صفحه 6 از 11 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 107

موضوع: سرمه | ناهيد سليمانخاني (منتظري) | تایپ

  1. #51
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 15
    تکانی شدید و گیجی لحظه ای حالت تهوع بوی مواد ضد عفونی کننده و سر و صدا...گردبادی از صدای خودم در ذهنم پیچید:هنوز زنده ام!
    من زنده بودم!صدای وحشتناک و بلند جیغ مانندی توی گوشم پیچید.انگار چند قصاب حرفه ای با کارد کندی به جان گلویم افتاده بودند.اعضای بدنم مثل چوب پنبه بی حس و بی حرکت و زبانم تلخ وتند بود.تا آب دهانم را قورت دادم زد زیر دلم و نزدیک بود استفراغ کنم.
    از لای پلکهای به هم چسبیده ومژه های خیس و چسبناکم تصویر محوی از دکتر آریان و مادر را دیدم.فکرم به کار افتاد و یادم آمد محتویات یک شیشه قرص را یکجا بلعیده ام تا از زندان زندگی بگریزم.دریغا که روحم با پرهای شکسته و بالهای زخمی توان پر کشیدن از قفس تنم را نداشت.هنوز هم اسیر و سرگردان دردنیای خاکی حضور داشتم،پس قائله ختم نشده بود.صدای دکتر مثل چکش به مغزم ضربه زد:« سفارش نکنم اعظم...آروم باش،خوب؟»

    اشکم با فشار از گوشه چشم بیرون زد.مردی که بالای سرم ایستاده بود برایم دل می سوزاند اما یکی از مسیبان بدبختیهایم بود.
    به هم خوردن درها و صدای پاهای سرگردانی که نزدیکم می آمدند و به سرعت دور می شدند،تن لخت و سنگین...همه جای بدنم فلج شده بودجز مغزم که ندا می دادمادرم ودکتر در اتاق حضور دارند.از صدای گریه مادرم احساس بیچارگی می کردم.هر چند دقیقه آهی بلند می کشید که انگاریک فلز نوک تیز قلبم را خراش می داد.از پشت پلک بسته ام فضای اتاق گاه تاریک و گاه روشن می شد. به نقطه ای شفاف در قعر وجودم متمرکز شدم و صدای قطار در گوشم پیچید.
    وحشت زده چشمهایم را باز کردم.صورت اشک آلود مادر به من زل زده بود.چند بار پلک زدم تا شفاف تر ببینمش.هر لحظه که می گذشتبه صداها حساس تر میشدم.ضجه مویه مادر وحشتناک بود.لابلای هق هق زدنهای سوزناکش با جسم نیمه جانم گفتگو می کرد.«

    ماغ که هیچ کاری نکردیم عزیزم...لابد اون نمک به حروم بلایی سرش آورد که پا به فرار گذاشته..چرا این بچه از زندگیش سیر شده..»
    دکتر با صدایی آرام گفت:«داره هوش می آد اعظم...حرف نسنجیده نزنطفلک به قددر کافی صدمه خورده!»و از جلوی چشمم دور شد
    دست و پایم را به سختی تکان دادم رخوت و بی حسی جانم را گرفته بود و پوست تنم گزگز می کرد.
    پرستار جوانی بالای سرم امد.پرسید:«چطوری خوش چشم و ابرو!ببین چه قد و بالایی رعنایی داره...حیف تو نبود خوراک مار و موریونه های خاک بشی!»
    پرستار سرمم را دستکاری کرد و از اتاق بیرون رفت.صداهای گنگ و نامفهوم از بیرون شنیده می شد.دکتر آریان پرونده به دست از در اتاق تو امد.بدون نگاه کردن به چشمهایم نبضم را گرفت.در پرونده چیزهایی یادداشت کرد،بعد رو به مادر که از در تو می آمد گفت:«بهتر شدی؟»
    «چند بار این جمله را تکرار می کنی؟»
    «تا وقتی ساکت بشی و لبخند بزنی این جمله تکرار می شه.»
    «لبخند؟انتظار داری در این شرایط بخندم؟»
    «شرایط برای سرمه سخت تر بوده.تو فقط واکنش این بچه رو دیدی و این همه به هم ریختی!هنوز نمی دانی تو دلش جه خبره.»
    مادر با حالتی زار و نزار التماس می کرد.«چشمات رو باز کن عزیزم،دلم ترکید به خدا.»
    دکتر آهسته گفت:«راحتش بذار تو رو خدا آبغوره بگیر اعظم.باید فکر این روزا رو می کرد.»
    طاقت نیاوردم.گفتم:«بس کن مامان می بینی که دارم نفس می کشم.»
    وقتی چشم باز کردم دکتر رفته بود.اما نگاه نگران مادر از صورتم کنده نمی شد.تا نگاهم به چشمهای پر از غم و اندوهش گره خورد سر درددل و گلایه کردنش باز شد.«
    فکر نکردی با این کارت انگشت نما می شی دختر؟توقعم از تو بالاتر از این حرفها بود.خبال کردم پیش اون پیرزن بزرگ می شی!رفتی که مستقل بشی...ببین سر ازز کجا در آورده ای!»
    «وای...هنوز چشام باز نشده نیش و کنایه هات شروع شد؟بذار به حال خودم باشم.کی گفت نجاتم بدین؟اگه نخوام زندگی کنم باید کی رو ببینم؟»

    صدای مادر با بغض همراه شد.«دیشب تا حالا مردم و زنده شدم!آه دختر بی فکر این چه کاری بود که کردی؟باد به گوش عمه هات برسونه که خودکشی کردی صاف می رن می زارن کف دست بابات و اونم تا قیام قیامت از گولم پایین نمی آد.»
    با دستهای بی حس گوشهایم را گرفتم.قطره های اشک مثل سیل بر صورتم جاری بود.لبهایم را به سختی بسته بودم که صدایم در نیاید.دکتر سراسیمه به اتاق آمد.«
    معلوم هست چی کار می کنی؟پرستار رودرواسی نداشت بیرونت می کرد!سر و صدات تا ته راهرو می آد!»
    صدای گریه مادر تا بسته شدن در دستشویی به گوش رسید.از لای پلکهایم دکتر را دیدم که که پشت سر مادر داشت از در بیرون می رفت.مادر پرسید:چرا یه دقه تو اتاق بند نمی شی؟
    دکتر وسط چارچوب در ایستاد.برگشت و آهسته گفت«حضور من آزارش می ده.تو هم عاقل باش و به روش نیار چه اتفاقی افتاده!الان احتیاج به ارامش داره.»
    مادر به دیوار پشت سرش تکیه داد و آه کشید.«نمی دونی چقدر نگرانشم.»
    «هیچ اتفاقی براش نیفتاده.فقط صبور باش و به روحش سوهان نکش.»
    با آنکه از چهره مادرم غم می بارید و دلم برای پریشان حالی اش ضعف می رفت از اقدام به خودکشی پشیمان نبودم.فقط دلم می سوخت که زحمتم نتیجه نداد.حاضر بودم به بدترین وضع بمیرم اماهر روز و هر لحظه شکنجه نشوم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #52
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    چهره امیر از لحظه به هوش آمدنم پشت پلکم بود.میان پنجره اتاقش نشسته بود و نگاهم میکرد.تصور غلط
    مادر از رابطه من و او توهین بزرگی به عفت و پاکدامنی ام بود.با خودم گفتم:آش نخورده و دهن سوخته!
    خوبه که انگشتهای نجیب امیر فقط اشک چشم منو لمس کرده.تا آخر شب دکتر چند بار بالای سرم آمد.هر بار
    خودم را به خوب زدم که چشمم به چشمش نیفتد.قسم پزشکی او کار دستمان داد وگرنه،نه من می خواستم زنده
    بمانم و نه او از مزاحم خوشش می آمد.برای نجاتم از مرگ بیشتر از او متنفر شدم.تا صبح کلافه و سر در گم
    بودم.هر چه هوشیار تر می شدم عمق فاجعه عملی که انجام داده بودم برایم آشکار تر می شد.شاید اگر میمردم
    به نفعم بود،چون با اقدام به خودکشی باید جوابگوی پرسشهای زیادی می شدم.
    با طلوع خورشید مادر از روی تخت همراه بلند شد و بالای سرم آمد.تا دست اش روی پیشانی ام قرار گرفت
    اشکم جاری شد.خم شد وصورت ام را بوسید.
    "چشماتو باز کن...می دونم بیداری"
    افکار واحساسات ضد ونقیض و نیروهای خیر وشر درونی در حال کشمکش وسنجش حرکاتم بودند.حس گیج
    کننده ای عذابم می داد و خودم را ملامت می کردم.
    پرستار از در تو آمد.صبح به خیر گفت ودستگاه فشار خون را کنار تختم گذاشت.به مادر گفت"انگار نوزادتان
    هنوز چشمهایش باز نشده"از حرفش خنده ام گرفت و چشمانم خود به خود باز شد.سر مادر از پشت سر
    پرستار بالا آمد"سرمه خوبی مامان؟"
    پرستار خندید."حالش از من وشما هم بهتره.ناز کش داره،ناز می کنه.میگن گل خوشکلا مال بهشتا.نمیدونم این
    هلوی پوست کنده با این بر و رو چرا هوس جهنم کرده بود."
    مادر با عصبانیت گفت"فقط چند تا قرص عوضی خورده...معده اش ضعیفه تحمل دارو نداره"
    پرستار چشم وابرو آمد وگفت:"بله"
    مادر عصبانی شد وگفت:"منظورتون از این بله ای که گفتین چی بود؟"
    پرستار با خونسردی دستگاه فشار خون را جمع و جور کرد"هیچی خانم،مگه باید منظوری داشته باشم؟"
    "احمق که نیستم خانم پرستار،تو بوق وکرنانکنین دخترم خودکشی کرده"
    پرستار ایستاد وبا قیافه ای حیران نگاهش کرد.گفتم:"مامان خواهش میکنم بس کنین."
    مادر دست بردار نبود."منو میشناسین خانم؟میدونین چه نسبتی با دکتر دارم؟وایساببینم،چرا سرت رو زیر
    انداختی داری میری؟"
    پرستار در چهارچوب در ایستاد وبرگشت.صورتش سرخ شده بود."اگه دو تا همراه مثل شما به پستم بخوره
    تاشب روانی میشم.خانم عزیز،مگه من چی گفتم که اینطوری عصبانی شدین؟پرونده دخترتون دست منه.دکتر
    دقیق کار چه میکنه...متوجه شدین؟"
    مادر برگشت.آن قدر کلافه بود که راه می رفت و با خودش حرف میزد.چند دقیقه نگذشته بود که دکتر وارد
    اتاق شد."سلام به دو خانم محترم"
    مادر به سمت او برگشت و پرسید:"نمیشد توی پرونده اش ننویسی چه دسته گلی به آب داده؟"
    دکتر گفت:"سرمه خانم که حالش خوبه.تو برای چی آبغوره میگیری؟"
    "از دست تو کلافه ام.نمیشدبنویسی مسموم شده؟همه متلک بارمون کردن،حتی پرستار بخش هم صبح اول
    صبحی کلی چرت و پرت گفت و از اتاق بیرون رفت"
    "خانم.صد بار گفتم فضای پر تنش برای دخترتون خوب نیست."
    مادر به تخت نزدیک شد.هر دو گریه می کردیم.دکتر آهسته گفت:"تنهاتون میذارم.اعظم جان،این قدر به
    خودت و دخترت فشار نیار.هر روز صدها مورد خودکشی گزارش می شه که نصف بیشترش به مرگ
    منتهی میشه.خدا رو شکر کن که سرمه زنده مونده"
    دکتر که رفت،مادر شروع کرد."این همه آدم تو دنیا با بد وخوب میسازن و آخ نمیگن.اون وقت تو،با این
    موقعیت وفهم وشعور چطور دست به همچین کار احمقانه ای زدی؟"
    "مامان،فقط بگو این موقعیتی که توی سرم میزنی کجاست"
    "خودت باعث شدی!همه چی دست خودته.دکتر آدم بدی نیست.می بینی چطور مراقبته."
    "ترجیح دادم بمیرم و سرگردون نباشم.شما هنوز به عمق فاجعه پی نبردین"
    "یعنی همه اش تقصیر ماست؟لابد تا سرت تو سنگ لحد بخوره می خوای دکتر رو به رخم بکشی و همه
    گناهارو گردنش بندازی."
    "هنوز چشمم باز نشده شروع کردین به سین جیم کردن"
    "خوب دلم میسوزه.تا بچه دار نشی نمی فهمی چه آتیشی به دلم زدی"
    "اگه یه روزی بچه دار بشم زندگیم رو به پاش میریزم مامان.می فهمین چی میگم؟"
    مادر مثل ابر بهار گریه میکرد.دلم بیش از حد برای غمزدگی ونگرانی اش می سوخت.اما انگار عقل از سرم
    پریده بود که جلوی حرف زدنم را نمی توانستم بگیرم.
    "از گریه زاری خسته شدم.از دنیا حالم به هم میخوره،شما اگه سر حرف رو باز نمی کردین کار به اینجا و
    این جور حرفا کشیده نمی شد.زندگیتون به خودتون مربوطه.خواهش میکنم زخم زبون نزنین تا مغزم استراحت
    کنه."
    وقتی بلند شدم نشستم انگار وزنه ای یک تنی وسط پیشانی ام جابجا شد.سرم گیج رفت و روی تخت افتادم.
    دکتر از در تو آمد و با احتیاط به تخت نزدیک شد.از طرز نگاه کردنش زجر می کشیدم.برای آن همه عاطفه
    که در چشمهایش موج می زد علت قانع کننده ای سراغ نداشتم.شاید می خواست واکنشم را بسنجد.وقتی دید
    مثل آدم آهنگی نگاهش می کنم تصور کرد مغزم تکان خورده.برای لبخندی که می زد دلیل قانع کننده ای به
    فکرم نرسید.
    مادر گفت:نبضش کند میزنه عادل.مگه نباید هفتاد هشتاد تا بزنه؟"
    دکتر خندید ودستش را کنار زد.مچ دستم را گرفت وگفت:"شما مدرکت رو از کدوم دانشگاه گرفتی؟"بعد
    همان طور که دستم توی دستش بود و به چشمهایم نگاه می کرد گفت:"نبضش زبون درآورده و میگه برین
    پی کارتون دست از سرم بردارین.چشمهای قشنگش هم هزار تا بد وبیراه نثار من میکنه که پا برهنه پریدم
    وسط زندگیتون"
    "میشه مرخص بشه یا امشب هم باید مهمون بیمارستان باشیم؟"
    دکتر پرونده پائین تخت را برداشت و نزدیکم آمد.گفت:"زیادی حساسی اعظم.حیفم اومد دخترمون رو دست
    دکترای بی تجربه بسپارم...حالش خوبه،میگم سرمش رو قطع کنن،اما توی خونه باید حسابی مایعات بخوره.
