فصل بیست
وقتی هست احساس امنیت می کنم و تا می رود دلتنگ دیدارش می شوم.همیشه بمان و سایبانم باش ای مهربان.
دفتر خاطراتم را بستم و ساعتِ روی میز که زنگ می زد را خاموش کردم.از حواس پرتی مجبور بودم چهار بار در روز صدای زنگ جنجالی اش را تحمل کنم تا سر ساعت به مادر دارو بدهم.
هرگز باور نمی کردم فقدان حضور دکتر امنیت احساسی،روانی ام را به هم بریزد.وجود او مثل محوری قوی و استوار جمع کوچک سه نفری ما را به هم پیوند می داد.حجم درسهای دانشگاه زیاد شده و پا درد ناگهانی مادر دل و دماغ برایم نگذاشته بود.در کنار همه مشکلات تلفنهای وقت و بی وقت امید هم مشکل بزرگی بود که هر روز به من وابسته تر می شد و به هیچ ترفندی دست به سر نمی شد.تا وقتی دکتر بین ما می پلکید،مواجه شدن با مشکلات آسان تر به نظر می رسید،اما انگار به عمد مسئولیت سنگینی بر دوشم گذاشته بود تا قوی و سرسخت شوم.بین کارهای روزانه چندبار زنگ می زدم و حال کاوه را می پرسیدم.از صدا و لحن جواب دادن دکتر معلوم بود پسرش رو به راه نیست،اما آنقدر صبور بود که هرگز اظهار نگرانی نمی کرد.
روزهای دوشنبه که دکتر به دیدن مادر می آمد.از فرصت استفاده می کردم و به کارهایم می رسیدم.بقیه روزها اگر وقت می شد بین کارهای خانه به کتاب و جزوه های درسی سرک می کشیدم.دلم پرمی کشید لحظه ای دکتر را ببینم،اما هربار او می آمد من نبودم و وقتی من به خانه می رسیدم او رفته بود.
اسفند ماه بود و درحالی که همه در جنب و جوش و تهیه تدارک استقبال از بهار و سال و نو بودند ما چند نفر از هم جدا مانده بودیم و خانه کوچکمان سوت و کور بود.در یکی از آن دوشنبه ها و قتی از دانشگاه برمی گشتم دیدم دکتر به اندازه یک ماه مواد غذایی برایمان تهیه کرده است،فهمیدم جدایی کماکان ادامه دارد.به اتاق مادر رفتم و کیسه پر از دارو را کنار تختش دیدم.دکتر نامه بلند بالایی برایم نوشته و طرز استفاده از هر دارو را با دقت توضیح داده بود.مادر خواب بود که به صورت پر از درد و رنجش خیره شدم.انگار حتا در خواب هم آرامش نداشت.مرتب تکان می خورد و ناله می کرد.به اتاقم برگشتم و با دکتر تماس گرفتم.خسته به نظر می رسید،اما مثل همیشه با من احوالپرسی گرمی کرد.گفت:"کاشکی خونه بودی می دیدمت.باور کن آنقدر دلم برات تنگ شده که دلم می خواست مثل حضرت سلیمان انگشترم رو می چرخوندم و جلوت ظاهر می شدم،اما چه کنم که نمی تونم کاوه رو تنها بذارم.وضعش بحرانیه.کافیه لحظه ای غفلت کنم برگرده سرجای اولش.با اینکه به خانم سرلک سفارش کردم ازش چشم برنداره می ترسم تو سوراخ سنبه های خونه مواد مخدر جاسازی کرده باشه.از خونه پام رو بیرون نمی گذارم.کار و مطب رو هم تعطیل کردم ببینم می تونم جبران گذشته رو بکنم یا نه!"
"مامان چی؟درد پاش هر روز بدتر می شه.با اون همه داروی جدید که توی اتاقش گذاشتین نگرانم.می خوام حقیقت رو بدونم.آن قدر مظلوم شده که گاهی فکر می کنم با من قهره."
"برخوردش با منم چندان خوب نیست.حق داره،درد آدم رو افسرده می کنه.از رفقا چه خبر؟اوضاع خوبه؟"
"مشکل من ندیدن شماست که می دونم حق دارید."
"به قلبم تنگلر زدی دختر.گفتن این حرفها و ابرازمحبت به من قوت قلب می ده.تو فکرم برات ماشین بخرم تا با تاکسی این ور و اون ور نری.لابلای کارهات کلاس رانندگی هم برو."
"راستش من به همین زندگی ساده عادت کردم."
"تا وقتی من زنده هستم دلم نمی خواد به حساب بانکیت دست بزنی.همیشه پول توی کشوی میز کنار تخت مادرت هست.بذار پولهات جمع بشه."
صدای ناله مادر را که شنیدم سریع خداحافظی کردم.دوشاخه تلفن را کشیدم و سراغش رفتم.جواب سلامم را هم نداد.عوض کردن لباس و ملافه،خوراندن داروها با هزار دردسر و سوپ مخصوص که دکتر دستورش را نوشته بود یکی دو ساعت از وقتم را گرفت.تا سارا رااز مدرسه آوردم و ناهار او و مادر را دادم و به سارا دیکته گفتم عصر شد.کف اتاق دراز کشیده بودم که چشمم به سیم تلفن افتاد.دوشاخه را وصل کردم و تا خواستم چرتی بزنم شیوا تلفن زد.
"کجایی دختر،ستاره سهیل شدی؟"
"دست به دلم نذار که خونه،حال مامان خوب نیست."
