یادم نمی آید چه ساعتی از روز و چه روزی از ماه و چه فصلی از سال بود، هوا گرم بود یا سرد، روز بود یا شب که برای اولین بار نگاه مرموز و پر از ابهام امیر دلم را لرزاند. پیش از ان واقعه تکان دهنده هرگز تصورش را هم نکرده بودم که دل باختن به یک مرد تا آن حد دردسر آفرین باشد. شبهای معتابی تابستان به هوای دیدنش به پشت بام می رفتم و به ستاره های درخشان نگاه میکردم . دنیای من به طور شگفت انگیزی عوض شده بود.کار هر شبم شده بود رفتن به پشت بام . وقتی نورملایم ماه روی بازوان لاغر و شیری رنگم می افتاد با سایه ام که بلندتر از خودم روی بام می افتاد نجوا میکردم و ساعتها با افکار رویایی ام دلخوش بودم.بازی کودکانه ای که شبها بدون هیچ دغدغه و دلواپسی تکرار میشد، عاقبت عادتی آزار دهنده شد که بدون حضور یک مرد در خیالاتم معنا و مفهوم واقعی نداشت.جوانی ایجاب می کرد به کسی فکر کنم که وجود خارجی داشته باشد. رویای فکر کردن به امیر که در ظاهر به هیچ کس جز خودش اهمیت نمی داد ،هیجان مطبوعی داشت.اولین بار که نگاهش دلم را لرزاند به پشت بام پناه بردم. آن شب آسمان ستاره باران بود.چراغ اتاق امیر روشن شد و میان قاب پنجره آمد.شریک شدن در یک فکر ، یا نگاه معصومانه من و او نقطه عطفی در زندگی من شد ورویای کودکانه ام به حقیقت پیوست؛ حقیقت تلخی که حتا رنجهایش دلگرمم میکرد و انگیزه ای محکم برای زنده ماندنم شد. به این ترتیب، به دلواپسی شبهای مهتابی و سایه او میان پنجره اتاقش دلخوش کردم و او شد اولین مرد زندگی من.
تکان خوردن قلبم زمانی که به عمق نگاهم فرو می رفت تجربه ای نو بود، برای من که هرگز به کسی دل نبسته بودم. ضربان قلبم ، حتا با فکر کردن به او که به قولی مردم گریز، بی عرضه و تودار بود و در جمع آفتابی نمی شد، بالا می رفت و حس ناشناخته ای بدنم را گرم می کرد. احمد آقا عقیده داشت امیر استخوان لای زخم خانواده است و هیچ کس به جز من که معتاد دیدنش بودم، جدی نمی گرفتش.نیروی مرموزی بی اراده من و او را به هم نزدیک می کرد. بی اختیار گرفتار لذت ناشناخته ای می شدم که مغزم را فلج کرده بود. فهمیدن فرق بین واقعی یا دروغین بودن عشقی که بی پروا نثارم می کرد امکان پذیر نبود.بازی کودکانه من، بدون درنظر گرفتن شرایط و جوانب امر، بی هیچ دغدغه و نگرانی ادامه داشت.
درسها که سنگین تر شد من از پس دلم بر نمی آمدم که حتا برای مدتی کوتاه فکر او را از ذهنم دور کنم. من بودم و دو پنجره که روبه روی هم باز می شد، مادرو پدری که هیچ مشکلی با هم نداشتند،شیوا که دوست صمیمی من بودو خواهر امیر، وپشت بام گسترده ای که در تاریکی شب از نورمهتاب ،آفتابی میشد. تنها دغدغه فکری من رقابت با شیوا ، حریف شکست ناپذیری بود که کسی به خودش اجازه نمی داد در مقام مقایسه با او قرار گیرد.
عصر به عصر امیر به هوای آبیاری گلدانها ی کوچکی که پر از قلمه گیاهان بود به پشت بام می آمد. من نیز به بهانه درس خواندن کتابی بر می داشتم و بالا می رفتم. تاریک تر که می شد فقط سایه او را می دیدم که جابه جا می شد. به تصور آنکه حرکاتم را زیر نظر دارد دلم زیر و رو می شد . درگوشه ای دنج، بدون حرکت می نشستم و به حرکاتش خیره می شدم تا وقتی بیدار می ماند.