    ضعیف شده که با دوسه روز مراقبت حالش جا میاد"
    حرفهای دکتر ودلسوزی های پدرانه اش غافلگیرم کرد.برداشت غیر عادلانه وتنفر بی دلیل از او روحم را
    دچار آشفتگی کرده بود.از خودم لج گرفت که چرا حضور او را تنها علت به هم ریختگی زندگیمان می
    دانستم.افکار ضد ونقیض گیجم کرده بود که دکتر از ااتاق بیرون رفت.چند لحظه بعد پرستار آمد و سرمم را
    قطع کرد.به مادر گفت:با احتیاط از تخت بیارینش پائین"
    با هزار دردسر لباس پوشیدم و از تخت پائین آمدم.به خیابان که رسیدیم دکتر زیر بغلم را گرفت.مادر گفت
    "خودمون با تاکسی میریم."به کمک دکتر روی صندلی عقب دراز کشیدم.دکتر بی هیچ عجله ای رانندگی
    می کرد.وقتی به خانه رسیدیم گفت:"به پرستار سفارش می کنم زنگ زدی خبرم کنه.کاری داشتی فوری
    تلفن بزن"
    مادر زیر بغلم را گرفت.پرسیدم:"سارا کجاست؟"
    "مجبور شدم گذاشتمش پیش نیره"
    تا برگشتم نگاهش کردم رنگش پرید.پرسیدم:"عمه نپرسید چکار داری؟"




    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #53
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    می دونی که، خونوادگی مهربونن! نمی دونم چه خبر شده که چیزی ازم نپرسید.»
    وارد اتاقم که شدم همه چیز مثل روزی که رفته بودم سر جای خودش بود. لحظه ای به آنچه در اتاقم دیده بودم شک کردم! با آن همه فشار عصبی بعید نبود توهم زده باشم!
    مادر وسط راهرو فریاد زد: «می رم سارا رو می آرم.»
    سروصدای سارا که در راهرو پیچید آن قدر دلتنگ دیدارش بودم که وقتی از در اتاقم تو آمد و روی تخت پرید مهلت ندادم حرف بزند. بغلش کردم. حس کردم بزرگ تر شده.
    باانگشتان کوچکش پلکم را لمس کرد و گفت: «گریه کردی؟»
    «نه عزیزم. حالا بگو این روزها چه کار می کنی؟»
    «می رم عروسکای جدیدم رو می آرم.» و رفت. ذهنم بی اراده به رفتار آقامنشانه دکتر آریان معطوف شد. نمی دانستم اگر در جایگاهی غیر از شوهر مادرم قرار داشت هم می توانستم از او متنفر باشم!؟
    سارا عروسک را روی تخت پرت کرد و گفت: «عمو عادل خریده... یه بازیهای خوبی بلده!»
    داشتم فکر می کردم چطور با آن همه مشغله فکری و آن سن و سال حوصله این کارها را دارد که سارا گفت: «شبایی که عمو کشیک داره حوصله ام سر می ره. مامان با من بازی نمی کنه.»
    در دلم به آن همه ساده اندیشی کودکانه سارا غبطه خوردم. شاید اگر من هم بی غرض و مرض حضور آن مرد غریبه را به جای پدرم می پذیرفتم تنفر و انزجار از او دمار از روزگارم در نمی آورد.
    به هر جای خانه نگاه می کردم جای خالی پدر رنجم می داد. دیر آمدنها، بهانه جویی و ایرادهای بی دلیلی که وقتی عصبانی بود از در و دیوار می گرفت ذره ای از مهر و محبتم را نسبت به او کم نمی کرد. سارا که خوابید همه جا امن و امان شد. مادر پس از رو به راه کردن کارهای آشپزخانه به اتاقم آمد. «چطوری سرمه جان، بهتری؟»
    «سارا کم بود پذیرایی از منم گردنتون افتاد.»
    نگاه مادر به قعر وجودم رفت. چشمهایش پر اشک شد و گفت: «باید خبر می دادی خونه رو فروختن... باید می گفتی می خوای بیای خونه... باید...»
    «مامان می شه این قدر باید و نباید نکنین!»
    «لابد فکر کردی برای همیشه اتاقت رو دادیم به کس دیگه. سرمه، گیرم که همچی فکری کرده باشی، خودکشی دلیل محکم تری می خواد، حتا دیوونه ها هم به این آسونی دست به همچی کاری نمی زنن.»
    «من اون شب یه آدم شکست خورده بی پناه و بی کس و کار بودم که همه درها به روم بسته بود. فقط کلید داشتم... می بینین؟ توقع من زیاد نیست. فقط یه چهار دیواری می خوام، همین! این اتاق آن موقع همه چیز من بود.»
    سر مادر پایین افتاد. «بپرس اون پسر کی بود تا جواتب رو بدم. چیزی رو حل نشده باقی نگذار. یه بار دیگه همچی کاری کنی...»
    یکهو از کوره در رفتم. «آن قدر این قضیه رو توی سر من نزنین. من روانی نیستم، عقلم خوب کار می کنه.»
    «می دونی چیه... خدا نصیب نکنه. هر دختری خودکشی کنه مردم می گن لابد دامنش لکه دار شده، به خصوص که مدتی هوایی شده بودی و تو خونه بند نمی شدی. مردم می گردن دنبال یه موضوع که چرت و پرت بگن و سرگرم بشن.»
    «دستتون درد نکنه... من هوایی شده بودم؟!»
    گریه مادر تمامی نداشت، در حالی که از آن همه حرف کنایه آمیزش به تنگ آمده بودم گفتم: «مامان، شما قول بده حرف این قضیه رو پیش نمی کشی منم قسم می خورم پام رو از این اتاق بیرون نمی ذارم. سهم من از این دنیا همین چاردیواری دنج و کوچیکه. خب من نمی خواستم مزاحم شما باشم، اما سرگردون شدم... از حالا به بعد مجبورین تحملم کنین.»
    «بی خود حرف رو عوض نکن.»
    «دنبال چی هستین؟ به پیر به پیغمبر اتفاقی که شما فکر می کنین برای من نیفتاده. شما دختر پاکتون رو زیر سؤال بردین! فکر می کنین یه جو عقل توی سر دخترتون نیست که دست به همچی کارایی بزنه!»
    مادر از اتاقم بیرون رفت. فرصت طلایی با هم بودن من و او داشت با یک مشت گله و شکایت به هدر می رفت. مادر باور نمی کرد همه تقصیر ها گردن من نیست. روی تختم دراز کشیدم و گذشته ها را پیش چشمم مجسم کردم. پلکهایم را بستم و به زمان از دست رفته عمرم که فقط با حضور امیر پر شده بود اندیشیدم. پس از رفتن او مشکلات پر رنگ تر شده بودند و من توان رویارویی با ناملایمات را نداشتم.
    «عادل سفارش کرد...»
    چشمم بی اراده روی صورت مادر خشک شد. او بقیه حرفش را قورت داد. تا سرم را زیر انداختم گفت: «دکتر آریان سفارش کرد سروصدا برات خوب نیست.»
    وقتی نگاهش کردم دلم می خواست همه حرفهای دلم را به او می گفتم، اما امکان نداشت.
    روزهای طولانی و شبهای بی ستاره دیرتر از معمول می گذشت. شاید چون دل و دماغ نداشتم از در اتاقم بیرون بیایم زمان دیر می گذشت. آن قد کسل و بی انگیزه بودم که اگر مادر التماس نمی کرد غذا هم نمی خوردم. احساس گرسنگی نداشتم و لقمه به سختی از گلویم پایین می رفت. پس از یک هفته استراحت که به اندازه یک سال تنهایی طول کشید چسمم مداوا شد، اما از آرامش درون خبری نبود. بی هیچ دلیلی فکرم به سوی امیر در آن سوی دنیا پرواز می کرد.
    هر روز می گذشت بداخلاق تر می شدم، صبوری ام تا لحظه ای بود که اطمینان داشتم امیر برمی گردد! تصور آنکه روزی عکس او و مرجان را ببینم دیوانه ام می کرد. به ظاهر واکنشی به حرفهای مادر نشان نمی دادم، اما از درون متلاشی بودم.
    دکتر آریان را از روزی که از بیمارستان برگشتم ندیدم. کنجکاوی مثل خوره به جانم افتاده بود و بی دلیل به حرکات مادر مشکوک بودم. مثل جاسوسها سایه به سایه تعقیبش می کردم و وقتی به اتاقش می رفت و در را می بست و با تلفن پچ پچ می کرد ضربان قلبم تند می شد. یک بار که پشت در بودم مچم را گرفت. از شرم خیس عرق شدم. البته به حرکت ناشایستم اعتراض نکرد و آن را به رخم نکشید. وقتی در مقابل حرکات غیر معقولم صبوری به خرج می داد تا چند ساعت روی بیرون آمدن از اتاقم را نداشتم. توجه بیش از حدش دست و پاگیر شده بود. احساس می کردم مرتب زیر ذره بین او هستم.
    در همان روزها کم کم پای شیوا به خانه مان باز شد. چند روز یک بار می آمد با هم درس می خواندیم و بدن هیچ حرف اضافی می رفت. اواخر تابستان برای انتخاب واحد به دانشگاه رفتیم. فضای بیرون از خانه نه تنها شادم نکرد، بلکه ماتم گرفتم چطور چند سال به دانشگاه بروم و درس بخوانم. انگار انگیزه درس خواندنم هم امیر بود پس از رفتنش فقط جسمم جا به جا می شد و مغز پوکم کندتر از همیشه کار می کرد. نه حوصله شوخیهای بی مزه دوستان هم دانشگاهی را داشتم و نه حال درس خواندن را. تنها موردی که کنجکاوی ام را تحریک کرده بود. غیبت طولانی مدت دکتر آریان بود که در بیمارستان خودش را دایه مهربان تر از مادر نشان داده بود. هربار تصمیم گرفتم از مادر بپرسم کجاست، ترسیدم بحثمان به درازا بکشد و مادر فکر کند حضور او را پذیرفته ام.
    سارا در پیش دبستانی ثبت نام شده بود. برای خرید لوازم التحریر و روپوش با هم رفتیم. وقتی برگشتیم با دکتر روبه رو شدم. بی اراده رنگم پرید. انتظار دیدنش را نداشتم. دست و پایم را حسابی گم کردم. دکتر پیشدستی کرد و لبخند زد. مات و مبهوت نگاهش می کردم که سلام کرد. سارا به پایش آویزان شد و او فوری بغلش کرد. سارا آن قدر هیجان زده بود که مهلت نمی داد دکتر حرف بزند. با کلام کودکانه گزارش خریدهایش را می داد.
    مادر جلو آمد و در حالی که به صورتم خیره شده بود گفت: «حالا که بچه ها اومدن... بیا بریم تو چای و کیک بخوریم.»
    از کنارشان رد شدم و به سرعت به اتاقم رفتم. در بسته بود، اما پچ پچشان را می شنیدم. با اینکه از دکتر خوشم نمی آمد دلم می خواست بفهمم در باره من چه می گویند. صدای گنگ مادر و دکتر با جیغ و داد و خوشحالی بیش از حد سارا درهم شده بود. در را باز کردم. پرسیدم: «چیه، چرا این قدر سروصدا می کنی؟»
    «سرمه، بیا ببین چه چیزای قشنگی تو اتاقمه... همه رو عمو خریده.»
    وارد اتاقش که شدیم دیدم در مقابل آن همه لوازم التحریر رنگ وارنگ و کیف و میز تحریر چیزهایی که من خریده بودم به چشم نمی آید. سر در نمی آوردم قصد دکتر از آن همه ولخرجی و ریخت پاش به دست آوردن دل مادر بود یا در رضای خدا به سارا محبت می کرد.
    به سارا لبخند زدم و صورتش را بوسیدم. میزان توقع او در همان حد خلاصه می شد، اما مغز بتون آرمه من با هیچ ابراز محبتی تغییر موضع نمی داد. هر چه فکر می کردم دلم راضی نمی شد آن غریبه مزاحم را نادیده بگیرم.
    سارا هیجان زده سراغ وسائل جدیدش رفت و من که از حضور دکتر در جمع خانواده دلخور بودم به اتاقم برگشتم. در را از تو بستم و به دیوار تکیه دادم. دکتر مثل تیغ ماهی که اگر در گلو گیر کند نه می شود درش آورد و نه پایین می رود، مزاحمی همیشگی بود که باید تحملش می کردم.
    درمانده و غمگین به نقطه ای در کف اتاق چشم دوختم. حواسم نبود در می زنند. مادر و سارا همیشه بی خبر وارد اتاقم می شدند. صدای دکتر از پشت در به گوشم رسید.
    «باز کن دخترم، چند لحظه بیشتر وقتت رو نمی گیرم.»
    گیج و منگ آب دهانم را قورت دادم. دستم نمی رفت در را باز کنم. خودش در را باز کرد. تا نگاهم به چشمهای نگرانش افتاد ضربان قلبم بالا رفت. حوصله حرف زدن با هر کس به جز او را داشتم. می ترسیدم بابت نجات جانم منت سرم بگذارد. دکتر از کنارم رد شد و به سمت پنجره رفت. سرش را تا حدی بالا برد که تصور کردم دارد به پنجره بسته اتاق امیر نگاه می کند. وسط اتاق، هاج و واج ایستادم بودم که گفت: «چرا ایستادی، بشین دخترم.»
    روی تنها صندلی اتاقم، پشت میز تحریر نشستم. چشمهایم روی کتاب نیمه باز خیره ماند. پشت دکتر به من بود و این پا آن پا می شد. حدس زدم برای مطرح کردن موضوعی که به من مربوط می شود تردید دارد. من از هر نوع بحثی گریزان بودم. برگشت و دستهای سرگردانش را در جیبهای شلوارش فرو برد. سنگینی نگاهش را حس کردم. صدایش آرام بود و بی هیچ دغدغه و نگرانی سر صحبت را باز کرد.