"منم دست کمی از تو ندارم.قلب بابا حسابی دربِ داغون شده،دکتر هم نمی ره.عجله دارم...پنجشنبه می بینمت."
وقتی به دانشگاه رسیدم کلاس تعطیل شده بود.بچه ها وسط حیاط جمع شده بودند و داشتند قرار کوه صبح جمعه را می گذاشتند که چشمم به آهو افتاد. ناخودآگاه به یاد روزی افتادم که شیوا می خواست درددل کند و آهو سررسید.بیش از حد کنجکاو بودم بفهمم آدمی به خونسردی و سرسختی شیوا چطور به دام عشق افتاده است!با آن همه غرور و کله پُر بادش باورم نمی شد بتواند جلوی من اقرار کند عاشق امید شده است؛اما از آنجا که مشکوک به روابط آن دو بودم باید سعی خودم را می کردم تا پرده از اسرار نهانی آن دو برداشته شود.چه بسا که امید می خواست هم از توبره بخورد و هم از آخور.
ته کلاس نشسته بود و چرت می زد.پرسیدم:"چطوری شیوا؟حال بابات خوبه؟"
آهو گفت:"خوبه که خونه هاتون رو به روی همه."
شیوا آه کشید."همه مون توی کوچه خوشبختی داریم جون می کنیم و صدامون در نمی آد."
آهو خندید و گفت:"جالبه!کوچه خوشبختی،چه اسم قشنگی!خیلی خوبه که دور هم جَمعین."
در پاسخ آهو گفتم:"در کوچه خوشبختی هر آدمی اول با خودش قهره،بعد با دیگران.همه با هم سلام علیک می کنن و پشت سر دشمن خونی همدیگه هستن.ولی رابطه من و شیوا با هم فرق داره،ما با هم رفیقیم،این طور نیست؟"
شیوا بلند شد.بند کیفش را روی شانه راستش انداخت و گفت:"باید برم خونه،دلم شور می زنه."
آهو پرسید:"نیومده می خوای بری!"و رو کرد به من و گفت:"نمی فهمم با این وضع چطوری واحداتو پاس می کنی سرمه."
خندیدم."همین طوری...تو به چه حقی نمره های منو دید می زنی؟"
"تقصیر من نیست.یکی دیگه کنجکاوه،منم قاطی فضولیهاش می کنه.راستی،شماها فردا می آین کوه؟"
شیوا گفت:"من که حوصله ندارم."
من هم گفتم:"منم که نمی تونم خونه رو تنها بذارم."
آهو گفت:"می ترسی دزد خونه تونو بزنه.حیفه...امید کلی برنامه واسه فردامون ردیف کرده.می خواد خبرای مهمی به بچه ها بده.هر طور هست جور کنین با هم باشیم."
شیوا رنگ و رو پریده نگاهش می کرد که متوجه چشمهای پراشکش شدم.بددلی و شک به هر آنچه می دیدم دمار از روزگارم درآورده بود.پس از پیمان شکنی خانمان سوز امیر،حتا به چشمهای خودم هم اطمینان نداشتم.گیج و مات داشتم به شیوا نگاه می کردم که گفت:"بریم سرمه."
کمی بعد از هم جدا شدیم و من به سمت خانه رفتم.هم زمان با اکبر آقا که مدتها بود ندیده بودمش وارد کوچه خوشبختی شدم.از همان نیمه شبی که حرفهای بی ربط عمه نیره از زندگی سیرم کرد ندیده بودمش.سعی می کردم وقتی از خانه بیرون می آیم کسی در کوچه نباشد.اکبر آقا را که می دیدم تند و سریع از در تو می رفتم که چشمم به چشمش نیفتد و خاطره آن شب تلخ در ذهنم زنده نشود.او هم انگار به نوعی از من خجالت می کشید،شاید هم از عمه حساب می برد و نمی خواست گزک به دستش بدهد.
می خواستم در حیاط را ببندم که به در زد.در را باز کردم.چهره شاد و سرحال اکبر آقا را دیدم که دارد با وسواس به راست و چپش نگاه می کند.سلام کردم و گفتم:"عمو جان چه عجب!بفرمایین تو."
صدای باز شدن در خانه عمه نازنین آمد و اکبر آقا چپید توی حیاط.در را آهسته چفت کرد و پرسید:"کی خونه هست؟"
"مامان که مریضه و نمی تونه از تخت پایین بیاد.سارا هم رفته مدرسه.نیم ساعت دیگه باید برم بیارمش.چرا نمی آین تو عمو؟"
"مزاحمت نمی شم.همین که می بینم حالت خوبه خیالم راحت شد.نمی پرسم چه خبر چون جسته گریخته چیزایی شنیده ام."
"خدا یه لطف بزرگ در حق من کرد.همه چیز رو ازم گرفت و به جاش یه سرپرست دلسوز نصیبم کرد که همه کمبودهامو پُر کرده.حادثه اون شب سبب خیر شد."
اکبر آقا که رفت داشتم به طرف ساختمان می رفتم که ناله مادر را شنیدم.لابلای کلمه های بریده بریده فریاد می کشید:"یکی به داد این بچه برسه...سرمه تویی؟"
مادر چهار دست و پا تا دم اتاق سارا آمده بود.زیر بغلش را گرفتم و بلندش کردم."چرا از تخت پایین اومدی مامان جان؟"
صدای جیغ و داد سارا بالا گرفت.پرسیدم:" سارا آمده؟بهش سفارش کرده بودم تنها نیاد."
