«عمه ات حرفی نداره.اونجا هم خونه خودته خیلی هم دلش بخواد بیای پیش ما زندگی کنی.»
«محاله بابا رضایت بده بیام خونه شما.امشب تاکید کرد برگردم پیش مامانم.»
صدای تق وتوق از آشپزخانه می آمد.اکبر آقا فریاد زد:چایی چی شد؟
عمه جواب داد:«یه عالمه ظرف اینجاست دارم جمع و جور می کنم.خدابیامرز مادرجون به همه ایراد می گرفت جز سوگلیش.»
اکبر آقا صدایش را تا آنجا که می شد پایین آورد و گفت:«امیر اونجا بمون نیست.لابد کارش گرفت و گیری داره که تا حالا برنگشته.»
عمه با سینی چای وارد راهرو شد.«این وقت شب هیچ وقت چایی نمی خوردی؟راستی شام خوردی؟»
اکبر آقا لیوان چای را به لبش نزدیک کرد و گفت«سزمه رو می بریم خونه خودمون»
عمه نیره در حالی که به من زل زده بود گفت:«چی می گی اکبر!داداشم رو نمی شناسی؟اگه به خودم بود این موقع شب خونه زندگیم رو ول نمی کرردم بیام اینجا.صد دفه گفت می بری می رسونیش در خونه.»
اکبر اقا خونسردتر از همیشه لیوان چای را سرکشید.«جواب همه با من.»
عمه لیوان چای خودش را در سینی گذاشت«ااکبر آقا من گیس ندارم دست نادر بدم.جواب اعظم و کی می ده!بفهمه سرمه اونجاست فکر می کنه کار نادر.»
میان زمین و آسمان سرگردان بودم و تکلیفم را نمی دانستم.عمو لبخند زد و رو به من گفت:ـ«این دست اون دست نکن.این موقع شب صحیح نیست بری در خونتون ممکنه خواب باشن.»
از پله ها بالا رفتم.می دنستم پیشنهاد اکبر اقا دردسر دارد، اما چاره ای جز پذیرفتن نداشتم.هرجایی می رفتم بهتر از خانه خودمان بود.همان موقع صدای پچ پچ عمه را شنیدم:«این اشی را که پختی دهن همه رو می سوزونه.فکر من رو نمی کنی فکر خودت بقاش مرد!»
«نترس هیچ اتفاقی نمی افته.این بچه آزارش به یک مورچه هم نمی رسه.فقط یه جای دنج می خواد واسه درس خوندن که ما داریم.به خدا دلم به حالش می سوزه. دختره رو کردن تیکه والله بالله.از اینجا مونده از اونجا رونده.با این استعدادو هوشی که داره از دست میره.»
«خیلی خوب زبون نریز.خدابخیر کنه صدای مادرش درنیاد.»
«تو این موقعیت خونه نره به نفع مادرش هم هست.ماکه غریبه نیستیم.تو عمه اش هستی.»
تا آن روز هرگز خودم را به کسی تحمیل نکرده بودم.اما حاضز بودم هرکاری بکنم تا چشمم به چشم دکتر نیفتد.
سرکوچه اکبر آقا به عمه گفت«تو برو بچه ها ور بیار.اگه خواب بودن بغلشون نکنی از سرمه هم حرفی نزن.تلفن نادر رو لو ندادی که؟»
رنگ عمه پرید.اکبر آقا گفت:«باید فکرش رو می کردم که حرف تو دهنت بند نمی شه.خب لابد حالا کلی باید توضیح بدی.اخه خانم،شما بعداز این همه سال زندگی با من هنوز اخلاقم دستت نیومده!چرا هر اتفاقی می افته می ذاری کف دست خواهرت.»
به آن دو پشت کردم تا راحت حرف بزنند،اما دلم زیرورو می شد.از دور به دیوار حیاطمان نگاه کردم.دلم می سوخت که آن همه سال زندگی در آن خانه و خوشیهای کودکانه به تنفر تبدیل شده بود.اکبر آقا در خانه را باز کردساکم را از روی صندلی عقب برداشت و گفت:«تا سرو کله کسی پیدا نشده بریم تو.»
