فصل سوم
با اصرار امیر شروع به درس خواندن کردم، برای جبران کم کاری و عقب ماندگی چند ماه اخیر مجبور شدم شبها تا صبح بیدار بمانم و مطالعه کنم، اما تمرکز کافی نداشتم و به جای پنج دقیقه وقت برای یادگیری یک صفحه از کتاب، نیم ساعت وقتم هدر می رفت. سکوت ِ شک بر انگیز و ناگهانی پدر و مادرم بیش از مواقعی که جنگ و دعوا داشتند نگرانم میکرد. از رفتار سردشان مشخص بود هیچ مشکلی بینشان حل نشده و با کوچکترین بهانه ممکن بود دوباره با هم درگیر شوند. پدر کمتر از گذشته در خانه افتابی می شد. و مارد با شب دیر آمدن و حتا نزدیک صبح به خانه آمدنش کنار آمده بود. سارا خوشبخت ترین فرد خانواده بود که تحت هیچ شرایطی دست از شیطنت و بازیگشوشی بر نمیداشت. بیشتر ِ بدبختی ِمن از حساسیتم نسبت به جمع خانواده کوچکمان بود. از زمانی که امیر در قلبم جا باز کرد دوست داشتن و حساسیت نسبت به او هم بار اضافی بر مشکلاتم شد.
از زمانی که پدربزرگ فوت کرد و عمو قادر از ایران رفت گردهما یی شب جمعه ها فراموشی شد. وقتی مادربزرگ که فکر می کرد بین پدر و مادرم صلح برقرار شده، به مادر تلفن زد و برای شب جمعه دعوتمان کرد حدس زدم مهمانی به مناسب أشتی کردن پدر و مادرم می باشد. مادر پرسید: همه هستن یا فقط ما دعوت داریم مالارجون؟ تو زحمت می افتین به خدا... می خو این بیام کمکتون؟
گوشی راکه گذاشت و خبر مهمانی را داد به فکر افتا دم بنجشنبه چه لباسی زیر روپوشم بپوشم که اگر به بهانه کمک کردن از راه مدرسه به خانه مادر بزرگ بروم امیر خوشش بیاید.
مادرگفت: تو فکری؟ چیزی شده؟
- داشتم فکر می کردم مادرجون دست تنها از عهده اون همه کار برنمی آد. اگه اجازه بدین پنجشنبه از راه مدرسه می رم کمکش.
مادر رنگ به رنگ شد وگفت: بد عادت دی ها! اون بار دلیل داشت که گفتم برو.
- انگار شما باور نمی کنین من بزرگ شام! مامان داره هجده سالم می شه ها!
- خب که چی!؟ من به سن توکه بودم خان جون اجازه نمی داد یه قدم از سرکوچه مون دور بشم. دوره زمونه عوض شده، جو ونای امروز سرنترسی دارن و اهمیتی به رضایت بزرگ ترها نمی دن.
- من از چیزای دیگه می ترسم. مامان هیچ می دونین این مدت که با پدر قهر بو دین چه به روزگار دختر تون اومده؟
- خیلی خب، بیشتر از این زبون درازی نکن. حالا تاپنجشنبه. شاید خودمم با تو بیام، پیرزن بیچاره فکر کرده با یه مهمونی می تونه دل بچه هاشم به هم نزدیک کنه.
- سارا خودش سه چهار تا آدم لازم داره که مواظبش باشن! بدتر می ره توی دست و پای همه.
مادر هاج و واج نگاهم کرد وگفت: حواست به حرفها یی که بابات زد
باشه ها!
- کدوم حرفها؟
- منظورم این پسره، امیررو می گم. یه وقت نبینم باهاش گرم بگیری.
از خجالت آب شدم، سرم را زیر اندا ختم و به اتاقم رفتم. سفارش مادر
باعث شد به فکر بیفتم برای مهمانی شب جمعه با چهره ای متفاوت در میان جمع حاضر شوم.
