون رو جمع کنین.»
    با روحیه ی خرابی که داشتم حاضر بودم از خیر جمع کردن اثاثیه ی خانه بگذرم. دو سه روزی طول کشید تا سر رشته کار دستم آمد. با هر تکه ای که در کارتن می گذاشتم یا در سطل آشغال می ریختم هزار خاطره تلخ و شیرین پیش چشمم زنده می شد. دکتر سفارش کرده بود جز وسائل اتاق سارا که باید بی کم و کاست منتقل می شد. فقط وسائل شخصی ضروری را جمع کنیم.
    ‏سارا از هفت دولت آزاد، انگار فقط حضور فیزیکی داشت و معلوم نبود روحش کجاها سیر می کرد که لحظه ای در اتاقش قفل می شد لحظه ای بعد چهار تاق باز بود. مادر هم که مثل مجسمه سنگی بدون روح در عالمی جدا از دنیای مادی به تختخوابش چسبیده بود.
    ‏دکترکه زنگ زد و گفت: «فردا وانت می فرستم تا وسائلتون رو بار بزنه.»
    دلم گرفت. نمی دانستم با رفتن از آن خانه که پر از خاطره های تلخ و چشم انتظاری بود باید دلخوش می شدم یا غمگین!
    ‏صدای جیغ و داد سارا نیم ساعتی می شد که قطع نشده بود. خانم سرلک با آن همه حوصله و انعطاف از پس غر زدنها و لجبازیهای او برنمی آمد. تصمیم گرفتم پادرمیانی کنم. به محض ورود به اتاقش دیدم با خانم سرلک دست به یقه شده. مجبور شدم سیلی محکمی به صورتش زدم تا یقه لباس خدمتکار را رها کند. خانم سرلک مچ دستم را گرفت و گفت: «مشکلی نیست سرمه خانم، لطف کنین فقط به مامانتون برسین.»
    ‏سارا داشت بهت زده نگاهم می کرد که از اتاق بیرون آمدم، رفتار ناپسند و پرخاشگری جنون آمیزش در حد تحمل من که خواهرش بودم نبود، چه رسد به خانم سرلک که هفت پشت غریبه بود. توی راهرو بودم که جیغ و دادش به گریه ختم شد و من سخت پشیمان شدم. وارد اتاق مادر شدم، مثل عروسک استخوانی روی تختش از حال رفته بود. چندین پاکت بزرگ کنار داروها زیر تخت افتاده بود. از قرار معلوم خانم سرلک مدارک پزشکی مادر را زیر تخت پنهان کرده بود.کنجکاو بودم اظهار نظر پزشکان را بدانم. پاکتها را کف اتاق پهن کردم. صدای بازشدن در را نشنیده گرفتم. چشمهای نگرانم روی تک تک عکسها و نتیجه آزمایشها سر می خورد که صدای خانم سرلک در گوشم پیچید. «من جمعشون می کنم.»
    ‏از غصه داشتم دق می کردم. پرسیدم: «شما مادر دارین خانم سرلک؟»
    نگاه سرد و مات زده خانم سرلک تا عمق وجودم فرو رفت. «اگه دکتر نبود تا حالا هفتاد کفنش هم پوسیده بود. تا آخر عمرم هرکار از دستم بربیاد براش می کنم. دکتر یک انسان واقعیه.»
    ‏عکسها و پاکتهای آزمایش و کیسه داروها در چشم به هم زدنی به کارتن سرازیر و با دستهای قوی خانم سرلک از اتاق خارج شد.
    ‏چشمهای پر از اشکم به صورت بی جان مادر چسبیده بود. از فکر اینکه روزی از دست بدهمش تنم می لرزید. هنوز جای زخم از دست دادن پدرم و نامهربانی امیر ناسور بود، دلم جای سالم نداشت که جراحتی بر تاولهای گذشته اضافه شود.
    ‏نفهمیدم کی دکتر وارد اتاق شد. «شنیدم امروزگردگیری کردی! ما تازه اول راهیم سرمه، در مورد سارا یه گوش در و یک گوشت دروازه باشه. خانم سرلک از عهده اش برمی آد. بهش اعتماد کن.»
    « کاشکی مدتی می رفتم په جهنم دره ای گم و گور می شدم و چشمم تو چشم کسی نمی افتاد.»
    ‏آن شب تا صبح نخوابیدم. کوچ اجباری نظر دکتر بود، ولی هرچه فکر می کردم آمادگی رفتن از از خانه پدری را نداشتم.
    ساعت ده صبح نشده بود که وانت کوچکی وارد کوچه خوشبختی شد و خانم سرلک در را بازکرد. آسمان ابری، هوا سرد و یخ بسته و دلم هول و ولای عجیبی داشت. راننده و کارگری که وارد حیاط شدند شــ...» به ملک الموت که برای جان گرفتن بی موقع و سرزده حاضر می شود، ذهنم را دچار غافلگیری اضطراب آمیزی کرد. دل کندن از آنجا کار ساده ای نبود، به خصوص که قلب پاره پاره ام در قاب پنجره اتاق امیر به سوگواری نشسته بود. درختهای سر به فلک کشیده قدیمی که ریشه در باغچه داشتند ‏و من و امیر از لابلای شاخ و برگهایشان به هم نگاه می کردیم تنها یادگار آن روزهای ساکت و غمگین بود.
    ‏وسائل اتاق سارا که بار زده شد، من ماندم و مادر و دلتنگی همیشگی. خانم سرلک سارا را با خودش برد. وقتی به اتاق خالی از او رفتم وجودم یک چشم بزرگ شده بود و عطش عجیبی برای نگاه کردن به خاطرات سالها زندگی مشقت بار داشتم.
    ‏کمی بعد در باز شد و دکتر آمد. به سمت راهرو دویدم. او فریاد زد: «حاضری سرمه جان؟»
    ‏من نفس نفس می زدم و او لبخند. در مقابلش میان چهارچوب در ‏راهرو ایستادم. «سلام، اومدین؟»
    ‏«خب قرار بود بیام دنبالتون دیگه! اعظم خوابه؟»
    ‏«شک دارم بتونم توی خونه شما دوام بیارم... سخته دکتر.»
    ‏«بهانه نیار سرمه، بگو دل نمی کنم و خلاص.» بعد دقیق به چشمهایم خیره شد و ادامه داد: «هر موقع دلت برای اینجا تنک شد بیا یه حال و هوایی عوض کن و برگرد. نمی خوای منو تنها بگذاری که!»
    ‏«می شه بعد از شما بیام؟ احتیاج به تنهایی دارم.»
    تنها که شدم به یاد خانم جان افتادم. وقتی مادر و پدرم از هم جدا شدند خانم جان با همه قهر کرد. دلم هوای دیدنش را داشت. اما آن قدر بداخلاق و نچسب بود که هیچ کس رغبت نمی کرد در خانه اش را بزند. چند سال بود از او خبر نداشتم و تعجبم از آن بود که او هم هیچ سراغی از ما نمی گرفت. خاله و دایی هم نداشتم که خط ارتباطی ما با هم باشند. تا مادر سرپا بود چند وقت یک بار می رفت به او سر می زد و به قول قدیمیها از بس جواب چرا و اماهای او را می داد یک من می رفت و صد من بر می گشت. خانم جان به عکس مادربزرگ که خوش اخلاق و خوش برخورد و در خانه باز بود، اهل معاشرت نبود. حتا همسایه ها هم رغبت نمی کردند حالش را بپرسند. با همه آن احوال دلم می خواست می رفتم به او سر می زدم، اما نه در آن روزِ کسالت باز که انگار همه درهای آسمان و رحمت خداوند به رویم بسته شده بود.
    وقتی از خانه بیرون زدم هنوز به سر کوچه نرسیده بودم که صدای شیوا را از پشت سر شنیدم.
    ‏«دارین اثاث می برین؟»
    ‏«مامان که حالش خوب نیست، سارا هم بدجوری جفتک پرونی می کنه، منم که از درس و زندگی افتادم، دنبال اخترخانم رفتم، اونم بد موقع افتاد مرد و دست تنها موندم.»
    ‏«چی؟ اختر مرد، اون که چیزیش نبود. از در و دیوار برا مون می آد... بابات هم که رفت! زنگ زد بهت؟»
    ‏«کی زنگ می زد که دفعه دومش باشه! کجا رفت؟»
    «رفته پیش دایی قادر. حالا زنش تا کی اونجا بمونه خدا می دونه.»
    «از اولش هم معلوم بود اینجا بند نمی شه. یکی دوبار که دیدمش جوری برخورد کردکه یعنی بابا بی بابا.»
    ‏«جوش نیار سرمه، حالا داشتی کجا می رفتی؟ دانشگاه؟»
    ‏«نه، امروز حالم حسابی گرفته شده. حتا نمی دونم چند شنبه است و چندم برجه!»
    ‏قدم زنان داشتیم به خیابان اصلی نزدیک می شدیم که از دور امید را دیدم. بی اراده بدنم لرزید و دست و پایم را گم کردم. شیوا گفت: « اِ ‏... ببین امیده.»
    ‏نفسم تنگ شد. حرکت پاهای شیوا تند شده بود و برای نزدیک شدن به او سر از پا نمی شناخت. دلم می خواست همان لحظه معجزه می شد و من غیب می شدم. منتظر هر مصیبتی بودم جز دیدن او در آن شرایط روحی نامناسب. در حضور شیوا هر حرفی می زد به ضرر دختر بیچاره بود.
    ‏امید به اتومبیلش تکیه داده بود. کت و شلوار سرمه ای، پیراهن راه راه آبی و سفید، کراوات سرمه ای زده بود. بوی ادوکلنش از دور به مشام می رسید. شیوا به او رسیده بود و داشت احوالپرسی می کرد و او در حالی که جواب شیوا را می داد به من چشم دوخته بود. سرش را به علامت احترام پایین آورد و جواب شیوا را سرسری داد.
    ‏«شما که هر روز آهو رو می بینی، چرا حالش رو از خودش نمی پرسی؟»
    شیوا که برگشت نگاهم کرد رنگ صورتش بدجوری پریده بود. پرسید: «بریم سرمه؟»
    ‏«من که گفتم دانشگاه نمی آم. آقای مهندس لطف می کنن سر راه تو رو می رسونن.»
    ‏امید پرسید: «شما کجا تشریف می برین؟ می شه بپرسم یا نه؟»
    «خیر،کسی رو که قراره برم خونه اش شما نمی شناسین.»
    ‏«خانم مهندس، من امروز طرف دانشگاه نمی رم. بی هدف اومدم بیرون و الآن هم می بینین اینجام. خب، این تصادف باعث شد شما رو ملاقات کنم و...»
    شیوا مثل کسی که نزدیک تور میز پینگ پنگ می ایستد و بازی دو طرف را تماشا می کند سرش چپ و راست می شد و ناظر گفتگوی ما بود. امید بی خیال و بی هیچ ترس و واهمه به من توجه داشت و شیوا را آدم حساب نمی کرد. چاره ای جز خداحافظی با آن و نداشتم اما امید دست بردار نبود.
    «خانم سبحانی من کار مهمی با شما دارم. خواهش می کنم بفرمایین سوار شین بین راه توضیح می دم.»
    چشمم به چهره معصوم و نگران شیوا افتاد که داشت بهت زده به لبهای امید نگاه می کرد. با حرکت چشمهایم حضور شیوا را به او گوشزد کردم. امید به خودش آمد و گفت: «ببخشین، شرمنده که نمی تونم برسونمتون... یادم آدم قرار مهمی دارم.»
