‏پشت سر امیر وارد راهرو شد و به اوگفت: - طاقت نیاوردی خودشون بهش بگن... پس بگو چرا آوردیش اینجا.
‏لب حوض غمزده و نگران نشستم و به آینده نامعلومم فکر کردم. به حوادثی که می خواست پیش بیاد. چشمهایم همه جا را تاریک می دید، از آفتاب خبری نبود. پلکهایم را بستم. زندگی درست شبیه به کابوسی وحشتناک شده بود. هر چه سعی کردم به زیبا ییها و عشقی که امیر صادقانه و بی ریا نثارم می کرد دلخوش باشم، نمی شد. تصمیمهای پدر زندگی من و امیر را متلاشی می کرد. دلم به حال امیر سوخت. به خودم گفتم: تو عاشق نیستی، آدم عاشق غیر ممکنه داد بکشه.
‏با صدای مادر بزرگ که دست سارا را گرفته بود و داشت به حیاط می آوردش به خودم آمدم. سارا پرسید: مامان کجاست؟
‏جلو رفتم و بغلش کردم. دلم به حال او سوخت. هنوز دست راست و چپش را یاد نگرفته بود و چنان سرنوشتی پیش رو داشت. صور تش را بوسیدم و شروع کردم به حرف زدن با خرس کهنه ای که مادر بزرگ به او ‏داده بود.
- آقا خرسه، صبحونه نخوردی؟ حالا وقت ناهاره.
‏مادر بزرگ با سینی صبحانه وارد ایوان شد.
- بیا مادر، تا ناهار حاضر بشه یه لقمه بذار دهنش دلش ضعف نره.
‏سارا نِق می زد و من بی حوصله تر از همیشه لب ایوان نشستم. سارا لقمه نان و پنیر را پس زد. نه نوازش می خواست و نه غذا، فقط بهانه مادر را می گرفت. امیر از راه پله ها آمد پایین و بدون آنکه نگاهم کند سارا را از بغلم گرفت. با حرفها یی که شنیده بودم در دلم آتش بپا شده بود. به نرده تکیه دادم. سرم داشت می تر کید. امیر داشت برای سارا قصه می گفت. با خودم گفتم: زندگی من و تو هم در حد یه قصه ناتموم دهن به دهن می گرده. خدایا، چرا خوشیها ناپایدارن! امروز من بدجور فکر و خیال به سرم زد. یه لحظه غم، یه لحظه شادی، یه لحظه عاشق، یه لحظه دلخور! اما الان حالم از همیشه بدتره، توقع نداشتم بابام آن قدر من رو احمق بدونه که این طوری در بی خبری نگهم داره. نکنه فکر کرده کودن و خرفت هستم! آره، از نظر اون فقط شیوا تیزهوشه!
‏امیر دست در دست سارا جلو آمد و پرسید: بهتر شدی؟ لعنت به من که آرامشت رو به هم ریختم. حق داری ازم متنفر بشی.
‏چشمهایم پر ازاشک شد.
- تو می شناسیس؟ هر چی می دونی به من بگو امیر.
‏سارا دستش رارهاکرد و آمد توی بغلم نشست. امیر آهسته گفت: تا تو نخوای، هیچ اتفاقی نمی افته. سرمه، بگوکه هیچی من و تو رو از هم جدا نمی کنه. من بدون تو..
‏بقیه حرفثن را ادامه نداد، آن قدر بغض داشت که از دیدن حالت ‏‏صورتش دگرگون شدم. سارا به گریه افتاد. اشکهایم را با دستهای کوچکش پاک می کرد و جیغ می کشید. صورتم سرخ و برافروخته شده بود. امیر هول شد. با چند قدم بلند به طرفم آمد.
‏- بس کن دیگه! هنوز که اتفاقی نیفتاده. این بچه داره سکته می کنه. غلط کردم، نباید بهت می گفتم.