مادر را تا تختش بردم.پرسیدم:"داروهاتونو خوردین؟یه وقت تا آشپزخونه نرین...همیشه آب بالای سرتون هست."
مادر خیس عرق شده بود.روی تخت دراز کشید و نفس تازه کرد."امروز انگار زود تعطیلشون کردن گیج بودم که دیدم دارن در حیاط رو از جا می کنن.با جون کندن رفتم درو باز کردم و برگشتم سرجام.حالا نمی دونم چشه که بهونه می گیره."
به سمت اتاق سارا رفتم.هنوز به چهارچوب در نرسیده بودم که فریاد زد:"گلوم درد می کنه.چرا نیومدی دنبالم؟خانم مدیر زنگ زد خونه و گفت کسی نیست.منم فرار کردم اومدم خونه."
"بریم الهی.برو دست و صورتت رو بشور تا زنگ بزنم از دکتر بپرسم چی برات خوبه."
تلفن دکتر چند بار زنگ زد.وقتی گوشی را برداشت سلام کردم و گفتم:"ببخشین دکتر،اگر حال سارا بد نبود مزاحمتون نمی شدم."
خوب شد زنگ زدی،بچه م چشه؟"
"تب داره،استفراغ هم می کنه."
"لابد سرما خورده،می تونی گلوشو ببینی؟"
"گمون نمی کنم بذاره.اگه خطرناکه ببرمش درمونگاه."
"تا پاشویه اش کنی خودم رو می رسونم."
تا گوشی را گذاشتم و می خواستم بلند شوم تلفن دوباره زنگ زد.به خیال آنکه دکتر پشت خط است گوشی را برداشتم و صدای امید را شنیدم. نمی دانستم چطور دست به سرش کنم.تا سلام کرد گفتم:"سارا مریضه،الان هم داره استفراغ می کنه.با من کار خاصی داری؟"
"سارا داشت استفراغ می کرد و تو اون همه وقت داشتی با تلفن حرف می زدی!یه دفه بگو گوشی رو بذار برو به درک دیگه!"
"چرا حرفم رو باور نمی کنی؟"
"با تو نمی شه صادق بود.اون از توی دانشگاه که قدغن کردی حرف بزنم!اینم از ارتباط تلفنی مون!خیر سرم بعد یه عمر تنهایی عاشق کی شدم!"
"به جای آسمون ریسمون بافتن اگه اصل حرفتو گفته بودی،منم به کارام می رسیدم."
"احساس می کنم یه جورایی سرکار گذاشتیم.این موضوع آتیشم می زنه."
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید و امید داشت روده درازی می کرد.ناله سارا با گریه اش قاطی شده بود.مادر داد زد:"سرمه،وقت گیرآوردی!اون بچه مرد.داری با کی حرف می زنی؟"
طاقتم تمام شد و فریاد زدم:"مشکل از بدبینی و شکاک بودن خودته.اگه یه جو عقل توی کله مَنِ بدبخت بود از اولش نمی گذاشتم کار به اینجا بکشه من بریده ام امید،دست از سرم بردار."
صدای بوق ممتد تلفن از پرده گوشم تا نوک پنجه های پایم را لرزاند.از آن همه خشونت او لجم گرفت.
لباس سارا را عوض کردم و پاهایش را در لگن آب ولرم گذاشتم.چشمم به صورت سرخش بود و فکرم به روابطم با امید چسبیده بود که زنگ تلفن از جا پراندم.
به سارا گفتم:"تکون نخور تا برم تلفن رو بیارم."
صدای امید آرامتر از چند لحظه پیش به گوشم رسید.
"به من حق بده سرمه،من هم آدمم،مَردم،غرور دارم،دلم نمی خواد بازیچه دست کسی بشم.منو درک کن عزیزم...به ولای علی دارم از عشقت می سوزم."
"الان دارم سارا رو پاشویه می کنم."
"صادقانه گفتم می خوامت،اما اگه حس کنم می خوای قالم بذاری و بزنی به چاک تلافی می کنم."
"خوبه،خیلی زود خودت رو نشون دادی.هنوز یه ملاقات هم نداشتیم و تو آن قدر نسبت به من احساس مالکیت می کنی."
"بَه،بیا و درستش کن.همچی دیوار رو روی سرم خراب کردی که کم کم دارم به شک می افتم درباره من چی فکر می کنی."
سارا به لبهایم زل زده بود.تبش پایین آمده و حواسش به حرفهایم بود.برای کوتاه کردن مکالمه با عصبانیت گفتم:"سارا، بشین روی تخت،آروم بگیر و وول نخور."
سارا فریاد زد:"به من چه که دعوات شده!"
امید پرسید:"داری خواهرت رو پاشویه می کنی؟فکر کردم سرکاریه...آهو بهت گفت فردا قرار کوه داریم؟"
بغضم نزدیک بود بترکد.آهسته گفتم:"من رو چه به تفریح!خدا ازت نگذره که اعصابم رو به هم می ریزی.یه شب نمی گذاری سرم رو راحت رو بالش بذارم."
"تو داری گریه می کنی؟هنوز امید نمرده،پَرپَر شدم والله."
سارا گفت:"گریه نکن سرمه."
امید هول شد."من خر تو این وضعیت سوهان برداشتم افتادم به جون احساس لطیفت.تف به من...حق داری ازم برنجی،اما تقصیر خودته که یه فرصت کوتاه به من نمی دی تا فِیس تو فِیس حرفم رو بزنم.خاک بر سر من که هنوز زبون دلِ تو رو نفهمیدم."