تا پنجشنبه دو سه روز وقت داشتم. می دانستم امیر بیشتر از من خوشحال است که فرصتی برای دیدار در خانه مادر بزرگ پیش آمده و مطمئن بودم با برنامه ریزی زود تر از دیگران به محل دیدار خواهد آمد. بنجشنبه صبح با حال و هوای عجیبی از خواب بیدار شدم. با آنکه شب قبل تا صبح درس خوانده بودم انرژی عجیبی در بندبند وجودم موج می زد.
آن روز رفتار شیوا در دبیرستان غافلگیرم کرد. انگار توجه امیر به من حسادتش را تحریک کرده بودکه مرتب کنجکاوی می کرد و می خواست ازکارها سردر بیاورد. لابد امیر کزک به دستش نداده بودکه می خواست از طریق من اطلاعات کسب کند. زنگ تفریح که از احوال پدر و مادرم و مناسبت مهمانی مادر بزرگ پرسید حواسم را جمع کردم وگفتم:مگه مهمونی مناسبت خاصی می خواد؟!
زنگ مدرسه که خورد به او پیشنهاد کردم همراه من به خانه مادربزرگ بیاید، اما تا فهمید برای کمک می روم تنبلی کرد وگفت: من مثل تو نیستم که به فکر آخر سال نیستی. هزار تا درس عقب مونده دارم. شب می بینمت.
از خدا خواسته سوار تاکسی شدم و یکراست به خانه مادر بزرگ رفتم. کوچه قدیمی بی هیچ دلیل خاصی به من احساس امنیت می داد. شاید دلیل آن همه آرامش خیال در خاطرات دوران کودکی ام و رفتار محبت آمیز پدر بزرگ پنهان بودکه بی نهایت نوه هایش را دوست داشت.
درکه زدم اختر خانم در را بازکرد. او مستخدم پیر مادر بزرگ بودکه در گذشته هر پانزده روز می آمد خانه مادر بزرگ را نظافت می کرد. از مادر بزرگ مشن تر، اما قدرت بدنی اش از جوانهای بیست ساله هم بیشتر بود. مادر بزرگ می گفت بدبخت هر چی کار می کنه جیرینگی می بره می ریزه تو دست و بال پسرش که یه احترام خشک و خالی هم بهش نمی گذاره.
چشمهای ریز اختر خانم از مغز سر تا نوک پایم حرکت کرد و چنان خندیدکه کم مانده بود تارهای صوتی اش را هم ببینم.
- ماشاءالله به قد و قو ارت، یهو استخوون ترکوندی ننه! قربون قد و با لات.
- سلام اختر خانم،کم پیدایی، خسته نباشی.
- چرا دم در وایسادی، بیا تو.
اختر خانم یکهو بندکوله پشتی ام را از سرشانه ام کشید.
- بده .به من این وامونده رو. واه واه چقدرم سنگینه، قلوه سنگ توش گذاشتی ننه؟
تا از راهرو رد شدم مادر بزرگ لنگان لنگان به در آشپزخانه رسیده بود.
- اومدی مادر، انگار ده ساله ندیدمت، بد عادتم کردی.
جلو رفتم و بوسیدمش.
- همیشه زحمتام گردن شما می افته، شرمنده ام.»
- ای مادر، آدم تا جو ونه بچه هاش مثه کفقر جلد هواکه تاریک می شه می آن آشیونه، همچی که مثه من پیر می شه و تنهایی دمار از روزگارش درمی آره، همه می رن سی خودشون و میشکی به داد آدم نمی رسه. نیگا به خودت نکن که باوفایی.
- اگه به من باشه دلم می خواد همیشه پیش شما باشم.
صدای جار وبرقی و تق و توقِ باز و بسته شدن در و پنجره ها خانه را پر کرده بود. مادر بزرگ روبه من کرد وکفت: حالاخوش خدمتیش گل کرده، نه که چند وقت غیبش زده بود. هی می گم امروز جارو پارو نکن، چاره اش نمی شه... لابد گرسنه هستی؟
- سیرم، تو مدرسه ساندویچ خوردم.
