سیگارش به ----ر رسیده بود که لیوان آب را دستش دادم.جاسیگاری کنار تختش پر از ته سیگار و صورت خیس از اشکش میان دود غلیظ گم شده بود.با صدایی گرفته گفت:"شیشه قرمزه رو از توی کشوی میزم بده."
کشوی کنار تخت پر از آرام بخش و قرص اعصاب بود.گفتم:"اینارو با تجویز پزشک می خورین یا سَرِ خود هر موقع اوقاتتون تلخه میل می کنین؟"
سه چهار تا ازقرص ها را با یک لیوان آب بلعید."می گی چیکار کنم؟هنوز بچه های و سرد و گرم نچشیده.چه می دونی تو دلم چه خبره."
هم نگران مادر بودم و هم دلشوره همیر را داشتم.چشم هایم به عقربه های ساعت خشکیده بود دلم داشت زیرو رو می شد که تلفن زنگ زد.به سرعت گوشی را برداشتم،بعد آهسته رفتم از لای در اتاق نگاه کردم و برگشتم.امیر داشت سرفه می کرد.پرسیدم:"مگه سرما خوردی؟تو این هوای گرم بدجوری سرفه می کنی."
"به فکر من نباشی ها!مُردم هم مهم نیس."
"امیر دیشب..."
"حرف دیشبو نزن.به اندازه کافی اعصابم خرد هست.همه چی رو می دونم،خبر از کانال خونه ما رد می شه،به گوش تو می رسه."
"متاسفم،دلم نمیخواد ناراحتت کنم،خب این سرفه ها چیه که نمی گذاره راحت حرف بزنی."
"فکر کنم عصبی باشه.از دیروز تا حالا آن قدر سرفه کردم که گلوم زخم شده."
"تو که احساس منو میدونی.محاله جز تو به کسی جواب مثبت بدم."
"انتظار نداشته باش خونسرد باشم.این اتفاقات بدجوری رو اعصابمه."
"فکر می کنی من از این وضع راضی ام؟منو چه به شوهر کردن.اونم توی این موقعیت که بابا سَرِ ناسازگاری گذاشته و دمار از روزگار مامان درآورده."
"هیچ کس حق نداره اشتیاق منو نادیده بگیره.عشق من ناچیز و بی ارزش نیست.حتا تو هم اندازه اش رو درک نمی کنی.ناچارم برم مستقیم باهاش حرف بزنم."
"عاقل باش امیر.می ترسم کار خراب تر بشه.فکر نمی کردم یه خواستگاری معمولی این طور تو رو به هم بریزه.به نظرم تو قوی تر از این حرفایی."
"شرایطش مناسبه...به من حق بده نگران باشم."
"ما حتا با هم حرف هم نزدیم.پاش بیفته همه چیز رو بهش می گم تا خودش کنار بکشه."
"واسه تو آسونه،واسه من دردناک!سرمه میخوام ببینمت."
"نمیشه امیر،مامان وضع خوبی نداره."
"فردا عصر،خونه مادرجون.مرگ من بیا."
صدای ناله مادر که آمد گوشی را گذاشتم و رفتم از لای در نگاهش کردم.حتا در خواب هم آرامش نداشت.درِ اتاقش را بستم و به اتاقم برگشتم.آن روزها فکرم از چهار دیواری خانه بیرون نمی رفت و تصور اینکه پدر خانه دیگری داشته باشد در خیالم نمی گنجید.آنچه مسلم بود پای زن دیگری به حریم خصوصی پدر باز شده بود که مادر صبوری همیشگی اش را از دست داده بود.شوهر دادن من هم به اقتضای موقعیتی که هر لحظه خطرناک تر می شد به صلاح آنان بود.دست کم از شر من خلاص می شدند.
نفهمدیدم کی خوابم برد.زنگ ساعت نزده بود که صدای سارا در آمد.مادر با آن همه قرصی که خورده بود تا ظهر خوابید.برای ناهار ته مانده غذاهای روز قبل را گرم کردم و به سارا دادم.با زبان شیرین کودکانه پرسید:"مامان مریضه؟"
موهای فرفری اش را پشت گوشهایش زدم و گفتم:"نه عزیزم،خسته شده خوابیده."
"بابا داد می زنه...بابا بده."
نوازشش کردم."بابا خوبه،مهربونه و سارا خانم رو دوست داره."
سارا با اینکه کم حرف می زد،اما با هوش و ذکاوتش بیش از بچه های هم سن و سال خودش بود.او حس کرده بود روابط پدر و مادرمان مثل گذشته گرم و صمسمس نیست.آن طور که پیدا بود سارا را من باید بزرگ می کردم.
سینک ظرفشویی پر از ظرف های نشسته شبِ گذشته بود.سارا را فرستادم به اتاقش بازی کند و من مشغول شدم.تلفن که زنگ زد با ترس و لرز پریدم گوشی را برداشتم،امیر شتابزده گفت:"قرارمون یادت نره."
تا گوشی را گذاشتم مادر از چهارچوب در آشپزخانه تو آمد."کی بود سرمه؟"
دست و پایم را گم کردم."کی بیدار شدین؟غذا گرم کنم؟"
"گفتم کی بود؟"
"با اون همه قرصی که شما می خورین باید حسابی غذا بخورین.از فردا از روی کتاب آشپزی می کنم که غذای شب مونده نخوریم."
مادر دَرِ کابینت ها را یکی یکی باز و بسته کرد.بعد گفت:"به اون پسره بگو دارم شوهر می کنم که ازت دل بکنه.یه کار نکن خودم باهاش تسویه حساب کنم...اَه این پاکت سیگارم کو؟"
"مامان،شما که سیگاری نبودی!می دونی دودش برای سارا ضرر داره؟"
"گوش کن دختر،واسه من دکتر بازی در نیار.کتاب آشپزی رو بردار به چیزی یاد بگیر که خودت و سارا از گشنگی نمیرین.به منم کار نداشته باش،فکر کن بابا ننه نداری!"
مادر دنبال بهانه می گشت که دق دلی کارهای پدر را سر من خالی کند.فریاد کشید:"تو یه الف بچه میخوای پدر و مادرتو تربیت کنی؟دنبال چی هستی؟فکر کردی با این جفتک پرونی می گذاریم زن اون شارلاتانِ بی مصرف بشی؟حتا باباش هم قبولش نداره،اون وقت تو باهاش دل و قلوه ردو بدل می کنی؟دلت رو به چیش خوش گردی؟از قدیم گقتن خواهر زاده به داییش می ره.خب،اگه میخوای سرنوشتت مثل مادرت بشه،برو دنبال عشقت،همون طور که من رفتم و بدبخت شدم."