“ بر گرد برو تو اتاقت، مادرجون بفهمه آبرو مون می ره.”
در راکه بازکرد رنگش پریده بود. “خواهش می کنم سرمه، یعنی من این قدر وحشتناکم؟”
برگشت به راهرو نگاه کرد و وارد شد. رفتم روی تخت نشستم ، خپلی عصبانی بودم،گفتم: “اگه می دونستم بیداری محال بود بیام بالا. “
“ تو از من می ترسی؟ پس هنوز منو نشناختی! “
“موضوع این نیست ، من حوصله حرف زدن ندارم امیر. چرا به کارهایی که می کنی فکر نمی کنی؟ من تو بد موقعیتی هستم.”
بغضم تر کید. آمد روبه رویم کفا اتاقنشست. “یعنی من به درد درد دل کردن هم نمی خورم؟ خذا دو تاگوش بزرگ به من داده و یه زبون که فقط با تو حرف می زنه. باید حرف بزنی تا سبک بشی ، بگو چی شده و خود تو خلاصی کن.”
“یه مدت بذار به حال خودم باشم، تو این موقعیت به چیز دیگه ای نمی تونم فکرکنم.”
امیر سکوت کرده بود و من از پشت پرده ای اشک صورتش را شفاف تر از همیشه می دیدم. با انگشت اشکم را پاک کرد وگفت: “ لحظه ای هم نمی تونم ازت غافل بشم. سرمه..،تو از من هیچی نمی دونی ،من داغونم و تنها دلخوشیم تویی، اون وقت می گی کار به کارت نداشته باشم؟ باورکن اگه دوست داشتن اجازه گرفتن لازم داشت، قبل از اینکه پابندت بشم باهات مشورت می کردم.”
نور چراغ مطالعه به چشمهایش می تابید. چند بار پشت سرهم پلک زد و آه کشید. “به خدا دلم نمی آد یه ذره ناراحتت کنم. اگه بگی بروگمشو دیگه نمی خوام ریختت رو ببینم، برای خودم هم بهتر می شه. فکر و خیال تو و ناراحتیت روی زندگی منم اثرگذاشته. باید قبول کنی خیلی چیزها دست من و تو نیست واگه لازم باشه اتفاق می افته.”
“یعنی بی خیال بشم! تو بودی می تونستی با خیال راحت زندگی کنی؟”
“شیواگفت درست افت کرده!”
به چشمهایش خیره شدم.”خوبه خودتم زیاد اهل درس خوندن وادامه تحصیل نیستی.”
“لابد فکر می کنی من پخمه وکودنم!”
“نظر من چه اهمیتی داره.”
“نظرت اهمیت داره. آینده من و تو باید به هم جوش بخوره، من این طوری می خوام.”
“این وقت شب اومدی نصیحتم کنی؟ خودم خوب می دونم دارم بدبخت می شم.”
“نصیحت کدومه؟ فقط می خوام یه سؤال بکنم وگورم رو گم کنم. اگه بهت بگم یه دانشمندم و هیشکی هیچی نمی دونه باور می کنی؟»“
خندیدم. “نصفه شبی شوخیت گرفته؟”
“آخیش، چقدر قشنگ شدی... همیشه بخند.”
“راستی که! تو دروغگوی بزرگی هستی.”
“من دارم با بابام لجبازی می کنم و برام اهمیت نداره دیگران چی فکر می کنن. باورکن هزار تا فکر توی سرم هست که فقط با انگیزه به دست آوردن تو دنبالش رو می گیرم، می فهمی چی می گم سرمه؟ تا تو نخوای من دنبال هیچ کاری نمی رم.”
“امیر بس کن تو رو خدا، نمی دونم چطوری درگیر احساسی غلط شدم و کار مون به هم گره خورد. شرایط من و تو با هم جور درنمی آد. این حقیقت تلخ رو باید با ورکنیم و ذره ذره از هم کناره بگیریم که صدمه نخوریم.”
معصومانه نگاهم کرد. “فکر کردی امیر یه آدم بی سر و پاس که این طوری لهش می کنی؟ سرمه ادعای من الکی نیس، کافیه اراده کنم و به بالاترین مقام علمی برسم.”
”به خدا حوصله جر و بحث ندارم. پاشو برو بخواب تا منم کپه مرگم رو بذارم. تا اونجا که می دونم احمد آقا همه وسایل راحتی شما رو فراهم کرده. نمی دونم چرا تیشه برداستی افتادی به چون ریشه زندگیتون. بابای منو ببین و پدرت رو روی سرت بذار. به خدا مدتهاست یه آب خوش از گلو مون پایین نرفته! تا چند ماه پیش که زندگی آرومی داشتیم، سرم به کار خودم بود و هزار تا هدف بزرگ برای آینده ام ردیف کرده بودم. از وقتی بینشون اختلاف افتاده زندگی منم به هم ر یخته.”
”گوش کن عزیزم. تو هنوزم می تونی هدفهای بزرگت رو دنبال کنی. امیدوارم منم گوشه ای از برنامه های آینده تو بایم.”
“تو درد من رو نمی فهمی. قبول کن که خوشی زیر دلت زده امیر، قدر آرامش خونه تون رو بدون.”
چهره به ظاهر خونسرد ش کم کم داشت عصبی می شد. سکوت کردم. به چشمهایم نگاه عجیبی کرد که همان لحظه به گفته هایم شک کردم. داشتم فکر می کردم چرا نگاه مهربانش ناگهانی غضبناک شده. همان موقع گفت: “بدون آگاهی داری قضاوت می کنی. پدر و مادر من فقط به شیوا اهمیت می دن، از نظر اونا من یه انگل بی مصرف هستم. بابام فکر می کنه رفتار من باید مثل خودش باشه. از هرچی خوشش می آد به به کنم و هرچی می گه بده بگم آه آه. تو راست می گی بابا، هرچی تو بگی.”
“می بینم که بدتر از من دلت پره! منم گوش برای شنیدن دارم. اگه قراره فتط من حرف بزنم بهتره برگردی اتاقت و بذاری به حال خودم باشم.”
“باور نمی کنی که حاضرم بمیرم و غمت رو زیاد نکنم؟!”
رنگ و رو پریده بلند شد و به سمت در رفت. پشت سرش تا دم در رفتم. دستش روی دستگیره بودکه برگشت و نگاهم کرد. چشمهای سیاه رنگش پر از اشک بود. “نزدیک شدن به روحت خیلی سخته، اما ارزش داره که من تا آخرین لحظه عمرم سعی خودم رو بکنم. بی تفاوتی تو داره منو می کشه. “
“خواهش می کنم درباره رفتارت کمی فکرکن! زندگی فقط عشق و عاشقی و شعر خوندن نیس، اگه یه کم با بابات مهربون باشی از همه نظر حمایتت می کنه.”
“حیف که نمی تونم گوشه ای از محبت احمد آقارو نشونت بدم.”
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)