"پشیمونی که اومدی؟خُب نمی اومدی که بهتر بود."عاجزانه نگاهم کرد و آهسته گفت:"فقط پنج دقیقه بیا بالا، مطمئن باش اتفاقی نمی افته."
قلبم به شدت می تپید.نخستین بار بود که از آن پله بالا می رفتم.وارد اتاق که شدم بی اراده به سمت پنجره رفتم و از آنجا به پنجره اتاق خودم نگاه کردم.آهسته گفتم:"روحم از بدنم پر میکشه.سوار بر رنگین کمان عشق به پنجره نیمه باز اتاقت پُل می زنه و لحظه ای که می بینمت قلبم از جا کنده می شه.از احساسم،هیجانم،نیازم به با تو بودن وحشت دارم.از روزهای سختی واهمه دارم که تو نباشی و من تنها بمونم.این هفته سخت و طاقت فرسا ثابت کرد دوری از تو مثل مرگ تلخه.امیر حالا دیگه من دلسپرده ام."
"من امانت دار خوبی هستم."
برگشتم.او داشت عاشقانه نگاهم می کرد و اشک من نم نم جاری شده بود.جلو آمد و به چشمهایم خیره شد.گفتم:"یه چیزی بگو،وقت تنگه،باید زود برگردم و معلوم نیست دوباره بتونم ببینمت!"
"هیس...بذار نگات کنم."
"با این کارات داری دیوونه ام میکنی،میتونی یک شعر برام بخونی...زود باش."
چشمم به عکس سهراب و احمد شاملو روی دیوار اتاقش افتاد،سجاده نیمه بازش هم ولو بود.آهسته گفت:"جایی که میشه نگاه کردِحرف زدن حرامه،حتا ممکنه واژه های پر معنی یک شعر هم نتونن احساس وافعی آدم هارو به هم منتقل کنن،اونوقت چی میشه!حتا جناب سهراب هم به حس من خیانت می کنه.پس بذار به عمق نگاهت فرو برم و احساسم رو آزاد بذارم تا هر طور دلش می خواد باهات درددل کنه."
گرمی نگاهش وجودم را آتش می زد.سرم را زیر انداختم."آرزو داشتم اتاقت را ببینم."
"حالا دیدی؟"
"نه،ندیدم.حواسم به خودته و جانمازت که اینجا افتاده."
"تا حالا دشت سجاده ام رو جمع نکردم.وقتی بازه ایمانم قوی تره.سجاده به صبوری دعوتم می کنه و سختی مهر استقامت یادم می ده.این همه سرم رو روش کوبیدم و یک بار هم اعتراض نکرد.فقط صیقلی شد و صیقلی شد و صیقلی...دشت سجاده تعبیر سهراب از سجاده است.او روح نماز رو در طبیعت جستجو میکنه،و جهان و شکوه این همه زیبایی رو بازتابی از قدرت الهی میدونه.قبله ام یک گل سرخ/جانمازم چشمه،مهرم نور/من وضو با تپش پنجره ها میگیرم/در نمازم جریان دارد ماه/جریان دارد طیف."
"به حرفات احتیاج دارم،اما مدتی باید دست به عصا راه بریم تا آبها از آسیاب بیفته."
"مجتبی میخواد پادرمیونی کنه،البته بعید می دونم دایی تحویلش بگیره،اما...هیچ موقع ناامید نمی شم."
پشت سرم از پله پایین آمد.جلوی در گفت:"صبر کن یه نگاه به کوچه بندازم."رفت بیرون و برگشت."برو خونه و محض خاطر من پنجره اتاقت رو نبند.در ضمن ممکنه چند روزی نباشم."
"دلم نمیخواد برم،نمی تونم ازت دل بکنم."
به دیوار پشت سرش تکیه داد."تا پشیمون نشدم و جلوت رو نگرفتم برگرد خونه."
با ترس و لرز وارد خانه شدم.با آنکه مطمئن بودم کسی خانه نیست به همه اتاق ها سزک کشیدم.تلفن زنگ زد.امیر بود.
"به کنار تپه شب رسید
با طنین روشن پایش آیینه فضا شکست
دستم را در تاریکی اندوه بالا بردم
و کهکشان تهی تنهایی را نشان دادم
شهاب نگاهش مرده بود
غبار کاروان ها را نشان دادم
و تابش بیراهه ها
و بیکران ریگستان سکوت را
و او
پیکره اش خاموشی بود
نسیم اندوهی بر او وزید
تراوش سیاه نگاهش با زمزمه سبز علفها آمیخت
و ناگاه
از آتش لبهایش جرقه لبخندی پرید
در ته چشمانش،تپه شب فرو ریخت
و من در شکوه تماشا فراموشی صدا بودم."
"خیلی قشنگ بود.مثل همیشه گویای احساس تُرد و شکننده تو."
"اومدی قدم به تنهایی ام گذاشتی و عاشق ترم کردی.رفتی و تنهاتر شدم."
