با آنکه از به دام افتادن وحشت داشتم دلم می خواست کوچه درازتر بود و حرفهای شیرین او تمامی نداشت.
به خانه مادربزرگ رسیدیم .حرفهای تازه ای که تا آن روزبه گوشم نخورده بود چنان مسخم کرد که جرات نداشتم برگردم نگاهش کنم. فقط گفتم:”نیا تو امیر...می ترسم مادرجون شک کنه که...”
ماگهان ماه ازپشت ابر در آمد و کوچه روشن شد.به چشمهای خیره شدیم، برای لحظه ای همه مشکلات فراموشم شد و فقط به او فکر می کردم.
آهسته گفتم:”پاک گیجم کردی و می گی برو؟ کار سختی ازم می خوای، حالا دیگه محاله ازت دل بکنم.”
در را باز کردم و تو رفتم.پشت در ایستادم و نفس تازه کردم. مادربزرگ داشت سلام نماز را می داد که از کنارش رد شدم. تسبیح مرواردیش را برداشت تا ذکر بگوید. به اتاق پدربزرگ رفتم و بدون روشن کردن چراغ کف اتاق دراز کشیدم. صدای باز شدن درخانه آمد. بلند شدم از لای در نگاه کردم . امیر بود.چندبار سرفه کرد و وارد راهرو شد.
“مادر جون، تو اتاقی؟”
وارد اتاق مادربزرگ شد. پاورچین پشت در رفتم و از لای در نگاه کردم . سلام کرد و کنار سجاده نشست، مادر بزرگ گفت:”الله اکبر...چی می خوای؟”
امیر آهسته پرسید:”سرمه بالاست؟”بعد خم شد گوشه چارقد مادربزرگ را بوسید و گفت:”برام دعا کن مادرجون، دارم دیوونه می شم.”
“هیچ موقع دعام مستجاب نمی شه پسر، چشماتو وا کن..داییت جنازه سرمه رو رو دست تو نمی گذاره، فکر و خیالشواز سرت بیرون کن. مگه اون روز حرافمونو نزدیم؟ یه وقت به سرت نزنه زیر پاش بشینی یا تو گوشش وزوز کنی؟ به من بگو ببینم...حالاچه وقت این حرفاس؟ سر نماز اومدی شیطون شدی غیبت پسرمو بکنم! خدا بگم چه کارت کنه بچه که حواسم واسم نمیگذاری. پاشو برو خونهف پاشو تا مدرت دلواپس نشده. صدبار گفتم کاری از دست من بر نمی آد. به خرجت نرفت. نادر کی به حرف من کرده که این بار دومش باشه. اسم سرمه بیاد شکم پاره می کنه. فکر نکن دو کلاس تو دانشگاه خونده بی غیرت شده ها! دختره رو هوایی نکن، گناه داره والله.”
نفسم بند آمد و داغ شدم. عجیب بود که با شنیدن نجوای امیر و مادربزرگ حواسم پاک پرت شد.داشتم فکر می کردم چطوریه که چنین آدمی با این همه توانایی اونقدر تنهاست و هیچ کس قبولش نداره! من که هیچی سرم نمی شه توی چشماش خیلی چیزا دیدم!
امیر خداحافظی کرد و من نوک پا خودم را به راه پله رساندم و در یک چشم به هم زدن به طبقه دوم رسیدم.
آن شب تا صبح مثل مرغ سرکنده از این دنده به آن دنده غلتیدم و حرفهای امیر در ذهنم تکرار شد.چشم به هم زدم که هوا روشن شد و مادربزرگ برای نماز صبح بیدارم کرد. دو رکعت نماز خواندم و به بهانه مطالعه کردن به اتاق پدرم رفتم. طبقه دوم خانه ساکت و مرموز، آرامش عجیبی داشت. روی تخت دراز کشیدم و با خودم عهد کردم در اولین فرصت به کتابفروشی بروم و مجموعه شعرهای سهراب سپهری را بخرم. نمی دانم خاصیت شعرهای او بود یا تُن صدای امیر که طلسمم کرد. هر چه بود دلبستگی شیرینی بود که هر چه می گذشت نگران ترم می کرد.