تنها دلخوشی من در آن سالها پر ماجرا دردل کردن با سایه او بود، چون وقتی از نزدیک می دیدمش خجالت می کشیدم حتا نگاهش کنم.اما اواز هر فرصتی برای حرف زدن با من استفاده می کرد و اگر شرایط مناسب بود برایم شعر می خواند.
بحران از سال دوم دبیرستان شروع شد. ازهمان نیمه شبی که به طور تصادفی بگو مگوی پدر و مادرم را از پشت در ِبسته اتاق خوابشان شنیدم. روزگارم دگرگون شد و تعادل روحی ام را از دست دادم. تا صبح خوابم نبرد. هوا روشن شده بود که از تخت بیرون آمدم.سرم از درد داشت می ترکید. درگیری شبانه پدر ومادرم چنان ضربه مهلک بزرگی بود که دیگر به هیچ موضوعی فکر نمی کردم. تنها دلخوشیهایم، حتا دلبستگی به امیر هم از یادم رفت. آن روز دلم نمی خواست با کسی حرف بزنم. شیوا آنقدر کنجکاو و باهوش بود که با یک نگاه ساده به صورتم می فهمید حادثه ای پیش آمده و تا کل ماجرا را از زیر زبانم بیرون نمی کشید آرام نمی گرفت.
مثل مسخ شده ها از در بیرون زدم و با خودم گفتم:امن ترین جا خونه مادرجونه. در آن لحظه نه به فکر اجازه گرفتن از مادر بودم و نه موجه کردن غیبت مدرسه! سرخیابان، سوار اولین تاکسی شدم که جلوی پایم ترمز کرد. هنوز هشت نشده بود که به کوچه مادربزرگ رسیدم. در که زدم جواب نداد. فکر کردم یعنی مادرجون کجاست؟! این موقع صبح محاله رفته باشه کلاس قرآن، نونوایی هم که نمی تونه بره!
مادربزرگ برای کسانی که پشت در می ماندند یک کلید اضافی ته ِ سکوی سمت راست خانه جاسازی کرده بود.خم شدم کلید را بردارم که در باز شد واو با چهره ای خواب آلود میان چهارچوب در ظاهر شد. وحشت زده گفت:”تویی مادر! چی شده؟”
تسبیح مادربزرگ دور مچ دستش پیچیده شده بود. موهای خاکستری رنگش شانه زده و مثل همیشه از صورتش نور می بارید. با چشمهای طوسی براقش به صورتم که داد می زد بغض دارم خیره شد.وقتی دید نمیتوانم حرف بزنم از جلوی در کنار رفت و من به سرعت داخل شدم.تا دست مادربزرگ روی شانه ام قرار گرفت کیفم را پرت کردم وپناه بردم به آغوشش. مادر بزرگ نوازشم می کرد و من بی صدا اشک می ریختم. چند دقیقه ای در میان دو بازوی استخوانی اش بودم که زیر گوشم زمزمه کرد: “انگار دلت خیلی پُره که این موقع صبح یاد من پیرزن افتادی! دلم ترکید سرمه، بس کن مادر. حیف چشمای قشنگت نیست که اینطوری اشک می ریزی! برو صورتتو بشورو بیا آشپزخونه، منم هنوزصبحانه نخوردم،خوب شد اومدی که با هم ناشتایی بخوریم.”
در حالی که نگاهم را از چشمهای تیزبینش می دزدیدم به سمت دستشویی رفتم. آینه دستشویی مثل همیشه تمیز و بی لکه بود. نور لامپ پشت سرم را به صورتممی تاباند. به چشمهای گود افتاده ام خیره شدم.نگاهم پر از غم و اندوه بود. از خودم نا امید شدم که با یک بگو مگوی ساده پدر ومادرم تا آن حد پریشان شده و دست و پایم را گم کرده بودم.
مادر بزرگ صدا زد:”اومدی سرمه؟”