    « مدتهاست دنبال فرصت می گردم با تو حرف بزنم. می گن در سن پیری آدم باید بازنشسته بشه و استراحت کنه، اما من وقت سر خاروندن ندارم. دلم راضی نمی شه بشینم دست روی دست بذارم تا عزراییل بیاد سراغم. از خدا خواستم در رختخواب نمیرم و تا آخرین نفس عمرم مؤثر باشم. از روزی که اون حادثه تلخ اتفاق افتاد فکری مثل خوره به جونم افتاده و نگذاشته آب خوش از گلوم پایین بره. توی اتاق عمل، وقتی دارم جراحی می کنم، وقتی تنها هستم، موقع رانندگی، وقت غذا خوردن، حتا موقع خواب دست از سرم بر نمی داره، مطمئنم دختر عاقلی مثل تو هیچ کاری رو بی دلیل انجام نمی ده...»
    حرفش را قطع کردم. «حرفاتون تازگی نداره. نمی دونستم بعد از مامانم باید به شما جواب پس بدم.»
    « نه... نه. نمی خوام فکر کنی من و مادرت پشت سرت حرف می زنیم. دلایل مادرت من رو قانع نکرد.»
    کنجکاو شدم. پرسیدم: «مامانم به شما چی گفت؟»
    «من آدم پیچیده ای نیستم. دلم می خواد حرفهامون رو بی پرده بزنیم و مثل دو آدم عاقل منطقی به نتیجه برسیم.»
    «دکتر، جواب منو ندادین.»
    «مامانت فکر می کنه رفتن پسر عمه ات باعث شده دست به خودکشی بزنی.»
    «که این طور... پس مامانم پته من رو پیش شما ریخت رو آب.»
    «فکر می کنی این موضوع تا چه حد اهمیت داره؟»
    از خونسردی او کفرم درآمده بود. اما بیشتر از مادرم دلخور بودم که همسر از راه نرسیده اش را در جریان کارهای من قرار داره بود.
    دکتر گفت: «فکر نکن می گم از دست دادن کسی که دوستش داری اهمیتی نداره. مطمئنم ارتباط شما دو نفر از سر بی عقلی نبوده... یعنی تو آدمی نیستی که بی گدار به آب بزنی.»
    «متأسفانه نه مادرم منو می شناسه و نه شما تونستین با اطلاعات غلط اون به طرز فکر و راه و روش مورد علاقه ام آگاهی پیدا کنین. در ضمن... دلم نمی خواد حرفی از امیر بشنوم. بین من و اون هیچ نقطه مشترک فکری وجود نداره. خواستگاری امیر از من نباید باعث سوءتفاهم بشه. امیدوارم شما که زبون مادرم رو بلدین بهش اطمینان بدین من هیچ دلبستگی خاصی به امیر یا کس دیگه ای ندارم.»
    دکتر جلوتر آمد و به صورتم خیره شد. «تو آن قدر عاقلی که به هیچ دلیلی فرصت زندگی کردن در این دنیای پهناور رو از دست نمی دی. سرمه جان...»
    بلند شدم ایستادم. «زندگی کردن از نظر شما فرصت بزرگیه، چون آدم موفق و راحتی هستین، اما از نظر من یه جهنم بی در و دروازه است که مرتب باید توش بسوزم و دم نزنم.»
    «باور نمی کنم همه امید تو از دست داده باشی. دیوونه هم نیستی که بگم نسنجیده اقدام به همچی کاری کردی. اقدامت صد در صد وابسته به حادثه خارجی بوده، نه درونی. تو خوب می فهمی چی کار باید بکنی. حرکاتت از روی جهل و نادانی نیست. در ضمن لوس هم نیستی که بخوای به این وسیله جلب توجه کنی.»
    «حرفاتون تموم شد؟ برای چی خودتون رو به زحمت انداختین؟ وقتتون رو دارین هدر می دین که چیزی از زیر زبون من بیرون بکشین؟ شما نمی دونین حادثه ای که ازش حرف می زنین ممکنه حضور شما و اون غریبه دیگه باشه.»
    «پسر من؟ غریبه پسر منه؟ پس بیخود نیست وجدانم معذب شده.» اعصابم به هم ریخته بود. دکتر با کفش میخ دار روی قلب و روحم قدم می زد و خونسرد به واکنشم چشم دوخته بود که بفهمد نسبت به کدام حرفش حساس ترم. سکوت او به دلیل تمام شدن بحثمان نبود، بلکه احساس کردم مقدمه چینی می کند و هنوز به اصل قضیه نرسیده است. نگاهم ناخودآگاه به چشمهای کنجکاوش افتاد که با خونسردی به صورتم زل زده بود. پرسیدم: «چی رو می خواین بدونین؟»
    «جوابم رو گرفتم...متأسفم دخترم.»
    «بحث من و شما مثل بحث من و مامانم هیچ موقع به نتیجه نمی رسه. شما برای من غریبه ای هستین که به آشفتگی زندگیم کمک کردین.»
    «من با تو بحثی ندارم. اعظم هم بی خود به پروپات می پیچه. تو دختر خوبی هستی.»
    جلوتر آمد و دستش را روی میز تحریرم گذاشت. «به من نگاه کن. چی می بینی؟ من یه هیولای دو سر هستم؟ آن قدر احمق نیستم که با انگیزه عذاب دادن تو وارد زندگیت شده باشم. دست کم به خاطر شغلم به من اعتماد کن! مطمئنم آدمی به مهربونی تو و با یه قلب به وسعت آسمان، می تونه ذره ای از مهر و عطوفتش رو خرج یه آدم تنها بکنه.»
    «چرا باید به شما اعتماد کنم؟»
    «تو برای من با کاوه هیچ فرقی نداری.»
    «کاوه دیگه کیه؟»
    «کاوه پسرمه، همون متجاوزی که اتاقت رو اشغال کرد و باعث شد به خودت صدمه بزنی.»
    «خیله خب آقای دکتر... می خواین اعتراف کنم که فقط اون قضیه باعث نشد دست به خودکشی بزنم.»
    «خیلی با هوشی.»
    از نگاه مهربانش شکنجه می شدم. رفتارش چنان غافلگیرم کرده بود که در مقابل جوابهایی که به او می دادم شرمنده بودم. گفتم: «شما خیلی باهوشین، پس لابد متوجه شدین که دیگه تحمل این جو سنگین رو ندارم. شما برای من غریبه هستین و من عادت ندارم خیلی راحت جضور هر کسی رو بپذیرم.»
    چشمهایش پر اشک شد. تا آن روز ندیده بودم مردی به این راحتی تحت تأثیر احساسات و به هم ریختگی افکارم قرار بگیرد. کلافه شم و گفتم: «انتظار نداشته باشین بابت نجاتم از مرگ ازتون تشکر کنم. من این دنیا رو دوست ندارم. شما با این کارتون هر دو تامون رو به دردسر انداختین.»
    لبخند بی رنگی زد و گفت: «یه روزی حرفت رو پس می گیری. من و تو می تونیم برای همدیگه دوستان خوبی باشیم. مادر دلشوره داره، اما من بهش اطمینان دادم که تو هم سرسختی و هم محکم. با این اتفاقات عجیب و غریبی که برای تو افتاده هر کسی جای تو بود دوام نمی آورد.»
    «دکتر من بچه دبستانی نیستم که راحت گول حرفاتون رو بخورم. شما و مامانم بی خود نگرانین. مطمئن باشین دیگه همچی حرکتی از من نمی بینین، چون تصمیم گرفتم زنده بمونم و موی دماغ شما باشم.»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #54
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    دکتر از ته دل خندید و گفت: «پس بچرخ تا بچرخیم.»
    وقتی از در بیرون می رفت نفهمیدم علت آن همه حرف چه بود و می خواست به چه نتیجه ای برسد. دستگیره را پیچاند و برگشت و به من نگاه کرد. «می گن زندگی کردن درست شبیه بازی شطرنجه. اگه بلد نباشی دیگران سعی می کنن به روش خودشون یادت بدن. اگه بلد باشی هم به روش خودشون سعی می کنن شکستت بدن، اما عاقل کسی است که دستش پیش حریف رو نشه. عزیزم حرف زدن با تو کلی به اطلاعاتم اضافه کرد خوشحالم حریف قدری دارم.»
    سرم خود به خود به سمت پنچره چرخید و ناخودآگاه یاد امیر افتادم که حرفهای قلنبه سلنبه می زد تا خودش را فیلسوف و پر مغز نشان بدهد. در جواب دکتر گفتم: «با هیچ کس هم بازی نمی شم که واهمه شکست خوردن نداشته باشم. خسته ام... من وارد بازی نمی شم.»
    «چه بخوای و چه نخوای درگیر می شی. منم مثل تو فکر می کردم، اما یهو چشم باز کردم دیدم نمی تونم بدون مادرت زندگی کنم. آن قدر شجاع هستم که دل به دریا بزنم... همیشه همین طور بودم. کاوه با همه بچگیش گفت کارت غلطه. گفتم درستش می کنم . الان هم روی حرفم هستم.»
    چهره آرام چند لحظه قبلش آشفته شده بود، آن قدر ها که فکر می کردم بی رحم نبود. ساده لوحانه دستش را رو کرد و از در بیرون رفت. ناخودآگاه او را با پدرم مقایسه کردم، دکتر با همه صبوری و متانتش هرگز نمی توانست جای خالی پدرم را در خانه پر کند.
    صدای به هم خوردن در و پیچیدن صدای پای مادر و دکتر در راهرو و سکوت ناگهانی خانه نشان می داد دکتر رفته و همه جا امن شده است. پس از رفتن او سارا هم خوابید. بعید می دانستم مادر دلیلی برای بیدار ماندن داشته باشد. ناخودآگاه ره زندگی مادرم گره کوری زده بودم و حالا به خاطر من باید از همسرش جدا می ماند. سماجت من در نشان دادن تنفرم از دکتر به مادر ثابت کرد تحمل دیدن او را ندارم. یا جای من در آن خانه بود یا جای دکتر. از خودم بدم آمد. نباید خودخواهانه به عقاید غیر منطقی ام می چسبیدم و زن و شوهر را از هم جدا می کردم. دلم می خواست باور می کردم مادر با دکتر خوشبخت نیست، اماوقتی خودم را جای او قرار دادم دیدم حق دارد عاشقش باشد.
    شب هنگام ستاره های آسمان یکی یکی شفاف و شفاف تر شدند. نیمه شب که چراغ ها همه خانه ها خاموش شد مهتاب آسمان را یکپارچه نور کرد. نمی دانم چه روزی و چه ساعتی تختم را جا به جا کرده بودم که از پنجره اتاق امیر را می دیدم. نگاهم به بیرون پرواز کرده بود و حرفهای دکتر در ذهنم تاب می خورد. خواب از سرم پریده بود. دکتر بازی با کلمه ها را بلد بود و آن طور که من فهمیدم به هر وسیله ای می خواست به روحم نزدیک شود. صداقت گفتار او، نگاه دلسوزانه و صمیمی که ذره ذره داشت به ذهنم تحمیل می شد گیجم کرده بود. تا نزدیک صبح با خودم کلنجار رفتم. ستاره ها که کم رنگ شدند و هوا روشن شد از فشار عصبی سرم به دوران افتاده بود. باید راهی پیدا می کردم و از وسط زندگیشان کنار می رفتم. نور خورشید سخاوتمندانه بر عالم می تابید که خوابم برد.نزدیک ظهر با سروصدای سارا از خواب پریدم. بالشم خیس و مژه هایم نمناک بود. بلند شدم و خود را در آینه نگاه کردم. چشمم به صورت پف آلودم که افتاد بغضم ترکید. طاقت یک شب عذاب وجدان را نداشتم. دکتر بدجوری بر اعصابم تأثیر گذاشته بود. مردد بودم مثل گذشته از او کناره بگیرم و با مادر لجبازی کنم یا مثل یک دوست در جمع خانواده بپذیرمش. بی حرکت روی صندلی مقابل آینه با درونم به گفتگو نشستم. مگر جز ذره ای غبار مانند در جهان هستی بودم که برای زندگی دیگران تکلیف معین می کردم؟! اشکم سرازیر شد. بی کسی و تنهایی مغزم را پوک کرده و انسانیت از یادم رفته بود. با خودم گفتم: به کدام گناه نکرده نفرین شدم!؟
    سرخورده و بی انگیزه دوباره به رختخوابم خزیدم. ملافه را تا روی صورتم کشیدم و پلکهایم را بستم. در خاطرات تلخ و شیرین گذشته دست و پا می زدم که در باز شد و مادر و سارا داخل شدند.
    سارا ملافه را از روی صورتم پس زد و روی تخت پرید. مادر سینی غذا را روی میز کنار تختم گذاشت و گفت: «نصفه شب دلم شور افتاد، اومدم از لای در نگاهت کردم. چرا صورتت پف کرده؟ دیشب که خوب خوابیدی!»
    تصوردات غیر واقعی من زاییده نابسامانی افکار و احساس گناهم بود که تا صبح با خیالات بیهوده پرپر زده بود. با آنکه مادر سعی می کرد حرفی از دکتر نزند، اما ناخودآگاه از دهانش پرید و گفت: «تقصیر عادله به خدا، هی به من می گه بذار به حال خودش باشه، نمی دونه من طاقت ندارم دخترم سر گرسنه رو بالش بذارم.»
    سارا را بغل کردم. «از روزی که از بیمارستان برگشتم رفتارتون زمن تا آسمون فرق کرده. تو رو خدا نگران من نباشین. دیگه غیرممکنه فکر خودکشی به سرم بزنه... نمی دون چرا یه همچی کار احمقانه ای کردم.»
    مادر به چشم و ابرو به من فهماند نباید جلوی سارا حرفی بزنم. داشت به سمت در می رفت که گفت: «پاشو سرت رو شونه کن و بعد از شستن دست و صورتت غذاتو بخور. به خودم بود غذات رو نمی آوردم توی اتاقت. دوست دارم همیشه با هم سر یه سفره غذا بخوریم، اما ... دستور از بالا صادر شده.»
    «شما به عادل احتیاج دارین و من به تنهایی.»
    وقتی از اتاق بیرون رفت دلم می خواست فریاد بکشم و داد و بیداد راه بیندازم. روحم کم مانده بود پوست بدنم را بشکافد و از زندان تنم آزاد شود. کمی بعد دوباره در باز شد و با لبخندی مرموز وارد اتاق شد. بدنم شدت پیچیدگی افکار مالیخولیایی سست شده بود. بسته کادو پیچ شده ای که در دست مادر بود در یک آن میان انگشتان سارا قرار گرفت. مادر گفت: «بدش به سرمه، مال تو نیست. باز نکن.»
    سارا نق می زد. مادر بسته را از دستش گرفت و کنار دستم گذاشت. «این هدیه رو عادل برات خریده. گفت بهت بگم خیلی دوستت داره.»