    دلم می خواست هر اتفاقی بیفتد، اما شیوا از قضیه من و امید باخبر نشود. به سرعت گفتم: «خداحافظ شیوا، بعدا می بینمت.» و سریع از عرض خیابان رد شدم و در انبوه جمعیت پیاده رو گم شدم. دلم بدجوری شور می زد، چون اخلاق امید دستم آمده بود و مطمئن بودم از گفتن هیچ حرفی واهمه ندارد. برای او هیچ رابطه ای خصوصی محسوب نمی شد و عشق ورزیدن او به من سِری بود که از خدا می خواست دری به تخته بخورد و برملا شود. همیشه ظاهر و باطنش یکی بود و همین خصلت پسندیده اش در موارد زیادی برای من مشکل می ساخت.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #66
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    پس ازنیم ساعت پیاده روی سر از محله مادر بزرگ درآوردم. جز همان دو خشت کهنه ، هیچ جای دنیا امن نبود. از پیاده رو رد می شدم که اتومبیل امید جلوی پایم توقف کرد. در سمت شاگرد را بازکرد وگفت:سوار شو ‏سرمه
    ‏خم شدم و بهت زده نگاهش کردم. این همه وقت دنبال من بودی!
    ‏- گفتم سوار شو بگو چشم. دختر مگه لولو خرخره دیدی که فرار می کنی! خوب من رو با دختر عمه جانت تنها گذ اشتی و جیم شدی! فکم کردی بلد نیستم سرش رو به طاق بکوبم؟ دفه اولم نیست.
    ‏- تو ملاحظه سرت نمی شه، همین مونده بود شیوا بفهمه من و تو...
    - شیواکه سهله، همه بایل بفهمن من و تو نامزدیم.
    - معلوم هست چی می گی؟ ما فقط یه قهوه با هم خور دیم.
    ‏- ا... پس دوست داشتن و میزان دلبستگی به چیزی که می خو ریم و به دفعات بیرون رفتن بستگی داره!
    - ای وای امید،کلافه ام نکن. هنوز هیچ تصمیمی نگرفتم، چون تو فکر ازدواج نیستم.
    ‏- منم قبل از دم لای تله دادن هزار تا نقشه واسه زندگی کوفتیم داشتم. خیر سرم می خواستم برم کانادا دکترا بگیرم.
    ‏امید از محله های ناآشنا و خیابانها یی که نمی شناختم و آدمها یی که غریبه به نظر می رسیدند عبور کرد و به سربالایی تندی رسید. چشمهای من تار می دید و تن صدای او همانند ساز ناکوک به موسیقی غم انگیز درونم زخم می زد. یکهو فریاد زد: دوستت دارم لعنتی، داغونم کردی به خدا!
    - این قدر به من فشار نیار. خسته نشدی این همه حرفش رو زدی!
    - حرف نمی زدم ازکجا می فهمیدی خراب عشقتم! می گم و وضعم اینه.
    ‏- همین جا ترمز کن مهندس، شورش رو در آوردی دیگه.
    ‏ترمز دستی را در حال حرکت کشید. اتومبیلهای پشت سر با سروصدای زیاد ترمزکردند و فریاد راننده ها به هوا رفت.
    ‏گفتم: اینجا جای ترمزکردنه! بپیچ تو خیابون بغلی تا مردم عصبانی تر نشدن.
    ‏- از دستم نمی تونی قسر در بری. دلم رو سر راه ننداخته بودم که این طوری داری خرکشم می کنی. صد دفه ردم کنی از رو نمی رم. کارات، عشوه های زنونه، ناز و اداهات... همه رو خریدارم.
    ‏- من قلب ندارم، روح ندارم. یه موجود گیاهی هستم که فقط نفس می کشم. از من بگذر امید، به نفعته خودت روکنار بکشی و بری دنبال یکی دیگه.
    ‏یکهو وارفت و سرش را به پشتی صندلی تکیه زد.
    - داری سنگ جلوی پام می اندازی سرمه، این کار رو با من نکن. این انصاف نیست.
    - نا خواسته مجبورم می کنی اسرار دلم رو پیشت اشکارکنم. منم آب پاکی رو روی دستت می ریزم که ازم دل بکنی. داغ زخم عاشقی پیشونی من رو سیاه کرده و تصمیم دارم تا آخر عمرم تنها بمونم. چون آدم پاک و صادقی هستی و به اندازه کافی مرد صتی و وجدان داری راز دلم رو بهت گفتم که ولم کنی بری دنبال زندگیت. تو مجبورم کردی به گذشته دردناکم برگردم. سالها ست دارم از فکرش فرار می کنم، اما به خاطر نجات تو ‏حرفها یی روکه تا حالا به هیچ کس نزده بودم به زبون می آرم. تو رو خدا دیگه اصرار نکن امید. من دلی ندارم که به تو بدم.
    - حالا که آلوده ات شدم نباید تنهام بذاری. قسم می خورم هرگز گذشته رو به روت نیارم. شاید هم می خوای دست به سرم کنی سرمه؟ آخه اون احمقی که دل تو رو شکسته کی بوده؟
    - برادر شیوا... خیالت راحت شد؟ حالا دیگه هیچ رازی بین ما وجود نداره... از الان به بعد هم تو برادر من هستی.
    ‏دو دستش را روی فرمان کوبید و آه کشید.
    -خوب منو بازی دادی. پس جریان انتقام جویی فامیلی بود. مثلث عشقی ! شیوا دنبال من موس موس می کنه، برادرش از دست تو فراریه، تو هم آدم احمقی مثل من رو واسطه کردی. دستت درد نکنه سرمه خانم. شنیده بودم سیاست زنها پدر مردها رو درمی آره، اما باور نمی کردم آدمی به زرنگی من رو دست بخوره! اما سرمه خانم، طعمه خوبی انتخاب نکردی، چون من دیگه به این آسونی ازکولت پایین نمی آم. حالا که بازیچه شدم تا بدبختت نکنم ول کن نیستم.
    - اگه می دونستم همچین نتیجه گیری مسخره ای می کنی محال بود راز دلم رو باهات در میون بذارم.
    ‏- دیگه لازم نیست توضیح بدی. کثافت رو هر چی هم بزنی گندش بیشتر درمی آد.
    ‏امید دلشکسته و ماتم زده با سرعتی سرسام آور سرکوچه مادر بزرگ رساندم. موقع پیاده شدن گفتم:
    -شیوا عاشق واقعی و سرسپرده توست. درباره اش فکرکن.
    ‏سرش را روی فرمان گذاشت. از آن مجسمه پر غرور چیزی باقی نمانده بود آهسته گفت:
    - گور پدر عالشقی، گور پدر من که با دسیسه یه زن فنا شدم.
    به سمت خانه مادربزرگ رفتم و بی اراده در زدم. روی سوی کنار در نشستم. دستم زیر سکوی سمت راست فرو رفت و به خنکی دسته کلید که رسید حال و هوای چند سال پیش در ذهنم زنده شد. حس لمس انگشتان نجیب امیر دلم را لرزاند.
    زیر لب گفتم: چی کار میکنی امیر؟ مگه یه سوراخ تنگ برای چند تا دست جا داره؟
    ‏ذره های صدای امیر در هوا پخشی بود.
    ‏- توکه ازسوسک می ترسی چرا دستت رو جلوتر ازمن توی سوراخ کردی! .فقط می خواستم مطمئن بشم سر جاشه!
    ‏- دستت رو بکش... خودم بیرون می آرمش.
    ‏_نه امیر، انگار هیچ کس خونه نیست.
    - تو هم از آتیش و پنبه و این حرفا می ترسی؟ ای بابا، خوبه که منو می شناسی. حالا چرا لپات گل انداخته!
    ‏با صدای رهگذری از دنیای وهم آلودگذشته بیرون آمدم. زن میانسالی ایستاده بود و بربر نگاهم می کرد. پرسیدم: ببخشین خانم ، شما صاحب این خونه هستین؟
    - خیر، ما تازه به خونه بغلی اثاث کشیدیم. بفرمایید خستگی درکنین تا صاحبخونه بیاد.
    - می رم یه دور می زنم و برمی گردم!
    ‏تا سرکوچه چشمهایم تار می دید. سقا خانه پرنورکمرکش کوچه را روشن تر از همه جا کرده بود.گیج و مبهوت به سمتش رفتم. تا رسیدم حس کردم امیر پشت سرم است، آن قدر احساس سرخوشی از آن خیال لحظه ای داشت که حیفم آمد برگردم و ببینم هیجان هم صحبتی با او توحمی بیش نبوده است.گویی امیر در ذره های هوا و فضای آن نقطه حل شده بود و با من حرف می زد.
    - چند تا هم بده من روشن کنم. حاجتمون یکیه، این طور نیست؟
    - نمی گم حاجتم چیه که اجابت بشه.
    - اما من می گم تا دلم خوش بشه. توکه غریبه نیستی آهوی من.
    برگشتم پشت سرم را نگاه کردم، هیچ کسی جز خیال وسوسه کننده او ‏آنجا نبود.
    ‏حرارت شعله های شمع دستم را سوزاند. هرچه فکرکردم حاجتی جز شفای مادرم و صبوری سارا نداشتم. خیالم از امید راحت شده بود، اما یاد امیر درست مثل اولین روزی که ترکم کرد غمگینم می کرد.
    ‏وقتی تاکسی سر کوچه خوشبختی ایستاد و پیاده شدم هوا داشت تاریک می شد. خلوتی خانه جان می داد برای یک دل سیرگریه کردن و سبک شدن! در اتاقها را بازکردم. همه جا بوی غم می داد. اشیای قدیمی زبان باز کرده بودند و از گذشته های غبار گرفته می گفتند. ازکتابخانه اتاقم دیوان حافظ شیراز را برداشتم و بدون نیت صفحه ای را گشودم.
    ‏ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
    ‏وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
    گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
    ‏آری شود و لیک ، به خون جگر شود
    ‏از هرکرانه تیر دعا کرده ام روان
    ‏باشد
    کزان میانه یکی کارگر شود
    ای جان حدیث ما بر دلداده بازگو
    ‏لیکن چنان مکن که صبا را خبر شود
    از کیمیای مهر تو زر گشت روی من
    ‏آری به یمن لطف شما خاک زر شود
    در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
    ‏یا رب مباد آنکه گدا معتبر شود
    ‏بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی
    ‏مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
    آن سرکشی که در سَرِ سروِ بلند تست
    ‏کی با تو دست کوته ما درکمر شود
    وین سرکشی که کنگره کاخ وصل راست
    ‏سرها بر آستانه او خاک در شود
    روزی اگر غمی رسدت تنگدل مباش
    ‏رو شکر کن مباد که از بد بَتَر شود
    ای دل صبور باش و مخور غم که عاقبت
    ‏این شام صبح گردد واین شب سحر شود
    حافظ چو نافه سر زلفش بدست تست
    د‏ََُم درکش ار نه باد صبا با خبر شود