تا آن شب هرگز به فکر مقایسه او وامیر نیفتاده بودم و نمی خواستم حتا لحظه ای آن دو را کنار هم قرار بدهم.
پس از سکوتی طولانی صدای امید را شنیدم."خدا منو بکشه.ببین با دختر نازنین مردم چی کار کردم.خیر سرم ادعای عاشقی هم دارم.به جای گیتار زدن پای پنجره معشوق سرش داد و فریاد کردم.باور کن هر وقت فیلمهای هالیودی دهه شصت رو می دیدم به لوس بازی عشاق سینه چاک می خندیدم.ببین خدا چه جوری توی کاسه ام گذاشت!حالا چطوری از کارگردانای هالیوود و هنر پیشه هایی که معلوم نیست زنده هستن یا مردن حلالیت بطلبم؟"
یکهو خندیدم.سارا مبهوت حرکاتم بود و امید هم سرحال شد."آخیش دلقک بازی چه خوبه!تو رو خدا دلت از من نگیره.نوکرتم به خدا،بیام سارا رو ببرم دکتر؟"
"ممنونم،زنگ زدم دکتر بیاد.ممکنه همین الان از راه برسه."
"آنقدر موی دماغت می شم که مجبور بشی باهام قرار ملاقات بذاری."
صدای پای دکتر را که شنیدم گفتم:"بسه دیگه.دکتر اومد،خداحافظ."
با آنکه فقط چند روز بود دکتر را ندیده بودم آن قدر مشتاق دیدارش بودم که از خوشحالی سارا را بغل کردم و به استقبالش رفتم.خسته به نظر می رسید،اما مثل همیشه با روی باز جواب سلامم را داد وگفت:"بذارش زمین تا کمرت درد نگرفته!یادت رفته سارا دیگه واسه خودش خانمی شده.مامانت خوابه یا بیدار؟"
"تا شما برنگردین خونه نه مادر خوب می شه و نه من سَرِ حال می آم شما که نیستی انگار زندگیمون خالیه."
دکتر سارا را از بغلم گرفت.او را روی تختخواب خواباند و در حال معاینه کردن گوش و گلوی او حرف هم می زد."آدمها در فشار به خلاقیت می رسن و رشد می کنن.کسی که هیچ مشکل و غمی نداره مثل گل گلخونه ای با یه باد نامناسب پژمرده می شه و می میره."برگشت به چشمهایم خیره شد و ادامه داد:"ولی تو مثل سَرو سرسخت و استواری.تا می شی،اما نمی شکنی.من به وجود دختری مثل تو افتخار می کنم."
روح بزرگ او در همه اعضای صورت و نگاه بانفوذش تأثیر مثبت گذاشته بود.مهربانی از هر کلامش و اعماق وجودش می تراوید.
کمی بعد به اتاق مادر رفت.صدای گریه مادر شبیه به ناله بود.صدای نجوایش مرا پشت در اتاق کشاند.میان آه و ناله گفت:"تا کی عادل؟مگه من چی کار به اون بچه دارم که نمی بریم خونه خودت؟حالا دیگه سرمه هم وابسته تو شده.ما که جز تو کسی رو نداریم.من و باباش در حقش ظلم کردیم.اگه می دونستم بچه ام این جوری گرفتار می شه غلط می کردم طلاق بگیرم.نمی دونم درسش رو می خونه یا نه.کاشکی یه شوهر خوب گیرش بیاد و زودتر بره سَرِ خونه زندگیش."
دکتر آرام گفت:"دعا کن عقلش خوب کار کنه.مشکل مادرها اینه که فکر می کنن زن همیشه باید سرپرست قلدری بالای سرش باشه.فکر کردی زمان قدیمه که مردم دختر شوهر می دادن که نون خورشون کم بشه!چند روز دیگه دخترت می شه آرشیتکت و یه عالمه مهندس راه و ساختمان زیر دستش کار می کنن."
"اون یکی چشه؟عصر استفراغ کرد."
"آنفلوآنزا شده.سرمه بهش می رسه خوب می شه."
"جواب آزمایشم کی حاضر می شه؟"
"جواب رو گرفتم.هیچیت نیست به خدا،فقط باید اعصابت آروم باشه تا درد پات قطع بشه."
"دروغ می گی..."
"چرا حرفم رو باور نمی کنی؟چیزیت بود که داروهاتو عوض می کردم.وضع کاوه رو هم نمی دونی!اون پسر آلودست،دخترای گل تو گناهی نکردن که بخوان هم سفره و هم خونه پسرِ بدبخت و معتاد من بشن."
پاورچین به اتاقم رفتم و دراز کشیدم.آن همه شادی که از دیدار دکتر دست داده بود با غصه ها و زمزمه های مادر و غُصه ها و غمهای دکتر محو شد.انگار آشفته بازار زندگی ما تمامی نداشت که هیچ کدام سرو سامان نمی گرفتیم.
صدای پای دکتر راکه شنیدم رفتم دم در.داشت نسخه می نوشت،خودکارش را در جیب کتش گذاشت و گفت:"دستور داروهاش رو نوشتم که اشتباه نکنی.می دونم سرت شلوغه،اما چاره ای نیست.باید سه چهار روز ازش مراقبت کنی،زنگ بزن به مدیرش بگو آنژین شده.می رم ببینم این دوروبر داروخانه شبانه روزی هست.نگران نشو اگر دیر آمدم."