    خنده مضحکی بر لبهایم نشست. در حالی که به هیجان مادر خیره شده بودم گفتم: «به چه مناسبت برام هدیه خریده؟»
    «دلش خواسته. مگه هر کادویی مناسبت می خواد!»
    «مامان نکنه فکر کرده با این کاراش می تونه مثل سارا گولم بزنه!»
    صورت مادر قرمز شد. در حالی که به سارانگاه می کرد بسته را میان دستم انداخت و گفت: «غصه نخور... هیچی به اندازه تو و سارا برام مهم نیست، حتا عادل. باور می کنی؟»
    «باور نمی کنم، یعنی برام مهم نیست. شما آزادی هر کار دلت می خواد بکنی، اما انتظار نداشته باش منم تحویل بگیرمش.»
    «بهش گفتم با این وضع نمی تونم باهاش زندگی کنم... اگه تو قبولش نکنی ازش جدا می شم.»
    از کلمه جدایی تنم لرزید. انگار نسبت به هر نوع متارکه و دوری حساس شده بودم، به خصوص که مادرم با کراهت از آن کلمه ناخوشایند استفاده کرد. بدون آنکه بخواهم توجهم به هدیه جلب شد. داشتم فکر می کردم در مقابل آن همه از خودگذشتگی و ایثار مادر چه باید بگویم که بلند شد و از اتاق بیرون رفت. درآن چهار دیواری دلگیر، افکار مالیخولیایی به محض بسته شدن در به ذهنم آورد. نوعی کنجکاوی گیج کننده وادارم کرد بسته را باز کنم. عروسکی که دکتر برای سارا خریده بود، اسباب بازیها و لوازم التحرید گران قیمت، خرید لباسهای ماکدار برای مادر و ولخرجیهای وقت و بی وقتش نشان می داد با سلیقه خوبی که دارد باید هدیه گران قیمتی در آن جعبه باشد. حدسم به انگشتر جواهر می رفت که برای به زانو درآوردن من خریده بود تا برق نگینهایش، چشمان تیزبینم را کور کند. بعد فکر کردم شاید از دیدن هدیه او غافگیر شوم. چیزی خلاف تصورم در جعبه باشد تا بتواند احساسم را نسبت به سخنرانی و محبتهایش محک بزنم.
    سریع چسب و کاغذ کادو را از روی جعبه کند.م تا چشمم به الله نقره ای ظریفی افتاد که زنجیر نازکش مثل پرکاه سبک بود دهانم از تعجب باز ماند. هر آدم عاقلی می فهمید هدیه دهنده قصد تظاهر کردن نداشته، اما چطور حال من از دیدن آن هدیه ارزشمند دگرگون شد. ارزش معنوی آن الله فراتر از همه انگشترهای جواهر نشان دنیا بود.
    جلوی آینه رفتم، الله را به گردنم انداختم و با انگشتانم لمسش کردم. پلکهایم خود به خود روی هم غلتید. بدنم گزگز شد و اشکم درآمد. با خود گفتم: غریبه، دست از سرم بردار تا دیوونه نشدم! دلم می خواد بازم ازت متنفر باشم. هرکار بکنی نمی تونی خودت رو توی دلم جا کنی، چون پاتو جای پای بابام گذاشتی! از فکرم برو بیرون... از زندگی ام برو بیرون... نزدیک من نشو.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #55
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    ‏قبول بشن و درس بخونن، اون وقت تو زورت می آد بیای سر کلاس!
    ‏کور مال گوشی را روی دستگاه تلفن گذاشتم و دوباره خوا بیدم. انگار کوه کنده بودم که تا آن حد خسته بودم. از روزی که امیر رفت، غیر از چند روزی که بیهوش بودم خوابم این طور سنگین نشده بود. اذان ظهر بیدار شدم. کبوتر داشت زیر سبد پَرپَر می زد، سبد را برداشتم، تکان می خورد، اما نمی پرید. از اتاقم بیرون رفتم. همه جا سرک کشیدم، هیچ کس در خانه نبود. از جعبه کمکهای اولیه مواد ضد عفونی کننده و مقداری پنبه برداشتم داشتم از در آشپزخانه بیرون می آمدم که زنگ زدند. ا‏ز پشت شیشه به بیرون نگاه کردم. دکتر از در تو آمد. نان بربری دستش بود و صورتش در بخار نان داغ گم شده بود. کفش و لباس اسپرت به تن داشت. از در راهرو که تو آمد وکلاه نقابدارش را برداشت لبخند زد و سلام کرد. به دستم خیره شد و پرسید:زخمی شدی؟
    - ‏یه کبوتر زخمی پیدا کردم... بالش خونیه.
    ‏نان را به دستم دا‏د وگفت: ‏بذارش توی آشپزخونه. اینارم بده به من.
    داشتم به صورتش نگاه می کردم که پرسید: خب، مریض کجا ست؟
    تا به در اتاقم نگاه کردم با چند قدم بلند به آنجا رفت. پشت سرش میان چهارچوب ایستادم. کف اتاق نشست و کبوتر را از زیر سبد بیرون آورد پس ا ز معاینه شروع کرد به حرف زدن.
    - نمی دونستم جراحی بلدی! چطوره بیای بیمارستان دستیار خودم بشی. به خدا جون می دی واسه اتاق عمل... راستی چطور شد رفتی سراغ رشته معماری؟ آها... جوا بش رو می دونم. آدما یی که روح حساس دارن می رن سراغ هنر. معماری هم هنره! فقط قالبش با هنرهای دیگه فرق ‏داره. رشته پزشکی دل سنگ می خواد و ‏وقت آزاد. جراحی که دست به چاقو می شه اگه یه کمی دلرحم باشه مریض از دست می ره.
    ‏داشتم به کارش که با دقت انجام می داد نگاه می کردم که سرش را بالا آورد. - بربری خشک شد، نمی خوای بذاریشی تو سفره؟
    ‏به آشپزخانه رفتم. نان را تکه تکه کردم. همان موقع صدای دکتر بلند شد.
    - چایی داریم؟ دارم ازگشنگی می میرم. امروز صبح تو کوه هیچی نخوردم که اسید اوویک و چربیم پایین بیاد.
    ‏کتری داغ، چای دم کرده و دو فنجان در سینی کنار اجاق گاز دمرو شده
    ‏بود. انگار مادر پیش پای دکتر از خانه بیرون رفته بود.
    ‏تا دکتر آمد دم در آشپزخانه گفتم:
    - چایی ریختم، سرد نشه.
    - دستت درد نکنه دخترم، امروز با هم چه صبحونه ای بخوریم!
    به سینی خیره شد: پنیر هم داریم؟
    ‏چنان غافلگیر شده بودم که برای چند لحظه به هیچ چیز جز حضور او در خانه فکر نمی کردم. دکتر به دستشویی رفت. از یخچال پنیر وکره و مربا را درآوردم و روی میز چیدم. روی صندلی مقابلم نشست. پرسیدم:شما می دونین مامان کجاست؟
    - به مامانت گفتم امروز بره پیش خان جون. دیشب که زنگ زد آن قدر نگران تو بودکه دلواپسیش به منم منتقل شد.
    ‏فنجان چای را برداشت وگفت: مامانت گفت دیشب شام نخورده خوا بیدی. می دونی بدن که ضعیف بشه میکروبها فعال می شن؟! و بعد با صدای بلند خندید.
    - جون به جونم کنن دکترم، کاشکی می تونستم شخصیت یک پدر دلسوز و مهربون رو هم داشت باشم.
    ‏بی دلیل از آن همه مهربانی که در نگاهش موج می زد کلافه بودم. خدا خدا می کردم بغضم نترکد. کمی چای نوشیدم و به چشمهای قهوه ای رنگش نگاه کردم.
    ‏گفتم: مامان نگران منه، من نگران مامان. کاشکی یکی پیدا می شد حالیش می کرد تنهایی از پس مشکلاتم برمی آم. نکنه شما سفارش کردین مواظبم باشه.
    ‏-دختر عاقلی مثل تو احتیاج به مراقبت نداره. امروز اومدم ازت بخوام تو بیشتر بهش توجه کنی. نگران دانشگاهته. خب بهش حق بده، مادر دیگه، اونم مادری که احساس گناه می کنه.»
    ‏همان طور که داشت کره روی تکه ای نان می مالید زیر چشمی نگاهم کرد.
    - بهش گفتم بی خود دلواپسی، حتا دانشگاه نرفتن سرمه هم دلیل داره. لابد یه فکری توی سرش هست... شایدم داره سنگاش رو با خودش وامی کنه.
    ‏لقمه آماده را به طرف من گرفت.
    - بربری و کره، محشره... نمی دونم درباره تو حدسم درست بوده یا نه! اگه اشتباه می کنم بگو.
    - بهش فکر نکردم، یعنی فکرکردم، اما به نتیجه نرسیدم.
    ‏فنجان چای را سرکشید.
    -باور نمی کنم سرمه خانم باشعور بدون فکر کردن کاری انجام بده. خب، می دونم کسی رو محرم نمی دونی، حق داری، توی این دنیا آدم نمی تونه حتا به چشم خودش اعتماد کنه، اما مطمئنم برای آینده ات برنامه ریزی کردی.
    ‏- شما این طور فکر می کنین؟
    - مطمئنم تو مثل پسر من علاف نیستی. مادر و پدرت خوب تربیتت ‏کردن و آخرش راه درست زندگی کردن رو پیدا می کنی. سردرگمی الانت هم دلیل منطقی داره.
    ‏لحظه ای چشمهایم را بستم. سرم به شدت درد می کرد. دستم روی الله ‏نقره ای لغزید و أرام شدم. پرسید: سردرد داری؟
    ‏- هدیه تون خیلی قشنگه، ببخشیدکه فرصت نشد تشکرکنم.
    خندید.
    - فقط ارزش معنوی داره.
    ‏- دوستش دارم، ممنون.
    - ‏منم تو رو دوست دارم... ممنونم که باهام صبحونه خوردی. باورکن به اندازه بچه خودم دوستت دارو. بچه ها و جوونها همه عزیزن، چه فرق ‏می کنه پدر و مادرشون کی باشه.
    ‏به صورتش خیره شدم.
    - ‏حرف دلتون رو بزنین، چرا نمی گین مثل مامانم به سلامت عقل من شک دارین! لابد هر دوتون می ترسین دوباره خود کشی کنم.
    - خیلی باهوشی، اما این بار اشتباه کردی. اگه همچی فکری می کردم می بردمت پیش روانکاو نمی ذاشتم از جلو چشمم دور شی. دلم می خواد هر چی توی اون سر خوشگلت می گذره بریزی بیرون. رودرواسی نکن. من از هیچی ناراحت نمی شم. اعظم مار گزیده شده، می ترسه تنهات بذاره، حتا به من ایراد می گیره که می گم بذار در اتاقش رو قفل کنه. اون به اندازه من تو رو نمی شناسه.
    ‏- یعنی شما من رو بیشتر از مامانم می شناسین؟
    - احساس مادرانه و دلسوزیهای اعظم جلوی چشمش رو گرفته. نمی تونه قابلیتهای تو رو ببینه. مثل روز برام روشنه که تو بحران بزرگی رو پشت سر گذاشتی و به زودی وارد مرحله جدیدی از زندگیت می شی!- شناخت یک غریبه، اونم در همچین فرصت کوتاهی! شما مشکلات من رو نمی دونین، اون وقت ادعا می کنین خودم رو هی شناسین؟ جالبه!
    - حرفهای اعظم با دغدغه های فکری من زمین تا آسمون فرق داره. من فقط دلشوره از دست رفتن وقت رو دارم. همین!
    ‏صدای بال بال زدن کبوتر از پشت در اتاقم می آمد. سراسیمه به آنجا رفتم. تا در را بازکردم دیدم پرنده پشت در خوابیده و بال مجروحش کف اتاق پهن بود. صدای دکتر را شنیدم که پشت سرم ایستاده بود.
    ‏- ببین زبون بته برای زنده موندن چه تلاشی می کنه! بالِش حالا حالاها خوب نمی شه ، با این همه دلش می خواد پروازکنه.
    ‏بی اراده برگشتم و لبخند زدم.
    - شما من رو یاد کسی می اندا زین که عاشق شعر بود و حرفهای قلنبه سلنبه اش رو اغلب اوقات نمی فهمیدم.
    - ‏اهل کوه هستی؟ راستش من خیلی تنبلم، اما اگه یه پای جوون داشته
    ‏باشم بدم نمی آد هفته ای دوبار تاکلکچال برم.
    - همین جوری هم کلی از درسهام عقب موندم.
    ‏- پشتت باد خورده. مطمئنم بهترین آرشیتکت دنیا می شی
    ‏نفس راحتی کشیدم و رفتم کبوتر را بغل کردم. دکتر پرسید: ازکجا پیداش کردی؟
    ‏لحظه ای ارتباط دکتر با مادر را فراموش کردم. آه کشیدم وگفتم: از پشت پنجره بسته ای که هزارتا خاطره رو توی ذهنم زنده می کنه.
    ‏دکتر از چهارچوب در اتاق رد شد. به پنجره که رسید پرده راکنار زد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #56
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل 17
    در کلاس بدون استاد هرج و مرج عجیبی راه افتاده بود. صدا به صدا نمی رسید و هرکس برای بقیه ی روز طراحی ارائه می داد. بچه ها شاد و سرحال به فکر تنها چیزی که نبودند درس و دانشگاه بود. نگاهم روی تک تک دانشجوها می چرخید. سرسام شدم و از شیوا پرسیدم: «انگار پنجشنبه ها از درس خبری نیست.»
    «همیشه وقتی استاد نیست همین بساطه که می بینی. حالا قرعه به پنجشنبه افتاده و همه یه جورایی هوایی شدن.»
    بچه ها گروه گروه به توافق رسیدند و کلاس خلوت شد. به شیوا گفتم: «تو به برنامه های خودت برس، فکر کن من وجود خارجی ندارم.»
    شیوا لبخند زد و کتاب نیمه باز روی میزم را بست. «از جون این کتابا چی می خوای؟»
    «تو که بهتر می دونی چقدر از کلاس عقبم. حالا حالاها باید جون بکنم تا به شماها برسم.»
    ‏«پاشو بریم یه هوایی تازه کنیم. یه نم بارون زده و کوه و دشت و صحرا تر و تازه شده. چمنها چون می دن واسه خر غلت زدن.»
    ‏«یعنی بریم کوه؟ اونم این موقع روز؟»
    ‏«فکر می کنی همه کله سحر می رن کوه؟ دوست نداری می ریم پارک قدم می زنیم.»
    ‏«اگه هوس کردی بری هواخوری با بچه ها برو. می بینی که همه شون راهی شدن. پاشو تا عقب نیفتادی.»