از راهرو که می گذشتم چشمم به اتاق آن طزف حیاط افتاغد و ناخودآگاه به سمت آنجا رفتم.اتاق متروک و شیشه های کدرش دلگیرم کرد، حتی در تاریکی هم می شد حدس زد سالهاست اتاق بدون استفاده مانده است.خاموشی چراغها و سکوت شب و آن اتاق دنج جان می داد برای من که داشتم به انزوا و تنهایی خو می گرفتم.
چشمم روی آجرهای پوسیده کف و دیوار چرخ می زد که صدای جیغ و دادافسانه و ایمان با بهم خوردن در حیاط در هم پیچید.عمه فریاد زد:«اکبر کجایی؟این دختره کجا رفت»
افسانه گفت:«خاله شیوا الان می اد اینجا.»
اکبر آقا از آشپزخونه بیرون آمد و از عمه که داشت مانتواش را به جالباسی آویزان ی کردپرسید:«شیوا داره میاد اینجا؟همه چی لو رفت نیره؟»
عمه نیره با عصبانیت گفت:«دست بردارتو که می دونی نمی شه چیزی رو از نازنین پنهون کرد.آأخرش می فهمید سزمه اینجاست.»
اکبر آقا از جیغ و داد بچه ها کلافه بود.توجیه خرابکاری عمه هم به قدر کافی آزارش می دادکه وجود مرا نادیده بگیرد.تا آن روز صدای بلند اکبرآقا رو نشنیده بوددم چه برسه به آنکه فریاد بکشد و به زمین و زمان بدو بیراه بگوید:«مسبتو شکر خواهرزن!شد ما دست تو دماغمون بکنیم و تو خبر دار نشی!اگه تو شهرداری آأشنا داشتم بی بروبرگرد اسم این کوچه رو عوض می کردم و می ذاشتم کوچه فضولها.خدا پدرتو بیامرزهکه قسمم داد دختراشو از هم دور نکنم. »
آنطوز که پیدا بود در آن خانه جایی امنتر از همان اتاق متروک پیدا نمی شد.سروصداها خوابیده بودو عمه و اکبر آقا در آشپزخانه پچ پچ می کردند که وارد حیاط شدم.به طزف اتاق متروک رفتم وقتی دیدم قفل بزرگ زنگ زده ای بر در اتاق آویزان است از خیر دیدن داخل اتاق گذشتم و برگشتم لب حوض نشستم.هوا سوز پاییز داشت و روی آب حوض پر بود از برگهای خشکیده زرد و نارنجی و سوزنیهای فهوه ای رنگ درخت کاج.
صدای قدمها اکبرآقا به گوش رسید و بعد تصویزش بر سطح آب حوض افتاد«سرمه خانم ،چرا اینجایی؟ دلت گرفته؟»
در تاریکی حیاط اعضای صورتش را نمی دیدم.با حضورش و صدایش که با نرمش خاصی آرامم می کرد بی اختیار به یاد امیر افتادم.آهسته گفتم:«شما رو هم به ذحمت انداختم. دلم نمی خواست به خاطر من عصبی بشین.»
«می دونم اینجا هم مناسب روحیه تو نیست.حالت رو می فهمم.تو دلت می خواد تنها باشی و هیچ کس سزبه سزت نذاره.خب طبیعیه که آدم برای درس خوندن جای دنج رو ترجیح بده،اما...همیشه نمی شه تنها بود...»وبعدنشست و به صورتم خیره شد.«حاضرم هرکاری بکنم که احساس غریبی نکنی.من به نیره و کسای دیگه کار ندارم.تو و اون کسی که سفارشت رو کرده برام عزیزین.»
«شما خیلی مهربونین.»
«یه قولی به من می دی؟تحت هیچ شرایطی از اینجا نرو.من آدمی نیستم که موازی افکار خانواده حرکت کنم.اگه لازم باشه جلوی همه وامی ایستم.دلم می خواد بدون توجه به حرف و حدیثا و حرکات ناشایست اطرافیانت به درس بچسبی ومدرکت رو بگیری.هنوز نمی دونی مدرک کارشناسی ارشد رشته معماری چقدر با ارزشه.»
«برای من درس خوندن سخت نیست.چیزای دیگه رنجم می ده.»
«تو و امیر از مهرههای نایاب این دنیای پر از شگفتی هستین.»
صدای عمه بلندشد:«کجایی اکبر،سرمه...»
