- خدا بگم چی کارت کنه که با دو سه کلمه دهن آدم رو می بندی. خب، می شه یه کم از مجتبی بگی، دلم می خواد بشناسمش. پدرش در تمام مدت جنگ خط ازل جبهه خدمت می کرد. مجتبی اون موقع دانشجوی پزشکی بود.مثل من اسیر عشق و عاشقی نبود و به چیزای دیگه فکر میکرد. موقع در خوندن یا موقع تفریح، موقع سر زدن به زخمیها، ... همه جا بهم بودیم. مثل برادر بزرگم میمونه. این حرفا رو به هیچ کس نگفتم. پیش خودمون باشه، حتا شیوا هم نمیدونه.
- با این پدر ِ سختگیری که داری این جور کارا جسارت میخواد. دلم واسه عمه م میسوزه.
- هیچ کدوم از افراد خونواده ام هم زبون من نیستن. تو هم اگه با اونای دیگه فرق نداشتی پایبندت نمیشدم. من فقط به عشق دو تا پنجره کوچه خوشبختی نفس می کشمو هم نفسی که وقتی همه جا تاریک می شه و فقط ستاره ها بیدار هستند در ِ قلبش رو روم باز میکنه.
مادر بزرگ تسبیح به دست میان چهارچوب در ظاهر شد.
- پسر چقدر روده درازی؟ به جای زبون بازی مثل بابات زرنگی کن و پولدار شو که از قافله عقب نیوفتی. از حرف زدن هیچ کاری درست نمیشه، مرد عمل باش بچه.
امیر لبخند زد و گفت: خدا رو شکر که خونه امیدمونو تو جنگ از بین نرفت. اگه این چند تا خشت قدیمی نبود من و تو کجا می تونیستیم همدیگه رو ببینیم ودرد دل کنیم.
گفتم: من از آینده می ترسم. دست خودم نیست. برای تو جنگ تموم شده، خونه مادرجون هم ممکنه تا صد سال دیگه خراب نشه، اما من به هیچی این دنیا اعتماد ندارم. دلگرمی من فقط تو و مادرجون هستین. به من بگو تا کی باید با حرفای قشنگو شعرای زیبات دلخوش باشم. این زنگی تغییر میکنه یا نه! تا آخر عمر که نمیشه با حرف و سخن و نگاه
‏کردن از پنجره زندگی کنیم.
‏چشمهایش به صورتم خشک شد. آه کشید وگفت: دارم سعی خودم رو می کنم ، اما سرعت بابات ازکاری که من قراره بکنم بیشتره. دایی جان نقشه خوبی واسه مون نکشیده. می ترسم یه روزی مجبور بشم توی روی بابات وبابام وایسم.
- از چی حرف می زنی؟ قبل از نماز هم یه اشاره ای کردی.
- دیشب تا صبح خوابم نبرد. دیروز عصر مامان یه چیزا یی گفت که حسابی به هم ریختم... اگه امروز نمی دیدمت و باهات حرف نمی زدم روانی می شدم. بابات تصمیماتی گرفته که با عقل سلیم جور درنمی آد. از یه آدم تحصیلکرده بعیده که بخواد به زور دخترشو شوهر بده. زندگی من و تو افتاده دست چهار تا آدم بی گذشت که جز کینه و بدبینی هیچ فکری توی سرشون نیست.
‏بدنم یخ کرد. ناباورا نه داشتم نگاهش می کردم که رنگ صورتش سرخ شد.
- من به هیچ قیمتی نمی حوام از دست بدمت. یه روزی از پابند شدن واهمه داشتم، حالا دیگه نمی تونم به جدایی فکر کنم.کاشکی با دایی می تونستم حرف بزنم، بی انصاف موقعی که بهش سلام می کنم نگام هم نمی کنه. اگه اجازه می داد برنامه های زندگیموبهش بگم می تونستم قانعش کنم.
‏زیر لب گفتم: ‏باورم نمی شه. ما با هم قرار مدار داشتیم. از وقتی بچه بودم بابا توی گوشم زمزمه می کرد تو باید مهندس بشی و با هم تو یه شرکت کار کنیم. چطور ممکنه همه چیز رو فراموش کرده باشه! امیر، تو مطمئنی؟ من به حرفای خاله زنکی اهمیت نمی دم. شاید مامانت رو هوا یه ‏چیزی گفته، تو چرا فکر منو خراب کردی؟
‏عصبانی شد.
- مامانم هیچ موقع به من دروغ نمی گه.
- أخه یه کم غیر عادی نیست که مامانت این قضیه رو بدونه، اما من که توی اون خونه زندگی می کنم بی خبر باشم! بابا کی مامانت رو می بینه که همچی حرفا یی بینشون رد و بدل بشه!
‏- این قدر بابام بابام نکن، تو از بابات یه مجسمه بی عیب و نقص ساختی و سجده اش می کنی، اما اینو بدون، دایی جز خودش به هیچی فکر نمی کنه. نه رضایت من و تو براشر مهمه، نه آبروی خونواده.
- تو خیلی عاقلی؟ امیر تو فکر می کنی هیچ عیب و نقصی نداری؟
- دارم، اما عیب و نقصم به کس دیگه ضرر نمی زنه.
‏- چرا، به من ضرر زده. اگه می جنبیدی تو همچی مخمصه ای گیر نمی افتادیم.
‏- أخه بی انصاف، تو ازکجا می دونی که من...
‏مادر بزرگ به ایوان آمد.
- چتونه؟ چرا دارین دعوا می کمین. نه به یک ساعت قبل که نمی شد تنها تون گذاشت، نه به الان که دارین شکم همدیگه رو پاره می کنین!
‏امیر بلند شد و به صدای بلند گفت: ا‏ز همین الان موضعش مشخصه، اول پدرش، بعد من
‏- مادرجون، شما می دونین بابام نقشه کشیده منو شوهر بده؟ امیر عصبانیم کرد، منم از بابام دفاع کردم
‏مادر بزرگ جلو آمد. به لب پله که رسید ایستاد. به هردوی ما نگاه کرد و گفت: یعنی تو این قضیه رو نمی دونستی مادر؟ بابات نقشه نکشیده... خب واسه هر دختری خواستگار می آد. امیر چرا قضیه رو پیح و تاب میدی؟ مگه برای سرمه نباید خواستگار بیاد؟
‏امیر برگشت و نگاهم کرد.گفت: بفرما، متوجه شدی خانوم؟ حالا بگو همه اش دروغ و توهمه.
‏انگار آب یخ روی سرم ریختند. آهسته گفتم: من از هیچی خبر ندارم. هیچ کس حرفی به من نزده.
‏امیر از پله ها بالا رفت. مادر بزرگ گفت: - وقتش نشده، بهت میگن مادر.