    ‏آن قدر درگیر بودم که نسبت به بچه های کلاس ذره ای احساس نزدیکی نمی کردم. دوستی ساده شیوا و آهو، در دو سه هفته ای که کلاسها شروع شده بود، به صمیمیتی عجیب تبدیل شده بود. آهو آن قدر نچسب و از خودراضی بود که بعید می دانستم با شیوا که خونگرم بود رفاقت کند. آن قدرها هم درسخوان نبود که شیوا را مجذوب کند. از روزی که کنار هم دیدمشان به رابطه شان شک کردم، اما مسئله برایم آن قدرها اهمیت نداشت که بخواهم بیشتر به آن بپردازم.
    ‏سه تایی از دانشگاه بیرون رفتیم. هنوز از پیاده رو به خیابان پا نگذاشته بودیم که آهو گفت: «آخ جون، بچه ها امید اومد!» و به آن سوی خیابان رفت. در حالی که نمی دانستم راننده اتومبیلی که آن طرف خیابان پارک کرده برادر آهوست، چشمم به صورت هیجان زده شیوا افتاد که داشت رنگ به رنگ می شد. پرسیدم: «تو می شناسیش؟»
    ‏«سال آخریه، نمی دونی چه مخیه. شاگرد اول دانشگاست.»
    ‏نفهمیدم در آن خیابان کم عرض و پر رفت و آمد که دور زدن ممنوع بود برادر آهو چطور جلوی ما سبز شد. شیوا داشت تعارف تکه پاره می کرد که امید پیاده شد و در عقب را باز کرد. «سلام، تا پلیس جریمه دوم رو ننوشته خواهش می کنم سوار شین.»
    ‏همراه شیوا که تا بناگوش سرخ شده بود و از دیدن امید در پوست خودش نمی گنجید روی صندلی عقب نشستیم. امید درست شبیه به راننده های حرفه ای با چند پیچ و تاب از لابلای اتومبیلها رد شد و قبل از خط عابر پیاده توقف کرد. آهو خندید وگفت: «ندیده بودم لایی بکشی امید. انگار حسابی دست و پاتو گم کردی.»
    ‏«هیچی نگو که هوا پسه. باید زود جیم شم وگرنه گیر یه مشت اوباش علاف می افتم که مغزشون قد یه گنجشک کار می کنه. الکی خوشا می گن امروز بریم شمال فردا هم برگردیم. انگار مغز خر خوردم.»
    ‏در مدتی که امید چرت و پرت می گفت حواسم به شیوا بود که چشم از آ ینه مقابل برنمی داشت. امید با خیال راحت رانندگی می کرد و آهو هم دست از نصیحت کردن برنمی داشت. امید با خیال راحت رانندگی می کرد و آهو هم دست از نصیحت کردن بر نمی داشت.
    ‏امید در حالی که یک چشم به روبه رو و یک چشم به آینه داشت گفت: «دانشگاه مکتب آدم سازیه، آدمهای مختلف با فرهنگهای متفاوت و یه دنیای مستقل از دنیای خونواده.»
    ‏آهو گفت: « ‏راستی امید، یادم رفت سرمه رو بهت معرفی کنم.» چشمهای امید برای اولین بار از آینه به صورتم دوخته شد. «سرمه خانم تا حالا کجا تشریف داشتن که زیارتشون نکردم!»
    ‏شیوا به جای من جواب داد: «سرمه تازه از سفر برگشته.»
    ‏امید داشت به شیوا نگاه می کرد که محکم به پهلویش زدم، شیوا دستپاچه شد و به صورتم نگاه کرد. با چشمهایش داشت التماس می کرد چیزی نگویم.
    ‏امید با سرعتی سرسام آور در خیابانهای شلوغ و فرعیهای تنگ و باریک رانندگی می کرد. بعد از عبور از یک سربالایی تند از وسط خیابان دربند سر در آورد. آهو خندید و گفت: «دیگه راه برگشت نداریم، می ریم دربند. ناهار می خوریم و چای می خوریم و...»
    ‏امید پشت حرفش را گرفت. «می لرزیم و سروکله مون می چاد و آب دماغمون راه می افته و یخ زده برمی گر دیم پایین... البته با یه عالمه قندیل.»
    سرم پایین بود و داشتم نقشه می کشیدم به بهانه ای از آنها جدا شوم که پرسید: «تو فکر چی هستین سرمه خانم؟ درسای عقب مونده تون با من.»
    ‏تا سرم را بالا آوردم و چشمم به نگاه شیطنت آمیزش افتاد آهو گفت: «خوش به حالت سرمه، این آقای مهندس از خودراضی بابت هر ساعت تدریس کلی پول از مردم می گیره.» و خطاب به امید ادامه داد: «نالوطی، تو که گفتی وقت نداری. پس می خواستی منو دست به سرکنی!»
    ‏امید به تته پته افتاد. «یکی از شاگردام کارش تموم شده. اگه سرمه خانم قابل بدونن درسا رو با هم مرور می کنیم. البته افتخاری.»
    ‏حوصله شوخیهای آنها را نداشتم. به چهار دیواری اتاقم چنان عادت کرده بودم که هرجا ولم می کردند به قفس تنهایی ام پناه می بردم. شیوا از نگاهم فهمیده بود دل و دماغ هیچ کاری ندارم. لبخند ملتمسانه مسخره ای زد و زیر گوشم گفت: «چاره ای نیست، بده بگیم برگرد پایین،کمی دندون رو جیگر بذار و آبروریزی نکن.»
    ‏بی اراده چشمم به آینه افتاد و دیدم امید نگاهمان می کند. زیر لب داشت آهنگی قدیمی را زمزمه می کرد که به میدان دربند رسیدیم.
    وقتی پیاده شدیم شیوا آهسته گفت: «مز احم... واسه چی می خوای بری خونه، اونا که نمی دونن کلاس برگزار نشده.»
    ‏جمله کنایه آمیزش مثل تیغ شمشیری زهرآگین به قلبم فرو رفت. تا آن روز شیوا چنان متلک جانانه ای به من نگفته بود. در حالی که دلم گر گرفته بود و تا مغر استخوانم می سوخت، زانو هایم سست شد. زبانم چنان سنگین شد که همان لحظه لال شدم. به در تکیه دادم و چند بار نفس عمیق کشیدم. انگار رنگم بدجوری پریده بود که امید در حال قفل کردن در چشمش به صورتم افتاد و پرسید: «حالتون خوبه؟»
    ‏آهو جلو آمد و پرسید: «نکنه قندت افتاده؟ امید در ماشین رو باز کن، توی داشبورت نبات داریم. زود باش، سرمه داره غش می کنه.»
    ‏امید چنان دستپاچه شده بود که نبات را از داخل داشبورت بیرون آورد و با عجله تکه تکه کرد. یک تکه را به سمت دهانم آورد. «اگه می دونی با نبات کارت راه نمی افته سوار شو بریم دکتر. آهو نبضش رو بگیر.»
    ‏در حالی که داشتم از حال می رفتم نگران به هم خوردن برنامه تفریحشان بودم. امید در عقب را باز کرد وگفت: «به خطرش نمی ارزه، سوار شین بریم درمونگاه.»
    ‏فقط سوار شدنم را یادم می آید. وقتی چشم باز کردم روی تخت درمانگاهی دراز کشیده و سرم به دستم وصل بود. صدای بچه ها از راهرو می آمد. امید از همه بلندتر حرف می زد.
    ‏«چش شد طفلک؟ شیوا خانم، سرمه سابقه بیماری داره؟» صدای شیوا را شنیدم. آهو پرسید: «تا کی باید اینجا بمونیم؟ امید دکتر چی گفت؟»
    صدای لرزان شیوا به سختی می آمد. «خدا کنه زن دایی نگران نشه.»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #57
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل هفده

    در کلاس بدون استاد، هرج و مرج عجیبی راه افتاده بود. صدا به صدا نمی رسید و هر کس برای بقیه روز طرحی ارائه می داد. بچه ها شاد و سرحال به فکر تنها چیزی که نبودند درس و دانشگاه بود. نگاهم روی تک تک دانشجو ها چرخید. سرسام شدم و از شیوا پرسیدم:« انگار پنجشنبه ها از درس خبری نیست.»
    «همیشه وقتی استاد نیست همین بساطه که می بینی. حالا قرعه به پنجشنبه افتاده و همه یه جورایی هوایی شدن.»
    بچه ها گروه گروه به توافق رسیدند و کلاس خلوت شد. به شیوا گفتم:« تو به برنامه های خودت برس، فکر کن من وجود خارجی ندارم.»
    شیوا لبخندی زد و کتاب نیمه باز روی میزم را بست. «از جون این کتابا چی می خوای؟»
    «تو که بهتر می دونی چقدر از کلاس عَقَبم. حالا حالا ها باید جون بکنم تا به شماها برسم.»
    «پاشو بریم یه هوایی تازه کنیم. یه نم بارون زده و کوه و دشت و صحرا تر و تازه شده. چمنها جون می دن واسه خر غلت زدن.»
    « یعنی بریم کوه؟ اونم این موقع روز؟»
    «فکر می کنی همه کله سحر می رن کوه؟ دوست نداری می ریم پارک قدم می زنیم.»
    «اگه هوس کردی بری هواخوری با بچه ها برو. می بینی که همه شون راهی شدن. پاشو تا عقب نیفتادی.»
    آن قدر درگیر بودم که نسبت به بچه های کلاس ذره ای احساس نزدیکی نمی کردم. دوستی ساده شیوا و آهو، در دو سه هفته ای که کلاسها شروع شده بود، به صمیمیتی عجیب تبدیل شده بود. آهو آنقدر نچسب و از خودراضی بود که بعید می دانستم با شیوا که خونگرم بود رفاقت کند. آن قدر ها هم درسخوان نبود که شیوا را مجذوب کند. از روزی که کنار هم دیدمشان به رابطه شان شک کردم، اما مسئله برایم آن قدرها اهمیت نداشت که بخواهم بیشتر به آن بپردازم.
    سه تایی از دانشگاه بیرون رفتیم. هنوز از پیاده رو به خیابان پا نگذاشته بودیم که آهو گفت:« آخ جون، بچه ها امید اومد!» و به آن سوی خیابان رفت. در حالی که نمی دانستم راننده اتومبیلی که آن طرف خیابان پارک کرده برادر آهوست، چشمم به صورت هیجان زده شیوا افتاد که داشت رنگ به رنگ می شد. پرسیدم:«تو می شناسیش؟»
    «سال آخریه، نمی دونی چه مخیه. شاگرد اول دانشگاست.»
    نفهمیدم در آن خیابان کم عرض و پر رفت و آمد که دور زدن ممنوع بود برادر آهو چطور جلوی ما سبز شد. شیوا داشت تعارف تکه پاره می کرد که امید پیاده شد و در عقب را باز کرد. « سلام، تا پلیس جریمه دوم رو ننوشته خواهش می کنم سوار شین.»
    همراه شیوا که تا بناگوش سرخ شده بود و از دیدن امید در پوست خودش نمی گنجید روی صندلی عقب نشستیم. امید درست شبیه به راننده های حرفه ای با چند پیچ و تاب از لابلای اتومبیلها رد شد و قبل از خط عابر پیاده توقف کرد. آهو خندید و گفت:« ندیده بودم لایی بکشی امید. انگار حسابی دست و پاتو گم کردی.»
    «هیچی نگو که هوا پَسِه. باید زود جیم شم و گرنه گیر یه مشت اوباشِ علاف می افتم که مغزشون قد یه گنجشک کار می کنه. الکی خوشا می گن امروز بریم شمال فردا هم برگردیم. انگار مغز خر خوردم.»
    در مدتی که امید چرت و پرت می گفت حواسم به شیوا بود که چشم از آینه مقابل برنمی داشت. امید با خیال راحت رانندگی می کرد و آهو هم دست از نصیحت کردن برنمی داشت.
    امید در حالی که یک چشم به روبه رو و یک چشم به آینه داشت گفت:« دانشگاه مکتب آدم سازیه، آدم های مختلف با فرهنگهای متفاوت و یه دنیای مستقل از دنیای خونواده.»
    آهو گفت:« راستی امید، یادم رفت سرمه رو بهت معرفی کنم.»
    چشمهای امید برای اولین بار از آینه به صورتم دوخته شد. « سرمه خانم تا حالا کجا تشریف داشتن که زیارتشون نکردم!»
    شیوا به جای من جواب داد:« سرمه تازه از سفر برگشته.»
    امید داشت به شیوا نگاه می کرد که محکم به پهلویش زدم، شیوا دستپاچه شد و به صورتم نگاه کرد. با چشمهایش داشت التماس می کرد چیزی نگویم.
    امید با سرعتی سرسام آور در خیابانهای شلوغ و فرعیهای تنگ و باریک رانندگی می کرد. بعد از عبور از یک سربالایی تند از وسط خیابان دربند سردرآورد. آهو خندید و گفت:« دیگه راه برگشت نداریم، می ریم در بند. ناهار می خوریم و چای می خوریم و ...»
    امید پشت حرفش را گرفت. « می لرزیم و سروکله مون می چاد و آب دماغمون راه می افته و یخ زده برمی گردیم پایین... البته با یه عالمه قندیل.»
    سرم پایین بود و داشتم نقشه می کشیدم به بهانه ای از آنها جدا شوم که پرسید:« تو فکر چی هستین سرمه خانم؟ درسای عقب مونده تون با من.»
    تا سرم را بالا آوردم و چشمم به نگاه شیطنت آمیزش افتاد. آهو گفت:« خوش به حالت سرمه، این آقای مهندسِ از خود راضی بابت هر ساعت تدریس کلی پول از مردم می گیره.» و خطاب به امید ادامه داد:« نالوطی، تو که گفتی وقت نداری. پس می خواستی منو دست به سر کنی!»
    امید به تته پته افتاد. « یکی از شاگردام کارش تموم شده. اگه سرمه خانم قابل بدونن درسا رو با هم مرور می کنیم. البته افتخاری.»
    حوصله شوخیهای آنها را نداشتم. به چهار دیواری اتاقم چنان عادت کرده بودم که هر جا ولم می کردند به قفس تنهایی ام پناه می بردم. شیوا از نگاهم فهمیده بود دل و دماغ هیچ کاری ندارم. لبخند ملتمسانه مسخره ای زد و زیر گوشم گفت:« چاره ای نیست، بده بگیم برگرد پایین، کمی دندون سر جیگر بذار و آبروریزی نکن.»