- باید هر چی می دونی به من بگی. ازکجا معلوم منو بپسنده! فکر می کنی می تونن به زور منو شوهر آن، اونم به یه آدمی که تا حالا ندیدمش.کی هست؟ تو می شناسیش؟ لابد دیدیش و هیچی نمی گی. همه از قضیه خبر دارن جز من، اما من کی هستم که نظرم مهم باشه.
‏مارا گریه می کرد و من عصبانی بودم. امیر هول شده بود. یکهوگفت: شلو غش نکن سرمه، اگه آدم بی سر و پاپی بودکه دایی بهش اجازه نمی داد بیاد خواستگاری. مطمئنم همه شرایطش جفت و جوره.
- انگار تو هم بدت نمی آد از شرم خلاص بشی. همچی داری ازش دفاع می کنی که کم کم دارم بهت مشکوک می شم. نمی دونم قصدت از اون همه کار و تلاشی که برای به دست آوردن دلم کردی چی بود! حالا جلوم وایسادی و از خواستگارم تعریف می کنی؟ بچه گیر آوردی! هنوز هجده سالم نشده، اما عقلم می رسه، چه فکراکه در بارت نمی کردم.
‏امیر انگار در حوض آب جوش فرو رفته بودکه آن طور عرق می ریخت و نفس نفس می زد. تا آن روز ندیده بودم آن طور عصبانی شود. بدون آنکه متوجه باشم شمشیر برداشته و قلبش را هدف گرفته بودم. سفیدی چشمهایش پر از خون شده بود، طوری نگاهم کردکه تر سیدم.گفت: من می رم خونه. و بعد آمسته گفت: - نتیجه این همه حرف زدن این بودکه همه دیوارها روی سرمن خراب شد. مهم نیست. فقط ماتم چطور به چنین نتیجه ای رسیدی!
- همه دارن به شعور من توهین می کنن، تحملش برام سخته، تو نمی دونی توی دلم چه خبره، تا حالا کلاه سرت گذاشتن؟
‏- تو حالت خوب نیست. الان هیچ حرفی بهت نمی زنم. بهتره کمی فکر کنی.
‏مادر بزرگ وارد ایوان شد. پرسید: این بچه چشه؟ شما دو تا چتونه؟ خوبه دیوارای این خونه کلفته و همسایه ها صدا تون رو نمی شنون... عین زن و شوهرهای بی فرهنگ به جون هم افتا دین که چی؟
‏امیر از پله ها بالا رفت.
- مادرجون، من می رم بالا کمی استراحت کنم و بعد می رم خونه.
- لازم نکرده. سرمه پاشو دستای این بچه رو بشور، بعد بیا تو آشپزخونه سالاد درست کن.
‏دستهای سارا را در حوض شستم. به در و دیوار نگاه کردم و با خودم گفتم: همه چیزها یی روکه دوست دارم روزی به خاطره تبدیل می شن.
‏گنج اتاقی رو به حیاط کز کردم. مادر بزرگ دیس پلو را آورد و سفره را پهن کرد. آهسته گفت: طفلک امیر از غصه داغونه! چه کنم که نادر حرف حساب سرش نمی شه. یه بار با هزار سلام صلوات اسمش رو پیش بابات بردم، کاری کرد کارستون. نمی دونم کدوم حروم لقمه ای نادر رو طلسم کرده که می خواد زندگیشو به آ تیش بکشه! حالا چه وقت دوماد گرفتن نادره؟ والله امیر هیچی کم نداره. مؤمن، نجیب، سر به راه، آقا... فقط پول نداره. بابآش اگه به فکر بود و با نادر رفاقت داشت کار شماها گره ‏نمی خورد. پسره حسابی قاطی کرده، فکر می کنه همین الان آقا پشت در نشسته تورو عقدکس دیگه بکنه... نمی دونه که یه سیب بالا بره هزار تا چرخ میخوره.
‏امیر وارد اتاق شد. ‏