“موضوع تا این حد هم که فکر می کنی وحشتناک نیست. اینده رو کی دیده؟شاید ورق برگرده و بینشون صلح و صفا برقرار بشه.”
با صدای باز شدن در حیاط هر دو به اتاق من رفتیم. از پشت شیشه دیدم پدر وارد حیاط شد.امیر گفت:”خدابه داد من برسه.”
از اتاق بیرون رفت و من روی تختم وار رفتم. پدر وارد راهرو شد و فریاد زد”سرمه... تو هنوز مدرسه نرفتی؟”
بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.سلام کردم.چهره پدر سرخ و بر افروخته بود. امیر سر به زیر کنار دیوار راهرو ایستاده بود، اما پدر به او نگاه نمی کرد. به تته پته افتادم.
“تب دارم...حالم خوب نیست.”
امیر گفت:”چایی حاضره دایی جان،بریزم براتون؟”
پدر برگشت و خشمگین نگاهش کرد. “تو اینجا چه غلطی می کنی؟”
همان موقع به اتاقم رفتم و در را محکم به هم کوبیدم. صدای پچ پچ پدر با امیر و گاه داد و فریاد پدر و قسمهای پی در پی امیر به گوشم می رسید . با آخرین تهدید پدر که بلند بلند حرف می زد گفتگوی آن دو به پایان رسید.
“بی خود دایی جان دایی جان نکن، من هیچ حرفی با تو ندارم.دور خونواده منو خط بکش، فهمیدی؟”
صدای پای امیر را شنیدم که از راهروبه سمت حیاط میرفت. از پشت شیشه دیدم چندبار برگشت و به پنجره اتاقم نگاه کرد. تا از در بیرون رفت پدر وارد اتاقم شد. از بس عصبانی بودم دلم نمی خواست برگردم به صورتش نگاه کنم. از او،از مادرم. از همه دنیا دلخور بودم. پدرکنارم رو به پنجره ایستاد.”چرا به مدرسه نرفتی؟ چرا این پسره رو توی خونه راه دادی؟ تو این هاگیر واگیر بدبختی، تو دیگه کارها رو سخت تر نکن.”
“من کارای شما ها رو سخت می کنم،نه؟ حق با شماست...می خوام بدونم شما دوتا یادتون هست یه دختر بزرگ و یه بچه کوچک دارین؟”
“حرفو عوض نکن .زندگی بزرگترها با خودشون مربوطه، بگو امیر این جا چی کار می کرد؟”
“ظرفهای مامان رو شست و چایی دم کرد، همین! خب حالا شما بگین مامان کجاست؟ شما دیشب کجا بودین؟”
“دنبال یه لقمه نون از سپیده صبح تا بوق سگ جون می کنم...وقتی هم می آم خونه مادرت سین جیمم می کنه کجا بودی، کجا رفتی،با کی بودی...تو هنوز نمی دونی چقدر سخته آدم هم کار کنه و جون بکنه، هم جواب پس بده! بزرگتر که شدی می فهمی من چی می گم.”
“بابا، من داره هجده سالم می شه، شما هنوزم فکر می کنین هیچی حالیم نیست؟”
“اگه می فهمیدی این لندهور رو تو خونه راه نمی دادی.”
“شما و مامان چه مشکلی دارین؟”
“این حرفها به تونیومده دختر، سرت به کار خودتب اشه. آسه می ری، آسه می آی. به هیچی فکر نمی کنی جز درسهای عقب افتادت.فهمیدی چی گفتم؟”
“تمرکز ندارم ،نمی تونم توی این وضعیت درس بخونم....همیشه نگرانم.”
“گوش کن ببین چی می گم سرمه، همین جوریش هم از شیوا عقب بودی ،دیر بجنبی تجدید می آری و آبرمون می ره.داری از چشم بابات می افتی. مواظب باش دختر، آخر سال نزدیکه...تو ونمره کمتر از پونزده!”
“من باید با شما حرف بزنم بابا.”
“کار دارم زودباش حاضر شو حرف زیادی هم نزن.بیرون تو ماشین منتظرتم.”
پدر که از در بیرون رفت، تا چند لحظه گیج و منگ بودم. وقتی حاضر شدم و از راهرو به حیاط رفتم امیر پشت شیشه بود. سرم را پایین انداختم و از در بیرون رفتم.پدر سر کوچه منتظرم بود. تا جلوی در مدرسه یک کلمه هم حرف نزد.داشتم پیاده می شدم که گفت:”یادت باشه چی گفتم به این پسره الدنگ محل نمی گذاری، جواب سلامش رو هم نیم دی. فهمیدی چی گفتم؟”
افسرده و غمگین وارد حیاط مدرسه شدم.خانم اعلمی از پنجره دفتر سر بیرون آورد.گفت:”صبح به خیر سبحانی، زود اومدی!بابات کو؟”
دلشوره عجیبی داشتم. ژست خشن و چهره غیر دوستانه خانم اعلمی جلوی چشمم بود که وارد دفتر شدم.سلام کردم و گفتم:”پدرم وقت نداشت بیاد مدرسه، فکر می کنم باهاتون تماس بگیره.”
