فصل پنجم

از صدای قیژ قیژ چرخ دستیها به خود آمدم. جار و جنجال استقبال کنندگان سرسام آور بود. به ساعتم نگاه کردم. سه ساعت و نیم میخکوب نشسته و به گزشته فکر کرده بردم. تلفن همراهم را از کیفر دراوردم ر تا روشنش کردم زنگ زد. شیوا بود.

‏- چرا تلفنت رو خاموش کردی؟ کی تا حالا دارم شماره می گیرم. صدامو داری؟
‏- حالم خوبه شیوا. کاری داری >؟
‏- صدات قطع و وصل می شه. زنگ زدم بگم دلواپس سارا نباش. از مدرسه آوردمش و ناهارش رو دادم. الان هم خوابیده. جون من تلفنت رو خاموش نکن. راستی امیررو دیدی؟
‏دکمه قرمز رنگ را فشار دادم. دلم شور می زد و فکرم آشفته بود. با خودم گفتم: یعنی رفته کجا؟ خونه شیوا که نرفته، لابد تا حالا رسیده خونه خودشون و توی اتاق خودشه. شایدم شیوا روز رسیدنش رو اشتباه کرده!
‏به اطلاعات مراجعه کردم و برسیدم: - ببخشید، پرواز فرانکفورت...- خیلی وقته نشسته. همه مسافرا رفتند.
‏- می تونم فهرست مسافر ارو ببینم.
- اسم مسا فرتون؟
- امیر شکوهی.
‏متصدی اطلاعات به صفحه نمایشگر رایانه خیره شد. چند لحظه سکوتش دلم را زیر ورو کرد. به لبهایش چشم دوخته بودم که گفت: دکتر... امیر... شکوهی، بله اومدن.
‏بدنم یخ کرد. افکار پریشان مالیخولیا یی پاک گیجم کرده بود. صبح که به فرودگاه می آمدم آن قدر عصبی بودم که اگر خودم رانندگی می کردم امکان نداشت تصادف نکنم. سوییچ که در دستهایم لرز ید فهمیدم قادر نیستم رانندگی کنم.تا سرخیابان رسیدم، هنوز مطمئن نبودم کارم درست است و آیا در آخرین لحظه از دیدنش منصرف خواهم شد یا نه. با آنکه شیوا قول داده بود مطمئن نبودم به او نگفته باشد به استقبالش می روم. فکر کردم طی این پونزده سال بارها اومد ایران و برگشت آلمان، یک بار هم دو کلمه باهآش حرف نزدم. طوری رفتار کردم که جرات نکنه حتا اسمم رو بیاره. یهو چه اتفاقی توی ذهنم افتاد که تصمیم گرفتم دلخوریهارمو دور بریزم.
‏شاید زخم غروری که به دست او شکست شده بود داشت التیام می یافت،یا شاید تنهایی تلنگری به خاطرات فراموش شده در ناخودآگاهم زده بود!
‏تاکسی فرودگاه در راه بندان گیر کرده بود. باران تندی می بارید. رعد و برق ناگهانی و بوی نم تلخ ترین خاطره دوران جوانی در آخرین پاییز پس از جد ایی من و او را به یادم آورد. پلکهایم روی هم افتاد و در سفری لحظه ای به دالان تنگ و تاریک خاطرات غم انگیزی رفتم که سالها از آن دوری کرده بودم. به آخرین ماههای زندگی شاعرانه خودم و امیر برگشتم.
‏بهار و تا بستان آن سال را با دید ارهای پشت سرهم به بهانه های کوچک، تلفنهای شبانه، شعرخوانی و نامه پرانی گذر اندیم. بازی شیرین عاشقی مجال فکرکردن به ناملایمات را نمی داد. سر خوش از قول و قرارها و تعهدات پی در پی که به هم داده بودیم در انتظار حوادث شیرین لحظه شماری می کردم، اما زمزمه های نگران کننده مادر در روزی گرم و سوزان تابستانی از خواب خوش یک ساله بیدارم کرد.
‏آن روزرفتار مادر با همه اوقات تفاوت داشت. از صبح که تک مضرابِ هر موقع وقت داشتی چند کلمه حرف دارم ک باید بهت بگم را زد. دلشوره گرفتم. آخر شب بعد از خوابیدن مارا به اتاقم آمد و لب تختم نشست. مدتها بود نه پدر و نه مادر، حتا لای در اتاقم را باز نکرده بودند. از نگاه مادر در آن شب تلخ فهمیدم موضوع پر اهمیت است که او را تا آن موقع شب بیدار نگه داشته بود.
‏پرسیدم:آاتفاقی افتاده؟ انگار می خواستین چیزی به من بگین.
- از صبح که دیدی، مثل فرفره کار کردم تا خونه تمیز شد.
- این روزا من فقط نگران رابطه شما و بابا هستم. مامان من بچه نیستم، ‏خیلی چیزا رو می فهمم و زجر می کشم، نباید می گذاشتین کار به اینجا بکشه. من همه اش منتظر شنیدن خبرای بد هستم. باور کنین خیلی به من سخت می گذره.
‏صورت مادر سرخ شد.
- تنبلی ات روگردن من و بابات ننداز. فکرکن ببین چی حواست رو پرت کرده.
‏- فکر می کنین نمی دونم رفتار مشکوک بابا زندگیمون رو به آ تیش کشیده؟ حالا هی به من کنایه بزنین که دهنم بسته بشه.
‏مادر عصبانی شد و سیلی محکمی به گوشم زد.
