- خواهش می کنم با احساسات من بازی نکن.
- من سگِ کی باشم که با احساس پاک و لطیف تو هم بازی بشم.
به سختی بغضم را فرو دادم.
- حالم خوب نیست. خسته ام امیر، حرفات رو بذار برای یه وقت دیگه.»
- حالا دیگه غیرممکنه گوشی رو بذارم. باید بگی چته. اگه از برخورد امروزم ناراحتی بگو تا ازت معذرت بخوام. باورکن نمی خواستم ناراحتت کنم.
- خب، فراموش می کنم.
- منو؟ نه ، این عادلانه نیست.
- تورو خدا بس کن. من اسباب بازی نیستم که هرموقع رأیت بود بیای سراغم و وقتی خسته شدی پرتم کنی تو سطل آشغال.
- داری محکومم می کنی؟ می دونم مجرمم سنگینه، اما اگه قاضی حضرت عشق باشه سرم بالای دار نمی ره.
- دست از سرم بردار. من نه معنی حرفا تو می فهمم و نه ازکارات سر در می آورم.
گوشی راگذاشتم و یادم آمد اولین بار نیست که رفتارش سردرگمم می کند. او از زندگی فقط بازی عشق ورزیدن را بلد بود و من تاسف می خوردم که دل به دیوانگیهای او سپرده بودم.
باگریه به خواب عمیقی فرو رفتم. عصر با صدای مادرکه بلند بلند از آرایشگرشوقت می گرفت از خواب پریدم. تلفنش که تمام شد فریاد زد: سرمه، تنگ غروبه، نمی خوای پاشی؟ سارا عصر ونه نخورده،گرسنه بشه لجبازی می کنه. من می رم آرایشگاه، بعد یه سرم می رم پیش مرجان، شش ماه پیش یه لباس سفارش دادم برای عیدکه با مرافعه بابات و گرفت و گیر مون عید مون هم از بین رفت، حتا وقت نکردم برم پرو.
سارا با عروسک بزرگش که یک سر وگردن از خودش بلناتر بود از در اتاقش بیرون آمد. تا مادر را لباس پوشیده دید، جیغ و داد راه اند اخت. - منم می آم، منم می آم...
با آنکه از خستگی داشتم وا می رفتم، بغلش کردم و به آشپزخانه رختم سرگرم کردن اوکار سختی نبود، با یک قصه کوتاه ساعتها به فکر فرو می رفت و فوری عروسکش شخصیت اصلی داستانش می شد.
آخرشب، نه پدر آمد و نه از مادر خبری بود. سارا خوا بید. دلم شور مادر را می زد. دیر آمدن پدر و یا نیامدنش به خانه عادی شده بود، اما به یاد نمی آوردم مادر من و سارا را تا آن موقع شب در خانه تنهاگذاشت باشد. همیشه هر جا بود تاریک نشده به خانه برمی گشت.
نیمه شب صدای پای او را از بیرون شنیدم. داشت از در راهرو تو می آمد که بلند شدم از لای در فگاهش کردم. انکارگریه کرده بود. اول به اتاق سارا سرک کشید، بعد تا چشمش به من افتاد با لکنت پرسید: هنوز بیداری؟
- دلم شور می زد.
- برو بخواب، بی خود دلواپس شدی... من که بچه نیستم! و به اتاقش رفت.
تا نزدیک صبح خوابم نبرد. تاریک و روشن صدای پای مادررا شنیدم، اما آن قدر خسته بودم که نای تکان خوردن نداشتم. تازه چرتم برده بودکه ازگریه سارا بلند شدم. صدا زدم:لاسارا، بیا اینجا ببینم مگه مامان نیست؟
سارا از لای در اتاقم تو آمد.
- مامان خوابه.
دلم شور افتاد، بلند شدم رفتم از لای در اتاق نگاه کردم. دیدم مادر خوابیده و لیوان آب و مقدا ری قرص روی میز کوچک کنار تختش ریخته. سارا پشت سرم بود و یکریز نق می زد. بغلش کردم. در را آهسته بستم و به اشپزخانه رفتم. با هزار ترفند راضی شد به خانه مادر بزرگ بیاید. برای مادر نامه نوشتم و روی در اتاق چسباندم.
از درکه بیرون می آمدم امیر از پنجره اتاقش سرک کشید. تا در را بستم و برگشتم مقابلم ایستاده بود.
سارا توی بغلم خودش را به خواب زده بود. امیر پرسید: می بریش مدرسه؟ مگه مامان نیست؟
بعد هم تا سرکوچه دنبالم آمد.
- بدش به من، سنگینه خدا نکرده کمرت درد می گیره. راستی امروز چی دارین؟
- کلاس رفع اشکال، چطور؟
- فکر نمی کنم به زنگ اول برسی، خودم اشکا لات رو برطرف می کنم.
سر خیابان ایستاده بودیم که نگاهمان به هم گره خورد. امیر گفت: بریم خونه مادر جون
- ترجیح می دم برم مدرسه .