    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #67
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    همسر مناسبی برای من می شد، و یکهواز تصمیم ناگهانی امید وحشت کردم. آن همه سماجت در مورد من و چنان تصمیم عجولانه ای مشکوک به نظر می رسید. آهو از ما جدا شد و با شیوا همراه شدم. کم هوش و ذکاوت ترین ادمها هم با یک نگاه به شیوا می فهمید از شوق ازدواج با امید در آسمان هفتم سیر می کند. گیج و منگ گفتم:« خوشحالم که به آرزوت رسیدی عزیزم.» «تو بگو چه کار کردی؟ آخرش که باید فکری به حال خودت بکنی. بهرته با حقیقت زندگی رو به رو بشی . همین روزاست که مرجان و امیر بچه دار بشن... شش سال از اون ماجرا گذشته.» احساس قربانی شدن، احساس فروپاشیدگی ذهنی و احساس بی کسی حالم را به هم زد. شیوا هم دست بردار نبود. «امیر برای جشن عروسی می آد ایران، دلم می خواد کدورتها رو کنار بذاری و مطقی رفتار کنی.» با هر کلمه شیوا قسمتی از ذهنم فرو می پاشید. با نیش و کنایه سیخ داغی برداشته بود و در جراحتهای کهنهقلبم می چرخاند. گفتم:« من نه کینه توزم نه قصد دارم برنامه های تو رو به هم بریزم.» «باور کن برای برای خریدهای عروسی دلم می خواست تو همراهم باشی، اما بهت دسترسی نداشتم. نه نشونی، نه شماره تلفن.» «جالبه که وقتی اثاث می بردیم همه فهمیدن، اما یه سر از هیچ خونه ای بیرون نیومد و هیچ کس به روی خودش نیاورد ما داریم از آنجا می ریم.» «حالا به کفش میخ دار رو اعصابم راه نرو که حوصله گله گذاری ندارم. مگه تقصیر منه که همه با هم قهرن. باور کن ناراحتم و نمی دونم در این شرایط چه جوری به امید توضیح بدم. داییهام که یادشون رفته خواهر زاده دارن ، برادرم هم اون ور دنای، خواهر هم ندارم. فقط تو رو دارم که هیچ بهونه ای نباید بیاری. از اول برنامه ها باید همراهم باشی تا پشت در حجله.» «لگه می دونستی توی دلم چه خبره نمک به زخمم نمی پاشیدی. بهت بگم، نمی تونم توی عروسیت شرکت کنم، بعد می ام خونه خودت. این طوری بهتره.» «یاد اون روزا به خیر، خونه مادر جون خدا بیامرز... با اون همه درس و گرفتاری چه حال و هوایی داشتیم! تو غصه امیر رو داشتی و من دلواپس کنکور بودم. راستش پوستم کنده شد تا امید اومد خواستگاریم! وقتی دلتنگش می شدم یاد تو می افتادم. تازه شماها کجا، ما کجا! تو خیلی صبوری سرمه، من بودم تا حالا از غصه دق کرده بودم. سرمه تو رو خدا از گناهش بگذر. می ترسم آهت داداشم رو بگیره.» بغضم را فرو دادم و لبخند زدم. شیوا بی اراده در دلم جهنمی سوزان سرشار از هیمهای سرخ برافروخته به پا کرده بود. یکهو گفت:« ا امید اومد سرمه، ببین چه به موقع!» به اسفالت خیابان زل زدم و گفتم:« تو برو، من جایی کار دارم.» بعد به شلوغی خیابان خزیدم. کارت دعوت عروسی میان دست عرق کرده ام خیس خورده بود. از شدت ناراختی متن کارت را نخوانده بودم که بفهمم چطور خبر ازدواجشان را گزارش داده اند! برای رفتن به خانه شتابی نداشتم، هیچ کس در هیچ جای دنیا متظرم نبود و هیچ دلی به خاطر من نمی تپید. هیچ کس مرا نمی خواند و هیچ دست نوازشگری اشکهایم را از پلکهای همیشه منتظرم پاک نمی کرد. هوا تاریک شده بود که به خانه رسیدم. خانم سرلک رفته بود و خانه مثل مقبره خانوادگی سوت و کور بود. از پله ها بالا رفتم. چراغها خاموش و نور کمی از هیزمهای نیمه افروخته شومینه می تابید. از اتاق مادر صدایی نمی آمد. در اتاق کاوه هم بسته بود. داشتم به سمت اتاق مادر می رفتم که سارا با عجله از اتاق کاوه بیرون آمد و به اتاقش خزید. در را که بست کنجکاو شدم. از لای در اتاق کاوه نگاه کردم دیدم لب تختش نشسته و دکمه های پیراهنش را می بندد. تختخوابش هم به هم ریخته بود. بهت زده از در فاصله گرفت. لحظه ای فکرم از کار افتاد و وزنه سنگینی ته دلم پرت شد. دلشوره گرفتم و رفتم به شمت اتاق سارا. در از تو قفل بود. آهسته گفتم:«سارا، عزیزم، در رو باز کن.» جواب نداد، چند ضربه به در زدم. «سارا، می دونم بیداری، کار مهمی دارم.» در باز شد. صورت سارا از سرخوشی سرخ و برافروخته بود. آن قدر تجربه داشتم که بفهمم او هیجان زیادی را پشت سر گذاشته است. نگاهش را دزدید و از جلوی در کنار رفت. پرسید:« کی اومدی؟» لب تخت نشستم:« خیلی وقته... دیدم که از اتاق کاوه در اومدی.» خونسرد به سمت میز توالت رفت، برس برداشت و موهایش را شانه کرد. تصویرش در آینه شبیه آن دختر دوازده ساله معصومی که می شناختم نبود. جور غریبی نگاهم کرد و گفت:« خب که چی!» «تو اتاق کاوه چه کار می کردی؟» برس را روی میز توالت کوبید و برگشت.« به تو مربوط نیست. می ذاری یه روز آروم باشم یا نه؟ مگه من تو کار تو دخالت می کنم؟» « انگار یادت رفته چند سال با هم تفاوت سنی داریم. من خواهر بزرگت هستم. به جای داد و بیداد کردن آروم جوابم رو بده.» «ان قدر سن و سالت را توی سرم نزن. بزرگ تری که باش! تو حق نداری برای من بزرگ تری کنی. غصه خودت رو بخور که داری می ترشی و هیشکی سراغت نمی آد.» به سمتش رفتم و موهایش را نوازش کردم. «شوهر زیاده، اما مرد خوب کم گیر می آد. تو هنوز بچه ای، باید بیشتر مواظب رفتارت باشی.» بعد گونه اش را بوسیدم. انگار تب داشت. گفتم:« حاضرم همه بلاهای دنیا رو به جون بخرم و بلایی سر تو نیاد. عزیزم، تو باید حرفای دلت رو به من بزنی. ما هیچ مس رو نداریم. اگه خدایی نکرده دست از پا خطا کنی یا اتفاقی برات بیفته هیچ کاری از دست من بر نمی آد. کاوه هم مثل تو هنوز بچه است. شما دو تا از زندگی چی می دونین؟» کمی بعد از اتاق سارا بیرون آمدم. صدای پای کاوه توجهم را حلب کرد. از پنجره نگاه کردم دیدم سیگار به دست از حیاط بیرون می رود. انگار تعادل نداشت، تلو تلو می خورد و گاهی بر می گشت و به پنجره اتاق سارا نگاه می کرد. به اتاقم رفتم و لباس در نیاورده روی تخت دراز کشیدم. ضربان نبضم بالا رفته بود و دلواپسی عجیبی قلبم را می فشرد. دو سه ساعتی فکرم در کیر آن دو بود که یاد کارت عروسی شیوا و امید افتادم. بلند شدم سراغ کیفم رفتم و با خودم گفتم: یعنی همه اش یه بازی احمقانه بود؟! محاله امید اهل دوز و کلک باشه. اون که یه عاشق وافعی بود! پس ریگی به کفششه؟ ای خدا، یعنی ممکنه آدم به خاطر انتقام گرتن حودش رو بدبخت کنه! از امید بر می امد دیوانگی کنه! تعجبم از التماس های او بود و مانده بودم چطور سراغ شیوا رفته بود! امید آن قدر پیچیدگی رفتار نداشت که بشود به صحت حرف هایش شک کرد. متن کارت را خواندم. وقتی من و تو ما می شویم، فرشته های آسمان به وجد می آیند کارت را بستم و از خیر خواند بقیه متن گذشتم. صدای باز شدن در که آمد حس بلند شدن نداشتم. دکتر به روال هر شب پاورچین از پله ها بالا آمد و به تک تک اتاق ها سرک کشید تا پشت در اتاق من رسید. بلند شدم و در را باز کردم. «سلام.» «سلام عزی-زم، خانم سر لک کی رفت؟ بهش سفارش کردم تا تو نیومدی مامانت رو تنها نگذاره. کاوه کجاست؟» کلید برق را زد. پرسید:« گریه کردی؟ باز چی شده؟» «راستش ... فکر می کنم اینجا اومدن ما اشتباه محض بود... کاوه و سارا توی بد موقعیتی با هم رو به رو شدن، هر دو تازه بالغ و بی تجربه... متوجه منظورم هستین؟» و از خجالت سرم را زیر انداختم. نمی دانستم واکنش دکتر از حرفی که زدم چیست. زیر چشمی به صورت سرخ و بر افروخته اش خیره شدم. پس از چند دقیقه با صدای گرفته و خش داری پرسید:« اشتباه نمی کنی؟» «یه چیزایی حس کردنیه. نمی تونم به طور حتم راجع بهش اظهار نظر کنم، اما مطمئنم بینشون رابطه ای تند و غیر عادی برقرار شده که به طور یقین خطرناک هم هست.» ان شب خیلی بد خوابیدم. صبح خیلی زود بود که صدای باز شدن در حیاط را شنیدم. از پنجره کاوه را دیدم که تلو تلو خوران از حیاط به سمت ساختمان می آمد. یک سر کراواتش دستش و سر دیگرش زمین را جارو می کرد. موهای آشفته- -و راه رفتن کندش نگران کننده بود. به محض ورود به راهرو دکتر از پله ها پایین رفت و صدای مشاجره آن دو در راهروی طبقه پایین پیچید، نفهمیدم چطور از اتاق بیرون آمدم و بالای پله ها رفتم و دیدم دگتر دارد کشان کشان به عقب ساختمان می بردش. پله ها را دو تا یکی بالا رفتم. تا پشت در اتاق عقبی طبقه پایین رسیدم دکتر فریاد زد:« برو بالا و تو گوشات پنبه بذار. شنیدی چی گفتم سرمه؟» آهسته گفتم:« این راهش نیست دکتر، خواهش می کنم در رو باز کنید، کاوه در شرایطی نیست که حرف شما رو بفهمه.» برای اولین بار سرم فریاد کشید:« گفتم برو بالا بگو چشم!» به اتاقم رفتم و د-ر را بستم. نمی دانستم کارم درست بود یا شتابزد-ه و احساسی برخورد کره بودم. از شدت دلواپسی رو پا بند نبودم، راه می رفتم و حرص و جوش می خوردم. سارا که به اتاقم آمد باور نکردم او هم تا صبح نخوابیده باشد. پلک هایش ورم داشت و از نگاهش خشم و نفرت می بارید. فریاد زد:« کار خودت رو کردی حسود خانم؟ شاید تو دلت بخواد تاا آخر عمر مثل جغد تنها زندگی کنی، گناه من چیه که از تنهایی تو این متم سرا دارم می پوسم! واسه چی پیش باباش سوسه اومدی.» از شدت عصبانیت کارد--- می زدند خونم در نمی آمد، اما تجربه تلخ سیلی زدن به او فراموش نکردنی بود. او داشت می لریزد و من طاقت نداشتم آن همه ناراحت ببینمش. هنوز آن قدر عقل رس نشده بود که بفهمد کار من به نفع همه است. جلو رفتم و بغلش کرد. «عزیزم، آروم باش. مامان بیدار بشه هیچ کس دل و دماغ نداره بره سراغش.» «خوابیده که خوابیده... نگه بیدار و خوابی فرقی داره.» کف دستهایم را روی لب هایش گذاشتم.« خجالت بکش، خدا قهرش می گیره. مامان سلا-متیش رو به خاطر من و تو از دست داده.... بیا کمی آب بخور.» «کاوه کتم بخوره من آّب خنک بخورم؟» «چی می گی؟ دکتر دست بزن نداره. اون پسر باید بفهمه. به بد کسی دل بستی، کاوه لیاقت تو رو نداره. دیشب تا صبح خونه نیموده.، صبح هم مست مست بود. دکتر باید بفهمه کدوم از خدا بی خبری از راه به درش کرده.» فریاد و شیون سارا دل هر کسی را به درد می آورد. هر چه نوازشش می کردم آرام نمی گرفت و ضجه هایش سکوت خانه را به هم ریخته بود. کلافه شده بودم که دکتر وارد اتاق شد. «چی شده سارا؟ چرا صدات رو بالا بردی؟ مگه نمی دونی مامانت خوابیده؟» سارا به من و دکتر چشم غره رفت و گفت:« هر دوتون بی رحم هستین.» از خجالت داشتم آب می شدم. در اتاق سارا که به هم کوبیده شد دکتر گفت:« می گی چی دیدی یا نه!» «چه فرقی می کنه، حالا که کتکش رو خوررده.» «راست راستی فکر می کنی من کتکش زدم؟ بابت عرق خوری شب تا صبحش باید ازش سوال می کردک که بفهمم کدوم نمک به حرومی به یه الف بچه من مشروب می ده. کاشکی فقط به همین یه قلم ختم می شد! این جور کثافتکاریها پشت بند هم داره. اگر صبر می کردم هشیار می شد و محال بود حرفی از دهنش بیرون بپره. گفتم تا کله اش گرمه زیر زبونش رو بکشم.» «حالا چیزی دستگیرتون شد؟» «خودش هم نفهمیده کجا رفته و چی کار کرده. فکر کنم مواد هم مصرف کرده، اما نمی دونم چه جوری.» «دکتر کار من و شما هر روز داره سخت تر می شه. فکر می کنم بهرته ما برگردیم خونه مون. من هم که پروژه سختی دارم و با این اعصاب خط خطی بعید می دونم از عهده اش بر بیام.» دکتر به صورتم خیره شد و گفت:« کارم رو کم می کنم تا تو به درسات برسی. دلم می خواد بهرتین نمره رو بگیری.» دیر وقت بود. روی صفحه ی نمایشگر تلفن همراهم چندین تماس نا موفق داشتم. خیابان شلوغ، صدای بوق، انبوه جمعیت سرگردان که شبیه به اشباح از جلوی چشمم رد می شدند و بدون جا گاشتن هیچ خاطره ای از ذهنم پاک می شدند. تصویر امیر جلوی چشمم رژه می رفت. با موهای جو گندمی و شاید پشت خمیده، شکم برجسته و غبغبی که تا روی یقه پیراهنش آویزان بود، شاید هم لاغر و استخوانی، اما با همان نگاه گرم و صمیمی که در غبار اندوه سالها انتظار بیهوده گم شده بود. یا به تردید افتاده بودم یا داشتم به زانو در می آمدم. از آن همه رنج به فسیلی هزار شاله شبیه بودم. خستگی جسم و جانم درست مثل کسی بود که پس از سالها بدنش را از زیر خروارها خاک بیرون کشیده اند و به محض وزیدن نسیم ناگهان جسمش پودر می شود. در آن چند سال خیلی زجر کشیده بودم و داغ از دست دادنش تکرار مصیبتی همیشگی بود که هنوز تازگی روز اول را داشت. هر نوع توجیهی از جانب او در دادگاه ذهن من پوچ و بی ارزش و گناه او نابخشودنی بود. شماره شیوا را گرفتم و تلفم را به گردنم آویزان کردم.« ببخش عزیزم، امشب از دست خودم هم کلافه ام.» «حالت رو می فهمم. دلت شور سارار رو نزنه، خوابده.» «اگه تو رو نداشتم چی کار باید می کردم؟» «دیوونگی بسه...، برو خونه.» «با این وضع روحی نمی تونم... خیلی به هم ریخته ام.» «ای ناقلا، بگو از ترس اینکه امیر اونجا باشه نمی رم خونه. آخرش می خوای چی کار کنی! تا آخر عمرت که نمی تونی از دستش فرار کنی. اون همه سال بس نبود؟ کمی فکر کن ببین از چی گریزونی؟» «یه غلطی کردم و مثل خر تو گل وا موندم. هی چی فکر می کنم می بینم نمی تونم باهاش رو به رو بشم.» «خوبه که کم و بیش از هم خبر داشتین. بهرته این دفه حرفاتون رو به هم بزنین و این داستان کهنه رو تموم کنین.» «داستان ما تموم نشدنیه. با یه شروع مسخره اون همه سال زجر کشیدیم. بعید می دونم پایان خوشی داشته باشه. هنوز نتونستم ببخشمش. خوش به حال کساییی که از عاشقی لذت می برن. برای من همه اش دلواپسی و ترس و دلهره بود. بعدشم که دوری و جدایی و غافلگیری.» « من بی طرفم. بهرته حرفی نزنم که ناراحت بشی.» « راست می گی، من به تو هم بد کردم که تا اومدی حرف بزنی اوقات تلخی راه انداختم. تقصیرم اونم نیست کهمن عمریی با یه موجود واهی زندگی کردم و هر بار مستی از سرم پرید فهمیدم مال من نیست. می دونی چقدر از مرجان متنفرم! تا آخر عمرم چشم دیدنش رو ندارم.» «امیر هم به قدر کافی سختی کشیده. این بار بره پشت سرش رو هم نگاه نمی کنه. باور کن عروسی من هم یه بهونه بود که بیاد ایران تو رو ببینه. همون موقع خبرش رسید که بابت سفرش به ایران کلی به مرجان باج سبیل داده! یادته چطوری سوزندیش؟ وقتی می رفت پای چشمش یه بند انگشت گود افتاده بود و عین تب لازمیها صورتش زرد بود. الان هم جای تو باشم ازش فرار نمی کنم. خود دانی سرمه خانم، فقط تو رو خدا تن علیل اون پیرمرد رو نلرزون! دیروقته، برگرد خونه.» /«آن قدر راه می رم و فکر می کنم تا راه حل خوبی پیدا کنم.» خیالم از سارا راحت بود. تلفن همراهم را خاموش کردم و به یاد چهره معصوم خواهرم افتادم. سارا، سارا... سارا عمری با من زندگی کرده و هنوز هم تمام لحظه هایم با او سپری می شد. انگار تقدیر او به سرنوشت من پسبیده بود و به هیچ ترفندی راهش از من جدا نمی شد. سارا کودک شاد و سرحالی بود که از کمبود محبت پدر و مادرمان تا مرز جنون پیش رفت و سرانجام کار دست خودش داد... نتیجه واکنش ناشیانه من همدلی بیشتر سارا و کاوا شد. آن دو نوجوان خام، برای نشان داد اعتراضشان به بزرگ تر ها فرصت خوبی پیدا کردند. رفتار انتقامجویانه و پرخاشگریهای وقت و بی وقت سارا نشانه عقده های سرکوب شده در روان بیمارش بود. کاوه هم از رنج جدایی پدر و مادرش به مواد مخدر پناه برده بود و در این شرایط تنها دست آویز برای سارا بود که می توانست در کنارش به آرامش برسد. رابطه کودکانه آن دو با بدبینی و تجسس من به وابستگی عمیق احساسی تبدیل و کمکم مراقبت از آن دو ناممکن شد. خانم سرلک چند بار پیشنهاد کرد برای جدا کردن آن دو از یکدیگر به خانه خودمان برگردیم، اما ان کار نا ممکن به نظر می رسید. پروژه سنگینی که باید شب و روز جان می کندم تا آخر سال تحویل استاد بدهم نا تمام بود. به خانه که بر می گشتم شش دانگ حواسم به سارا بود که از وقتی موضوع ارتباطش با کاوه بر ملا شده بود با وقاحت تمام مرتب در اتاق او می پلکید. ترس از رسوایی آن دو جوان خام نمی گگذاشت لحظه ای آرامش داشته باشم. یک شب ه دکتر هنوز نیامده بود صدای عجیبی از اتاق کاوه شنیدم. پاورچین پشت در اتاقش خزیدم و لای در دیدم ماده ای در رگش تزیرق می کند. آن قدر خمار بود که متوجه باز و بسته شدن در نشد. تا ان روز کسی را در حال تزریق مواد مخدر ندیده بودم. یک لحظه از ذهنم گذشت چه خوب می شد سارا او را در چنین وضعیتی ببیند و بفهمد عاشق موجود بی مصرفی شده است. کنار تختش رفتم، اما دلم نیامد از خواب ناز بیدارش کنم. به اتاقم برشگتم و تا دکتر برگردد مثل مرغ سرکنده بال بال زدم. بدشانسی دکتر هم ان شب آن قدر خسته بود که حتا جواب سلامم را درست نداد. برگشتم اتاقم و تا صبح با خودم کلنجار رفتم. وقتی برای نماز صبح بیدار شد ماجرای شب گذشته را تعریف کردم. بعد از ان همه مراقبت او حق داشت حرفم را باور نکند. نگاه عاقل اندر سفیه به سر و صورتم انداخت و گفت:«امکان نداره.» «خواهش می کنم به دستش نگاه کنید.» با نگاه غمگین دکتر دلم گرفت و بقیه حرفم را قورت دادم. او لبخند تلخی زد و گفت:« معتاد هم مثل مریضای دیگه نیاز به درمان و دلسوزی اطرافیان داره.» «دکتر من بیشتر از کاوخ دلم برای شما می سوزه. شما خیلی خوشبین هستین، اما این کار خیلی سخته. نتیجه هم دراز مدت جواب می ده... شما هم مقصر نیستین.» گویا کاوه فرصت نکرده بود سرنگ و آثار دیگر را از بین ببرد، چون وقتی دکتر از اتاقش بیرون آمد شبیه بیمار در حال موت بود. به چشمهایم که از غم و اندوه لبریز بود خیره شد و گفت:« نمی فهمم پول مواد رو از کجا می آره؟ غیر ممکنه مجانی بهش چیزی ببخشن. دزدی هم که در مرامش نیست. چند روز باید زیر نظر بگیرمش ببینم از کجا پول مواد رو تهیه می کنه.» چند روزی سارا را زیر نظر گرفتم. شبی که سر کیف دکتر رفت فهمیدم هر بلایی سر کاوه آمده زیر سر سارا است. به روی خودم نیاوردم و واکنشی نشان ندادم. او بچه تر از آن بود که متوجه نتیجه اعمالش باشد. آن شب سخت و جهنمی گذشت. صبح که به مدرسه رفت دورادور تعقیبش کردم. ظهر بین بچه ها دیدمش. همراه دختر بزرگتر از خوذش از مدرسه بیرون آمد و خلاف کجت خانه راه افتاد. هرگز فکر نمی کردم به خرید مواد از جوانک کم سن وسالی که در نقطه دنجی از پارک مخفی شده بود تن بدهد. به سختی بدن نیمه جانم را به خانه رساندم. سارا هم پشت سرم از در حیاط تو آمد. از پله ها بالا آمد و یکراست به اتاق کاوه رفت. صدای پچ پچ و خنده هایشان که نه از سر شوق بلکه از دیوانگی مطلق بود اتاق کاوه را پر کرد. در آن شرایط که مرز بین کار درست و نادرست برایم آشکار نبود مثل هیپنوتیزم شده ها پریشان وسرگشته در اتاقم ماندم، چون می ترسیدم با واکنش شتابزده ام کار را خرابتر کنم. آن قدر غمگین بودم که نفهمیدم که شب شد. با صدای زنگ تلفن از جا پریدم، دکتر بود. «خواب که نبودی؟ صبح یادم رفت بگم خانم سرلک امروز نمی آد.» بغضم ترکید. دستپاچه پرسید:« چی شده سرمه؟ اتفاقی افتاده، نکنه اعظم...» «خدا منو بکشه که از بس فکر و خیال دارم مامانم رو پاک فراموش کردم.» گوشی را گذاشتم و شتابزده به اتقام مادر رفتم. سارا داشت به مادر سوپ می داد. مادر با پلک های ورم کرده و چهره رنگ پریده به صورتم خیره شد، ان قدر از دست سارا دلخور بودم که حتا دلم نمی خواست به چشمهایش نگاه کنم. نیم ساعت طول نکشید که دکتر به خانه رسید. تا از پله ها بالا آمد به اتاق کاوه رفت. کاوه سر حال تر از همیشه با او خوش و بش کرد. دکتر گفت:« از هفته دیگه یک روز در میون مشاوره وقت مشاوره داری.»