- ‏خجالت بکش و از خودت حرف درنیار.
‏اشکم درآمد.
- ‏دیوارای اتاقتون خیلی نازکن. شما فکر می کنین صدا تون بیرون نمی آد؟
‏- تورو چه به این حرفا؟!
- من جای شما بودم با جای قهر و دعوا مرافعه از راه صلح و دوستی کاری می کردم. شماها عاشق هم بودین.یادتونه؟
- ‏فقط یه نصیحت بهت می کنم دختر. اول و آخر عاشق شدن همینه.گویا عشق وقتی جاودانه می شه که به ازدواج نرسه. اول که با پدرت آشنا شدم نمی دونستم در زندگی آدمی عصبانی و سختگیر و مستبده. اون موقع خشونتش هم برام جالب بود، اما زندگی مشترک با آدمی از خودراضی مثل جهنم می مونه. بابات پدر خوبیه، اما متأسفانه احساسات منو درک نمی کنه و به خواسته هام اهمیت نمیده. با همه این حرفها یادت باشه اگه روزی ببینم به پدرت احترام نمی گذاری از محبت و پشتیبانی من محروم می شی.
‏و بلند شد و به سمت در رفت.
- ‏اگه پای سارا وسط نبود. خیلی وقت پیش ازش طلاق می گرفتم.
- نگفتین چی کارم داشتین؟
- یه خواستگار خوب برات پیدا شده. نترس... بابات بی گدار به آب نمی زنه،گرچه من باهاش مخالفت کردم، اما یک ساله داره تحقیق می کنه و مطمئنه که داماد مرد زندگیه. یادت باشه دور عشق و عاشقی رو خط بکش. مرد خوب کم پیدا می شه. اگه بابات تأییدش کنه به طور حتم مشکلی پیش نمی آد. آخه مردا همدیگه رو خوب می شناسن.
‏خواب از سرم پرید. دعا کردم قرص خواب مادر هرچه زود تر اثر کند که ساعت دونیم راحت با امیر حرف بزنم.
‏صدای زنگ تلفن که آمد سریع گوشی را برداشتم. تا سلام کردم از لحن صحبت کردنم حدس زد نگرانم. پرسید: اتفاقی افتاده؟ صدات می لرزه. قرار بود همه چی رو بگیم، شریک توی همه چیز... یادته؟
‏بغضم تر کید. امیر دستپاچه شد وگفت: تورو خدا کمی به فکر اعصاب من باش. چرا این جوری به هم ریختی؟
- هیچی دیگه ... همونی که ازش می ترسیدم... ازدواج با یه غریبه.
- پس حرفای مامان بیخود نبود. داشتم باور می کردم این یکی حرفش زاییده تصوراتشه.
‏- امیر این دست اون دست نکن. باید هرچه زود تر پاپیش بذاری.
- پای من مدتهامت وسطه، اما متأسفانه بابات منو آدم حساب نمی کنه. از طریق مامان براش پیغام فرستادم. فکر می کنی چی فرمودن؟گفت دخترم هزار تا خواستگار داره. پسرتو عددی نیست. برو نصیحتش کن هوای سرمه رو از سرش دورکنه. تا من زنده ام نمی گذارم انگشت امیر به تار موی ‏دخترم بخوره. مامانم که سنگ روی یخ شد هیچ، خودمم از چشم همه افتا دم، چون برای همه خط و نشون کشیدم اگه شده با بزرگتر از دایی بجنگم، سرمه رو به دست می آرم.
‏- تو رو خدا یواشی تر، می ترسم عمه بفهمه و آبروی من بره
- قرار ما عاشق بودن بود. بقیه ماجرا دست من و تو نیست. تا اون جایی که بتونم جلوی این قضیه وا‏می ایستم، بقیه با خدا ست.
- لابد اسم اینو هم امتحان می گذاری!
- برای من امتحانی بزرگ و برای تو تجربه ای بی نظیر. هر چیزی مقدمه می خواد و هر انتخابی قیمت خودش رو داره. من بابت انتخاب تو از جونم مایه گذاشتم.
- باید کاری می کردی که بابام باور کنه می تونی مثل خودش پول در بیاری. تنها راه رسیدن به من همینه امیر.
- گوش کن سرمه ، ساختار وجود من برای انجام هر نوع کاری برنامه ریزی نشده، نه می تونم یک شبه پولدار بشم و نه دلم می خواد تو روی بابات وایسم. من با هر نوع کینه توزی مخالفم. توی مرام من جنگ به مفهوم مرگ و نیستی و عشق ورزیدن و به آرامش رسوندنِ دیگرانه... این معنی واقعی انسان بودنه. برای رسیدن به روایت آرام زندگی سعی خودم رو می کنم که خلاف جهت معتقداتم عمل نکنم. سعی دارم رضایت پدرت رو جلب کنم، اما این کار در دراز مدت جواب می ده. با این سرعتی که بابات داره همه چی رو به هم میریزه جز خودت کس دیگه ای نمی تونه جلوی این قضیه وایسه. هنوز سر قول و قرار مون هستی؟ می دونی که من بدون تو می میرم. پس به هر قیمتی شده ردش کن. کافیه بفهمه دلت جای دیگه ای اسیر است.
- نمی دونم تاکی باید با ترس و لرز با هم حرف بزنیم.
‏- اونایی که پیش هم هستن هم ممکنه همدیگه روبه اندازه من و تودرک نکنن. این خیلی ارزشمند و قشنگه.