    بی اراده چشمم به آینه افتاد و دیدم امید نگاهمان می کند. زیر لب داشت آهنگی قدیمی را زمزمه می کرد که به میدان دربند رسیدیم.
    وقتی پیاده شدیم شیوا آهسته گفت:« مزاحم... واسه چی می خوای بری خونه، اونا که نمی دونن کلاس برگزار نشده.»
    جمله کنایه آمیزش مثل تیغ شمشیری زهرآگین به قلبم فرو رفت. تا آن روز شیوا چنان متلک جانانه ای به من نگفته بود. در حالی که دلم گر گرفته بود و تا مغز استخوانم می سوخت، زانوهایم سست شد. زبانم چنان سنگین شد که همان لحظه لال شدم. به در تکیه دادم و چند بار نفس عمیق کشیدم. انگار رنگم بدجوری پریده بود که امید در حال قفل کردن در چشمش به صورتم افتاد و پرسید:«حالتون خوبه؟»
    آهو جلو آمد و پرسید:« نکنه قندت افتاده؟ امید در ماشین رو باز کن، توی داشبورت نبات داریم. زود باش،سرمه داره غش می کنه.»
    امید چنان دستپاچه شده بود که نبات را از داخل داشبورت بیرون آورد و با عجله تکه تکه کرد. یک تکه را به سمت دهانم آورد. « اگه می دونی با نبات کارت راه نمی افته سوار شو بریم دکتر. آهو نبضش رو بگیر.»
    در حالی که داشتم از حال می رفتم نگران به هم خوردن برنامه تفریحشان بودم. امید در عقب را باز کرد و گفت:« به خطرش نمی ارزه، سوار شین بریم درمونگاه.»
    فقط سوار شدنم را یادم می آید. وقتی چشم باز کردم روی تخت درمانگاهی دراز کشیده بودم و سِرُم به دستم وصل بود. صدای بچه ها از راهرو می آمد. امید از همه بلند تر حرف می زد.
    «چِش شد طفلک؟ شیوا خانم، سرمه سابقه بیماری داره؟» و صدای شیوا را نشنیدم. آهو پرسید:« تا کی باید اینجا بمونیم؟ امید دکتر چی گفت؟»
    صدای لرزان شیوا به سختی می آمد. «خدا کنه زن دایی نگران نشه.»
    آهو گفت:« خب بهش زنگ می زنیم.»
    شیوا گفت:« زنگ بزنیم چی بگیم؟ سرمه تا حالا جز خونه و دانشگاه و خونه مادرجون هیچ جا نرفته. به این کارا عادت نداره.»
    امید گفت:« همونه که می گفت پیادم کنین.»
    شیوا گفت:« رضایت بدیم ببریمش خونه. با این سه چهار تا سرمی که پایین تختش گذاشتن تا پس فردا اینجا مهمونیم.»
    آهو عصبانی شد.« چی می گی شیوا؟ می خوای دستی دستی بکشیش؟ فشارش چهار بود!»
    شیوا نفهمید با یک جمله نا به جا چه آسیبی به روح من رساند. از ضعف و حساسیتم لجم گرفت. نمی دانستم ازدواج مادرم و دکتر بیشتر بر اعصابم اثر منفی گذاشته بود یا پیمان شکنی امیر. نفهمیدم کی از حال رفتم و وقتی چشم باز کردم سایه مردی پشت پرده افتاده بود.
    صدا زدم:« پرستار...»
    تا دکتر آریان از پشت پرده سرک کشید، اشکم جاری شد. پرسید:« چی شده دخترم؟ حالا چرا گریه می کنی؟»
    « حالم خوب نیست»
    دستش روی پیشانی ام بود. «فشار خونت پایینه، قلبت مجبوره تندتر بزنه، همین... حالت خوب می شه.»
    چند برگ دستمال کاغذی از جیبش درآورد و اشکهایم را پاک کرد. « عصبی شدی؟ ولش کن نمی خواد حرف بزنی. استراحت کن.»
    «بریم خونه، مامانم نگران می شه.»
    «اعظم بفهمه عصبی شدی کله من رو می کنه، چند بار گفت نیاز به دکتر اعصاب داری، ولی من مخالفت کردم.»
    « حق با مامانمه، انگار احتیاج به روانپزشک دارم.»
    «نمی گم کار روانپزشکا رو قبول ندارم، اما بهتر از همه عوارض داروهای اعصاب و مخدرهای قوی رو می شناسم. سرمه جان، با تلقین می شه کوه رو جابه جا کرد.»
    دکتر کنار تخت نشست و با دستمال کاغذی اشک چشمم را پاک کرد. «همیشه آرزو داشتم خدا دختر به خوبی تو به من بده. من و تو می تونیم به هم کمک کنیم... این قدر غریبی نکن. باور کن با حرف زدن چیزی از دست نمی دی. خیلی توداری دختر. فکر کن من روانپزشک، حرف بزن ببینم چته.»
    «چیزیم نیست. کمی سرگیجه داشتم و بعدش... راستی بچه ها کجان؟»
    «به زور فرستادمشون رفتن. همه نگرانت بودن. به خصوص اون پسره، اسمش چیه؟ بِهِم معرفیش کردن ها!» بعد با نگاه مهربانش بر صورتم ثابت ماند. هر دو سکوت کرده بودیم، یکهو خندید. «خوشحالم که بهتر شدی.»
    لحظه ای کوتاه فراموش کردم ناپدری ام کنارم نشسته. به او گفتم:« تا حالا این جوری ازحال نرفته بودم.»
    آرام بند کوله پشتی ام باز کرد و کارتش را به درونش سُر داد. به چشمهایم خیره شد و گفت:« هر موقع کار داشتی مستقیم با خودم تماس بگیر. اعظم از اون مادرای دیوونه است که نمی شه دو کلمه باهاش حرفِ حساب زد.»
    از حالت صورتش فهمیدم بیش از حد نگران مادر است. روی تخت نیم خیز شدم. «می شه بریم خونه؟ حال من خوبه به خدا.»
    نبضم را گرفت.« عجله نکن، صبر می کنیم تا سرمت تموم بشه.»
    یک ساعت بعد با رضایت و رغبت کنارش نشسته بودم و او آرام و بی دغدغه رانندگی می کرد. اولین بار بود که بی واهمه و دلواپسی در صندلی جلو می نشستم. افکارم به طور عجیبی تغییر کرده بود. تعجبم از این بود که چطور، کنار او احساس امنیت می کردم.
    تا دم در هیچ حرفی نزدیم و من در دریای بیکران افکار ضد و نقیض و احساس شرمندگی دست و پا می زدم. صدای اذان مغرب از مسجد محله می آمد. دلم گرفته بود و نمی دانستم به مادر چه جوابی بدهم. دکتر پیاده شد و در را به رویم باز کرد.« به مامانت زنگ می زنم و سفارش می کنم حسابی مواظب غذات باشه.»
    به صورتش خیره شدم، دلم می خواست بیشتر نگاهش کنم تا بیشتر باورش کنم. آهسته گفت:« مراقبت دیگه ای لازم نداری، فقط باید تقویت بشی، جسمی و روحی.»
    بی اراده گفتم:« تو نمی آین؟»
    نگاهش پر از سردرگمی شد.لحظه ای به چشمهایم خیره شد و بعد لبخند زد. دستهایش را در جیب شلوارش فرو برد و پرسید:« تعارف می کنی یا دلت می خواد بیام تو؟ نکنه نگران برخورد مامانتی؟ اما نه، باور نمی کنم ترسو باشی.»
    ««ممنونم که برای من وقت گذاشتین.
    «نمی گم وظیفه، چون از دل و جون اومدم سراغت.»
    با کلید در را باز کرد. «من پیش مامانت بودم که دوستات زنگ زدن، نگران چیزی نباش.»
    انگار دکتر به مادر سفارشات لازم را کرده بود که وقتی وارد خانه شدم سین جیم نکرد. از نگاه معصومانه و چشمهایش که پر از اشک بود دستگیرم شد حسابی دلواپسم بوده. قبل از ورودم انواع و اقسام تنقلات و میوه روی میزم چیده بود. لباسم را درنیاورده بودم که با یک پارچ آب میوه از در اتاقم تو آمد. در حالی که به صورتش نگاه می کردم گفتم:« من حالم خوبه مامان، تا حالا این قدر سَرِ حال نبودم.»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #58
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    تا آخر شب که در اتاقم استراحت می کردم تلفن چند بار زنگ زد. دکتر بود که حالم را از مادر می پرسید. تا نیمه های شب از فکر دکتر بیرون نمی آمدم. رفتارش با آنچه در ذهنم از او ساخته بودم مغایر بود. چه فکر ها و چه سوءتفاهمات و چه بداندیشی مخربی! چطور شد که از او در ذهنم غول بی شاخ و دم و سنگدلی ساخته بودم! یکهو یاد کبوتر زخمی افتادم. نفهمیدم کِی از زیر سبد درآمده و پرواز کرده بود که هیچ ردپایی به جا نگذاشته بود!
    جمعه تا شب مطالعه کردم و شب هم تا صبح به کلنجار رفتن با خودم گذشت. سپیده که دمید و آفتابِ بی جان پاییزی بر برگهای خشکیده کف حیاط تابیدن گرفت مثل همیشه عزا گرفتم که بیرون نیامده باید چشمم به پنجره اتاق امیر می افتاد. آن روزنه خاطره انگیز نمی گذاشت فراموشش کنم. هنوز از در حیاط بیرون نیامده پدر امیر را دیدم. سرم را زیر انداختم و در را بستم. جواب سلامم را نداد. وسط کوچه رسیده بودم که پرسید:« خیالت راحت شد مارمولک؟»
    نخستین بار بود که با من آن طور توهین آمیز و خشن حرف می زد. تعجب کردم و دلم به هول و ولا افتاد، کوچه خلوت تر از همیشه بود. بدون آنکه برگردم به راهم ادامه دادم. پشت سرم آمد. قدمهایم تندتر شد. فریاد زد:«تو یه الف بچه بلایی سر خونوادم آوردی که بهت ایول گفتم... وایسا کارت دارم.»
    ایستادم، اما برنگشتم. تنم می لرزید و خیس عرق بودم. احمدآقا آمد و مقابلم ایستاد. «راستش رو بگو، کجاست؟ جواب می دی یا همین جا پشت و روت کنم؟»
    مچ دستم را گرفت. «تا نگی امیر کجاست نمی ذارم بری، فهمیدی؟ اگه شده تا شب یه لنگه نیگرت می دارم تا مقر بیای.»
    از ضعف داشتم وا می رفتم و کم مانده بود دوباره غش کنم. دستم را کشیدم و گفتم:« من چه می دونم پسر شما کجاست!؟»
    «گوش بده ببین چی می گم. معلوم نیس اون نمک به حروم کجاس که عمه جونت جرأت نمی کنه بگه. شیوا هم که یه گندم خورده از بهشت بیرون رفته. حساب اونم می رسم، اما تو، تو که باعث و بانی همه بدبختیامونی باید بگی کجاس! حرف نزنی مادرتو به عزات می نشونم.»
    گفتم:« خودت فراریش دادی، رفتن امیر به هیچ کس جز شما ربط پیدا نمی کنه.»
    سیلی آبداری که احمدآقا به صورتم زد سرم را نود درجه چرخاند. چشمم داشت سیاهی می رفت که عقب عقب تا دیوار پشت سرم رفتم. خشم احمد آقا پایان نداشت. قصد داشت ضربه های سنگین تری به من وارد کند که پا به فرار گذاشتم. تا رسیدن به خیابان اصلی دویدم. قلبم داشت از گلویم بیرون می زد که تاکسی سوار شدم. راننده از آینه چندین بار نگاهم کرد.
    جای انگشتان احمدآقا روی گونه ام جا انداخته بود. اگر دانشگاه می رفتم آبروریزی می شد. داشتم فکر می کردم چطور شیوا زنگ نزد حالم را بپرسد که راننده پرسید:«کجای یخچال؟»
    سرم به دوران افتاد. کِی به راننده نشانی را داده بودم، یادم نمی آمد. کارت ویزیت دکتر را درآوردم.
    تفکرات شب گذشته و خیال کنکاش در زندگی دکتر مثل طوفان در ذهنم پیچید. سنگینی دست احمدآقا باعث شد به یاد امیر و کتکهایی که از دست پدرش می خورد بیفتم، اشکم درآمد و به او حق دادم از خانواده اش فراری باشد، یک ضربه احمدآقا تا آن حد درد داشت، رسد به ضربه هایی که با قلاب کمربند به کمر امیر می زد.
    کنجکاوی معذب کننده ای افکارم را مسموم کرده بود. دلم می خواست به حریم خصوصی زندگی دکتر وارد شوم و هر چه بیشتر و عمیق تر او را بشناسم. مقابل خانه ای بزرگ پیاده شدم. کوچه پیچ در پیچ با درختهای کهنه و پیر جای امن زیادی برای مخفی شدن داشت. در پشت یکی از درختان تنومند نزدیک به دیوار حیاط مخفی شدم و به پنجره بسته طبقه دوم که از پشت درخت کاج حیاط دیده می شد چشم دوختم. صدای غار غار کلاغها فضای آن صبحِ پاییزی را پر از اندوه کرده بود. پوست صورتم جز جز می کرد و دلم پُر بود. کافی بود کسی بپرسد حالت چطور است تا بزنم زیر گریه. لحظه ای از اینکه داشتم زاغ سیاه دکتر را چوب می زدم خودم را لعنت کردم، اما چیزی مثل خوره به جانم افتاده بود. دلم می خواست خوب بشناسمش تا با خیال راحت به او اعتماد کنم.
    در فاصله یک ساعتی که پشت درخت پناه گرفته و به خانه دکتر نگاه می کردم هیچ کس از در بیرون نیامد. رفت و آمد مردم که بیشتر شد، از نگاههای مشکوک عابران کلافه شدم. کم کم داشتم از پیگیری قضیه منصرف می شدم که زن جوانی کلید انداخت و وارد خانه دکتر شد. در را که بست بدنم داغ شد. به پنجره نگاه کردم دیدم سر دکتر بیرون آمد. حال عجیبی داشتم. دلم می خواست باور کنم آنچه دیده بودم توهمی لحظه ایست و مادرم تنها زن زندگی اوست. با آنکه هرگز جای پدر را با او پر نکرده بودم، اما از اینکه مادرم گولِ ظاهر دکتر را خورده باشد نگران بودم. عزمم را جزم کردم تو برم و آن قائله مسخره را برای همیشه تمام کنم. زیاد معطل باز شدن در نشدم، چون با دومین زنگ پنجره نیمه باز طبقه دوم باز شد و سَرِ دکتر بیرون آمد. با تعجب پرسید:« تویی سرمه؟ اینجا چی کار می کنی؟»
    تا خواستم از در راهرو تو بروم دکتر با لباس راحتی سر راهم سبز شد. بوی اودکلنش همه جا پخش بود. از جلوی راهم کنار رفت و پرسید:« مگه امروز کلاس نداری؟ چیزی شده سرمه؟ چرا حرف نمی زنی؟» آن قدر مضطرب بودم که یادم رفت سلام کنم. دکتر دستپاچه شده بود. گفت:«کفشاتو در نیار، بیا تو ببینم چی شده دختر؟»
    به سمت راه پله رفت که از وسط هال شروع می شد. «بریم بالا، اینجا کمی سرده می ترسم سرما بخوری.»