"عاشقی گرفتاری شیرینیه."
"اما یه عاشق واقعی نباید خودخواه باشه.تو به خاطر دل من تو دردسر بزرگی افتادی."
"دِلِ خودم چی؟هیچ منتی سرت نمی گذارم و خوشحالم که منو انتخاب کردی."
صدای باز شدن در که آمد گوشی را گذاشتم.مثل تشنه ای که با نوشیدن یک قطره آب عطشش بیشتر می شود هوس بیشتر بودن با او به سرم زد.بی تاب تر از همیشه،دلتنگ و غمزده روی تخت دراز کشیدم و چشمهایم را روی زندگی واقعی و دنیای بی رحم اطرافم بستم.ذهنم در ناخودآگاه به جستجوی تصویر اتاقش می گشت.گیج بودم و بی پروا،انگار دو سه سیلی محکمی که مادر ناجوانمردانه و بی هیچ دلیل منطقی به صورتم زد ترس را از سرم پرانده بود.حکایت عشق ما شبیه داستانهای شورانگیز بود و خیالپردازی من در انتهای داستان مرگ وصالی شیرین و پنهانی را منطقی می دانست.
صدای ناله سارا در راهرو پیچیده بود.مادر بدون دستپاچگی حرف می رد."صبر کن لباست را عوض کنم،آها...هیچی نشده،ببین کمی قرمز شده که یه چرت بخوابی و بیدار شی خوب میشه."
سارا که خوابید،خانه ساکت تر از همیشه شد.گیج و منگ از لای درز پرده به بیرون نگاه می کردم که صدای در آمد و سایه پدر کف حیاط افتاد.پی از یک هفته دوری از ترس دلم هوای دیدنش را نداشت.چیزی مگذشت که سکوت خانه در هم ریخت.سر و صدای مادر که داشت گناه خلافکاری من و امیر را به گردن نبودن او می انداخت و شکایت پدر که در تربیت من دقت نکرده،ستون های خانه را لرزاند.سارا در اتاقش گریه میکرد.دلم می سوخت که حتا یک نفر هم به فکر آرامش او نبود.تا به اتاق سارا رفتم پر در آورد و تا دستهایم را باز کردم به آغوشم پرید.آهسته گفتم:"چیزی نیست عزیزم،گریه نکن."
در فاصله ای که آتش بس دادند،سکوت وهم انگیز خانه به دلم چنگ زد.دلواپس سرو صداهای بعدی و واکنش پدر بودم.تصمیم گرفتم گناه را یک تنه به گردن بگیرم تا کار به جاهای باریک نکشد.تصور اینکه پدر با احمدآقا وارد گفتگو شود و امیر از پدرش کتک بخورد و قضیه کش پیدا کند حالم را خراب می کرد.از واکنش پدر که همیشه قاطعانه عمل می کرد وحشت داشتم.اهسته به اتاقم خزیدم.صدای پای پدر پس از چند دقیقه به اتاقم نزدیک شد.نفسم بند آمد،هم از او می ترسیدم و هم خجالت می کشیدم.از لای در به اتاقم سرک کشید و تو آمد.بلند شدم نشستم.سرم را پایین انداختم و سلام کردم.صدای بسته شدن در که آمد نفهمیدم چطور بالای سرم طاهر شد.مجبور شدم سرم را بالا بیاورم.چشمهایش پر از خشم و نفرت بود.سیلی محکمی که جواب سلامم بود،سرم را چنان چرخاند که حس کردم گردنم رگ به رگ شد.بلند شدم ایستادم و تا نگاهم به نگاهش افتاد تعادلم به هم خورد و عقب عقب تا دیوار رفتم.پدر نزدیکم آمد و به التماش افتادم.
"بابا،من کاری نکردم به خدا،ببخشین بابا..."
"مادرت کم بهانه می گیره که تو بی همه چیز دست گذاشتی روی خواهرزاده من.این دسته گلی که به آب دادی همه رو به جون هم می اندازه."
"باور کنین هیچ اتفاقی نیفتاده.کاری نکردم که انقدر عصبانی هستین."
"دیگه میخواستی چه کار کنی؟باباش بو ببره طبل رسوایی ما رو توی هفت آبادی می زنه.تمام عمرم دست به عصا راه رفتم که گزک دست خونواده ام ندم،اون وقت تو یه الف بچه و اون پسره نمک به حروم واسه من لیلی و مجنون شدین؟با این بی سپاسیت پای همه خواستگارا رو بریدی دختر.نازنین محاله بذاره یه نفر درِ این خونه رو بزنه."
اشکم بند نمی آمد.چهره پدر ناشناس تر از همیشه بود و من هزار حرف برای گفتن به او داشتم.
:بابا،من و امیر با هم حرف زدیم،همین...کارمون زیاد هم وحشتناک نیست.امیر خلافکار نیست.:
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)