افسانه و ایمان خوابیده بودند وعمه داَشت با تلفن یکی از اتاقها پچ پچ می کرد.اکبر آقا چندبار سزفه کرد تا عمه از اتاق بیرون آمد.نگاههای مشکوکش آزاردهنده بود، اما کنار جمع خانواده و مذد مهربان و مهمانوازی که نسبت
دوری با من داشت احساس دلتنگی ام کمتر از شبهای پیش بود.دیوار به دیوار اتاق خوابشان اتاق کوچکی بود.اکبرآقا پتو و تشک اورد.از در و دیوار اتاق کوچک کتاب و جزوه بالا می رفت و
تنها منبع روشنایی چراغ مطالعه روی تنها منبع روشنایی چراغ مطالعه روی میز تحریر کنج اتاق بود.اگر رفتار عمه مشکوک نبود و نگاههایش مهربانانه بود،در همان جای کوچک هم به آرامش می رسیدم.به حرکات عمه حساس شده بودم و حس زیادی بودن آرامشم را پاک به هم ریخته بود.
اکبر آقا که دید دارم به در و دیوار اتاق نگاه می کنم لبخند زد و گفت:«خدا کنه تو این شلوغی خوابت ببره من که تو این اتاق خواب از سرم می پره.فکر کن...نویسنده ها هم با هم پچ پچ می کنند. »
زیر لب گفتمم:«من عاشق کتابم.اگه خسته نبودم تا صبح مطالعه می کردم.خوش بحالتون که این همه کتاب دارین.»
«همش درر اختیار تو...مال تو!من همشون رو خوندم.»
«کم کم داشتم باور می کردم ادما خوب نیستن...حتا خودم رو قبول ندارم.انگار همه یه جورایی ناجورن.اما شما با همه فرق دارین.از مهر و عاطفه سرشارین و بی ریا محبت می کنین.»
چشمهای اکبر آقا روی صورتم خشکید مشخص بود از ته دل نگران من است.آه کشید و گفت:«منم مثه بقیه ،اما راجع به ناجور بودن آدما مفصل باید با هم حرف بزنیم.تو خیلی بدبین شدی،تقصیری هم نداری.»
عمه جلوی در اتاق آمد و گفت:«می خواستی ورقه صححیح کنی اکبر؟»
شب سختی را گذراندم.صدای عمه و اکبر آقا از دیوار نازک اتاق گنگ و نامشخص به گوشم می رسید.هرگز در زندگی چنان تجربه تلخی نداشتم.باخودم فکر کردم قصه های زندگی هم متنوعند،اما چرا شیرینی زندگی من فقط در رابطه باامیر و احساس دوست داشتنش بود!مگر شادی دیگری در دنیا پیدا نمی شود؟هزاران چرا و اما و اگز در ذهنم تاب خوردند.چشمم به سقف اتاق کوچک چسبیده بود که خوابم برد.
ساعت11 از خواب پریدم واز اتاق بیرون رفتم.عمه از آشپزخانه سرک کشید و گفت:«امروز نمی ری دانشگاه؟هر چی صدات کردم پا نشدی.»
«هنوز کلاسامون شروع نشده تا اول مهر تق و لقه بچه ها نیستن یا خوابن؟»
«بردم گذاشتم پیش نازنین که دو کلوم حرف بزنیم.»
حدس زدم باید موضوع مهمی باشد که دارد مقدمه چینی می کند.سرمیز مقابلش نشستم.داشت صغرا کبرا می چید و هنوز در حاشیه بودکه صدای باز و بسته شدن در آمد.عمه که هنوز به اصل مطلب نرسیده بودبا تعجب از در آشپزخانه به راهرو نگاه کرد و گفت:«اکبر تویی؟»
اکبر آقا چند بار یالله گفت و وارد آشپزخانه شد«ظهر بخیر خانم مهندس.»
بلند شدم سلام کزدم تا چشمم به صورت عمه افتاد وحشت کردم.چند لحظه قبل از آمدن اکبر آقا خونسرد بود،اما یکهو مثل گل انار سرخ شده بود.اکبر آقا خونسرد و متیین صندلی آشپزخانه را بیرون کشید و نشست.بدون توجه به تغییر چهره عمه رو به من کرد و گفت:«دیشب خوب نخوابیدی؟»
عمه پرسید:«تو از کجا می دونی؟»
«خوب معلومه دیگه.منهنم بودم میون اون همه تیر و تخته و کتاب خوابم نمی برد،چه برسه به سرمه که جاش عوض شده بودو...»