پشت سرش تا جلوی در دویدم."دکتر وایسین،شما خیلی دلواپسین،بگین مامان چشه،به خدا طاقتش رو دارم."
خنده مهربانش برق چشمهایش را بیشتر کرد."وقت کنم آخر شب از خونه بهت زنگ می زنم.تو نگران چی هستی؟"
"شما که باشین نگران هیچی نیستم."
لبخند زد و با انگشت سبابه اش نوک دماغم را فشار داد."خودت رو لوس نکن...قوی باش دختر."
آخر شب دکتر داروهای سارا را آورد و تا به خودم جنبیدم رفت،اما نیم ساعت نشد که تلفن زد.
"خودت گفتی زنگ بزن وگرنه مزاحمت نمی شدم."
"زنگ نمی زدین خودم بهتون تلفن می کردم."
"مشکلت چیه؟نگران چی هستی؟این اواخر تو رو توی جلد خودت نمی بینم.بپا تقلبی نشی.انگار از اون روح پر احساس و متعصب داری فاصله می گیری."
"حواسم رو پرت می کنین که نپرسم مامانم چشه."
"روبه رو شدن با حقیقت کار ساده ای نیست.زندگی کردن فوت و فن داره،نباید سستی به خرج بدیم.خب یه مدت کارت زیادتر از حد معموله،اما یادت باشه اگر شده شب تا صبح نخوابی نباید درست رو ول کنی."
"می دونین که درسم رو می خونم،اما با نگرانی."
"شاید دلشوره هات مربوط به زندگی خصوصیته که در اون مورد هم متأ سفانه من رو محرم نمی دونی.یه وقت به سرت نزنه انتقام بی وفایی امیر رو از جوونکی که تازگی سرراهت قرار گرفته بگیری!مطمئنم که اگه یه روزی بفهمه بازیچه اش کردی زندگیت رو خراب می کنه.تو مردها رو به اندازه من نمی شناسی.
"نکنه فکر می کنین من دختر هوسبازی هستم؟"
"نه،اما آن قدر گیجی که درست و غلط رو تشخیص نمی دی."
اگر تا آخر دنیا با او حرف می زدم سیر نمی شدم.اما دیروقت بود.گفتم:"برین استراحت کنین،شب به خیر."
تا گوشی را گذاشتم تلفن زنگ زد.سریع گوشی را برداشتم که سارا زابرا نشود.امید بود.پرسید:"من نمی فهمم مگه خونه شما اداره پلیسه که تلفنتون همیشه اشغاله!با کی حرف می زدی؟"
"حالا بگو چی کار داری."
"زنگ زدم سفارش کنم فردا بیایی کوه.چطوری می آی،بیام دنبالت؟"
"بعد از اون همه توضیح تازه می پرسی لیلی زن بود یا مرد؟مگه نگفتم مامان و سارا مریضن."
"یه روز که می تونی به فامیلت بسپریشون!شیوا خانم چی کارس!آهو می گه کوچه تون اختصاصیه و فک و فامیل دور هم جمعین.فردا جلوی همه می خوام مطلب مهمی رو بگم که تو هم حضور داشته باشی."
"نکنه به سرت زده...خوبه اون همه سفارش کردم!امید یادت باشه که من هیچ قولی به تو ندادم،فقط روی دوستی ساده با من حساب کن که بعد دَبه در نیاری."
"دوستی ساده؟منو دست انداختی؟من یه عمره همه رو پیچوندم،خیال نکن می تونی کلاه سرم بذاری.به دست آوردن تو کم کم داره یه رؤیای دست نیافتنی می شه و اشتیاق من رو بیشتر می کنه.شاید هم دارم تقاص اون دخترای بدبخت رو پس می دم که به پام افتادن و محلشون نذاشتم!"
گفتم:"از خودراضی،شب به خیر."
گوشی را گذاشتم و دوشاخه تلفن را کشیدم.تا صبح با خودم کلنجار رفتم.خوابم نمی برد.ترس برم داشته بود نکنه امید برام دردسر درست کند!از بی تجربگی و ساده لوحی بازی خطرناکی را شروع کرده بودم که هر کار می کردم جمع و جور نمی شد.
روزها و ماه ها بی هیچ شتابی می آمدند و می رفتند و من سرگرم مریض داری بودم.هرسال با نزدیک شدن به زمستان اضطراب جنون آمیزی آرامشم را به تاراج می برد.هم زمان با سرد شدن هوا و درست زمانی که آخرین برگهای خشکیده زرد و نارنجی سرشاخه های بی جان درختان با طبیعت بیدار خداحافظی می کردند و می مردند،دلم به هول و ولای عجیبی می افتاد و سوگنامه حسرتبار پر از درد و رنج گذشته پیش چشمم ورق می خورد.با گذشتِ چند سال جدایی از امیر هنوز دلم نمی آمد باور کنم او متعلق به مرجان،دخترِ عمو قادر است.تجسم آن دو درکنار هم هرگز برایم قابل قبول نبود.ترجیح می دادم خبر مرگ امیر را بشنوم تا خوشبختی او با مرجان را!