    صدای به هم خوردن ظرف و ظروف از آشپزخانه می آمد. از پله ها تند تند بالا رفت و من به دنبالش. تا آخرین پله که رفتم برگشت و گفت:« اینجا شلوغ پلوغه، ببخش که جلو می رم.» و به مبل مقابلش اشاره کرد:« بشین، حال مامانت خوبه؟ ساره چطوره؟ خبر می کردی جلوت گوسفند بکشم!»
    با عصبانیت گفتم:« انگار حال شما بهتر از همه ماست.»
    رنگش پرید و بلند شد آمد بالای سرم ایستاد. دستش روی پیشانی ام قرار گرفت. «عرق سرد! چرا نموندی خونه استراحت کنی؟» خم شد به گونه ام نگاه کرد. «صورتت چی شده؟ کسی بهت سیلی زده؟»
    فریاد زدم:« من چیزیم نیست.»
    اما او آن قدر باهوش بود که با یک نگاه به چشمهایم همه چیز را فهمید. مقابلم نشست. آرام و خونسرد در سکوت و نگاههای سنگینی که از آنها سر درنمی آوردم پیپش را از رویِ میز کنار دستش برداشت و داخل کیسه توتون فرو برد. پرسید:« صبحونه خوردی؟»
    «خیر، اشتها ندارم.»
    از اینکه فهمیده بود از زندگی خصوصی اش سر درآوردم و این جور خونسرد بود لجم گرفت و دنبال بهانه بودم با او درگیر شوم. دود غلیظ پیپ صورتش را مهتابی نشان می داد. بلند شد به سمت پنجره رفت و به بیرون خیره شد. «اومدی حالم رو بپرسی یا...»
    بدنم کرخ شده بود. برعکس چند لحظه پیش که از شدت خشم داشتم پس می افتادم لَخت و سنگین شدم و نای جنبیدن نداشتم. دکتر به سمت راه پله ها رفت و با صدای بلندی گفت:« خانم سرلک، کجایی؟ چایی داریم یا نه.»
    به نرده راه پله ها تکیه داده بود که زن جوان با روپوش آبی آسمان، مقنعه و پیش بند سفیدِ تور دار از پله بالا آمد.
    «. آقای دکتر، کاری دارین؟ صداتون رو نشنیدم»
    « نفهمیدی مهمون دارم؟ چایی داریم؟»
    زن از پشت دکتر سرک کشید و لبخند زد:« سلام خانم.»
    دکتر به من اشاره کرد و گفت:« دخترمه... تو یخچال شیرینی هم داریم.»
    بدنم به لرز افتاد. حال آن لحظه را هرگز فراموش نمی کنم. مستخدم دکتر که هیچ شبیه مستخدم هایی نبود که تا آن روز دیده بودم از پله پایین رفت. از خجالت نمی توانستم سرم را بالا بیاورم. باز هم پیشداوری کرده بودم. از دست خودم کفری بودم و نمی دانستم دسته گلی را که به آب داده بودم چطور باید جمع و جورش می کردم. دکتر پرسید:« کدوم نامردی تو گوشت زده؟»
    اشکم سرازیر شد. کف دست او بر روی گونه تبدارم سُر خورد. « تا نگی کی دست روت بلند کرده نمی ذارم پاتو از این خونه بیروی بذاری.»
    تا سرحد مرگ شرمنده بودم و دلم می خواست زمین دهان باز می کرد و در آن فرو می رفتم. از جهتی انگار در چاه عمیقی بودم و تنها فریاد رسم او بود. یکهو بلند شدم و گفتم:«باید برم.»
    دکتر شانه ام را فشار داد و گفت:« بشین، این یکی رو نمی تونم ندیده بگیرم. یا می گی کی زده تو صورتت یا همین الان زنگ می زنم از مامانت می پرسم! اشکالی نداره بفهمه اینجایی؟»
    از پشت پرده اشک صورتش را مات می دیدم. با آن همه آشفته حالی حوصله جواب دادن به هیچ سؤالی را نداشتم. گفتم:« تهدیدم می کنین؟ من برای اینجا اومدنم دلیل داشتم. می تونم به مامان توضیح بدم.»
    مقابلم نشست. « حالا که جوابت رو گرفتی. بهتره با هم رو راست باشیم. به هر دلیلی اینجا اومدی مهم نیست، اما اینکه کسی به خودش جرأت داده بزنه توی صورتت مهمه. فقط جوابم رو بده تا بی حساب بشیم. تا حالا هیچ کس به من شک نکرده بود! در واقع به کسی اجازه نمی دم در زندگی خصوصیم دخالت کنه، مگر اینکه دلیلش قانع کننده باشه. حالا موضوع رو قاطی نکن. اینکه سرزده اومدی اینجا یه چیز، صورت ورم کرده ات یه چیز دیگه ست. باید به من حق بدی نگرانت باشم. این مورد کم اهمیت نیست.»
    «منم مثل شما خوشم نمی آد کسی توی زندگی خصوصیم دخالت کنه.»
    «حالا وضع فرق کرده. تو به جوابت رسیدی، حالا نوبت منه. جواب منو بده تا عصبانی نشدم.»
    «باید همه چی رو می فهمیدم تا بتونم بهتون اعتماد کنم.»
    «تو هیچی از این دنیا و این زندگی نمی دونی. خب، خودم برات می گم. من یه آدم تنهام. زنم اون ور دنیاست، پسرم سرگردونه و در حال حاضر نمی دونم کدام گوری رفته. به مادرت علاقه مند شدم و به خاطر تو ازش فاصله گرفتم و دل مادرتو شکستم که تو ضربه نخوری! حالا تو بگو. بگو این همه بدبینی به خاطر چیه؟ مگه دنیا به آخر رسیده. من که هیچ نسبتی با تو ندارم آن قدر دوستت دارم، چه برسد به بقیه. توهین امروزت رو ندیده می گیرم. بار آخرت باشه که...»
    مستخدم دکتر از پله ها بالا آمد. دکتر بلند شد رفت سینی را از دستش گرفت و گفت:« آشپزخونه رو جمع و جور کن و برو. یه مقدار از اون شیرینی رو بیار بالا، بقیه رو هم ببر.»
    «آقای دکتر داروی مادرم تموم شده.»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #59
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    «مگه نگفتم تا تموم نشده بگو.»
    «آخه... روم نشد.»
    «ای بابا، مردم دارن از پررویی می میرن، اون وقت تو... خیلی خوب، برو پایین رو جمع و جور کن و برگرد خونه.»
    هر دو ساکت بودیم که در راهرو به هم خورد. دکتر بلند شد و سینی چای را برداشت روی میز کنار دستم گذاشت. «بخور تا سرد نشده. برم پایین شیرینی بیارم. آن قدر بداخلاقی کردم که خانم سرلک یادش رفت...»
    «من شیرینی نمی خورم. اگه شما می خواین برم بیارم. دکتر... نمی دونم چرا تحملم می کنین. در مقابل آدمهای دور و برم رفتار شما شک برانگیزه.»
    «تحملت نمی کنم، می خوام به یقین برسی و منو محرم بدونی. اگه چیز دیگه ای مونده که باید بدونی بپرس. تو آدم شکاکی هستی و من سمج تر از اونم که به راحتی دست از سرت بردارم. باید بگی کی بهت اهانت کرده.»
    فنجان چای را برداشت و به دستم داد. به صورتم زل زده بود و من هیپنوتیزم شده لب باز کردم. « می گم، به شرطی که سؤال دیگه ای نپرسین.»
    بلند شد رفت پایین. وقتی حوله گرم و نمناک آورد روی گونه ام گذاشت پرسیدم:« شما احمد آقا رو می شناسین؟ شوهر عمه ام رو می گم.»
    صورت آرامش سرخ و برافروخته شد. «نمی خوای بگی چرا این عمل غیر انسانی رو انجام داد؟»
    به پشتی مبل تکیه دادم. او رفت لب پنجره ایستاد و زیر لب گفت:« نتیجه کار احمقانه اش رو می بینه.» پیپش را برداشت و در حالی که توتونهای سوخته را در جاسیگاری خالی می کرد گفت:« کار غیر انسانی بی جواب نمی مونه. الان هزار تا سؤال به مغزم هجوم آورده، اما ترجیح می دم ازت نپرسم که کلافه نشی. فقط کافیه یه بار دیگه چنین کاری بکنه.»
    بلند شدم. دکتر گفت:« امروز من بیمارستان نمی رم و هیچ کاری ندارم. می تونیم بریم قدمی بزنیم و نهار بخوریم و ...»
    انگار سالها زیر خروارها خاک دفن شده بودم که بدنم تا آن حد کوفته بود. در مقابل او از شرم و خجالت داشتم آب می شدم. گفتم:« باید برم دانشگاه.»
    بلند شد و سینی را برداشت.« حاضر می شم می رسونمت.»
    دیوارهای هال پر بود از تابلوهای نفیس و قاب عکسهای قدیمی و عتیقه. دکتر که به اتاقش رفت متوجه میز کوچکی شدم که کنج اتاق قرار داشت. روی میز پر از عکس بود. پاورچین جلو رفتم، عکس من و سارا و مادر در قاب نقره ای وسط میز و کنارش عکس نوجوانی ده پانزده ساله و یک جلد قرآن مجید روی آن بود. صدای باز شدن در اتاق که آمد برگشتم و دیدم دکتر کت و شلوار پوشیده و مرتب کنار راه پله ها ایستاده است. داشت بند کفشش را می بست، کیفم را برداشتم. نزدیک راه پله ها که رسیدم از جیبش پاکتی درآورد.« این رو بده به مامانت.»
    « به مامان بگم کجا شما رو دیدم؟»
    خندید و پاکت را به جیبش برگرداند. «ولش کن، خودم بهش می دم.بریم؟»
    نیم ساعته به دانشگاه رسیدیم. تشکر کردم. داشتم پیاده می شدم که پرسید:« از کجا فهمیدی امروز خونه هستم.»
    « همین طوری اومدم سراغتون.»
    «امیدوارم بازم همین طوری بیای پیشم... البته با نیتِ دیدن خودم. با من کار داشتی زنگ بزن.»
    «مگه نگفتین هیچ کاری ندارین؟ خب پاکت رو ببرین بدین مامان.»
    سرش را از شیشه بیرون آورد و با لبخندی شیطنت آمیز گفت:« گفتم کار ندارم که تو معذب نباشی. دلم می خواست امروز با تو باشم.»
    وقتی رفت هر چه فکر کردم دیدم آمادگی رفتن به دانشگاه و سَرِ کلاس نشستن و جواب پس دادن به شیوا را ندارم. قدم زنان به سمت میدان انقلاب حرکت کردم. کمی بعد سوار اولین تاکسی شدم و گفتم:« پارک دانشجو.» نزدیک ظهر پارک پر از دستفروش بود. روی نیمکتی در مقابل یک از درهای سالن تئاتر نشستم و در حال سبک و سنگین کردن حوادث آن روز و گفتگو با دکتر بودم که عده ای ساز به دست از در مجموعه بیرون آمدند. در میان آن گروه یک نفر دست خالی بیرون آمد. از دور دیدم تا چشمش به من افتاد از گروه جدا شد. جوان لاغر اندام لبخند زنان به سمتم آمد. هر چه فکر کردم یاد نیامد کجا دیده بودمش. داشتم به مغزم فشار می آوردم که پیشدستی کرد و گفت:« سلام، نشناختین؟»
    «باید شما رو بشناسم؟ قیافه تون آشناست، اما .... »
    «بَه! دست شما درد نکنه، انگار همین چند روز پیش همدیگه رو دیدیم. برادر آهو هستم. دربند، درمونگاه، یادتون اومد؟»
    «اوه بله، خیلی بهتون زحمت دادم، خوب شد دیدمتون که بابت اون روز معذرت خواهی کنم.»
    «ای بابا، من نگران شما بودم و نمی دونستم چطوری باید حالتون رو بپرسم. این موقع روز اینجا چی کار می کنین؟»
    «منم می خواستم همین رو از شما بپرسم.»
    به سمت گروهی که کنار خیابان ایستاده بودند اشاره کرد و گفت:« اون علافا رو که می بینین ادعا می کنن دوستانم هستن. امروز تمرین داشتن، منو دعوت کردن پدر گوشم رو دربیارن.»
    «پس شما به موسیقی علاقه دارین؟»
    «موسیقی درست و حسابی، نه صدای دیگ و قابلمه! خب، شما اینجا منتظر کسی هستین؟ مزاحم نباشم.»
    برای کوتاه کردن گفتگو مجبور شدم به دروغ بگویم:« منتظر یکی از دوستانم هستم.»
    «خوشحال شدم.» و رفت. تا به گروه رسید چند بار برگشت و نگاهم کرد.
    چند ثانیه بعد فراموشش کردم.
    با آنکه کم کم داشتم به دکتر علاقه مند می شدم دلم نمی خواست زمانی که من هستم او هم خانه باشد. ارتباط او با مادرم غیر قابل تحمل بود و هرگز در ذهنم جا نمی افتاد. مجبور بودم مثل ولگردها در کوچه و خیابان وقت تلف کنم تا دکتر از مادرم دل بکند.
    آن روز تا عصر روی نیمکت نشستم و وقت گذراندم. افکارم لحظه ای دور و بر خاطرات خوش و سرمستی ساعتهایی که با امیر گذرانده بودم می گشت و گاه به سمت دکتر و محبت بی ریاش پر می کشید. مردی که از او متنفر بودم کم کم داشت نقطه ای روشن و شفاف در زندگی پر از تاریکی من می شد که مرتب به روح بیمارم سرک می کشید و سعی می کرد جای خالی پدرم را پر کند.