هوا که روشن شد ، بلند شدم روپوشم را پوشیدم، کیفم را برداشتم و از پله ها پایین آمدم.
مادربزرگ با صدای بلند گفت:”توی آشپزخونه هستم...چایی حاضره.”
“اشتها ندارم مادرجون، دیرم می شه.”
رفتم تو اشپزخانه پیکر استخوانی اش را در اغوش گرفتم و گفتم:”ببخش مادرجون، خیلی مزاحم شدم، نذاشتم یه دقیقه استراحت کنین،دعام کنین.”
مادربزرگ با چشمهای خوش رنگش معصومانه نگاهم کردو گفت:”شب بیا پیش خودم”
“مامان تنهاست، می رم خونه.”
“درامان خدا، مواظب خودت باش مادر، پول داری؟”
“دارم، ممنون.”
بوسیدمش و از در بیرون رفتم، تا سر کوچه مدرسه رسیدم شیوا را دیدم .گفت:”به به مدرسه هتله دیگه! حالا کجا با این عجله؟”
“می رم از آقا پرویز کتاب بخرم و تا زنگ نخورده می آم مدرسه.”
“آخه دختر، این موقع وقت کتاب خریدنه! نیم ساعت دیگه زنگ می خوره، حالا چی می خوای بخری؟”
“اشعار سهراب سپهری”
“واه واه! سهراب سپهری هم شد شاعر؟ تو با این همه درس چطور وقت می کنی شعر بخونی؟ اونم شعر سهراب سپهری که همه اش در هپروت طبیعت شناوره!”
نمی خواستم، اما دنبالم آمد.وارد کتابفروشی که شدیم، شیوا طاقت نیاورد و جلوی پرویز خان گفت:”خط فکریش فوق العاده مزخرفه، حیف پول. هنوز نمی دونی چه اراجیفی به هم بافته! ب آدمی که زندگیشو توی عشق به سوسک و حشره و درخت و آب خلاصه کرده می شه گفت شاعر! نه...بهتره بری بشینی ،وقت تلف کنی وبخونیش تا به حرف من برسی، البته هر کس باشعور باطنی خودش عقاید دیگران رو سبک سنگین می کنه.”
بی اراده گفتم:”چیزی توی این دنیا پیدا می شه که تو ازش سردرنیاری؟خدا وکیلی این کلمه های قلنبه سلنبه رواز کی یاد گرفتی؟”
“می ترسم با نگاه امیر و طناب سهراب سپهری سر از نا کجا آباد درآری.”
هاج و واج نگاهش کردم .”معلوم هست چی می گی؟”
“خیلی مضحک،می گه: بهترین چیزی رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است. “بعد قیافه شیوا جدی شد و ادامه داد:”عشق آدمو بدبخت می کنه دوست عزیز. باور کن اگه دلواپست نبودم باهات حرف نمی زدم. می ترسم این همه ناگفته های سرشار از ابهام سهراب کار دستت بده. می ترسم تو وامیر هر دو گرفتار بشین. سرمه، چشماتو باز کن. بابای من آدم خوش خلقی نیس،دایی نادر هم که قربونش برم، مخالف ازدواج فامیلیه.”
“یواش یواش داری می ری رو اعصابم.”
“لازم نیست آدم باهوش باشه تا بفهمه همه جوره هوایی شدی.می دونم که امیر داره روحت رو غلغلک می ده. من آینده نگرمو شما دو تا تابع احساس.”
“می دونی چیه شیوا؟ کم کم دارم به این نتیجه می رسم که دوست خوبی برای من نیستی. تو فقط بلدی درس بخونی و نمره بیست بگیریم.”
“خاک بر سرت با این نتیجه گیریت!”