آن روز هم یکی از روزهای غبارآلود پاییزی بود و آسمان دلم هوای گریه داشت.تا رسیدن به دانشگاه مغزم یکسره درگیر مشکلات دور و اطرافم بود که فکر امیر از میان همه افکار دیگر خیال اندوهگینم سرک کشیدم و دنیایم زیرورو شد.غرق در خاطرات گذشته بودم که چشمم به پدر افتاد.به یاد نداشتم تا آن زمان به دانشگاه من آمده باشد.در حالی که سر جایم خشکم زده بود جلو آمد و لبخند زد.سلام کردم.پرسید:"چرا رنگت پریده بابا!اتفاقی افتاده؟"از قیافه به ظاهر دلواپسش تعجب کردم.پدر هیچ وقت بلد نبود تظاهر کند.
گفتم:"خیلی وقته ندیدمتون.موضوع مهمی پیش اومده؟"
"متلک نگو دختر،سارا چطوره؟"
"فراموشتون کرده،بنابراین از کمبود پدر رنج نمی کشه."
"زبونت تیزه.یه خورده به خودت بیا،عقل هم خوب چیزیه...خیلی وقته سراغم رو نمی گیری!"
"آخه شما آدم گرفتاری هستین و من نمی تونم وقتم رو با ساعت کارتون تنظیم کنم.راستی بابا،خونه مادر جون رو چند فروختین؟"
"چطور یاد اون خونه خرابه افتادی؟"
"منتظر بودم سهم من رو به حساب بانکیم بریزین."
پدر رنگ به رنگ شد و پرسید:"این مزخرفات رو از کجات در آوردی؟"کدوم سهم؟"
امید سر بزنگاه جلو آمد و با پدر سلام و احوالپرسی کرد.مجبور شدم به هم معرفیشان کنم.امید لبخند زد و دست پدر را فشرد."خوشبختم،آخرش به آرزوم رسیدم و شما رو دیدم."
با جسارتی که از او سراغ داشتم محال بود حرفی از دهانش نپرد.بدون مقدمه گفتم:"من و بابا مدتهاست همدیگه رو ندیدیم.شما هم خیلی کار دارین و مطمئنم کلی از دانشجوها منتظرتون هستن."
امید مجبور شد خداحافظی کند و بدون نگاه کردن به من از آنجا برود.در آن لحظه به تنهاچیزی که اهمیت نمی دادم واکنش پدر بود.امید که دور شد گفت:"آداب معاشرت یادت رفته دختر!؟پس مادرت چی کار می کنه؟فقط ادعای پرستیژ و شخصیت داشت...حتا نتونسته به تو طرز حرف زدن و برخورد با دیگران رو یاد بده."
از عصبانیت مثل کوه آتشفشان می جوشیدم،اما به خودم مسلط شدم و سکوت کردم.بعد هم راهم را کشیدم و رفتم.تا وسط محوطه که رفتم برگشتم و از دور دیدم هنوز ایستاده و نگاهم می کند.آن روز آخرین بار بود که پدر را سرپا دیدم.
به کلاس که رفتم آهو نبود.سرو صورت پف کرده شیوا هم بدجوری به چشم می آمد.کنارش نشستم و گفتم:"باز چی شده شیوا؟"
"همدرد تو شدم سرمه،خیلی سخته."
به صورتش که پر از اندوه و درد بود خیره شدم."چی می گی شیوا؟واضح حرف بزن بفهمم چه بلایی سرت اومده."
"من دیوونه اونم و حواس اون جای دیگه پرته."
استاد که وارد کلاس شد به شیوا گفتم:"یهو غیبت نزنه ها!بعد از کلاس باید با هم حرف بزنیم بفهمم چه مرگت شده."
آن روزها انگار تکلیف هوا معلوم نبود که آسمان در انتخاب زمستان و بهار تردید داشتند.صبح که از در بیرون می آمدم یخزده و زمستانی،وسط روز باد و بوران پاییزی و نزدیک عصر نم نم باران می بارید.دلگیری من و شیوا در آن هوای نمناک شبیه به گرگرفتگی هیزمهای نیمه افروخته بود.
با هر سؤال و جوابی انگار کبریتی به احساسات جریحه دار شده شیوا می کشیدم.شیوا بزدل نبود و با من رودرواسی هم نداشت،اما بیش از حد ساکت و کم حرف شده بود.لام تا کام حرف نمی زد و فقط موتور پاهایش کار می کرد.چند بار صدا زدمش و بعد از کلی گفتگوی بی نتیجه گله کردم که:"تا همین چند وقت پیش همه حرفاتو به من می زدی،از وقتی با آهو رفیق شدی پاک این رو به اون رو شدی."
شیوا به پیاده رو خیره شد و آه کشید."نمی دونم چطور این اتفاق افتاد!شاید پرپر زدن تو رو منع کردم که این جوری دارم تاوان پس می دم.من درگیر یه احساس یکطرفه و بی منطق شدم.دارم باهاش می جنگم،اما حریف قوی تر از منه."
"شاید اشتباه می کنی."
"خر که نیستم،می دونم دلش جای دیگره.خواهرشم شاهده."
"حالا فهمیدی عشق چه جوری دمار از روزگار آدم در می آره!"
"مال تو فرق داشت،امیر جونش بود و تو.کاشکی او هم مثل امیر می رفت و از خیالش در می اومدم."
"کیه شیوا؟بگو ببینم عاشق کی شدی؟"
"امید...برادر آهو.یه آدم آهنی با یه قلب سنگی.نمی دونم همچی آدمی چطوری می تونه عاشق بشه!آهو می گه سر به هوا شده،اما آن قدر مارمولکه که حرفش رو نمی زنه."