- پس برو روپوشت رو درآر و آویز ون کن به جا رختی که دم دست اختر نباشه، امروز هر چی گیرش اومده ریخته تو ماشین رخشوری.
هر چه به عصر نزدیک می شدیم شوق دیدار امیر بی تاب ترم می کرد. بعد ازظهر، به بهانه استراحت به اتاق پدرم رفتم. از آخرین باری که با امیر در آن اتاق صحبت کرده بودم چیزی نمی گذشت. از خودم و احساسم متعجب بودم. ذره های وجودم امیر را در اتاق حس می کردم. وقتی به یاد تاولهاش پشتش افتا.م دلم ضعف رفت. بازی سرنوشت من و او را با یک احساس همدردی ساده به هم نزدیک تر کرده بود و حس می کردم پیوند عاطفی من و او از شبی که زخمهایش را پانسمان کردم عمیق تر شده است.
هنوز هوا تاریک نشده بود که سر وکله عمه نیره و بچه های شیطانش، ایمان و افسانه، پیدا شد. صدای احوا لپرسی و روبوسی مادر بزرگ با عمه و بچه ها ورودی خانه را پر از شادی کرد. حدود یک ماه می شدکه عمه نیره را ندیده بودم. با آنکه بیشتر اوقات پشت پنجره بود و موقع مدرسه رفتن می شد با هم سلام و احوا لپرسی کنیم از خجالت اختلاف بین پدر و مادرم تظاهر می کردم نمی بینمش و سریع از جلوی خانه شان رد می شدم. هر چه مشکل پدر و مادرم بیشتر رو می شد رابطه من با عمه ها کمتر می شد. کار به جایی رسیده بود که ترجیح می دادم با هیچ کس رفت و آمد نکنم تا مجبور نباشم نیش و کنایه ها را تحمل کنم. تنها کسی که زبانش نیش نداشت و آزارم نمی داد مادر بزرگ بود و تنها کسی که از جان و دل دوستم داشت و به فکر آرامشم بود، امیر بود.
مادر بزرگ پرسید: اکبر آقاکجاست مادر؟
عمه نیره پاسخ داد: یه عالمه ورقه آورده بود خونه صحیح کنه. وقتی می اومدم نصفش هم تصحیح نشده بود. تا شب نشده خود شو می رسونه.
اکبر آقا استاد دانشگاه و از معدود مردان باسواد فامیل بود. با آن همه تحصیلات دانشگاهی و معلوماتش نه به دیگران فخر می فروخت و نه شعار می داد. جوانها را نصیحت نمی کرد و به قول مادر بزرگ آزارش به مورچه هم نمی رسید. او تنهاکسی بودکه امیر را به تیزهوشی و خلاقیت قبول داشت. هر موقع حرف امیر پیش می آمد چنان از او دفاع می کرد که همه چپ چپ نگاهش می کردند. در مقابل نگاههای ناباورا نه همه می گفت چیزی که توی مغز امیره هنوز به اندازه کافی پخته و جا افتاده نشده، درست مثل میوه که زمان لازم داره تا حسابی برسه. در آینده همه تون به وجود چنین آدمی در خونواده افتخار می کفین!
از پله هاکه پایین آمدم وعمه نیره را دیدم، بغضم گرفت. انگار صد سال بود ندیده بودمش. چنان بغلم کرد و فشارم دادکه استخوانهای کتفم درد گرفت.گفت:بمیرم الهی که پوست استخوان شدی، خدا ازشون نگذره که زندگیتون رو چشم زدن.
سراغ کوله پشتی ام رفتم که اختر خانم در اتاق پدر بزرگ گذاشته بود. ایمان و افسانه ورجه وورجه کنان به دنبالم آمدند. و وقتی زیپ کیفم را باز کردم مهلت ندادند شکلات را از ته کیفم در بیاورم. چنان کیفم راکشیدند و دمر وکردندکه اختر خانم فریاد زد: وروجکا... همین الان اتاقو جارو کردم!