    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #68
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    کاوه بلندتر از همیشه حرف میزد:مشاوره واسه چی پدر.شما هنوز هم به من شک دارین.
    دکتر تا آخر شب در اتاق مادر بود.وقتی همه خوابیدند به اتاق من آمد.آنقدر غمگین بودم که هیچکس در آن لحظه نمیتوانست ذره ای از پریشانی ام را سهیم شود جز دکتر که بارها به درددلم گوش داده بود.اشکم خود به خود جاری شد.او نمیدانست چه آتشی در دلم روشن شده است.کمی بعد گفت امروز جون به لبم کردی اون موقع که زنگ زدم و بغضت ترکید فکر کردم زلزله اومده و همه مردن!الانم که حالت خوش نیس!
    -زلزله خیلی وقته اومده کاشکی هوارروی سرمون می اومد و همگی با هم میمردیم.اینجوری از شر این زندگی نکبتی نجات پیدا میکردیم.طاقت از این به بعدش رو ندارم.راستش خجالت میکشم بگم دکتر .نمیدونم این دختر دیوونه شده یا میخواد ما رو آزار بده.دیروز که دیدم از جیب شما پول برداشت باور نمیکردم بره سراغ مواد فروش.یعنی نمیتونم درک کنم با این سن و سال کم کی این کارهای خلاف رو یاد گرفته!متوجه شدین امروز کاوه سرحال تر از دیروز بود؟
    دکتر پس از نگاهی طولانی با غم فراوان از اتاقم بیرون رفت.
    هر دو ما دوران سختی را میگذراندیم و هر کدام بار سنگینی را به دوش میکشیدیم صبح روز بعد هنوز خورشید کامل طلوع نکرده بود که دکتر از لای در نگاهم کرد و چند ضربه به در زد:بیداری سرمه؟
    -بیدارم بفرمایین.
    لب تختم نشست:فکر و خیال این بچه ها کلافه ام کرده.
    -سارا شورش را در آورده.شما هم که مثل همیشه یک کلمه بهش حرف نمیزنین.
    -اول باید با یه مشاور صحبت کنم اما تو... دلم میخواد گرفتاریهای خونه رو به من بسپری و فقط به پایان نامه ات برسی.
    دکتر که رفت بی اراده یاد امید افتادم و تصمیم عجولانه اش که بطور حتم برای لجبازی و سرشاخ شدن با من گرفته بود.باور آنکه تصمیم به ازدواج با شیوا را از روی عشق یا منطق گرفته باشد محال بنظر میرسید و با شناختی که از روحیه او داشتم مطمئن بودم برای کشتن روح خودش دست به چنان کار احمقانه ای زده بود.
    برای من که از احساس قلبی او آگاه بودم تحمل نگاههای شماتت بار او و حماقت شیوا که باور کرده بود تنها عشق زندگی امید است کار دشواری بود ترسم از روزی بود که پرده از اسرار نهانی و سر به مهر امید برداشته شود و آبروی من نیز به خطر بیفتد.
    روزها از پس یکدیگر میگذشتند و من نگران دلبستگی سارا و کاوه بودم.به پیشنهاد دکتر برای تمام کردن پایان نامه تحصیلی ام تصمیم گرفتم به خانه پدری بروم تا در آرامش کامل تحقیقاتم را تمام کنم.دکتر قول داده بود معاشرت سارا و کاوه را تحت نظارت دائمی داشته باشد اما من از شدت نگرانی حتا فرا رسیدن بهار و زنده شدن طبیعت را حس نکردم و این در حالی بود که همه در تکاپوی عید بودند.
    دلواپسی دیدن امیر پس از آن همه سال دوری و جدایی خواب و خوراکم را بهم زده بود.روزها به سختی درس میخواندم و در حالیکه با جدیت روی پروژه ام کار میکردم نگران جشن ازدواج شیوا و امید بودم و دیدار مجدد امیر دنیای من پر از دلواپسی و اضطراب بود.
    شیوا سرحال تر از همیشه نه به فکر پروژه بود و ژوژمان و تحقیقت بود و نه کاری به اختلافات خانوادگی داشت حتا از اینکه طرف راست بدن پدرش لمس شده بود هم نگران بنظر نمیرسید سرخوش از ازدواجی که به خواب هم نمیدید در حال خرید جهیزیه برای خانه ویلایی بزرگی بود که امید خریده و حتا وسایلش را تکمیل کرده بود.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #69
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 23
    صفحه466-470
    خسته و کوفته از دانشگاه برمی گشتم که چند نفر از همسایگان قدیمی سر راهم سبز شدند.با انکه از روز به دنیا آمدنم دیده بودمشان و همه جد وآباد و ایل و تبارم را می شناختندجواب سلامم را ندادند،انگار نه انگار که روزی با هم سلام و علیک داشتیم!
    فضای کوچه بن بست خوشبختی و پنچره های رو به رو هم واپسین قول و قرارهای شیرین زندگی و سرخوشی خیال انگیز احساسات تند عاشقی را در ذهنم زنده کرد.وارد خانه شدم و باغچه را آب دادم.درخت سیب پر از شکوفه بود.همان موقع صدای زنگ تلفن به راهرو کشاندم دکتر بود.با ناراحتی گفت:«خونه بی تو سوت و کوره دخترم اگه قول نداده بودم روزی چندباز بهت زنگ می زدم.»