"از کجا می دونی اون دختر امید رو پسندیده؟این جور آدما دنبال کسایی می رن که مثل خودشون سرسخت و کله شق هستن."
"خیال کردی همه مثل من و تو صاف و صادقن؟"
"از این جور اتفاقها برای همه می افته،باید یاد بگیری عاقلانه از کنارش رد بشی."
"نوبت من که شد از کنارش بگذرم؟داداش من زن گرفته،ولی تو هنوز فراموشش نکردی.اینم شد نصیحت؟"
"دلم نمی خواد مثل من دلت رو مفت و مجانی ببازی."
"اگه داداشم اَخیه،چطور هنوز ازش دل نکندی؟"
شیوا مثل پرنده ای پر و بال شکسته به آن طرف خیابان رفت.تا خواستم رد قدمهایش را بگیرم در شلوغی گم شد.غم خودم کم بود غصه شیوا هم باری اضافه بر بی قراری و دلشکستگی ام شد.نفهمیدم چطور درددل کردنمان به بحث و مشاجره کشیده شد.
آن قدر درگیر افکار ضد و نقیض بودم که وقتی پلاک کج و معوج سر کوچه مان را دیدم باورم نشد تمام راه را پیاده طی کرده باشم.از زمانی که امیر دلم را شکست و رفت.تحمل زمستان برایم سخت بود.
بعد از او هیچکس نبود که یلدای خاطره انگیز آخرین دیدارمان را به صبح آرزوی با او بودن پیوند بزند.و من بدبخت ترین ساکن کوچه خوشبختی بودم.
وارد خانه که شدم یادم آمد از صبح تا آن موقع شب مادر و خواهر مریضم را در خانه تنها گذاشته ام.حیاط را با چند قدم تا راهرو طی کردم.از پشت شیشه دکتر را دیدم.برخلاف همیشه که تا وارد خانه می شدم به استقبالم می آمد تا صدای باز شدن در راهرو را شنید غیبش زد.از واکنش او دلم گرفت.آن قدر دلم پُر بود که منتظر تلنگری بودم تا از شدت ناراحتی منفجر شوم.وارد اتاقم شدم و در را بستم.به دلم برات شده بود دکتر از دستم دلخور است.چرایش اهمیت نداشت،آنچه مهم بود رابطه صمیمانه من و او بود که نمی خواستم خراب شود.تا تلفن زنگ زد و گوشی را برداشتم صدای امید به مغزم چکش زد."رسیدی خونه؟"
"دو دقیقه نیست از راه رسیدم.سردرد دارم.حوصله حرف زدن هم ندارم.تو هم که ماشاءالله مرتب مواظب منی."
"منم و یک دل خون و یک دلبر سنگدل.چندبار زنگ زدم یه آقایی گوشی رو برداشت."
"مهمون داریم،می شه بعد حرف بزنیم؟"
چند ضربه به در خورد و گوشی را گذاشتم.دکتر تو آمد و گفت:"معلومه خیلی خسته ای.نزدیک ظهر سارا زنگ زد و گریه زاری کرد.منم کاوه رو به خانم سرلک سپردم و اومدم اینجا.برنامه امشبت چیه؟"
هاج و واج نگاهش کردم."کار خاصی ندارم."
"چرا نمی ری شر این عاشق سمج رو بکنی و راحتش کنی!از تعداد تماسهایی که می گیره پیداست به مرز دیوانگی رسیده و حق نیست سرگردون بمونه."به سمت پنجره رفت و پرده ها را کشید."داری انتقام اون پنجره خالی رو از یه مرد مغرور می گیری؟بعید می دونم راحت دست به سر بشه.راه خوبی رو برای فرار از گذشته انتخاب نکردی.برو آب پاکی رو روی دستش بریز و خلاضش کن."
تلفن زنگ زد،دکتر نگاهم کرد و گفت:"گوشی رو بردار و باهاش قرار بذار."
هیپوتیزم شده گوشی را برداشتم.چشمم به صورت دکتر و گوشم به امید بود."حرف بزن سرمه.کی تو اتاقته؟"
"در و دیوار اتاقم روی سرم خراب شده.دارم توی این چاردیواری می پوسم."
"حاضر شو نیم ساعت دیگه سر کوچه تونم."
گوشی را گذاشتم و گفتم:"چرا این جوری حرف زدم؟!"
"به قول استاد جبران،گویی رازی میان من و خویشتنِ خویش نهفته است و به همین دلیل غمگینم."
"احساس گناه داره منو میکشه دکتر.کارهام همه بی سرانجام باقی می مونه و سرگردونم."
تو به قدر کافی شایستگی داری،فقط گم شدی.حالا پاشو برو اون جوونو از سرگردونی نجات بده و برگرد خونه."
یقه کتم را بالا زده بودم و کم مانده بود از سرما یخ بزنم که امید جلوی پایم توقف کرد.پیاده شد.لبخند زد و در را برایم باز کرد."امشب شبِ منه."
سوار شدم.همانطور که چشمش به من بود استارت زد و گفت:"چه پالتوی قشنگی،چقدر به رنگ چشمات می آد.تو این عمر چند روزه،ندیده بودم تخم چشم کسی شکلاتی رنگ باشه."
"یه جوری حرف می زنی انگار به چشمای هزارتا دختر زوم کردی."
"نشناختی خانم مهندس،تمام هیکل من چشم و گوشه،بنده اندازه پنج شش نفر فعالیت فکری دارم."
