مادر بزرگ صدا زد:”اومدی سرمه؟”
به خودم نهیب زدم: لال شی اگه یک کلمه حرف بزنی و مادر جونو دلواپس کنی! مگه پدر و مادر تو چه فرقی با بقیه دارن که از گل بالاتر حرف بزنن تنت می لرزه.
در مقابل مادربزرگ نشسته بودم، اما حواسم پرت بود. خندید و گفت: “به هر بهونه ای اومد خونه من، خوشحالم کردی”
“دلم براتون تنگ شده بود.امشب هم می توم با شما بیام سقا خونه شمع روشن کنم.”
“آره مادر ، امروز سه شنبه ست...خب، مگه مدرسه نداری؟”
“خیلی خسته هستم مادر جون.دیشب نخوابیدم و سرم درد میکنه.”
“تا یه لیوان گل گاوزبان نخوری سَر دماغ نمی شی. پاشو برو اتاق جلویی تو آفتاب دراز بکش.”
“هنوز که آفتاب تو اتاق نیفتاده!”
“آفتاب هم تو اتاق پهن می شه. دلواپس چی هستی! تا دراز بکشی، من و گل گاوزبان و آفتاب سه تایی می آییم سراغت.”
“مادرجون، دلم نمی خواد کسی بفهمه اینجام. متوجه هستین که!”
“یعنی به مدرسه هم زنگ نزنم؟خانم ناظم زنگ بزنه خونه تون مامانت دلواپس می شه.”
پرده های اتاق رو به حیاط را کنار کشیدم. نور آفتاب کم کم داشت از سر دیوار سر می خورد و روی سطح باغچه پهن می شد. حوض پر از برگهای خشکده درخت بیدمجنون بود. کف اتاق دراز کشیدم و تا چشمهایم را بستم بگو مگوی شب گذشته درذهنم تکرار شد.در میان انبود خاطرات به دنبال سرنخی از مشاجره آنها گشتم. حرفهایشان برایم نا آشنا بود بود وبی بی اعتمادی می داد. تا آن روز ندیده بودم آن طور به هم بی احترامی کنند.
صدای مادربزرگ را شنیدم و چشمهایم خود به خود باز شد.
“خوابت برد مادر؟”
بوی جوشانده توی دماغم زد.”مادر جوت من تا حالا گل گاو زبان نخوردم. می ترسم حالم بد شه کار دستتون بدم!”
“تو بخور، کاریت نباشه. یکی دو ساعت که بخوابی حالت جا می آد. دوای دردت همینه.”
موهای نقره ای رنگش را زیر چارقدش کرد. داشت لبخند می زد که لیوان را با اکراه به لبم نزدیک کردم. میخواستم بو نکشیده همه را سربکشم تا حالم به هم نخورد.
مادربزرگ با دقت نگاهم کردو گفت:”شمع خریدی؟”
“صبح که می اومدم بقالی سر کوچه تون بسته بود.”
“خیلی عجیبه! پنجاه ساله که سر ساعت پنج صبح مغازه شو وا میکنه! عیبی نداره. من یه عالمه شمع دارم،توکمد آقا جونته.”
“حالا راستی راستی مردم با شمع روشن کردن تو سقاخونه حاجت می گیرن؟”
“آقام خدابیامرز می گفت فلسفه اش تاریکی کوچه هاست. درد جوونای قدیم عاشقی و تنها حاجتشون رسیدن به وصال یار بود. مثه حالا نبود که مردم هزارتا گرفت و گیر داشته باشن! عشق و عاشقی هم بود عشقای قدیم . جوونای امروز یه شب عاشق و فرداش فارغ می شن.”
“اسم سقا خونه می آمد آدم یاد آب می افته.”
مادربزرگ هاج و واج نگاهم کرد که صدای زنگ آم. به ساعت دیواری خیره شد و زیر لب گفت:”یعنی این وقت صبح کی اومده سر وقتمون!”
“مادر جون ... تو رو خدا.”
مادر بزرگ دست روی زانوی راستش گذاشت و بلند شد “کارت نباشه، بگیر بخواب و دلواپس هیچی هم نباش.”
صدای باز شدن در آمدو در پی ان امیر سلام کرد. مادربزرگ گفت:”تویی امیر؟”
دلم فرو ریخت و نفس در سینه ام حبس شد. پشت در خزیدم . امیر وسط راهرو رسیده بود که با صدای بلند گفت:”چه خبر مادرجون؟”
“از احوالپرسی های تو. چی شد یاد من کردی!”
“من همیشه یا شما هستم.”
“می بینم چقدر به من سر می زنی!”
“به خدا گرفتارم. مهمون داری مادرجون؟”
ضربان قلبم خود به خود بالا رفت. دلیل آن همه هیجان و دلواپسی را نمی دانستم. تا چند دقیقه پیش که سر و کله اش پیدا نشده بود فقط فکر اختلاق پدر و مادرم عذابم می داد، اما با ورود ناگهانی او احساسم عوض شد.
امیر دست بردار نبود. دوباره پرسید:”ناراحتم که نرفته مدرسه. می دونم اومده اینجا، پس سعی نکنین منو بپیچونین!”
“پیچوندن دیگه چیه پسر! دُرُس حرف بزن بفهمم چی میگی.”
“ببخشین مادر جون.اومدم ببینم سرمه چشه!”
“مگه تو کار و زندگی نداری پسر؟ پدر و مادرت می دونن این وقت صبح به جای مدرسه رفتن راه افتادی اومدی اینجا؟”
“بودو نبودم واسه اون دو تا اهمیت نداره.”
نگران روبه رو شدن با امیر بودم. صدای قدمهایش نزدیک شد. مادربزرگ پرسید:”کجا داری می ری بچه؟”
پشت دراتاق ایستاده بودم و بی جهت می لرزیدم. از ترس بی دلیلی که ناگهان به دلم هجوم آورده بود لجم گرفت. به خودم گفتم:”مگه امیر کیه که اینقدر باهاش رودرواسی داری؟ می تونی هیچ حرفی نزنی که سرشو بندازه جای پاش و بره و مادرجون هم از دستش حرص نخوره.”
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)