    «دل منم بی قراره تا آخر عمرم مدیون شما هستم دکتر.»

    صبح زود باصدای جیک جیک گنجشگها از خواب پریدم.باران نم نم می بارید.تاپنچره را باز کزدم بوی نم و خاک از لای درز پرده تو زد.کارم باکتابها و جزوه های درسی که حدود شش سال تنها یارو غمخوار شبهای تنهایی ام بودتمام شده بود و باید همه را جمع و جور می کردم.هر کدام را نگاه می کردم هزارخیال غم انگیز در ذهنم جان می گرفت.کتابهای سال اول چشم انتظاری و سرخوشی رسیدن به وصال امیر، سال دوم و سوم ناامیدی و بیماری مادرم،سال چهارم و پنچم تنفر از زندگی و سال آخر دغدغههم صحبتی با امید و نگرانی برای آینده نامعلوم سارا که خیلی زود بزرگ شده بود!

    از بیرون سرو صدا می آمد کنجکاو شدم و از لای درز پرده نگاه کردم.پنجره اتاق امیر باز بود و مردی مشغول پاک کردن شیشه بود.خیلی جا خوردم.کارت دعوت عروسی روی میزم بود.فقط یک هفته به مراسم عقدکنان مانده بود وجشن عروسی 15 روز دیگه برگزار می شد.با خودم گفتم یعنی اومده؟بدنم سست شد و دوباره روی تخت دراز کشیدم.وسوسه دیدار او که مدتهای مدید از خاطرم محو شده بود مثل خوره به جانم افتاد.فرار از او فقط دل و جانم را می آزرد ونتیجه دیگری نداشت.تصورش را هم نمی کردم آن همه زجر کشیدن ریشه های عشق کهنه ام را محکمتر کرده باشد.معمای رفتن و باز نگشتن او مثل سیخ داغ در قلبم ففرو می رفت و تا گرفتن جواب منطقی آرام نمی شدم.

    دکتر چشم به راه بود به خانه برگردم،اما من مردد بودم،عاقبت تصمیم نهایی را گرفتم و اطلاع دادم منتظرم نمانند.می دانستم آنجا ماندن جز بی قراری و سرگردانی نتیجه ای نخواهد داشت اما دیدن پنچره باز اتاق امیر تعادلم را به هم ریخته بود.سه روز و سه شب پرده های اتاقم زا کشیدم،در تاریکی سرکردم تا شب چهرم که آسمان ستاره باران و سایه امیر پشت پنچره اتاقش نمودار شد.عجیب آنکه دیدن او همه کینه ونفرتی که سالها روی دلم سنگینی کرده بودرا مثل آب زندگی بخش از روحم پاک کرد و ارام شدم.آن شب تا صبح در تاریکی به نظاره او نشستم.هوا داشت روشن می شد که پردها را کشیدم.چرتم گرفته بود که تلفن زنگ زد.سریع گوشی زا برداشتم اما جز سکوت صدایی نشنیدم.خواب از سرم پریده بود.به دلم افتاد به سقاخانه محله مادر بزرگ بزوم و شمع روشن کنم،درست مثل 4شنبه هایی که او زنده بود.لباس پوشیدم و با احتیاط از در بیرون زدم.تاکسی وارد پس کوچه هایص قدیمی که شد پیاده شدم و کوچه تنگ را تا بقالی کنار سقاخانه طی کزدم.سمت راست و چپ مغازه حجله ای با چراغهای روشن کوچه را نور باران کرده بود.نوجوانی سیاهپوش پشت پیشخان مقازه ایستاه بود.پرسیدم:«مش یعقوب کی به رحمت خدا رفت؟»

    پسرک لبخند تلخی زد و گفت:«هنوز چله نشده بابامو می شناختین؟»

    «از بچگی مشتری شمعهای سفید زنگ شیش تاییش بودم.خدا رحمتش کنه.»

    روشن کردن هر شمع تجدید خاطره بود.دلم پر می زد از نزدیک ببینمش اما دلم نمی خواست با او هم کلام شوم.آخرین شمع را به نیت آرامش روحم روشن کردم و بلند شدم.

    نم نم باران می آمد.از زنده شدن خاطرات گذشته سزخوش بوودم. بی اراده راهم را به سمت پایین کوچه کج کردم. همان طور که در حال خودم بودم یکهو چشمم به امیر افتاد که از کوچه آشنا برمی گشت.راهم را عوض کردم. از شدت هیجان نفسم به شمار افتاده بود.چشمهایم را بستم و چهره او را در ذهنم آوردم.موهای جوگندمی بغل گوشش،صورت خسته و شانه های پهنش که لاغر شده بود.

    تا شب جمعه که جارو جنجال عجیبی در کوچه پیچید حساب روزها از دستم در رفت.از صبح که او را کروات زده دیدم فهمیدم روز عقدکنان است.چادر سیاه مادر را سر کردم گیپ رو گرفتم و وارد کوچه شدم. در حال قفل کردن در سنگینی نگاهی بدنم را سست کرد.به سرعت تا سر کوچه رفتم و خیلی زود تاکسی گیرم آمد.وقتی وارد خانه شدم خانم سرلک در راهرو بود پرسیدم:«شما دارین می رین؟»

    «دکتر اومده...رام دورره میدونین که!»

    صدای بهم خوردن در که پیچید از پله ها بالا رفتم و مادر را روی صندلی چرخدار وسط هال دیدم.دکتر مشغول غذا دادن به او بود.یکهو خندید و گفت:«چه خوب شد اومدی.دلم پوسید به خدا...لاغرشدی،نکنه رژیم گرفتی؟»

    «سارا کجاست؟»

    «خونه دوستش.آخر شب می آرمش.نمیشه بهش ایراد گرفت،جوونه.»

    «کاوه کجاست؟»

    «اونم رفته دنبال قرتی بازیش.»

    صورت مادر ر ا که مثل مجسمه گچی بود بوسیدم و گفتم:«دیگه یه لحظه هم از کنارتون دور نمی شم،مگه اینکه خودتون از دستم خسته بشین!»

    شب از تنش و شدت خستگی آن چند روز به سرعت خوابم برد.

    نفهمیدم سارا کی به خانه برگشت .صبح زود با صدای خانم سرلک بیدار شدم سراز پا نمی شناختم سارا را ببینم.پشت در اتاقش چند ضربه به در زدم.

    پرسید:«کیه سرصبحی عین اجل معلق مزاحم خوابم می شه.»

    «منم سارا بیام تو یا میخوای بخوابی؟»

    وقتی وارد اتاقش شدم مثل ذغریبه هانگاهم کرد.همانطور که در رختخوابش لم داده بودبا چشم های خواب آلود به صورتم خیره شد.خم شدم و بوسیدمش.«چه استقبال گزم و با شکوهی از خواهرت می کنی.»

    «پروژژه ات رو تموم کردی؟فایده درس چیه؟لابد می خوای مدرکت رو در کوزه بذاری و آبشو بخوری.ظزف شوری تو رستوران درآمدش بیشتره والله »

    «خوشحال نیستی که خواهرت درسش تموم شده و خیلی زود کار پیدا می کنه.»

    «کارو ولش، کی شوهر می کنی؟»

    «بفکر شوهر کردن نیستم.»

    «آره جون خودت من که می دونم ته دلت چه آتیشی به پا شده.امیرم اومده؟مرجان هم دنبالشه؟بی معرفت ممنم می بردی عروسی چی شد؟»

    برای لحظه ای مغزم قفل کرد.داشتم فکر می کردم آن اطلاعات دیت و پا شکسته از کجت به دستش رسیده که معما راحل کرد.