"با این همه فکر و چشم و گوش کجا رو گرفتی!؟"
"تصمیم دارم یه دختر سرسخت خوشگل رو بگیرم که کله شقیش عین خودم می مونه.عاشق حریف قَدَرم."
"آره،از پرچونگیت معلومه دوست داری مرتب با یکی بدتر از خودت کل بندازی."
امید پادزهر خوبی برای فراموش کردن امیر بود،اما احساس شیوا به امید شکست عشقی تلخی که سالها تجربه کرده بودم به یادم می آورد و نمی توانستم بی تفاوت باشم.
وقتی پشت میز رستوران نشستیم پرسیدم:"چرا من؟اون همه دختر دور و برت می پلکن و تو به هیچ کدومشون محل نمی گذاری.می دونی پشت سرت چه حرفایی می زنن؟"
"می گن از خود راضی ام،نچسبم،بی احساسم،رباتم!خب که چی؟به تو هم می گن خوشگلِ بداخلاق.اگر قرار بود مثل بقیه باشم که دنبال همه می دویدم.آدم منحصر به فرد دنبال هر کسی نمی ره و وقت تلف نمی کنه."
"طبیعت من با تو فرق داره امید."
"طبیعت مثل ساز کوک شده است.هر کس دستی بهش ببره از کوک خارجش می کنه.تو بکر و دست نخورده ای،سرکش،طبیعی،ناسازگار،هم ونی که من می خوام.بعد از این همه وقت حسابی شناختمت.خواهش می کنم امشب ساز مخالف نزن.می دونی چند وقته منتظر این لحظه استثنایی هستم،حرومش نکن تو رو خدا."
"از اینکه می بینم این همه تلاش می کنی تا دل من رو به دست بیاری عذاب وجدان دارم.ما به درد هم نمی خوریم،چون مثل هم هستیم."
پیشخدمت با سینی محتوی دو فنجان قهوه جلو آمد و گفت:"شیرینیمون تموم شده."
فنجان را برداشتم و در حالی که به لبم نزدیک می کردمش از امید پرسیدم:"فقط یه خواهر داری؟"
آره دیگه،لابد اطلاعات زندگیم رو ازش گرفتی."
"آهو دوست شیواست...می دونی که،شیوا دختر فوق العاده خوبیه."
امید آنقدر تیزهوش بود که شک نداشتم می فهمد بی جهت موضوع را به شیوا نکشیده ام.برای برگرداندن بحث به جای اولش گفت:"با عمه هات رفت و آمد می کنی یا نه؟"
"فقط با شیوا رفیقم.شیوا معرکه ست.تنها کسی که با خیال راحت تأییدش می کنم.مطمئنم برای همسر آینده اش زن خوبی می شه."
"عشق آدما رو بدجوری اسیر و پابند می کنه.من اسیر تو شدم،آدمی که از نظر همه نچسب و از خود راضیه می خواد بشه غلامِ حلقه به گوش تو."
خیس عرق بودم و هر کاری می کردم امید سر حرف اولش بود.به ساعتم نگاه کردم."پاشو بریم.دیروقته فردا کلاس دارم،باید زود برسم خونه داروی مامان رو بدم."
"لابد یه ساله دیگه باید منتظر ملاقات بعدی بمونم.بشین کمی حرف بزنیم."
"فرصت بده فکر کنم.قاطی کردم به خدا...هنوز هیچی نشده تو به فکر ازدواج و این حرفایی؟من و تو هیچی از همدیگه نمی دونیم."
"اگه می گفتم می خوام تا ابد باهات دوست بمونم راضی می شدی؟بده به آینده مشترکمون فکر می کنم!"
"رفت و آمد پابندمون می کنه و به هم عادت می کنیم.عادت دلبستگی نیست،وابستگیه...نمی خوام دچار اشتباه بشم.اگه فقط یه دوستی ساده بود و تو آن قدر از عشق و عاشقی و بی قراریت نمی گفتی وسواس به خرج نمی دادم.ملاقات امشب یه راز بزرگ بین من و توست که جز خودمون دلم نمی خواد کسی ازش با خبر بشه."
با ناباوری نگاهم می کرد که بلند شدم.در طول راه هر دو سکوت کردیم و سر کوچه خیلی ساده با هم خداحافظی کردیم.امید با چهره ای برزخی بدرقه ام کرد.هیجان آن شب تا مدتها مثل خوره قلب و روحم را شکنجه داد.آن شب در تاریکی اتاقم ساعتها اشک ریختم.حق با دکتر بود.امید سرگرمی خوبی برای فرار از آن همه بی عدالتی زمانه بود،اما وسوسه های شور انگیزش ممکن بود کار دستم بدهد که پا روی احساس شیوا بگذارم و نا خواسته به گردابی دیگر بیفتم.دفتر خاطراتم را باز کردم و به یاد آن خداحافظی تلخ نوشتم:
زندگیم رو خراب کردی و رفتی...
بیا و همسفر کوچه های تنهایی من باش
تا در گلوگاه تنگ این گذرگاه سرد
آفتاب را به میهمانی دیوارهای پوسیده زمان دعوت کنیم
کوچه بی تو
لبریز از غربت بی کسی است
و پنجره خالی اتاقت
به دلم زخم می زند.
دنیا به خواب ساکت و مرموزی فرو رفته بود و من بیدارتر از همیشه در رختخوابم غلت می زدم که صدای جیغ و داد سارا دیوار مشترک اتاقهایمان را لرزاند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)