سر و صدای بچه ها با یک بسته شکلات قطع شد و هردو رفتندکنار اتاق نشستند. اختر خانم در حالی که از خستگی نفس نفس می زد سیم جار وبرقی را جمع کرد وگفت: خیر ببینی ننه، این جارو رو ببر بذار تو بستر. نفسم برید، اگه این بچه هان که تا شب همه جارو آشغال می ریزن. خوش به قدیما که یه مشت نخودچی کیشمیش جلوی بچه ها می ریختن، نه پوست داشت و نه هسته.»
صدای پچ پچ عمه نیره و مادر بزرگ در اشپزخانه پیچیده بود. حس ناخوشایندی درگوشم زمزمه می کردکه دارند پشت سر ما حرف می زنند. برای آنکه مزاحم غیبت کردنشان نشوم پا ورچین از پله ها بالا رفتم و به اتاق پدر پناه بردم. تنهایی بهتر از بودن درکنار کسانی بودکه به جای همدردی آتش به دلم می زدند. پشت میز پدرکه نشستم برای اولین باربه خودم اجازه کنجکاوی دادم و هوس کردم درکشو وکمد میز تحریر را بازکنم.کشو دست نخورده، پر از پیامهای کوتاه و نشانی شرکتهای مختلف بودکه پدر برای کار به آنها مراجعه کرده بود. سر رسیدهای جلد چرمی چندین سالِ گذشته که از لای هرکدام بریده کاغذهایی بیرون زده بود. یکی از أنها را برداشتم و باز کردمش. عکس دوران نوجوانی مادرم از آن بیرون افتاد. عکس متعلق به دوران دبیرستان مادرم بود. جمله کوتاهی پشت آن نوشته شده بود.
به تنهاعشقم، نادر، تقدیر می کنم.
اشکم جاری شد. فکر کردم اگر همه عشقها با چنین پایانی به دشمنی ختم شود تکلیف من و امیر چه خواهد شدکه تازه اول راهیم!
صدای زنگ در آمد، .بعد صدای عمه نازنین در راهرو بیچید. اولین چیزی که از مادر بزرگ پرسید این بود: - عروس و پسرت کجان مادر؟ خوب سایه شون سنگین شده صبر کردن همه بیان بعد تشریف فرما بشن؟
مادربزرگ جواب داد: بزار از راه برسی ونفست جا بیاد، بعد شروع کن به لیچار بافتن. بچه های توکجان؟
عمه نیره آهسته گفت: خواهر، بیا بریم اتاق جلویی، اینجا تو راهرو صدا می پیچه، سرمه بالاست. طفلک می شنوه غصه میخوره، شیوا و امیر نمی آن؟
- شیوا تو راهه، امیرم که خودت بیشر می شناسیش. رأیش نباشه از اتاقش درنمی آد. دعای بی وقتیش اون پشته بوم و اتآق بالاست. چطور بشه بره سراغ مجتبی!
از جواب عمه دلم به هول و ولا افتاد. صداها قاطی شد و دور شدند.
سردرگم بودم آیا امیر می آید یا تا آخر شب باید چشم به راه بمانم!
به سمت آینه رفتم و صورتم را آرایش کردم. پنجره را باز کرم. هوای خنک و دل غمگین من و شب تاریک بر قلب و روحم سنگینی میکرد.. تنها و بی کس. لب تخت پدر نشستم و داشتم به تیره بختی خودم فکر میکردم که شیوا آمد و به جمع غیبت کنندگان پیوست. ساعت نزدیک هشت بود ، تصمیم گرفتم شماره تلفن خانه عمه را بکیرم. گوشی راکه برداشتم ترس برم داشت. اگر از پایین کسی گوشی را برمی داشت آبرو برایم نمی ماند. اما طاقتم تمام شده بود.دل به دریا زدم « شماره راگرفتم. دو بار زنگ خورد. تا گوشی را برداشت. سلام که کردم کمی مکث کرد، انگار باور ش نمیشد چنان کاری از من سر بزند. پرسید: - چی شده سر مه؟
به تته پته افتادم.
- امیر...راستش من..چرا ساکتی؟
خندید:
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)