انگار نفسش تنگ شده بود. صورتش سرخ شد وگفت: دنبالت تا دم مدرسه می آم. سارا رو هم خودم می برم می گذارم خونه مادرجون، براش خوراکی هم می خرم، دلت شور نزنه.
وقتی سکوت کرد دلم به هول و ولای عجیبی افتاد. نزدیک خیابان اصلی بودیم. ایستا دم و لحظه ای به صورتش نگاه کردم، لبخند تلخی زد و گفت: منم بیکار نیستم.
- خیله خب، حالا می گی چی کار کنیم؟ - هرکاری دوست داری همون کار بهترین کاره.
- پس، می ریم خونه مادرجون. امیر، فکر می کنم این قضیه خیلی کش پیدا کرده.
سوار تاکسی که شدیم پرسید: کدوم قضیه؟ روشن تر حرف بزن.
- تو داری افسرده ام می کنی. از زندگی سیر بودم، با این کارای تو بدبخت تر شدم.
تا بناگوشش سرخ شد. به راننده که داشت از آینه نگاهمان می کرد خیره شد و أهسته گفت: بهتره سکوت کنی، هر حرفی رو هر جایی نمی زنن.
کلافه بودم و دلم می خواست همان روز تکلیفم روشن می شد. امیر با چهره ای غمزده تا دم در خانه مادر بزرگ هیچ حرفی نزد.
وقتی در زدیم مادر بزرگ از دیدنمان وحشت کرد. پرسید:شماها اینجا چی کار می کنین؟
امیر به سرعت داخل شد.
- بچه داره از دستم می افته.
تا سارا را در اتاق پدر بزرگ خوا باند و برگشت، مادر بزرگ وسط راهرو ایستاده بود و هاج و واج نگاهش می کرد. آن قدر خسته بودم که توان ایستادن نداشتم.کنار در اتاق وارفتم وکوله ام از دستم افتاد، امیر پرسید: چاییت حاضره یا برم دم کنم مادرجون؟
مادر بزرگ نگران بود. به اتاق پدر بزرگ نگاه کرد و پرسید: روشو اندختی؟
- تو این گرما روشو بنذازم که می پزه! حواست پرته یا هنوز خوابی مادرجون؟
- تو کوک شماهام، مگه حواس برای آدم می ذارین؟
امیر به مادر بزرگ نزدیک شد. موهایش را بوسید وگفت: هیچ اتفاقی نیفتاده. فقط من و سرمه صبحانه نخوردیم. شما خوردی؟
مادر بزرگ که به آشپزخانه رفت، امیر آهسته گفت:بهش چی بگیم؟
سرم را به چهارچوب در چسباندم. چشمهایم از خستگی باز نمی شد. گفتم: - من بلد نیستم دروغ بگم، پیشنهاد تو بود بیاییم اینجا. خودت هر چی می خوای بگو.
- حالا صلاح نیست چیزی بهش بگیم.
مادر بزرگ با سینی چای و نان و پنیر برگشت. امیر بلند شد، سینی را از دستش گرفت و گفت: صدا می کردی بیام سینی رو از دستت بگیرم. چقدرم سنگینه!
- پدر صلواتی، فکرکردی نفهمیدم فرستا دیم دنبال نخود سیاه؟
امیر قاه قاه خندید. .
- مادرجون، امیرو نشناختی؟ من از هیشکی نمی ترسم، به خصوص از شماکه دلتون به نازکی دل پروانه است و تا حالا ازگل بالاتر به من نگفتین.
- آره، یه کله شقی درجه یکی. کله ات بو قورمه سبزی نمی داد دختر داییت رو نمی دزدیدی.
- دلم پیشش گرو ست. ازش جدا بشم که می میرم!
- بشین صبحانه ات رو بخور و بگو ببینم قضیه چیه.
مادر بزرگ فنجانی چای دستم داد و گفت: بلد بودم صد اشو ضبط می کردم نشون بابا و ننه اش می دادم که می گن این پسره سال تا سال حرف نمی زنه.
نگاه امیر روی صورت من و مادر بزرگ جا به جا می شد. برای عوض کردن موضوع گفتم: امروز مامان کار داشت، سارا رو آوردم بذارم پیش شما که برم مدرسه.
- خب، امیر تو اینجا چی کار می کنی؟ بابا ننه هاتون می دونن شماها اینجایین؟
امیر می خوا سمت جواب بدهد که مادر بزرگ گفت: توکه هیچی،کی اجازه گرفتی که دفعه دومت باشه؟
گفتم: مادرجون ببخشین، من دلم نمی خواد مزاحم شما باشم، ولی مجبور شدم سارا روبیارم، الانم که زنگمون خورده .
مادر بزرگ بلند شد سینی را برداشت و پرسید: هردو تون ناهار می مونین؟
امیر سینی را از دستش گرفت.
- بده به من مادر، راضی به زحمت شما نیستیم، اگه موندنی شدیم ساندویچ مهمون من.
چهره مادر بزرگ درهم رفت.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)