    «کارت عروسی شیوا رو که رو میزت بود دیدم فهمیدم چند روزی غیبت می زنه و به بهونه پروزه و کوفت و زهرمار سزهمه ما رو به طاق می کوبی،اما کور خوندی خواهر،ماه هیچ موقع زیر ابر نمی مونه.»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #70
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    رغبت نمی کردم با او هم صحبت شوم، اما چاره ای نبود. یکی به دو با کار دستم می داد. بلند شدم از اتاقش بیرون بیام که پرسید: «نگفتی دیدیش یا نه؟»
    «تو چه کار به زندگی خصوصی من داری، گاهی وقتا به تاریخ تولدت شک می کنم.»
    «می بینی که بهتر از تو می فهمم و حواسم به همه جا هست. بچه که نیستم.»
    «احترامت رو نگه می دارم/ف چون دوست ندارم میونه مون شکراب بشه. درضمن، تو هنوز آن قدر بزرگ نشدی که دوست و دشمنت رو بشناسی.»
    «من فقط یه دشمن فضول دارم، اونم تویی که اگه موی دماغم بش بد می بینی.»
    رفتم کنارش نشستم و موهای ابریشمی اش را نوازش کردم. «می دونم از چی دلخوری، آدم در سن بلوغ نمی تونه تصمیم درست بگیره. آن قدر دوستت دارم که حیفم می آد حرف دلم رو بهت نزنم. قبول کن که اشتباه کردی. دزدی از دکتر و خرید مواد برای کاوه کار درستی نبود. اگه به کاوه و سلامتیش اهمیت می دی باید کمکش کنی ترک کنه.»
    صورتش سرخ و برافروخته شد. «به من تهمت دزدی می زنی؟ کاوه معتاد نیست، منم دوستش دارم.»
    بغلش کردم. «چشماتو باز کن عزیزم، تو هنوز بچه ای. کاوه به دردت نمی خورده، کمی صبور باش. چند سال بگذره می فهمی صلاحت چیه.»
    جسم کوچکش را از میان بازوانم بیرون کشید. چشمهایش پر از اشک و نگاهش خشم آلود بود، از زبان زهراگینش هم در امان نبودم. خیلی رک گفت: «لابد امیر به درد زندگی می خورد که ولت کرد و رفت.»
    دلم لرزید. گفتم: «اون معتاد نبود و سنش ار بیست گذشته بود گذاشت رفت پی زندگیش، چه برسه به کاوه که هنوز هجده سالش تموم نشده، دست راست و چپشم نمی شناسه. پشت تو قایم شده که حمایتش کنی. دختر، چشماتو باز کن که مثل من خاکستر نشین نشی.»
    به اتاقم برگشتم. سرم را توی بالشم فرو بردم و غمم را با رختخواب سردم تقسیم کردم. گریه هایم که تمام شد بلند ششدم دیرم دکتر لب پنجره اتاقم نشسته است. خودم را جمع و جور کردم و پرسیدم: «کی اومدین تو اتاق؟!»
    «هر چی در زدم جواب ندادی، دلواپست شدم. چی شده باز به هم ریختی؟»
    «اگه به خاطر شما نبود درسم رو تموم نمی کردم. یه الف بچه با چند کلمه منو به خدا می رسونه! به سن و سال سارا که بودم خجالت می کشیدم با صدای بلند با بزرگ ترا حرف بزنم.»
    «وقتی با بزرگ تر از خودش می پلکه، طبیعیه که پررو بشه. سارا بیش فعاله، سرکشه. برعکس دوران کودکیش که صبور بود تلافی سکوت چند سال پیش رو داره در می آره. راضیش کردم ببرمش پیش مشاور. یادت باشه که بی احترامی اون از شخصیت و وقار تو کم نمی کنه.» بعد جلو آمد با انگشتان مهربانش اشک چشمم را پاک کرد. «و اما تو، احساس دلتنگیت از جای دیگه آب می خورده. بیماری مامانت و چموشی سارا بهونه است. با خودت صادق باش عزیز دلم و سعی کن حقیقت زندگیت رو باور کنی.»
    «باور نمی کنین که نگاه سرد و یخ بسته مامان پوستم رو کنده.»
    «مامانت سکته مغزی کرده، قبول کن که حضور کسی رو حس نمی کنه. می گن یه جایی توی قلب آدماست که تکلیف رویا و واقعیت زندگی رو روشن می کنه، سری بهش بزن... دلم می خواد شب عروسی شیوا مثل نگین بدرخشی. پول توی کشوی کمد هست هر چقدر لازمه بردار و برای خودت خرید کن. لباس، جواهر... همه چیزایی که مدتهاست فراموششون کردی. می گن خرید کردن دل خانمها را باز می کنه.»
    «ممنونم، اما من فکر نمی کنم دلم با خرید جواهر و لباس باز بشه... نمی تونم تو مراسم عروسی شرکت کنم. شما که جریان رو می دونین، بحث امیر نیست، امید آدمی نیست که بی هدف دست به چنین کاری زده باشه. دلم نمی خواد باهاش رو به رو بشم.»
    «شاید همه اش خیالبافی یا منفی بافی خودت باشه. در ضمن یادت باشه هیچ مردی روی لجبازی سراغ زنی که دوستش نداره نمی ره. شاید به شیوا علاقه پیدا کرده و تو رو فراموش کرده. به نفعت بود یه همچی اتفاقی بیفته تا جای خالی امیر رو با مردی که دوستش نداری پر نکنی.»
    دکتر از اتاقم بیرون رفت. به آسمان تیره خیره شدم که لحظه به لحظه سیاه تر می شد. تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم و از شنیدن صدای شیوا جا خوردم. «بی معرفتها رو می گیرن.»
    «تو که مشکل من رو می دونی... به خدا هر کار کردم نتونستم بیام.»
    «اما من سرم بره عروسیت می آم. خودت گفتی حسابمون از بقیه جداست. گوش کن، مرجان نیومده. عقد کنونم نیومدی اما برای شب عروسی هیچ بهانه ای رو نمی پذیرم. توی آرایشگاه می خوام کنارم باشی. نیای، می آم دنبالت. بالا بری پایین بیای شب جمعه منتظرتم. تو و امیر باید عاقلانه با هم رو به رو بشین تا قضیه حل بشه.»
    «امیر عاقل بود که به خاطر پول و موقعیت و زندگی خارج از کشور به من و عشق پوشالیش پشت پا زد. همه که مثل من دیوونه نیستن زندگیشون رو فدای یه خیالبافی احمقانه بکنن.»
    «اگه تو دیوونه ای اون یه مجنون دست از دنیا شسته است. بدتر از همه نمی دونی وقتی برگشت بابا چه الم شنگه ای راه انداخت. به خاطر علاقه به اتاقش و اون پنجره رو به حیاط شما نرفت هتل. مامان بدبختم از دست بد و بیراه گفتن بابا آن قدر توی سر و کله اش زد تا ساکت شد. یه جورایی به بابام حق می دم، امیر می دونست بابا سکته کرده، اما حتا یه زنگ خشک و خالی نزد حالش رو بپرسه. الانم عروسی منو بهانه کرده اومد ایران تو رو ببینه. من احساسش رو درک می کنم و دلم به حالش می سوزه.»
    از اینکه امیر نزدیکم بود و در فضایی مشترک نفس می کشیدیم، اما مجبور بودم از او فاصله بگیرم بیش از حد کلافه بودم. فکر او همه ذهنم را اشغال کرده بود. آن شب تا صبح با خودم کلنجار رفتم. در میان برزخ خواب و بیداری گاه به او نزدیک می شدم و گاه می گریختم.
    سروصدا و رفت و آمد خارج از اتاقم را به حساب شلوغی ذهنم گذاشتم، انگار بختک روی تنم افتاده بود که قدرت جنبیدن نداشتم. خانم سرلک که وارد اتاقم شد از رنگ پریدگی صورتش وحشت کردم و پرسیدم: «چی شده؟»
    «حال مادرتون خوب نبوده و...:
    تا بلند شدم نشستم. وزنه سنگینی در کاسه سرم جا به جا شد. «دکتر کجاست؟»
    «با مامانتون رفتن بیمارستان.»
    «چرا صدام نکردی باهاشون برم. راستش رو بگو چی شده؟»
    «دکتر گفت برین دنبال خانم جان.»
    نفهمیدم چطور لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم. منزل خانم جان دور بود. به راننده تاکسی گفتم: «مسافر نزن و تند برو.»
    مدتها بود فراموش کرده بودم مادر بزرگی در آن سر شهر تهران دارم. با آنکه خانم جان اهل معاشرت نبود و سراغ کسی را نمی گرفت، از خودم بدم آمد که مدتها بود حالش را نپرسیده بودم. تاکسی که از آخرین پیچ کوچه گذشت چشمم به پارچه سیاه رنگ روی دیوار خانه خانم جان و پیام تسلیت همسایه ها افتاد. دلم لرزید و مات زده به صندلی چسبیدم. راننده از رنگ و روی پریده ام فهمید دیر رسیده ام و دور زد. از دلواپسی تا رسیدن به بیمارستان دل و روده ام بالا آمد. سریع پیاده شدم و یکراست به بخش مراقبتهای ویژه رفتم. مادرم نه در اتاق مراقبتهای ویژه بود و نه کسی خبر داشت در کدام بخش بستری شده. با عجله از پله ها پایین می آمدم که از پشت دستی روی شانه ام سنگینی کرد. برگشتم. چشمهای دکتر پر از غم بود. «دیر کردی... خان جون نیومد؟:
    «مامانم کجاست؟»
    «راحت شد.:


    چادر مشکی مادر سرپناهم شده بود. دلم نمی آمد بشورمش. گویی بوی مهربانی او در تاروپودش جا خوش کرده بود و چون سایبان از توفان غم و انده حفظم می کرد. نمی دانم توهم بود یا حقیقت داشت که وقتی سر می کردمش، انگار بازوان مهربان او دور بدنم حلقه می شد و احساس آرامش می کردم.
    روزی از روزهای گرم تابستان بود که در مقبره خانوادگی دکتر کنار مادر و پدر او به خاک سپردیمش. تعداد انگشت شماری در گورستان حاضر بودند و او بی کس و تنها زیر خروارها خاک سرد و نمور دنیا را وداع گفت.
    تنها کسی که ضجه می زد و اشکش بند نمی آمد دکتر بود. سارا سرش را در میان خاک خیس فرو برده و مثل زنی جا افتاده نوحه سر داده بود و من در سکوت به خاک چشم دوخته بودم و دریغ از قطره ای اشک!
    بی حس و حال روی خاک افتاده بودم که صدای بغض آلود شیوا را شنیدم.
    «این طوری روی خاک نیفت، پاشو بریم خونه.»
    «ولم کنین، می خوام پیش مامانم بمونم... مامانم بی کس و تنهاست.»
    کلاغها سر درخت کاج هم در آن روز نحس به جای قار قار کردن جیغ می کشیدند. روی خاک سرد گور مادر پهن شده بودم و حال خودم را نمی فهمیدم. صدای امید را به سختی شناختم.
    «شیوا، من هزار تا کار دارم، تا کی می خوای بمونی.»
    شیوا زیر گوشم نجوا کرد: «مواظب خودت باش سرمه جان، به خدا زبونم نمی چرخه بهت تسلیت بگم.»
    از پشت چادر مشکی صورت بزک کرده شیوا را تار می دیدم. گفتم «پاشو برو دنبال زندگیت، تازه عروس که سر خاک نمی آد.»
    چهره های ناشناس، آدمهای غریبه... فقط صدای تشکر کردن و خداحافظی دکتر برایم آشنا بود. تا صورت سارا از خاک کنده شد انگار زنی چهل ساله را دیدم، آرام با مادرم نجوا می کرد و اشک می ریخت. دکتر کنار گوشم گفت: «تو این موقعیت باید به فکر سارا باشیم. حالش خوب نیست.»
    داشتم چادم را می تکاندم که از پشت سر صدای امیر را شنیدم. انگار در غباری چندین ساله و پر از اندوه گم شده بود. «تسلیت می گم.»
    از صدای لرزانش، بدنم به رعشه افتاد. ایستادم، گفت: «باید باهات حرف بزنم. می دونم موقعیت خوبی نیست، اما... »
    میان حرفش پریدم. «برو پی کارت، نمی خوام ببینمت، می فهمی چی می گم؟»
    دکتر از او معذرت خواهی کرد و من میان انبوه جمعیت عزاداران گم شدم. با مرگ مادر همه خاطرات و دل مشغولیهای گذشته در ذهنم مرد، حتا دلم نمی خواست اسم امیر را به خاطر بیاورم.
    پشت درختی پناه گرفتم و از دور دیدم دکتر به کمک امیر سارا را کشان کشان به سمت اتومبیل می برد. سارا که سوار شد امیر به اطراف نگاه کرد. وقتی دور شد به سمت اتومبیل دکتر رفتم. سارا روی صندلی عقب از حال رفته بود. سوار که شدم دکتر گفت: «حال سارا تعریفی نداره، چند بار استفراغ کرد.»
    برگشتم به صورت مهتابی رنگش نگاه کردم. لای پلکهایش باز و به سقف زل زده بود. دکتر مثل همیشه با ظاهر باوقار گفت: «نباید اون جوری جوابش رو می دادی آدم با شخصیتی به نظر می رسه.»
    بدون مادر خانه طور دیگری شده بود، انگار از لحظه پرواز ملکوتی اش، روحم نیز همراهش رفته بود که همه جا و همه چیز ناآشنا به نظرم می رسید.
    سارا تا شب چند بار استفراغ کرد. نیمه شب صدای پای کاوه که از پله ها پایین می رفت کنجکاوم کرد. بلند شدم تا پشت در رفتم. صدای نجوای او با سارا دلم را لرزاند. از لای در دیدم هردو به اتاق کاوه رفتند. به پشت در اتاق کاوه خزیدم. صدای سارا می لرزید.
    «مجبورم به سرمه بگم... حالم خوب نیست.»
    «شلوغش نکن، مطمئنی خبری شده! مگه ممکنه با این سن و سال هم آدم بچه دار بشه!»
    «حرفم رو باور نمی کنی؟ تقصیر من چیه... قول و قرارهات رو که فراموش نکردی؟»
    «این اتفاق کی افتاد که من نفهمیدم!»
    «تو نفهمیدی چون نفهمی.»
    «یعنی تو یه الف بچه بیشتر از من می فهمی؟ توهم زدی یا می خوای من رو خر کنی!»
    «ثابت کردنش راه حل داره.»
    «صدات در نیاد. همین مونده که بابام بفهمه. خودمون یه راه حلی براش پیدا می کنیم. با دوستام مشورت می کنم. این اتفاق برای خیلیها افتاده و ماست مالیش کردن.»
    «دوستات اگه دوست بودن معتادت نمی کردن.»
    صدای سیلی محکمی که کاوه به صورت سارا زد و ناله ناگهانی سارا دلم را لرزاند. حرفها از فاجعه ای ناگوار خبر می داد. پشت در خشکم زده بود. به سختی به اتاقم برگشتم.
    هوا داشت روشن می شد که از پشت پنجره اتاقم دیدم کاوه با یک ساک دستی بزرگ از در بیرون رفت. دلم به حال سارا سوخت که ندانسته و ناآگاه به دام او افتاده بود. انگار همه دیوارهای دنیا سرم خراب شد. با خودم گفتم: «این دردسر هم اول آخر دامنگیر خودمه. از حالا به بعد گرفتار و اسیر مشکلات سارا هستم.»
    وقتی دکتر را دیدم نمی دانستم چطور باید خبر حاملگی سارا را به او بدهم. حتا خجالت می کشیدم به او نگاه کنم. کنارم نشست و پرسید: «به سارا سر زدی؟»
    نباید بی گدار به آب می زدم و باید هرطور شده موضوع را مخفی نگه می داشتم. سکوت کرده بودم که پرسید: «تو فکر چی هستی؟»
    «نپرسین دکتر که نمی دونم به کدوم بدبختیم فکر کنم.»
    «محلشون نذار تا دنیا بگذره. راستی نفهمیدی کاوه کجا رفت؟»
    به روی خودم نیاوردم. دکتر که از پله ها پایین رفت به اتاق سارا رفتم. بیدار بود، اما ملافه را روی سرش کشید و گفت می خواهد بخوابد.
    گفتم: «پاشو تا یه خبر خوش بهت بدم.»
    ملافه را کنار زد. هاج و واج به صورتم خیره شد و رنگ و رو پریده پرسید: «چی شده؟»
    «تا حالا به خاطر مامان ملاحظه می کردم، اما از الان به بعد هیچی برای از دست دادن ندارم فقط آبرو داشتم که تو بی حیا ریختیش. نمی دونم چطور می تونی توی چشم دکتر که حق پدری به گردنمون داره نگاه کنی.»
    سارا آرام بلند شد و نشست. رنگ پریدگی صورتش کم کم محو شد و نگاهش تغییر کرد. آنچه دلم می خواست بگویم بی اراده از زبانم جاری شد.
    «بگو کی این دسته گل رو به آب دادین! با این سن کم خودت رو عقل کل هم می دونی. حالا هم از هول حلیم افتادی توی دیگ بدبخت. خوش به حال مامان که مرد و نفهمید چه کار می کردی.»
    سارا مثل بمب ساعتی منفجر شد. «از جون من چی می خوای! هر کار دلم بخواد می کنم و به هیچ کس هم مربوط نیست.»
    سیلی محکمی به صورتش زدم که برق از چشمهایش پرید و ساکت شد. فریاد زدم: «خفه شو پررو. این تو بمیری از اون تو بمیریهای قبلی نیست.»
    ناگهان تغییر موضع داد و آهسته گفت: «کمکم می کنی؟»
    «کمکت می کنم... از کجا معلوم حامله باشی؟ دکتر رفتی؟!»
    «می خوام زنش بشم، حالا دیگه مجبوره باهام عروسی کنه.»
    «مگه از روی نعشم رد بشی! کاوه بی کاوه. یه آدم بی مسئولیت، یه جوون خام و معتاد معنی عشق و عاطفه رو نمی فهمه. صبح که خواب بودی زد به چاک. امیدوارم دیگه نبینمش.»
    سارا بهت زده نگاهم کرد و گفت: «غیر ممکنه بدون خبر راشو بکشه بره، جایی رو نداره، منو می پرسته، خودش گفت.»
    در حالی که از خوش خیالی ساده لوحانه اش داغ کرده بودم آهسته گفتم: «رودست خوردی خواهر کوچولو. مطمئنم که برنمی گرده، چون نمی تونه جواب پدرش رو بده. کاشکی یه مو از دکتر به تن پسرش بود.»
    سر سارا آرام آرام پایین آمد. گفتم: «تو برای مادر شدن خیلی جوونی، معلوم نیست بچه ات سالم به دنیا بیاد. باید بریم دکتر تا تکلییف یکسره بشه باور کن من از تو نگران ترم سارا. حواست رو جمع کن. دکتر نباید بفهمه چه اتفاقی بین تو و کاوه افتاده.»
    صدای سارا لرزید. «من بچه رو نگه می دارم. هیچ کس هم حق نداره اونو مزاحم بدونه.»
    «منظورت چیه؟ رسوایی که به بار آوردی بس نیست، حالا به فکر نگه داشتن اون موجود بدبخت هستی...تو معنی حرومزاده رو می دونی؟»
    «آره منم خیلی چیزا می دونم که تو نمی دونی. خیال کردی کی هستی که برای من نقشه می کشی؟ اگه عقل داشتی زندگی خودت فنا نمی شد. دکتر آدم حسابیه و مثل تو کینه ای نیست. محاله بذاره بچه پنج ماهه رو بکشم.»
    انگار با پتک روی سرم کوبیدند. با تعجب گفتم: «پنج ماه؟ دروغ می گی...»
    دکتر چند ضربه به در زد و تو آمد. «باز چی شده دخترا؟ چرا به پروپای هم می پیچین. مامانتون رفت و حالا دیگه تنها موندین. این قدر یکی به دو نکنین.»
    به اتاقم برگشتم. دکتر دنبالم آمد. در حالی که می لرزیدم گفتم: «خیلی لوسش کردین. سارا ظرفیت این همه محبت شما رو نداره دکتر. متأسفم، بابت همه پروییهاش ازتون معذرت می خوام.»
    «تو چرا معذرت خواهی می کنی؟ خب سارا هم بچه منه. دلم به حالش می سوزه که هنوز عقل رس نشده مادرش رو از دست داد.»
    همان طور که نگاهم می کرد به من خیره شد. پرسید: کجایی سرمه! اگه چیزی شده به منم بگو.»
    «یه سؤال دارم... ویار خانمهای حامله از چند ماهگی شروع می شه و تا چه ماهی ادامه داره!»
    «چرا می پرسی؟»
    لبخند زدم. «مطمئن باشین برای خودم نیست... برای یکی از دوستانم نگرانم.»
    «خب خیلی طول بکشه سه ماه. از ماه دوم به بعد شروع می شه، البته استثنا هم وجود داره. بعضی خانمها تا آخرین ماه تهوع و سرگیجه دارن.»
    وقتی به اتاق سارا رفتم هیپنوتیزم شده به من خیره ماند، بعد گفت: «به کمک هیچ کس احتیاج ندارم. تو برو سنگ خودت رو به سینه بزن که از بی شوهری داغون شدی! چند روز دیگه که صورتت چروک بشه هیچ کس رغبت نمی کنه نگات کنه.»
    آن شب مثل کلاف سردرگم تا صبح فکر کرد و به دنبال راه چاره ای برای او از آن مخمصه بودم. دلم به حال او می سوخت که فکر می کرد با حضور یک بچه می تواند مرد زندگی اش را پابند کند.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 7 از 11 نخستنخست ... 34567891011 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/