“یعنی بابات چند دقیقه وقت نداه بیاد مدرسه؟”
سرم را زیر انداختم.”ببخشید خانم،تقصیر من نیست.”
“خیلی خب،برو سر کلاس . فقط یادت باشه با این وضع درس خوندن محاله امسال قبول بشی. این طور که معلومه بزرگ ترهات هم وقت ندارن به تو آینده ات فکر کنن، پس خودت باید به فکر باشی.”سپس از روی میزش دستمال توالتی برداشت و دستم داد.
“انگار یه چیزیت شده! دختری مثل تو،با این همه استعداد و نمره های خوب حیفه رها بشه، چر اگریه می کنی؟ مشکلت رو به من بگو شاید کاری از دستم بربیاد.”
‏گرچه ازگریه کردن و غصه خوردن دردم دوا نمی شد، اما نیاز به جای خلوتی داشتم تا بنشینم و های های گریه کنم. صورتم داد می زد یک دنیا غم دارو و البته بیشتر غصه روبه رو شدن با شیوا را داشتم.
‏زنگ تفریح که شد به کتابخانه رفتم و بعد از تمام شدن ساعت تفریح واردکلاس شدم. ساعت درس ریاضی بود و فکرم کار نمی کرد. شیوا داشت چپ چپ نگاهم می کرد که سرم را پایین اند اختم. روبه رو شدن با شیوا از هرکاری سخت تر بود.
‏آن روز راه مدرسه تا خانه را دویدم، سرکوچه که رسیدم از دور امیر را دیدم که در میان چهارچوب در خانه شان ایستاده. با خودم گفتم: “کاشکی تو یکی سر راهم سبز نمی شدی.”
‏به طرفم آمد و درمیان کوچه به هم رسیدیم. پرسید: “بهتر شدی؟”
“ متاسفم که امروز بابام بدهات بدرفتاری کرد.”
‏به سمت خانه حرکت کردم. دنبالم آمد.گفت: “مهم نیس، باید با هم حرف بزنیم سرمه!”
‏”من و تو چی داریم به هم بگیم. دیدی امروز چطوری خجالت زده بابام شدم!”
“تورو نمی دونم، اما من هزار تا حرف نگفته دارم که باید بهت بگم.”
“حالا وقت این حرفاس؟”
“تو می دونی من می خوام چی بگم؟”
‏درمقابلم ایستادوبه چشمهایم خیره شد. نمی دانستم جواب او که سایه ‏به سایه به دنبالم می آمد و اگر نمی آمد دگیر می شدم را ‏چه باید بدهم. او سرشار از مهر و عاطفه بود و من غمگین،او عاشق بود و من عاشق تر از او، او جسارت داشت و من انگار بزدل بودم.
‏یکهو لبخند زد. “‏دنیا که به آخر نرسیده، من و تو هم حقی داریم، باید به فکر آینده باشپم.”
‏داشتم فکر می کردم چه بداقبالم که با وجود این همه آدم دورو برو به تو دلبستم که هیچ کس قبولت ندارد، اما به خودم نهیب زدم که: خواستی بازیش بدی، خودت بازی خوردی. حالا هم نامردیه جا بزنی، چطوری می خوای جواب دلتو بدی،کافیه یک شب دم پنجره نبینیش!
‏کلید را ازکیفم درآوردم و در قفل فرو بردم. امیر گفت: “یک ساعت دیگه خونه مادرجون منتظر تم.”
“رفتی سلام منو به مادرجون برسون... انگار تو شرایط منو درک نمی کنی!
“ادا در نیار سرمه، مسئله حیاتیه. می رم اونجا، تو هم می آی. روشن ‏شد؟”
از سماجتش لجم گرفت. کم مانده بود از کوره در بروم که خداحافظی کردو رفت.
خانه بر خلاق همیشه سوت و کور بود. ا زآشپزخانه بوی غذا نمی آمد، چون مادر نبود. دلم گرفت. کیفم را گوشه هال پرت کردمو به اتاقم رفتم. دلشوره داشتم. نه پای رفتن به خانه مادربزرگ را داشتم و نه دلم می آمد توی ذوق امیر بزنم. هیچ موقع گفتگوی من و او به نتیجه نرسیده بود. مطمئن بودم این بار هم با دو سه کلمه نیش و کنایه و یکی دو صفحه شعر ‏سهر اب سپهری سرو ته قضیه را هم می آورد. تو فکر بودم که مادر از در راهرو تو آمد، سلام کردم و پرسیدم: “کجا بودی مامان؟ ساراکجاس؟”
“خونه خان جون.”
‏تا آن روز سابقه نداشت حتا لحظه ای مارا را از خودش دور کند، به خصوص که خانم جان اخلاق تندی داشت، حتا بزرگ ترها هم تحملش نمی کردند، چه رسد به ساره که یکه شناس بود و هیچ جا بدون من یا مادر بند نمی شد.
‏همان موقع دست مادر روی شانه ام قرارگرفت. با دلخوری گفت:”تو دختر بزرگی هستی، اما سارا بچه است و موقعیت من و بابارو درک نمی کنه، می دونم با خان جون نمی سازه... اما امشب صلاح نبود خونه باشه.”