    هوا داشت تاریک می شد که وارد خانه شدم. مادر و سارا خواب بودند و راهرو پر از بوی اودکلنی بود که دکتر صبح زده بود. به جا کفشی نگاه کردم و نفس راحت کشیدم. در اتاق مادر بسته بود و صدای پچ پچ کردنش با تلفن تا راهرو می آمد. در اتاقم را محکم به هم کوبیدم تا مادر بفهمد به خانه برگشته ام.
    آن شب و روزهای بعد مادر راجع به ملاقاتم با دکتر حرفی نزد و من هنوز در تردید بودم که دکتر تکیه گاه محکمی هست یا باید نیرنگ دیگری از دنیای بی رحم دور و اطرافم را تجربه کنم.




    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #60
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل هجده
    پاییز با رنگهای متنوع برگهای خشکیده داشت به پایان می رسید و کوچه آماده پذیرایی از زمستان سرد می شد. باد و توفان و دیگر جلوه های طبیعت با همه زیباییهایشان به چشمم نمی آمد. نزدیک شدن به شب یلدا خاطره از دست دادن امیر را زنده کرده بود و چشم انتظاری سردی که تا ابد ادامه می یافت. خدا خدا می کردم دنیای برزخی کسالت بارم برای همیشه در پاییزی سرد و تمام نشدنی دفن شود و تکرار یلداهای دیگر سرگردانی و دلواپسی آن شب خاطره انگیز را بی رنگ کند.
    با همه آشفتگیهای ذهنی، درسهای تلنبار شده را خواندم و روی غلتک افتادم. دکتر چند روز یکبار زنگ می زد و حالم را می پرسید. برخلاف گذشته که چشمم آب نمی خورد لحظه ای بتوانم تحملش کنم باور کردم او به سرنوشتم اهمیت می دهد. روزهایی که به دانشگاه نمی رفتم زنگ می زد و برای ناهار دعوتم می کرد و من هر بار به بهانه ای از سر باز می کردمش، تا روزی که موقع خارج شدن از دانشگاه از دور دیدمش. با هزار ترفند از شیوا جدا شدم و تا رسیدن به او نمی دانستم به چه دلیل دنبالم آمده، وقتی که جلو رفتم و سلام کردم کوله پشتی ام را گرفت و گفت:« بده ببینم... اوه، چقدر هم سنگینه!»
    «همچین بی خبر اومدین دنبالم که از ترس دارم سکته می کنم. اتفاقی افتاده؟»
    خندید و در را باز کرد. «هر بار برای ناهار دعوتت کردم نیومدی. امروز غافلگیرت کردم.»
    «نمی خواین بریم دنبال مامان؟»
    «امروز ما دوتا... موافقی؟»
    «کارهاتون متعجبم می کنه.»
    «خب تو و مامانت و سارا خونواده من هستین، دوستتون دارم.»
    «پس کاوه چی؟ چرا جا انداختینش؟»
    «دست به دلم نذار که خونه به خدا. چند وقته ازش بی خبرم. نمی دونم کجاست و با چه اراذل و اوباشی هم خونه شده.»
    «لابد مثل خیلی از جوونای امروزی از قالب و زندگی کلیشه ای فراریه. نباید سر به سرش بذارین. این جور بچه ها دنبال بهانه می گردن از خونه بیرون بزنن.»
    « آخه با من حرف نمی زنه بفهمم چه دردی داره. تا پیش مادرش بود نمی دونستم چی کار می کنه، ولی خیالم راحت بود. از وقتی برگشته خون به جیگر شدم. نه می دونم اونجا چی کار می کرده و نه می فهمم اینجا چه غلطی می کنه.»
    «یه نشونه ای، شماره تلفنی... تا حالا تو اتاقش رفتین؟»
    « از این جور کارها خوشم نمی آد، اما دیروز مجبور شدم توی کمد لباسها و میز تحریرش رو گشتم. فقط یه شماره تلفن ته کشوی میزش پیدا کردم. جلوش نوشته بود آرمان. نمی دونم اسمه یا فامیل. زنگ زدم یه مرد صدا کلفت گفت من آرمان هستم. کاوه پیش منه و حالش هم خوبه، الانم خونه نیست. پیغام گذاشتم زنگ بزنه که هنوز تماس نگرفته. رفقا و دوستان دور و نزدیک ظاهرم رو که می بینن به شرایط زندگیم غبطه می خورن، اما خدا می دونه که یه لحظه هم آرامش ندارم.»
    «عجیبه که منم به موقعیت شما غبطه می خورم. انگار زندگی و سرنوشت هیچ کس کامل نیست.»
    «وقتی از همسرم جدا شدم فکر نمی کردم زندگی کاوه به خطر بیفته. چون مادرش اصرار کرد کاوه پیش اون زندگی کنه.»
    «شما هم راه افتادین اومدین ایران؟»
    «اختلاف من و مادرش از همین قضیه شروع شد.»
    به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم:« شما هم مار گزیده شدین... به همین دلیل نگران سرنوشت من هستین؟ فکر می کردم از دل و جون دوستم دارین!»
    کنار خیابان توقف کرد و برگشت به صورتم خیره شد. «آن قدر دوستت دارم که نمی خوام لحظه ای کمبود پدر رو حس کنی. سرمه، من خاطرم جمعه که تو دختری قوی هستی.»
    «فکر می کنم رسیدگی به کاوه واجب تر از همدلی با منه.»
    «می تونی کمکم کنی سر عقل بیارمش؟ تو جوونی و بیشتر درکش می کنی. من به عرضه و لیاقت تو ایمان دارم.»
    «کاوه دست پرورده شماست. بهتره باهاش سازش کنین.»
    سکوت دکتر کنجکاوم کرد. برگشتم و به نگاه نگرانش که روی من ثابت مانده بود نگاه کردم. یکهو خندید و به ساعتش نگاه کرد.« گرسنه نیستی؟ ظهر گذشته.»
    « درسته که من از حضور شما به آرامش می رسم، اما مجبور نیستین همه اوقات بیکاریتون رو با من بگذرونین.»
    به صندلی پشت داد و دستهایش را محکم روی فرمان کوبید. «انگار زیادی مزاحمت شدم.»
    « باور کنین احساس عذاب وجدان می کنم. حرفاتون دلواپسم کرد. می گن صعود به قله اورست چندین روز طور می کشه، اما سقوط از اون کوه بلند فقط در دوازده ثانیه اتفاق می افته. غیبت کاوه رو سرسری نگیرین.»
    « می ترسم دیر شده باشه. خدا به دادمون برسه که تو راه خلاف نیفتاده باشه.»
    « شاید بشه با همون شماره نشونی خونه آرمان رو پیدا کرد. به جای دست روی دست گذاشتن، برین سراغش. آدمی که احساس بی کسی می کنه به هر تخته پاره ای می چسبه. شماره رو به من بدین تا ببینم از طریق بچه های دانشگاه می شه ردش رو گرفت یا نه.»
    « یه ناهار می خواستم بهت بدم ها! ببین قضیه به کجا کشیده شد.»
    « راستش دیگه اشتها ندارم. بهتر نیست بریم خونه ناهار بخوریم؟»
    « می رسونمت، بعد می رم بیمارستان. اشتهای منم پس رفت.»
    سر کوچه پیاده شدم. دکتر هم پیاده شد و تا جلوی در همراهم آمد. کلید انداخت در را باز کرد، بعد به سمت پنجره اتاق امیر برگشت. گفت:« برو تو، بعد با هم حرف می زنیم، البته اگه بخوای.»
    چشمهایم پر از اشک شد. نگاه دکتر مهربان تر از همیشه به صورتم چسبید. دست روی شانه ام گذاشت و گفت:« به خودت فشار نیار، عصبی هم نشو. دیگه راجع بهش حرف نمی زنیم.»
    وارد خانه شدم و یکراست به اتاقم رفتم. نگاه دکتر به پنجره اتاق امیر غیر عادی نبود، اما داغ دلم را بدجوری تازه کرد. تنها راه نجات از دست آن پنجره و خاطراتش ترک خانه پدری بود. در آن صورت مادرم و دکتر هم با خیال آسوده کنار هم زندگی می کردند و سارا هم کمبود محبت پدرمان را کمتر حس می کرد.
    شب یلدا نزدیک بود و وحشت عجیبی از تکرار آن خاطرات داشتم. دلم می خواست روزی از راه می رسید که نسبت به هیچ چیز حساسیت نشان نمی دادم.
    مادر از در اتاقم تو آمد و گفت:« شام حاضره، تازگیا خیلی می خوابی. می دونی چند دفه در اتاقت رو زدم و جواب ندادی؟»
    بیرون را نگاه کردم. هوا تاریک شده بود. سارا از در تو آمد. « به من دیکته نمی گی؟»
    گیج و منگِ لحظه های از دست رفته ای بودم که به تفکرات احمقانه گذشته بود. به خاطر دل سارا و مادر بلند شدم به آشپزخانه رفتم. در طول مدتی که شام می خوردیم مادر از رفت و آمد با دکتر و ملاقات آن روز ما حرفی نزد. سارا داشت نگاهم می کرد که حس کردم دلم برای پدر پرپر می زند. از سر میز بلند شدم. مادر گفت:« تو که چیزی نخوردی!»
    «یه چیزی یادم اومد. باید به جایی زنگ بزنم.»
    به اتاقم رفتم و شماره پدر را گرفتم. همسرش گوشی را برداشت و با لحن سردی گفت:«خوابیده.»
    سابقه نداشت پدر به آن زودی بخوابد. به همین خاطر آن شب تا صبح از دلواپسی خوابم نبرد. آن قدر نگران بودم که صبحانه نخورده از در بیرون زدم. همه جا رنگ زمستان گرفته بود. پس از دو سه ساعت پرسه زدن در خیابانهای اطراف شرکت زانوهایم سست شد و از بس دلشوره داشتم زودتر از ساعت نه صبح وارد ساختمان شرکت شدم. منتظر آسانسور بودم که با زویا رودر رو شدم. از دیدنم جا خورد و پرسید:« این موقع صبح اینجا چی کار می کنی؟»
    بدون آنکه جوابی بدهم سوار آسانسور شدم و دکمه طبقه پنجم را زدم. آسانسور از بخت بد من در تمام طبقه ها ایستاد و مسافر سوار و پیاده کردتا به طبقه پنجم رسید. از در شرکت تو نرفته زویا را دیدم که پشت میزش نشسته بود. بدون هماهنگی به سمت اتاق پدر رفتم. زویا بلند شد و تا دم در دنبالم آمد.
    « اینجا شرکته، خونه خاله نیست که سرت رو زیر بندازی و بری تو.»
    سعی کردم خونسرد باشم. در را باز کردم و رفتم تو. زویا که بیش از حد عصبانی بود پشت سرم تو آمد و فریاد زد:« بهش بگو همین جوری سرش رو زیر نندازه بیاد تو.»
    لبخند پدر از صورتش محو شد. به زویا خیره شد و آهسته در را بست. «زویا، اینجا شرکته. صدات رو بیار پایین، چه خبرته؟»
    تظاهر می کردم خیلی خونسرد هستم تا زویا عصبانی تر شود. پدر آهسته گفت:« برو یه لیوان آب سرد بخور، الانه که سکته کنی.»
    زویا که برگشت نگاهم کرد لبخند زدم تا کفرش دربیاید. از اتاق بیرون رفت و در را محکم به هم کوبید. به طرف میز پدر رفتم و یک لیوان آب نوشیدم. از اینکه زویا را عصبانی کرده بودم دلم غنج می زد، اما وقتی زیر چشمی دیدم پدر ناراحت شده دلم گرفت.
    روی صندلی گردان پشت میز پدر نشستم و به سمت پنجره چرخیدم. سکوت پدر غیر عادی و سنگین بود، برگشتم دیدم کنار در ایستاده است.
    بلند شدم و به سمتش رفتم. دلم می خواست در شرایط مناسب تری او را می دیدم، در جایی که پای غریبه ای در میان نبود و با فراغ بال به آغوش گرم و پر مهرش پناه می بردم. وقتی نزدیک تر رفتم و به چشمهای غمگینش خیره شدم از آن همه گلایه و شکایتی که در نگاهش موج می زد تعجب کردم. آه کشید و گفت:« بهتر بود زنگ می زدی با هم هماهنگ می کردی، بعد می اومدی شرکت. اینجا محل کاره بابا.»
    « از این به بعد سر زده مزاحمتون نمی شم. خیلی احمقم که فکر می کردم هنوز هم دوستم دارین.»
    به سمت در برگشتم. پرسید:« کجا می ری؟»
    در را باز کردم و گفتم:« متأسفم بابا، یادم رفته بود که شما رو برای همیشه از دست دادم.»
    به جای آسانسور از پله ها پایین آمدم. در هر پاگردی با خودم عهد جدیدی می بستم. تعهد به فراموش کردن پدر، تعهد به اینکه هرگز به شرکت او نروم، اما تعهد به اینکه دلم شور او را نزند محال بود عملی شود.
    در حالی که حالم از زندگی و خانواده و دوست داشتن و هر نوع وابستگی دیگری به هم می خورد به سمت خانه رفتم. مادر نبود. از در اتاقم که تو رفتم چراغ روشن نکردم. پرده را کیپ تا کیپ کشیدم و کف اتاق دراز کشیدم. دلم می خواست دو سه روزی بخوابم و نفهمم زمستان از چه شب درازی شروع می شود. بلند شدم و به سمت اتاق خواب مادرم رفتم و دو سه قرص خواب از کشوی کنار تختش برداشتم. روی تکه کاغذی نوشتم: درنزنید و وارد اتاقم نشوید. درس دارم. آن را به در اتاقم چسباندم و وارد تاریکخانه شدم.
    گیج و منگ صدای دکتر را می شنیدم، اما زورم می آمد چشمهایم را باز کنم. دکتر دستم را گرفته بود و تکان می داد. « سرمه، حوصله ام سر رفت. چرا این قدر می خوابی دختر؟»
    «مامان کجاست؟»
    «رفته دنبال سارا.»
    هیچ کس جز من و او خانه نبود، بهترین موقعیت برای رها شدن از آن همه غم و غصه بود. بدن لخت و سنگینم را بلند کردم و نفهمیدم چطور سرم روی زانوهای او قرار گرفت. های های گریه کردم و او نوازشم کرد.
    همان طور که اشک می ریختم پرسیدم:« امروز چندمه؟»
    «دوم دی ماه. دو سه روزه از در اتاقت بیرون نیومدی. یعنی همه اش خواب بودی؟»
    «نه خیر.»
    « خیله خب، به شلوارم گند زدی، نگو چته، اما اجازه نمی دم گریه کنی. قرار بود تو به من کمک کنی.»
    «فردا می رم دانشگاه ترتیبش رو می دم.»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 6 از 11 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/