جمله اکبر آقا با نگاهی که به عمه نیره کرد نبمه تمام ماند.سکوت کرد ،اما پس از چند لحظه پرسید:«تو حالت خوبه؟چیزی شده نیره؟«
خوبم...چطور این موقع روز اومدی خونه؟»
«مگه دیشب نگفتم امروز صبح کلاس ندارم.کلاس عصر رو هم دادم به آقایی تا بیام خونه کمک کنم اتاق سرمه رو تر و تمیز کنیم.شما دو تا از عهده اش بر نمی آین،راستی بچه ها کجان؟»
«پیش نازنین.»
«مگه نگفتی نازنین اعصاب درستو حسابی نداره پس چرا مزاحمش می شی؟!
«اون وروجک ها می زارن اتاق تمیز کنیم.»
چشمم بر فنجان چایی روی میز خشکید و اعصابم از گفتگوی پر نیش و کنایه زن و شوهر خرد بود.
اکبر آقا پرسید"«کجایی سرمه؟بازم که تو فکری؟»
عمه گفت:ـ«لابد دوست نداره پیش ما بمونه.خوب عمه جون به قول قدیمیها جنگ اول به از صلح آخره.خالی کردن اون اتاق کار حضرت فیله رودرواسی نکن و حرف دلتو بزن که تکلیفمون رو بفهمیم.واسه خاطر تو نباشه من دست به خرت و پرت و عتیقه های اون ور حیاط نمی زنم.نکنه تو رودرواسی عموت موندی؟»
«نه عمه جان کجا بهتر از خونه شما...فقط نگران شما هستم.»
اکبر آقا در حال بیرون رفتن از آشپرخانه گفت:«تو اینجا میمونی و درست رو تموم می کنی.هروقت دلت رو زدیم و دستت به دهنت رسید می تونی از اینجا بری.اینو همه باید بدونن که از حالا به بعد سرمه خانم بزرگ ماست.»
به کمک اکبر آقا کلیه وسایل اتاق به حیاط منتقل شد و عصر نشده به درد نخورهایش سرکوچه ریخته شد.عتیقه های که عمه می گفت:تعدادی دیگ و قابلمه و سینی مسی قدیمی بود که به زیرزمین برده شد.آینه سنگی قدی هم کنار اتاق قرار گرفت.اکبر آقا در حین کار 4 طرف دستما بزرگی را گزه زده و روی سرش بسته بود.
عمه با یک سینی چای از در تو آمد و جارو وخاک انداز را از دستم گرفت و گفت:«واسه امروز بسه دیگه.هردوتون شدین حاجی فیروز.اکبر،دماغ سرمه رو ببین سیاه شد! »
عمه خندید.اکبرآقا برگشت و گفت:«برو چندتا دستمال خیس و خشک بیار در و دیوار رو گردگیری کنم تا بعد.رنگش باشه واسه 5شنبه،جمعه.در ضمن برو تو آینه به پیشونیت که مثل زغال شده نگاه کن بعد به ما بخند.»
لبهای عمه یکهو جمع شد و به سمت در رفت.
آفتاب داشت غروب می کرد که اتاق کم و بیش تمیز شد.اکبر آقا گفت:«
فکر اینجا موندن رو از سرت بیرون کن.این اتاق حالا حالا ها سرد و نموره!ببین چه بوی نایی میده.چند روز که در و پنجره باز بمونه هوا می خوره خشک میشه.حالا باید با همون اتاق کوچیکه بسازی.اونجا یه عیب بزرگ داره!صدای اتاق بغلی از دیوارش عبور می کنه،خوب تو میتونی گوشاتو پنبه بذاری»
باور اینکه زندگی با من هماهنگ شده باشد سخت و دشوار بود چون به بدعهدی دوران ایمان آورده بودم.چشمانم به کف اتاق خشکیده بود و در دنیای خود غرق بودم که اکبر آقا گفت:«تو زیر زمین چندتکه قالیچه نخ نما هست.بشورمش کار تو راه می اندازه.»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)