‏”مگه امشب چه خبره مامان؟”
‏”ممکنه بگومگوی من و بابات بالا بگیره.گرچه مشکلمون با حرف زدن حل نمی شه، اما می خوام آخرین سعیم رو بکنم. تو هم اگه طاقت نداری برو خونه مادر جونت.”
‏”مامان، بابا چشه؟ شما چتونه؟ من می ترسم .”
‏مادر بغلم کرد. “نگران نباش. بابات بهترین در دنیا ست.”
‏از چشمهای مادر غم می بارید. معنی جمله ا ی که هیچ ربطی به سؤالم نداشت تنم را لرزاند و همان لحظه دستگیرم شد بین آن دو همه چیز تمام شده و بیرون کردن من از خانه و نبودن سارا مجوزیت برای دعوا و مرافعه ای شدید و جدایی. به اتاقم برگشتم و روی تخت درازکشیدم. از شدت ناراحتی قرار ملاقات با امیر را هم فراموش کردم.
‏آفتاب عصر گاهی داشت کم رنگ می شدکه مادر به اتاقم آمد.گفت: “هوا داره تاریک می شه، تاکسی سوار شو. وقتی هم رسیدی زنگ بزن.”
“می خو این برم خونه خان جون؟ می ترسم سارا بهونه بگیره وکفر خان جون دربیاد!”
‏”آنجا بری خان جون شک می کنه، آخه بهش گفتم تو درس داری، منم وقت دکتر دارم. این طوری شک نمی کنه.”
‏با آنکه آرزو داشتم شب خانه مادر بزرگ بخوابم، ولی در آن شرایط از رفتن و ماندن در آنجا دلچرکین بودم.
‏سوار تاکسی شدم و با دل خونین راهی خانه مادر بزرگ شدم. هوا تاریک شده بودکه به کوچه مادر بزرگ رسیدم. زنگ که زدم امیر در را باز کرد و لبخند زنان گفت: “خوشت می آد من رو چشم انتظار بذاری؟”
‏مادر بزرگ لنگان لنگان از در آشپزنحانه بیرون آمد. وسط راهرو به هم رسیدیم. صورتم را بوسید و جواب سلامم را داد.گفتم: “از مامان اجازه گرفتم امشب پیش شما بمونم.”
‏مادربزرگ گفت:”ا میر داشت می رفت،کی تا حالا اینجاس، نمی دونم چطوری موی شما دو تارو با هم آتیش می زنن که یکهو سرو کله تون پیدا می شه!”
‏امیر قاه قاه خندید و به اشپزخانه رفت. مادربزرگ گفت: “وسایلت رو هر جا دوس داری بذار. این پسره هم الان می ره! “
“می رم اتاق بابا، اونجا میز تحریر هم هس ، می شینم تمرین حل می کنم.”
‏مادر بزرگ به هیچ تر فندی نتوانست امیر را دست به سرکند. شب که از ‏راه رسید، مجبور شدم رختخواب بردارم و پایین پیش مادر بزرگ بخوابم. امیر از پله ها بالا رفت و من بی خواب تر از هرشب چشم به سقف دوختم که از راه رفتن او می لرزید. نیمه های شب صدای قدمهایش که گاه طول و عرض راهرو را طی می کرد میان خروپف بدون وقفه مادر بزرگا به گوشم رسید و اضطراب کلافه کننده ای گیج و منگم کرد. ساعت شماطه دار مادر بزرگ بی موقع زنگ زد، یکهو بلند شدم نشستم. مادر بزرگ خواب آلود پرسید: “اذون گفتن؟”
‏به ساعت نگاه کردم. “نه مادرجون ، انگار اشتباهی کوکش کردین.”
“لابد از خروپف من زا برا شدی مادر که هنوز خوا بت نبرده. پاشو برو اتاق بابات، دررو از پشت قفل کن و تخت بگیر بخواب. ملافه ها رو تازه عوض کردم... درو واز نزاری! نه که نانجیب باشه ها. بچه ام ازگل پاکتره، فقط پر چونه است...”
‏از پله ها که بالا می رفتم ضربان نبضم تندتر شد. به اتاق عمه نازنین که نگاه کردم و دیدم درش بسته است، خیالم راحت شد. وارد اتاقی پدر شدم و از تو در را بستم. دلشوره حوادثی که در خانه مان در جریان بود پر رنگ تر از آن بود که مجالی برای فکرکردن به وضعیت خودم و امیر بدهد. از وسواس مادر بزرگ که دوبار تأکیدکرد در را از تو قفل کنم دلم گرفت. باور نمی کردم امیر پسر هرزه ای باشد. بلند شدم قفل در را بازکردم و تا برگشتم بخوابم صدای پا شنیدم. امیر پشت در بود. چند ضربه به در زد وگفت: “ ‏بیداری؟”
‏رفتم پشت در. “‏خسته ام امیر. تو چرانخوابیدی؟”
“‏‏قرار بود با هم حرفا بزنیم.”
سکوت کردم.گفت: “خیلی مهمه سرمه، اجازه بده بیام تو.”